ـ window dweller 🪟 ـ
ـ #Part ⑦① 🧧 ـ
باز صورتمو با دستام پوشوندم: همش تقصیر تو بود ولی هیچوقت نیومدی کمکم کنی! اگه معصوم نبود تا ابد جلوی همه شون خوار و ذلیل میشدم! دست دیگشم دورم حلقه شد... صدای نگران دیگه ای از جلوی در میومد: چیشده بهار؟!
صدای بهار میلرزید: هیچی. حالش خوب نیس مامان. شما ببند درو. در اتاق خودتونم ببند. - عی وای! چیزی بیارم براش؟! - نه برو بخواب. - باشه...
صدای بسته شدن در اومد که فهمیدم نرگس پیشمون نیست. باورم نمیشد... توی بغل بهار دارم گریه میکنم... اصلا نکنه نرگسه و دارم اشتباه میکنم؟!
دستامو از روی صورتم برداشتم و اشکامو پاک کردم: ولم کن... خوشم نمیاد از این محبتای دروغین و زود گذر! ول نمیکرد... خیره شدم به جایی که فکر میکردم صورتشه: یه بار دیگه بزن تو گوشم تا دیگه هیچوقت برای هیچکس گریه نکنم!
نفساش میلرزیدن... بدن من بیشتر... ولوم صدامو پایین اوردم: بزن تو صورتم! بزن بگو همه حرفام چرته و بهم مدیون نیستی! بزن و بگو وظیفه ای نداشتم که اون کارو کردم! مثل اون دفعه! - این کارو نمیکنم... + میکنی!!! بزن!! - بس کن نیا! + من نیایشم نه نیا!
پسش زدم و حصار دستاشو از دورم باز کردم. دراز کشیدم و توی پتو پیچیدم. خفه شروع کردم به گریه کردن که باز دستاش دورم حلقه شدن. سرمو توی بغلش گذاشت و فرو بردم تو قفسه ی سینش. آروم موهامو نوازش کرد و حالم بدتر شد... حس میکردم عاطفه اس... عاطفه ای که اون شب مهربون بود...
با گریه زمزمه کردم: از مهربونی متنفرم! تو صداش بیچارگی موج میزد: منم از خودم...
ادامه داره...
• ـ Paranoia ـ •
ـ #Part ⑦① 🧧 ـ
باز صورتمو با دستام پوشوندم: همش تقصیر تو بود ولی هیچوقت نیومدی کمکم کنی! اگه معصوم نبود تا ابد جلوی همه شون خوار و ذلیل میشدم! دست دیگشم دورم حلقه شد... صدای نگران دیگه ای از جلوی در میومد: چیشده بهار؟!
صدای بهار میلرزید: هیچی. حالش خوب نیس مامان. شما ببند درو. در اتاق خودتونم ببند. - عی وای! چیزی بیارم براش؟! - نه برو بخواب. - باشه...
صدای بسته شدن در اومد که فهمیدم نرگس پیشمون نیست. باورم نمیشد... توی بغل بهار دارم گریه میکنم... اصلا نکنه نرگسه و دارم اشتباه میکنم؟!
دستامو از روی صورتم برداشتم و اشکامو پاک کردم: ولم کن... خوشم نمیاد از این محبتای دروغین و زود گذر! ول نمیکرد... خیره شدم به جایی که فکر میکردم صورتشه: یه بار دیگه بزن تو گوشم تا دیگه هیچوقت برای هیچکس گریه نکنم!
نفساش میلرزیدن... بدن من بیشتر... ولوم صدامو پایین اوردم: بزن تو صورتم! بزن بگو همه حرفام چرته و بهم مدیون نیستی! بزن و بگو وظیفه ای نداشتم که اون کارو کردم! مثل اون دفعه! - این کارو نمیکنم... + میکنی!!! بزن!! - بس کن نیا! + من نیایشم نه نیا!
پسش زدم و حصار دستاشو از دورم باز کردم. دراز کشیدم و توی پتو پیچیدم. خفه شروع کردم به گریه کردن که باز دستاش دورم حلقه شدن. سرمو توی بغلش گذاشت و فرو بردم تو قفسه ی سینش. آروم موهامو نوازش کرد و حالم بدتر شد... حس میکردم عاطفه اس... عاطفه ای که اون شب مهربون بود...
با گریه زمزمه کردم: از مهربونی متنفرم! تو صداش بیچارگی موج میزد: منم از خودم...
ادامه داره...
• ـ Paranoia ـ •
۲۰:۴۴
۲۰:۴۵
۲۰:۴۵
ـ window dweller 🪟 ـ
ـ #Part ⑧① 🧧 ـ
انگشتاشو لای موهام می کشید و بوی عطر تنش بیشتر از قبل توی ریه هام بود، داره چیکار میکنه؟؟ این زنیکه استریت وحشی چرا داره این کارو میکنه؟؟!
آروم خودمو از تو بغلش بیرون کشیدم و پسش زدم: حس غریبی میدی به آدم. توم ازون آدمایی که یه شب مهربونن و فردا آدمو به غلط کردن میندازن! دستش یهو محکم چسبید و به دور مچم: توم ازونایی که همش همه چیزو قضاوت میکنی! شاید اگه کمتر این کارو میکردی الان تو این وضع نبودیم!
همچنان گریه دست از چشمام بر نمیداشت: تو این وضع؟! - من عاطفه نیستم!+ همه تون عاطفه این! - چرا انقد خوشت میاد جفتک بپرونی به همه؟! + چرا داری سعی میکنی بهم نزدیک بشی؟! - چون ما همش داریم دعوا میکنیم! + به درک! من از تهران میرم و بعد میتونی راحت به زندگیت ادامه بدی! حالمو با محبتای فیکت نمیخواد به خاطر عذاب وجدان بهم بزنی!
محکم سرمو گذاشتم روی بالشت، پشتمو بهش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم. صداش خیلی میلرزید: باشه! خیلی خب! هر جور راحتی!
صدای کشیده شدن لباساش روی تشک و بعد هم باز شدن در... وقتی رفت و درو محکم بست، هق هقم دوباره بالا رفت! از آدمایی که گند میزنن بهم و بعد میخوان به خاطر عذاب وجدان شون محبت کنن... دلم میخواد تیکه تیکه شون کنم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ ۱۹ شهریور سال ۱۳۵۳ ـ
صدای گنجشکا از بیرون میومد داخل. اتاق بابک یه پنجره کوچیک رو به کوچه داشت که تازه با روشن شدن هوا می دیدمش و حالا با نور داخل اتاق، اسباب بازی ها و ماشیناش که خیلی هم تعداد کمی ازشون به چشم میخورد، بالای سرم روی میز خودنمایی میکردن.
نشستم و موهامو دادم پشت سرم. خیره شدم به تشک نرگس که پتو و بالشتش نبود و تشک بهار که با بالشت و پتو ول شده بود. یعنی از دیشب برنگشته بود؟! دیشب... اصلا دیشب چیشد؟!
من نرمی بدن بهار و بوی عطرش، لحن نگران و صدای لرزونش، اون انگشتای ظریف لای موهامو خوب به یاد میارم. گریه هام... خالی شدن حرفای تو سینم... و وقتی که اون از اتاق بیرون رفت! صداش تو سرم بود: باشه! خیلی خب! هر جور راحتی!
حالم بدتر شد... چرا اینجوری کرد؟! اینکه یهو ببینی کسی که همش ریده بهت داره محبت میکنه خیلی اعصاب خورد کنه! از عذاب وجدان بوده؟! ترحم؟! یا... یایی دیگه وجود نداره! همیناس. یای بعدی اینه که نکنه از من خوشش اومده؟ که این حدس اگه نرگس بود بیشتر جواب میداد تا این زنیکه خشک مذهب استریت! اینکه از بهمن خوشش نمیاد دلیل بر این نیس که گرایشش فرق میکنه. آدمایی مثل این اصلا همچین چیزیو رد میکنن!
تصور اینکه یه دختر به بهار اعتراف کنه... اون با مشت میکوبه تو دهنش! پس این گزینه صد در صد لغوه! از جام بلند شدم. نفهمیدم رو زانو از اتاق خارج شد یا روی کف پا، اصلا کجا رفته بود؟!
سمت در رفتم، آروم دستگیره رو پایین کشیدم و بازش کردم، از لای در نگاهی انداختم به پذیرایی دوم و بعد سرمو بیرون اوردم، نگاه کردم به در اتاقا که همه بسته بودن. ساعت چند بود؟!
پا گذاشتم بیرون. باز نگاهی به درای بسته انداختم و قدم جلو برداشتم. حتما بهار رفته بود توی یکی از اتاقا خوابیده بود. جوری که من دیشب پسش زدم، دیگه به سرش محبتای ترحم آمیز نمیزد!
پامو توی پذیرایی اول گذاشتم. بیشتر این سمت شبیه هال بود. راحت و با مبلمان ساده تر. نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار که هفت و نیم صبحو نشون میداد. پس همون که همه خوابیدن!
وسط هال وایساده بودم و نمی دونستم چیکار کنم. گشنم بود و دلم از خالی بودن داشت زر زر میکرد. دستمو روش گذاشتم و تو دلم جوابشو دادم: دووم بیار! بذار ببینم تو این آشپزخونه چیزی هست؟!
پرده رو کنار زدم و وارد آشپزخونه شدم، تا بیام فضا رو آنالیز کنم، با دیدن بهار که پشت میز گرد وسط آشپزخونه نشسته و سرشو روش گذاشته بود، زهره ترک شدم! ضربان قلبم یهو بالا رفت و یخ زدم... اینا چرا انقد ادمو سورپرایز میکنن؟!
نفسمو محکم بیرون دادم. پس از دیشب اینجا بود؟! نگاهی انداختم به ظرف شیرینی روی میز. آروم یه دونه جوری که صدایی ازم بلند نشه برداشتم و گذاشتم کلشو توی دهنم. دستامو جلوی دهنم گرفتم تا صدای جویدنم بیدارش نکنه. عی لعنت! دارم از گشنگی میمیرم و خیلی یه حالتیه که بعد از ریدن بهش اومدم بالای سرش شیرینی میخورم!
شیرینی تقریبا از گلوم پایین رفت، صدای معدم قطع شد و خواستم عقب گرد کنم و برگردم سر جام که با خوردن پاشنه پام به سینی استیل بزرگی که به حالت ایستاده و بدی گذاشته بودنش، قل خورد و با صدای بلندی افتاد روی سرامیک!
با بلند شدن صدای نکره ی سینی که از بچگی حتی خونه ی مامان بزرگمم توی مهمونیا از صدای افتادنش متنفر بودم و همیشه بچه ها باهاش بازی میکردن و مینداختنش، به زور آب دهنمو قورت دادم و چشمامو ریز کردم! بیدار شد...
• ـ Paranoia ـ •
ـ #Part ⑧① 🧧 ـ
انگشتاشو لای موهام می کشید و بوی عطر تنش بیشتر از قبل توی ریه هام بود، داره چیکار میکنه؟؟ این زنیکه استریت وحشی چرا داره این کارو میکنه؟؟!
آروم خودمو از تو بغلش بیرون کشیدم و پسش زدم: حس غریبی میدی به آدم. توم ازون آدمایی که یه شب مهربونن و فردا آدمو به غلط کردن میندازن! دستش یهو محکم چسبید و به دور مچم: توم ازونایی که همش همه چیزو قضاوت میکنی! شاید اگه کمتر این کارو میکردی الان تو این وضع نبودیم!
همچنان گریه دست از چشمام بر نمیداشت: تو این وضع؟! - من عاطفه نیستم!+ همه تون عاطفه این! - چرا انقد خوشت میاد جفتک بپرونی به همه؟! + چرا داری سعی میکنی بهم نزدیک بشی؟! - چون ما همش داریم دعوا میکنیم! + به درک! من از تهران میرم و بعد میتونی راحت به زندگیت ادامه بدی! حالمو با محبتای فیکت نمیخواد به خاطر عذاب وجدان بهم بزنی!
محکم سرمو گذاشتم روی بالشت، پشتمو بهش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم. صداش خیلی میلرزید: باشه! خیلی خب! هر جور راحتی!
صدای کشیده شدن لباساش روی تشک و بعد هم باز شدن در... وقتی رفت و درو محکم بست، هق هقم دوباره بالا رفت! از آدمایی که گند میزنن بهم و بعد میخوان به خاطر عذاب وجدان شون محبت کنن... دلم میخواد تیکه تیکه شون کنم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ ۱۹ شهریور سال ۱۳۵۳ ـ
صدای گنجشکا از بیرون میومد داخل. اتاق بابک یه پنجره کوچیک رو به کوچه داشت که تازه با روشن شدن هوا می دیدمش و حالا با نور داخل اتاق، اسباب بازی ها و ماشیناش که خیلی هم تعداد کمی ازشون به چشم میخورد، بالای سرم روی میز خودنمایی میکردن.
نشستم و موهامو دادم پشت سرم. خیره شدم به تشک نرگس که پتو و بالشتش نبود و تشک بهار که با بالشت و پتو ول شده بود. یعنی از دیشب برنگشته بود؟! دیشب... اصلا دیشب چیشد؟!
من نرمی بدن بهار و بوی عطرش، لحن نگران و صدای لرزونش، اون انگشتای ظریف لای موهامو خوب به یاد میارم. گریه هام... خالی شدن حرفای تو سینم... و وقتی که اون از اتاق بیرون رفت! صداش تو سرم بود: باشه! خیلی خب! هر جور راحتی!
حالم بدتر شد... چرا اینجوری کرد؟! اینکه یهو ببینی کسی که همش ریده بهت داره محبت میکنه خیلی اعصاب خورد کنه! از عذاب وجدان بوده؟! ترحم؟! یا... یایی دیگه وجود نداره! همیناس. یای بعدی اینه که نکنه از من خوشش اومده؟ که این حدس اگه نرگس بود بیشتر جواب میداد تا این زنیکه خشک مذهب استریت! اینکه از بهمن خوشش نمیاد دلیل بر این نیس که گرایشش فرق میکنه. آدمایی مثل این اصلا همچین چیزیو رد میکنن!
تصور اینکه یه دختر به بهار اعتراف کنه... اون با مشت میکوبه تو دهنش! پس این گزینه صد در صد لغوه! از جام بلند شدم. نفهمیدم رو زانو از اتاق خارج شد یا روی کف پا، اصلا کجا رفته بود؟!
سمت در رفتم، آروم دستگیره رو پایین کشیدم و بازش کردم، از لای در نگاهی انداختم به پذیرایی دوم و بعد سرمو بیرون اوردم، نگاه کردم به در اتاقا که همه بسته بودن. ساعت چند بود؟!
پا گذاشتم بیرون. باز نگاهی به درای بسته انداختم و قدم جلو برداشتم. حتما بهار رفته بود توی یکی از اتاقا خوابیده بود. جوری که من دیشب پسش زدم، دیگه به سرش محبتای ترحم آمیز نمیزد!
پامو توی پذیرایی اول گذاشتم. بیشتر این سمت شبیه هال بود. راحت و با مبلمان ساده تر. نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار که هفت و نیم صبحو نشون میداد. پس همون که همه خوابیدن!
وسط هال وایساده بودم و نمی دونستم چیکار کنم. گشنم بود و دلم از خالی بودن داشت زر زر میکرد. دستمو روش گذاشتم و تو دلم جوابشو دادم: دووم بیار! بذار ببینم تو این آشپزخونه چیزی هست؟!
پرده رو کنار زدم و وارد آشپزخونه شدم، تا بیام فضا رو آنالیز کنم، با دیدن بهار که پشت میز گرد وسط آشپزخونه نشسته و سرشو روش گذاشته بود، زهره ترک شدم! ضربان قلبم یهو بالا رفت و یخ زدم... اینا چرا انقد ادمو سورپرایز میکنن؟!
نفسمو محکم بیرون دادم. پس از دیشب اینجا بود؟! نگاهی انداختم به ظرف شیرینی روی میز. آروم یه دونه جوری که صدایی ازم بلند نشه برداشتم و گذاشتم کلشو توی دهنم. دستامو جلوی دهنم گرفتم تا صدای جویدنم بیدارش نکنه. عی لعنت! دارم از گشنگی میمیرم و خیلی یه حالتیه که بعد از ریدن بهش اومدم بالای سرش شیرینی میخورم!
شیرینی تقریبا از گلوم پایین رفت، صدای معدم قطع شد و خواستم عقب گرد کنم و برگردم سر جام که با خوردن پاشنه پام به سینی استیل بزرگی که به حالت ایستاده و بدی گذاشته بودنش، قل خورد و با صدای بلندی افتاد روی سرامیک!
با بلند شدن صدای نکره ی سینی که از بچگی حتی خونه ی مامان بزرگمم توی مهمونیا از صدای افتادنش متنفر بودم و همیشه بچه ها باهاش بازی میکردن و مینداختنش، به زور آب دهنمو قورت دادم و چشمامو ریز کردم! بیدار شد...
• ـ Paranoia ـ •
۲۰:۴۶
ـ window dweller 🪟 ـ
ـ #Part ⑧① 🧧 ـ
سر چرخوندم که دیدم صورت خوابالود و چشمای پف کرده شو دوخته به صورتم. گریه کرده بود؟! هول شده باقی مونده شیرینی رو قورت دادم و خم شدم تا سینی رو بردارم: کی اینو گذاشته اینجا آخه؟!
گذاشتمش پشت یخچال که صدای خستش بلند شد: برای چی بیدار شدی؟! نگاهش کردم: فکر میکردم قدیمیا سحر خیزن. با پشت دست چشمشو مالید: ساعت چنده؟ + هفت و نیم. - پس یکم دیگه بیدار میشن هشت بشه. + اها.
صاف شد و تکیه داد به پشتی صندلی: خب؟ واسه چی اینجایی؟! خوشبختانه شلوار نرگس جیب داشت. دستامو توش فرو بردم: عام... گشنم بود. نگاهمو پایین انداختم: الان نیس البته. صدای شکمم باز بلند شد و رید به جملم! پوزخند بهارو شنیدم: معدت حرفتو نقض میکنه. از جاش بلند شد و سمت یخچال رفت: یکم دیگه بقیه م بیدار میشن، من صبونه درست میکنم.
نگاهم رفت به پاهای باند پیچی شده اش که وایساد و نگاهمو گرفت: خودم اگه باز خون اومد عوضش میکنم. دست به سینه شدم و تکیه دادم به کاشی های آشپزخونه: اوهوم.
در یخچالو باز و شروع کرد به آماده کردن صبحونه. برق آشپزخونه رو روشن کرد و پرده شو کشید. حالا از اینجا میشد هال و پذیرایی رو دید. نشستم پشت میز و خیره شدم به کاراش. سفره انداخت روی میز و داخلش پر نون بود. تخم مرغ سرخ و برای پنیر گوجه و خیار خورد کرد. برای کمک کردن بهش چیزی نگفتم. توی خودم جمع و خیره شدم به یه گوشه. خیره به ظرفا تو دلم گفتم "چه با سلیقه!" بهمن حق داشت، کی زن کد بانو نمیخواد؟!
نگاه کردم بهش، پشتش بهم بود و موهای بلند مشکیش پشتش تاب میخورد. من باید به خاطر حرفای دیشبم معذرت بخوام؟ نه.
ظرف نمیرو رو گذاشت روی میز و چایی دم کرد. چشمای پف کرده سبزش همش جلو چشمم بودن. فکر نکنم گریه کردنش ربطی به من داشته باشه، صداش در جواب حرف دیشبم تو سرم بود: منم از خودم...
با شنیدن صدای زنگ سیخ شدم! دو تایی خیره شدیم به بیرون آشپزخونه که نگاهش کردم: من باز کنم؟ چشمای نگرانشو دوخت بهم: اگه ادمای اسدی باشن چی؟! بدنم یخ زد. تند از کنارم رد شد، پرده ی آشپزخونه رو کشید و رفت. با استرس انگشتامو تو هم گره زدم... بعید نیست!
باید همینجا قایم میشدم ولی کنجکاوی و استرس نمیذاشت! آروم بیرون اومدم، از کنار مبلا و میز گذشتم و قدمای لرزونمو کشوندم سمت در. صدای مرد میومد از حیاط: میوه خریدم!! چه میوه ای! اگه گفتی برا چی؟! تکیه دادم به دیوار کنار در و گوش دادم. صدای بی حوصله بهار میومد: نمیدونم برای چی.
- برای مراسم مون دیگه! - چه عجله ایه؟! - بابا بهونت دوستت بود که ماشالا از منم سرحال تره! بیا قالشو بکنیم دیگه دختر خاله! - زوده. - زوده چی؟ نمیخوایم نامزدی بگیریم که! یه محرمیته. یعنی من حق ندارم دست کسی که مال خودمه رو راحت بگیرم؟
بهار مکث کرد. حالم یه جوری شد... از جواباش میشد فهمید که هیچ علاقه ای به بهمن نداره: اولاً که حیا خوب چیزیه! درسته که ما از بچگی نشون شدیم! ولی شما حق نداری قبل محرمیت این حرفا رو بزنی!
- باشه... عذر میخوام. ولی باید زودتر مراسمو بگیریم. - بایدی وجود نداره. - مشکلت چیه؟! - مشکل شما چیه؟! فقط لمس کردن؟! - استغفرالله! - خب میخوام بدونم!- در و همسایه چی میگن آخه بهار خانوم؟! - در و همسایه همیشه بلدن حرف بزنن. - تو خودت گفته بودی زودتر بگیریم. - دلم الان میگه رضا نیس زود بگیریم. - عی بابا.
صدای کشیدن شدن دمپایی روی زمین میومد: و اینکه فعلا جمع زنونس. نمیای داخل! - میخوام یه چیزی بردارم. - بردار ولی زود برو. - ببخشید اینجا خونه ی ماسا!
صدایی نیومد که یکم بعدش بهمن با حالت ترسیده خندید: غلط کردم... صدای کشیده شدن دمپایی سمت پله ها باز بلند شد که تند راه افتادم که برگردم آشپزخونه. دیگه استرس نداشتم اما عصبی بودم. درسته که از بهار خوشم نمیومد... ولی حق نداشتن زورکی شوهرش بدن!
وارد آشپزخونه شدم و جوری وانمود کردم که دارم تازه ازش خارج میشم. با کنار زدن پرده بهارو دیدم که با چادر خاله بابونه و روسری گره زده وارد هال شد و بهمن هم پشت سرش. با دیدن من اخم و با صدای بمش سلام کرد. زیر لب سلامی کردم که بهار عصبی خیره شد به بهمن. رفت توی پذیرایی و بعد اتاقش. تا وسیلشو برداره و بره، دست به سینه تکیه به دیوار، کنار پرده وایسادم.
وقتی خواست رد بشه، از قصد موهامو انداختم روی شونم که ببینه و حرصش بگیره. چشم غره ای بهم رفت و بعد با لبخندی پهن دست روی سینه گذاشت و از بهار خدافظی کرد، بهار به زور کلمه خدافظو ادا کرد و حس کردم، لحنش حتی موقعی که توی اون خونه کوچیک با بهمن خداحافظی کرد هم سرد بوده، الان سردتر شده!
با بلند شدن صدای در چادرشو برداشت و روسریشو عصبی باز کرد. نگاه کرد بهم که نگاهمو پایین انداختم. حرفی نزدم و باز رفتم تو آشپزخونه. وقتی پشت میز نشستم داخل شد: اگه گشنته لقمه نیمرو بگیر.
• ـ Paranoia ـ •
ـ #Part ⑧① 🧧 ـ
سر چرخوندم که دیدم صورت خوابالود و چشمای پف کرده شو دوخته به صورتم. گریه کرده بود؟! هول شده باقی مونده شیرینی رو قورت دادم و خم شدم تا سینی رو بردارم: کی اینو گذاشته اینجا آخه؟!
گذاشتمش پشت یخچال که صدای خستش بلند شد: برای چی بیدار شدی؟! نگاهش کردم: فکر میکردم قدیمیا سحر خیزن. با پشت دست چشمشو مالید: ساعت چنده؟ + هفت و نیم. - پس یکم دیگه بیدار میشن هشت بشه. + اها.
صاف شد و تکیه داد به پشتی صندلی: خب؟ واسه چی اینجایی؟! خوشبختانه شلوار نرگس جیب داشت. دستامو توش فرو بردم: عام... گشنم بود. نگاهمو پایین انداختم: الان نیس البته. صدای شکمم باز بلند شد و رید به جملم! پوزخند بهارو شنیدم: معدت حرفتو نقض میکنه. از جاش بلند شد و سمت یخچال رفت: یکم دیگه بقیه م بیدار میشن، من صبونه درست میکنم.
نگاهم رفت به پاهای باند پیچی شده اش که وایساد و نگاهمو گرفت: خودم اگه باز خون اومد عوضش میکنم. دست به سینه شدم و تکیه دادم به کاشی های آشپزخونه: اوهوم.
در یخچالو باز و شروع کرد به آماده کردن صبحونه. برق آشپزخونه رو روشن کرد و پرده شو کشید. حالا از اینجا میشد هال و پذیرایی رو دید. نشستم پشت میز و خیره شدم به کاراش. سفره انداخت روی میز و داخلش پر نون بود. تخم مرغ سرخ و برای پنیر گوجه و خیار خورد کرد. برای کمک کردن بهش چیزی نگفتم. توی خودم جمع و خیره شدم به یه گوشه. خیره به ظرفا تو دلم گفتم "چه با سلیقه!" بهمن حق داشت، کی زن کد بانو نمیخواد؟!
نگاه کردم بهش، پشتش بهم بود و موهای بلند مشکیش پشتش تاب میخورد. من باید به خاطر حرفای دیشبم معذرت بخوام؟ نه.
ظرف نمیرو رو گذاشت روی میز و چایی دم کرد. چشمای پف کرده سبزش همش جلو چشمم بودن. فکر نکنم گریه کردنش ربطی به من داشته باشه، صداش در جواب حرف دیشبم تو سرم بود: منم از خودم...
با شنیدن صدای زنگ سیخ شدم! دو تایی خیره شدیم به بیرون آشپزخونه که نگاهش کردم: من باز کنم؟ چشمای نگرانشو دوخت بهم: اگه ادمای اسدی باشن چی؟! بدنم یخ زد. تند از کنارم رد شد، پرده ی آشپزخونه رو کشید و رفت. با استرس انگشتامو تو هم گره زدم... بعید نیست!
باید همینجا قایم میشدم ولی کنجکاوی و استرس نمیذاشت! آروم بیرون اومدم، از کنار مبلا و میز گذشتم و قدمای لرزونمو کشوندم سمت در. صدای مرد میومد از حیاط: میوه خریدم!! چه میوه ای! اگه گفتی برا چی؟! تکیه دادم به دیوار کنار در و گوش دادم. صدای بی حوصله بهار میومد: نمیدونم برای چی.
- برای مراسم مون دیگه! - چه عجله ایه؟! - بابا بهونت دوستت بود که ماشالا از منم سرحال تره! بیا قالشو بکنیم دیگه دختر خاله! - زوده. - زوده چی؟ نمیخوایم نامزدی بگیریم که! یه محرمیته. یعنی من حق ندارم دست کسی که مال خودمه رو راحت بگیرم؟
بهار مکث کرد. حالم یه جوری شد... از جواباش میشد فهمید که هیچ علاقه ای به بهمن نداره: اولاً که حیا خوب چیزیه! درسته که ما از بچگی نشون شدیم! ولی شما حق نداری قبل محرمیت این حرفا رو بزنی!
- باشه... عذر میخوام. ولی باید زودتر مراسمو بگیریم. - بایدی وجود نداره. - مشکلت چیه؟! - مشکل شما چیه؟! فقط لمس کردن؟! - استغفرالله! - خب میخوام بدونم!- در و همسایه چی میگن آخه بهار خانوم؟! - در و همسایه همیشه بلدن حرف بزنن. - تو خودت گفته بودی زودتر بگیریم. - دلم الان میگه رضا نیس زود بگیریم. - عی بابا.
صدای کشیدن شدن دمپایی روی زمین میومد: و اینکه فعلا جمع زنونس. نمیای داخل! - میخوام یه چیزی بردارم. - بردار ولی زود برو. - ببخشید اینجا خونه ی ماسا!
صدایی نیومد که یکم بعدش بهمن با حالت ترسیده خندید: غلط کردم... صدای کشیده شدن دمپایی سمت پله ها باز بلند شد که تند راه افتادم که برگردم آشپزخونه. دیگه استرس نداشتم اما عصبی بودم. درسته که از بهار خوشم نمیومد... ولی حق نداشتن زورکی شوهرش بدن!
وارد آشپزخونه شدم و جوری وانمود کردم که دارم تازه ازش خارج میشم. با کنار زدن پرده بهارو دیدم که با چادر خاله بابونه و روسری گره زده وارد هال شد و بهمن هم پشت سرش. با دیدن من اخم و با صدای بمش سلام کرد. زیر لب سلامی کردم که بهار عصبی خیره شد به بهمن. رفت توی پذیرایی و بعد اتاقش. تا وسیلشو برداره و بره، دست به سینه تکیه به دیوار، کنار پرده وایسادم.
وقتی خواست رد بشه، از قصد موهامو انداختم روی شونم که ببینه و حرصش بگیره. چشم غره ای بهم رفت و بعد با لبخندی پهن دست روی سینه گذاشت و از بهار خدافظی کرد، بهار به زور کلمه خدافظو ادا کرد و حس کردم، لحنش حتی موقعی که توی اون خونه کوچیک با بهمن خداحافظی کرد هم سرد بوده، الان سردتر شده!
با بلند شدن صدای در چادرشو برداشت و روسریشو عصبی باز کرد. نگاه کرد بهم که نگاهمو پایین انداختم. حرفی نزدم و باز رفتم تو آشپزخونه. وقتی پشت میز نشستم داخل شد: اگه گشنته لقمه نیمرو بگیر.
• ـ Paranoia ـ •
۲۰:۴۷
ـ window dweller 🪟 ـ
ـ #Part ⑧① 🧧 ـ
سر تکون دادم: نه. صبر میکنم بقیه بیان. - حالا بقیه شاید دو ساعت دیگم بخوابن. + چرا؟ - چون دیشب خیلی دیر خوابیدن. + تو از کجا فهمیدی؟ تو که اومدی خوابیدی! لو رفتم... برگشت و با لحن خودم گفت: تو از کجا فهمیدی؟ تو که خواب بودی!
چشم گردوندم و دستامو قفل شده گذاشتم روی میز: خواب و بیدار بودم... توی لیوان چایی ریخت و گذاشت جلوم: آها. بعد برای خودشم ریخت و اومد نشست رو به روم که نفسمو محکم بیرون دادم. چه فضای معذبی!
قلپی از چایی داغش خورد که انگشتامو روی لبه های لیوان شیشه ای کشیدم. لعنت به ذهن آنالیزور من که همش داره به اینکه قراره این دخترو زود شوهر بدن فکر میکنه!
یهو عصبی لب زد: پسره ی خل... میوه ها رو انداخت تو حوض و رفت! فکر کرده خانوما کنیزن که بشورن. خیره شدم بهش، داشت با بیچارگی در موردش حرف میزد، ادامه حرفشو حدس زدم: بعدم میگه هی مراسم مراسم! مراسم تو حلقت!
آروم لبه ی لیوانو به لبام نزدیک کردم: من بدم نمیاد میوه بشورم... بعد صبونه هم که کاری ندارم، خوابمم نمیاد. ابرو بالا داد: برنامت اینه؟ شونه بالا انداختم. نونی از وسط سفره برداشتم و برای خودم نیمرو لقمه گرفتم: قبلا تو خونه درس میخوندم، فیلم می دیدم، کتاب میخوندم. نقاشی هم یه موقعا می کشیدم. بعضی وقتا هم میرفتم خرید. ولی الان با این حجم بیکاری حس فلج بودن دارم.
سر تکون داد: اوم... فهمیدم. + پنجاه سال دیگه همه چیز تو گوشی و لپ تاپ و اینترنته تقریبا. تلفنای همراه کارو خیلی راحت میکنن و خیلیا کل وقت شونو اونجا میگذرونن. - بیرون نمیرن؟ + میرن ولی کم مثل الان ارتباط میگیرن. خونه ها بیشتر آپارتمان شدن. حیاط ندارن، همسایه ها هم کمتر گوه خوری میکنن. البته بازم بستگی داره تو کدوم محل زندگی کنی.
مکث کرد: شاه... هنوزم هست؟ پوزخند زدم: اگه جوابتو بدم در عوضش چیکار میکنی؟ نگاهشو گردوند از چپ به راست: عام... چیکار کنم؟ خم شدم روی میز: کمکم کن از تهران برم و این موش و گربه بازی به خاطر عاطفه تموم بشه. طولانی نگاهم کرد. بعد هم انگار که دو تا گزینه ی مهم جلوش گذاشته باشم با انتخابی سخت، باقی مونده چاییشو بالا کشید و بلند شد: نمیخوام بدونم!
عصبی زدم رو میز: عییی باااابااا! چتونه تو و نرگس؟! برای خودش چایی ریخت و عصبی پرسید: نرگس هم میگه نرو؟! + بله! - اون چرا؟! + چمیدونم. نگرانه. - برای چی نگرانه؟! یه جوری در مورد نرگس حرف میزد انگار دختر عموش نیست. عجیب خیره شدم بهش: چته؟!
نشست پشت میز و شروع کرد به لقمه گرفتن برای خودش: فکر کردی میتونی تنهایی بری شهر غریب؟! + بچه ام مگه؟! - نیستی؟! + تو هم هستی! - من حداقل هیفده ساله تو این زمانم! تو مال چی؟! + خب...
نفسمو عصبی بیرون دادم: نمیتونم تا ابد قایم شم! دستامو توی جیب شلوارم فرو بردم: تو که یکم دیگه شوهر میکنی، نرگسم همینطور. درگیر بچه داری و زندگی خودتون میشین.
دستامو از جیبم در اوردم و لقمه ی دیگه ای نیمرو گرفتم: خوشم نمیاد سر بار بقیه باشم. تا همینجاشم نگاهای پسر خالت عصبی کنندس... وسط حرفم پرید: مگه چجوری نگات میکنه؟! نصف لقمه مو گذاشتم توی دهنم و خیره شدم به نگاه ناراحتش: انگار که بخواد خرخرمو بجوئه! پوزخند زدم و خیاری از گوشه ی ظرف برداشتم و گذاشتم تو دهنم: بعید نیس بره لوم بده که بیان ببرنم!
- غلط کرده! چایی داغشو یه جوری تموم کرد انگار آب یخه! یه جوری که اشتهاش کور شده باشه خیره شد به میز: احمقه اگه اینکارو کنه! + والا منکه آب از سرم گذشته. به ظاهر با خونسردی اینو میگفتم اما تصورش که آدمای اسدی دست و پامو بگیرن و بیان به زور ببرنم باعث شد اشتهای منم کور بشه.
دستامو به هم زدم و باقی چایی مو سر کشیدم: مرسی. عجیب نگاهم کرد: همین؟! بلند شدم: آره. میوه هاتونو با چی میشورین؟! یه تای ابروشو بالا داد: یعنی چی با چی میشوریم؟! صندلی رو دادم داخل: با اسکاج؟ مثلا. - هیچی. تو آب میمونن. + شوخی میکنی؟ - کسی بخواد میوه بخوره پوست میگیره خب. + عجب!
راه افتادم که برم از آشپزخونه بیرون: باشه. خارج که شدم دستامو توی جیبم فرو بردم. خوبه که تا الان هیچ اشاره ای به دیشب نکردم و نکرد! با دیدن بیچارگیش در مقابل بهمن، حس میکردم بهتره کمتر بهش سخت بگیرم.
دمپایی پوشیدم و از پله ها پایین رفتم. کلی سیب قرمز تو حوض بودن و یه هندونه ی بزرگ، خیارا و پرتقالا انگار که با سیب و هندونه قهر باشن، یه طرف دیگه حوض شنا میکردن. خندم گرفت از تخلیم. سمتشون رفتم و نشستم کنار جایی که سیبای سرخ پخش بودن. انگشتامو فرو بردم تو آب و با خیس شدن پوستم حس خوبی گرفتم.
- امیدوارم نخوای سرتو ببری تو آب! سر بلند کردم و خیره شدم بهش که با کشیدن دمپایی روی زمین، انگار که زخماش درد بکنن سمتم قدم برداشت. ابرو بالا دادم: ها؟ - اون دفعه خونمون این کارو کردی.
• ـ Paranoia ـ •
ـ #Part ⑧① 🧧 ـ
سر تکون دادم: نه. صبر میکنم بقیه بیان. - حالا بقیه شاید دو ساعت دیگم بخوابن. + چرا؟ - چون دیشب خیلی دیر خوابیدن. + تو از کجا فهمیدی؟ تو که اومدی خوابیدی! لو رفتم... برگشت و با لحن خودم گفت: تو از کجا فهمیدی؟ تو که خواب بودی!
چشم گردوندم و دستامو قفل شده گذاشتم روی میز: خواب و بیدار بودم... توی لیوان چایی ریخت و گذاشت جلوم: آها. بعد برای خودشم ریخت و اومد نشست رو به روم که نفسمو محکم بیرون دادم. چه فضای معذبی!
قلپی از چایی داغش خورد که انگشتامو روی لبه های لیوان شیشه ای کشیدم. لعنت به ذهن آنالیزور من که همش داره به اینکه قراره این دخترو زود شوهر بدن فکر میکنه!
یهو عصبی لب زد: پسره ی خل... میوه ها رو انداخت تو حوض و رفت! فکر کرده خانوما کنیزن که بشورن. خیره شدم بهش، داشت با بیچارگی در موردش حرف میزد، ادامه حرفشو حدس زدم: بعدم میگه هی مراسم مراسم! مراسم تو حلقت!
آروم لبه ی لیوانو به لبام نزدیک کردم: من بدم نمیاد میوه بشورم... بعد صبونه هم که کاری ندارم، خوابمم نمیاد. ابرو بالا داد: برنامت اینه؟ شونه بالا انداختم. نونی از وسط سفره برداشتم و برای خودم نیمرو لقمه گرفتم: قبلا تو خونه درس میخوندم، فیلم می دیدم، کتاب میخوندم. نقاشی هم یه موقعا می کشیدم. بعضی وقتا هم میرفتم خرید. ولی الان با این حجم بیکاری حس فلج بودن دارم.
سر تکون داد: اوم... فهمیدم. + پنجاه سال دیگه همه چیز تو گوشی و لپ تاپ و اینترنته تقریبا. تلفنای همراه کارو خیلی راحت میکنن و خیلیا کل وقت شونو اونجا میگذرونن. - بیرون نمیرن؟ + میرن ولی کم مثل الان ارتباط میگیرن. خونه ها بیشتر آپارتمان شدن. حیاط ندارن، همسایه ها هم کمتر گوه خوری میکنن. البته بازم بستگی داره تو کدوم محل زندگی کنی.
مکث کرد: شاه... هنوزم هست؟ پوزخند زدم: اگه جوابتو بدم در عوضش چیکار میکنی؟ نگاهشو گردوند از چپ به راست: عام... چیکار کنم؟ خم شدم روی میز: کمکم کن از تهران برم و این موش و گربه بازی به خاطر عاطفه تموم بشه. طولانی نگاهم کرد. بعد هم انگار که دو تا گزینه ی مهم جلوش گذاشته باشم با انتخابی سخت، باقی مونده چاییشو بالا کشید و بلند شد: نمیخوام بدونم!
عصبی زدم رو میز: عییی باااابااا! چتونه تو و نرگس؟! برای خودش چایی ریخت و عصبی پرسید: نرگس هم میگه نرو؟! + بله! - اون چرا؟! + چمیدونم. نگرانه. - برای چی نگرانه؟! یه جوری در مورد نرگس حرف میزد انگار دختر عموش نیست. عجیب خیره شدم بهش: چته؟!
نشست پشت میز و شروع کرد به لقمه گرفتن برای خودش: فکر کردی میتونی تنهایی بری شهر غریب؟! + بچه ام مگه؟! - نیستی؟! + تو هم هستی! - من حداقل هیفده ساله تو این زمانم! تو مال چی؟! + خب...
نفسمو عصبی بیرون دادم: نمیتونم تا ابد قایم شم! دستامو توی جیب شلوارم فرو بردم: تو که یکم دیگه شوهر میکنی، نرگسم همینطور. درگیر بچه داری و زندگی خودتون میشین.
دستامو از جیبم در اوردم و لقمه ی دیگه ای نیمرو گرفتم: خوشم نمیاد سر بار بقیه باشم. تا همینجاشم نگاهای پسر خالت عصبی کنندس... وسط حرفم پرید: مگه چجوری نگات میکنه؟! نصف لقمه مو گذاشتم توی دهنم و خیره شدم به نگاه ناراحتش: انگار که بخواد خرخرمو بجوئه! پوزخند زدم و خیاری از گوشه ی ظرف برداشتم و گذاشتم تو دهنم: بعید نیس بره لوم بده که بیان ببرنم!
- غلط کرده! چایی داغشو یه جوری تموم کرد انگار آب یخه! یه جوری که اشتهاش کور شده باشه خیره شد به میز: احمقه اگه اینکارو کنه! + والا منکه آب از سرم گذشته. به ظاهر با خونسردی اینو میگفتم اما تصورش که آدمای اسدی دست و پامو بگیرن و بیان به زور ببرنم باعث شد اشتهای منم کور بشه.
دستامو به هم زدم و باقی چایی مو سر کشیدم: مرسی. عجیب نگاهم کرد: همین؟! بلند شدم: آره. میوه هاتونو با چی میشورین؟! یه تای ابروشو بالا داد: یعنی چی با چی میشوریم؟! صندلی رو دادم داخل: با اسکاج؟ مثلا. - هیچی. تو آب میمونن. + شوخی میکنی؟ - کسی بخواد میوه بخوره پوست میگیره خب. + عجب!
راه افتادم که برم از آشپزخونه بیرون: باشه. خارج که شدم دستامو توی جیبم فرو بردم. خوبه که تا الان هیچ اشاره ای به دیشب نکردم و نکرد! با دیدن بیچارگیش در مقابل بهمن، حس میکردم بهتره کمتر بهش سخت بگیرم.
دمپایی پوشیدم و از پله ها پایین رفتم. کلی سیب قرمز تو حوض بودن و یه هندونه ی بزرگ، خیارا و پرتقالا انگار که با سیب و هندونه قهر باشن، یه طرف دیگه حوض شنا میکردن. خندم گرفت از تخلیم. سمتشون رفتم و نشستم کنار جایی که سیبای سرخ پخش بودن. انگشتامو فرو بردم تو آب و با خیس شدن پوستم حس خوبی گرفتم.
- امیدوارم نخوای سرتو ببری تو آب! سر بلند کردم و خیره شدم بهش که با کشیدن دمپایی روی زمین، انگار که زخماش درد بکنن سمتم قدم برداشت. ابرو بالا دادم: ها؟ - اون دفعه خونمون این کارو کردی.
• ـ Paranoia ـ •
۲۰:۴۷
ـ window dweller 🪟 ـ
ـ #Part ⑧① 🧧 ـ
نشستم لبه حوض: نرگس گفت؟! اومد سمتم و نشست نزدیک هندونه: آره. آب از موهات می چکید. + یادمه. دلم میخواست تیکه تیکت کنم. - منم همینطور.
یکی از سیبا رو برداشتم و شروع کردم به شستنش توی حوض: کاش بعد از اینکه از خونتون رفتم اتوبوس زیرم میکرد ولی خونه عاطفه نمیرفتم. سیبی برداشت و مثل من شروع کرد به شستن. مطمئن بودم توی ذهنش کلی حرف و سواله. این ویژگی درونگراهاس که خیلی حرفاشونو نمیتونن از ذهنشون بدن بیرون.
با خودش یه سبد سوراخ دار آبی اورده بود. گذاشتش گوشه حوض بینمون: هنوزم... همون حسو داری؟ دو تا سیب انداختم توی سبد و پرسیدم: کدوم؟ نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت: تیکه تیکه کردن. پوزخند زدم: نسبت به همه این حسو دارم. - اختصاصی و شدت دار منظورمه. خیره شدم به صورتش و مجبور شدم، ماجرای دیشبو پیش بکشم: اگه میخوای منو بشناسی باید بدونی که از ترحم متنفرم! و همینطور... فکر نکن یه دختر بچه لوسم که هر شب گریه میکنه.
محکم انگشتامو کشیدم روی پوست سیب: دیگه باید خیلی بهم فشار روحی روانی بیاد! و اینکه... تو دیشب عذاب وجدان داشتی و یه عالمه حس ترحم! محکم سیب توی دستشو پرت کرد وسط حوض: چرت نگو! چند تا قطره ریز آب پخش شد سمت مون. عجیب نگاهش کردم: چرت؟! جدی سر تکون داد: آره!
ادامه دادم به شستن: پس چی بود؟! حس همدردی؟! تو هم از طرف عاطفه شکنجه شدی؟؟ مکث کرد: من نمیتونم حرفامو راحت بزنم... شونه بالا دادم: ولی دیشب گفتی! - دقیقا منم مثل تو باید خیلی فشار روم باشه! + پس فشار روت بود؟ نه ترحم و عذاب وجدان! - معلومه که آره! + خب چرا به خانوادت نمیگی که نمیخوای با بهمن...
هیس بلدی گفت و چشم درشت کرد! انگشت اشاره خیسشو گذاشت رو لبش: چی میگی؟! پوزخند زدم و آروم گفتم: ضایس... اولش فک کردم از روی حیا و خجالته، ولی دیدم نه. دیگه جلوی من انکار نکن دوس نداشتن تو! عصبی نفسشو بیرون داد: موضوع علاقه نداشتن من به بهمن با دیشب فرق میکرد. فشاری که روم بود موضوش فرق داشت.
+ عجب. - من نه ترحم بلدم نه عذاب وجدان میگیرم! + راس میگی... این همه اون روز خانوادت واست بال بال زدن ککتم نگزید! که با خودت بگی بابا یه تشکری... یه ابراز غمی... - من وسط عملیات بودم! + دیگه شرمنده که خانوادت دوستت دارن.
پوزخند پهنی زدم: درک نمیکنی خانواده نداشتن چیه! یا خانواده داشتن و دلسوز نداشتن چه حسی داره! من اگه بیوفتم زندان نه دختر عمویی دارم که برام بره دزدی از آینده! نه نامزدی دارم که سر نبودنم از نگرانی پوست و استخون بشه! نه خواهر و برادری که قربون صدقم برن! نه ننه بابایی که جیگرشون برام بسوزه!
تند نگاهی انداختم به صورتش تا ببینم چشماش حالت ترحم دارن یا نه. عجیب بود... این نگاه سبز جای ترحم یه دنیا ناراحتی داشت. چشم ازش گرفتم و خودمو جلو کشیدم برای برداشتن یه سیب دور: تازه یه غریبه هم نیومد جان فشانی کنه برام و با دختر ساواکی دوس بشه که نجاتم بده.
صداش عصبی شد: من نمیدونم... خودمو بکشم تو اون ماجرا رو ول کن میشی؟! من از کجا میدونستم که قراره همچین کاری کنی؟! خونسرد نگاهش کردم: عام آره. خودمو باید سرزنش کنم. یادم نبود. سیبی برداشت و خشن دست کشید بهش: اگه بدبختی های منو میدونستی هیچوقت انقد طلبکار نبودی.
سر تکون دادم: ما هردومون بدبختیم. خیره شدم بهش: و... هیولا! یه کفشدوزک قرمز نشست روی صورتش. لبخند زدم و یه لحظه دلم خواست از این چهره عکس بگیرم. عجیب نگاهم کرد و نشستن پینه دوز کوچولو رو روی فاصله ی چشم و گوشش حس نکرد.
خیره بهش لب زدم: نمیدونم چرا... انقد اصرار داری باهام خوب باشی! در صورتی که، میبینم دلت میخواد همرو جرواجر کنی! یه تای ابرومو بالا دادم: بهم نزدیک شدی تا ازم اطلاعات بگیری؟! پوزخند زد: اگه قرار بود اطلاعات بگیرم اینجا نبودی!
+ شاید میخوای آروم آروم انجامش بدی. - چرته! + بهت نمیاد که دروغ بگی! عجیبه. - پس بدون که فرضیه ات چرته! + پس چته؟!
کفشدوزک نمیرفت. صورت بهار پر از استرس بود، انگار که یه چیزی رو بخواد قایم کنه. خوشگل بود. حالا که دقت میکردم، ابروهای باریک و پر، چشمای سبز و پر مژه و دماغی که متناسب بود با لبش. پوست لباش پر نقش بودن و صورتی. خط فک مشخصی داشت و موهای مشکی دورش... تازه داشتم دقت میکردم که غیر از گربه، شبیه یه نقاشی گرون قیمت می مونه.
نمیدونم چی شد که بی اختیار پهن لبخند زدم. دیدم که نگاهش دوخته شد به چال لپم. خیره بهش پرسیدم: صلح میخوای؟!
نگاهش از استرس خالی شد و تعجب توش نشست: میخوای بالاخره دست از دعوا برداری؟! صاف شدم و شونه بالا انداختم: هوم... آره. یه ذره حس کردم خودتم همینو میخوای. اگه... قصد و قرض منفی توت نباشه.
• ـ Paranoia ـ •
ـ #Part ⑧① 🧧 ـ
نشستم لبه حوض: نرگس گفت؟! اومد سمتم و نشست نزدیک هندونه: آره. آب از موهات می چکید. + یادمه. دلم میخواست تیکه تیکت کنم. - منم همینطور.
یکی از سیبا رو برداشتم و شروع کردم به شستنش توی حوض: کاش بعد از اینکه از خونتون رفتم اتوبوس زیرم میکرد ولی خونه عاطفه نمیرفتم. سیبی برداشت و مثل من شروع کرد به شستن. مطمئن بودم توی ذهنش کلی حرف و سواله. این ویژگی درونگراهاس که خیلی حرفاشونو نمیتونن از ذهنشون بدن بیرون.
با خودش یه سبد سوراخ دار آبی اورده بود. گذاشتش گوشه حوض بینمون: هنوزم... همون حسو داری؟ دو تا سیب انداختم توی سبد و پرسیدم: کدوم؟ نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت: تیکه تیکه کردن. پوزخند زدم: نسبت به همه این حسو دارم. - اختصاصی و شدت دار منظورمه. خیره شدم به صورتش و مجبور شدم، ماجرای دیشبو پیش بکشم: اگه میخوای منو بشناسی باید بدونی که از ترحم متنفرم! و همینطور... فکر نکن یه دختر بچه لوسم که هر شب گریه میکنه.
محکم انگشتامو کشیدم روی پوست سیب: دیگه باید خیلی بهم فشار روحی روانی بیاد! و اینکه... تو دیشب عذاب وجدان داشتی و یه عالمه حس ترحم! محکم سیب توی دستشو پرت کرد وسط حوض: چرت نگو! چند تا قطره ریز آب پخش شد سمت مون. عجیب نگاهش کردم: چرت؟! جدی سر تکون داد: آره!
ادامه دادم به شستن: پس چی بود؟! حس همدردی؟! تو هم از طرف عاطفه شکنجه شدی؟؟ مکث کرد: من نمیتونم حرفامو راحت بزنم... شونه بالا دادم: ولی دیشب گفتی! - دقیقا منم مثل تو باید خیلی فشار روم باشه! + پس فشار روت بود؟ نه ترحم و عذاب وجدان! - معلومه که آره! + خب چرا به خانوادت نمیگی که نمیخوای با بهمن...
هیس بلدی گفت و چشم درشت کرد! انگشت اشاره خیسشو گذاشت رو لبش: چی میگی؟! پوزخند زدم و آروم گفتم: ضایس... اولش فک کردم از روی حیا و خجالته، ولی دیدم نه. دیگه جلوی من انکار نکن دوس نداشتن تو! عصبی نفسشو بیرون داد: موضوع علاقه نداشتن من به بهمن با دیشب فرق میکرد. فشاری که روم بود موضوش فرق داشت.
+ عجب. - من نه ترحم بلدم نه عذاب وجدان میگیرم! + راس میگی... این همه اون روز خانوادت واست بال بال زدن ککتم نگزید! که با خودت بگی بابا یه تشکری... یه ابراز غمی... - من وسط عملیات بودم! + دیگه شرمنده که خانوادت دوستت دارن.
پوزخند پهنی زدم: درک نمیکنی خانواده نداشتن چیه! یا خانواده داشتن و دلسوز نداشتن چه حسی داره! من اگه بیوفتم زندان نه دختر عمویی دارم که برام بره دزدی از آینده! نه نامزدی دارم که سر نبودنم از نگرانی پوست و استخون بشه! نه خواهر و برادری که قربون صدقم برن! نه ننه بابایی که جیگرشون برام بسوزه!
تند نگاهی انداختم به صورتش تا ببینم چشماش حالت ترحم دارن یا نه. عجیب بود... این نگاه سبز جای ترحم یه دنیا ناراحتی داشت. چشم ازش گرفتم و خودمو جلو کشیدم برای برداشتن یه سیب دور: تازه یه غریبه هم نیومد جان فشانی کنه برام و با دختر ساواکی دوس بشه که نجاتم بده.
صداش عصبی شد: من نمیدونم... خودمو بکشم تو اون ماجرا رو ول کن میشی؟! من از کجا میدونستم که قراره همچین کاری کنی؟! خونسرد نگاهش کردم: عام آره. خودمو باید سرزنش کنم. یادم نبود. سیبی برداشت و خشن دست کشید بهش: اگه بدبختی های منو میدونستی هیچوقت انقد طلبکار نبودی.
سر تکون دادم: ما هردومون بدبختیم. خیره شدم بهش: و... هیولا! یه کفشدوزک قرمز نشست روی صورتش. لبخند زدم و یه لحظه دلم خواست از این چهره عکس بگیرم. عجیب نگاهم کرد و نشستن پینه دوز کوچولو رو روی فاصله ی چشم و گوشش حس نکرد.
خیره بهش لب زدم: نمیدونم چرا... انقد اصرار داری باهام خوب باشی! در صورتی که، میبینم دلت میخواد همرو جرواجر کنی! یه تای ابرومو بالا دادم: بهم نزدیک شدی تا ازم اطلاعات بگیری؟! پوزخند زد: اگه قرار بود اطلاعات بگیرم اینجا نبودی!
+ شاید میخوای آروم آروم انجامش بدی. - چرته! + بهت نمیاد که دروغ بگی! عجیبه. - پس بدون که فرضیه ات چرته! + پس چته؟!
کفشدوزک نمیرفت. صورت بهار پر از استرس بود، انگار که یه چیزی رو بخواد قایم کنه. خوشگل بود. حالا که دقت میکردم، ابروهای باریک و پر، چشمای سبز و پر مژه و دماغی که متناسب بود با لبش. پوست لباش پر نقش بودن و صورتی. خط فک مشخصی داشت و موهای مشکی دورش... تازه داشتم دقت میکردم که غیر از گربه، شبیه یه نقاشی گرون قیمت می مونه.
نمیدونم چی شد که بی اختیار پهن لبخند زدم. دیدم که نگاهش دوخته شد به چال لپم. خیره بهش پرسیدم: صلح میخوای؟!
نگاهش از استرس خالی شد و تعجب توش نشست: میخوای بالاخره دست از دعوا برداری؟! صاف شدم و شونه بالا انداختم: هوم... آره. یه ذره حس کردم خودتم همینو میخوای. اگه... قصد و قرض منفی توت نباشه.
• ـ Paranoia ـ •
۲۰:۴۷
ـ window dweller 🪟 ـ
ـ #Part ⑧① 🧧 ـ
لباش صاف بودن اما چشماش، از نظر من انگار می خندیدن. سر تکون داد: قصد و قرض... میتونی اگه حس کردی برات خطر دارم منو بکشی! تو که بلدی! خندیدم: بلدم؟! شاید! آره! میتونم. دستامو توی آب فرو بردم و خیره شدم بهشون: شاید دوستی مون کمک کننده باشه، من به تو سود برسونم و تو به من.
- حتما میخوای از تهران ببرمت. + نه. شاید همینجا هم تونستم یه مدت باشم. - یه مدت؟؟ خیره شدم بهش: کی میدونه؟ و به حالت مرموزی چشمک زدم. متعجب از رفتارام خیره شده بود بهم. نمیدونم ازم چی میخواست که انقد تغییر رفتار داده بود ولی، اگه می فهمیدم داره باهام بازی میکنه، خوب به بازیش میگرفتم!
صدای نرگس از دم در داخل میومد: چه عجب شماها دعوا نمی کنین! بهار سر چرخوند و کفشدوزک پر زد. خیره به نرگس صدا بلند کردم: سلام. دوس شدیم! حس کردم جملم شبیه بچه ها تو مهد کودکه که به مامان یا مربی شون خبر دوستی با بقیه رو میدن، اما... اشکال نداشت. به بهار نگاه کردم: نه؟ لبخند محوی زد اما واقعی: آره. دوست...
ادامه داره...
• ـ Paranoia ـ •
ـ #Part ⑧① 🧧 ـ
لباش صاف بودن اما چشماش، از نظر من انگار می خندیدن. سر تکون داد: قصد و قرض... میتونی اگه حس کردی برات خطر دارم منو بکشی! تو که بلدی! خندیدم: بلدم؟! شاید! آره! میتونم. دستامو توی آب فرو بردم و خیره شدم بهشون: شاید دوستی مون کمک کننده باشه، من به تو سود برسونم و تو به من.
- حتما میخوای از تهران ببرمت. + نه. شاید همینجا هم تونستم یه مدت باشم. - یه مدت؟؟ خیره شدم بهش: کی میدونه؟ و به حالت مرموزی چشمک زدم. متعجب از رفتارام خیره شده بود بهم. نمیدونم ازم چی میخواست که انقد تغییر رفتار داده بود ولی، اگه می فهمیدم داره باهام بازی میکنه، خوب به بازیش میگرفتم!
صدای نرگس از دم در داخل میومد: چه عجب شماها دعوا نمی کنین! بهار سر چرخوند و کفشدوزک پر زد. خیره به نرگس صدا بلند کردم: سلام. دوس شدیم! حس کردم جملم شبیه بچه ها تو مهد کودکه که به مامان یا مربی شون خبر دوستی با بقیه رو میدن، اما... اشکال نداشت. به بهار نگاه کردم: نه؟ لبخند محوی زد اما واقعی: آره. دوست...
ادامه داره...
• ـ Paranoia ـ •
۲۰:۴۷
۲۰:۴۷
۲۰:۴۸
منتظر نظراتتون پیوی یا ترزدی هستم 
۲۰:۴۸
بچه ها این لینک چنل تلگرامه
۷:۰۰
• scenario •
ـ window dweller 🪟 ـ ـ #Part ⑧① 🧧 ـ لباش صاف بودن اما چشماش، از نظر من انگار می خندیدن. سر تکون داد: قصد و قرض... میتونی اگه حس کردی برات خطر دارم منو بکشی! تو که بلدی! خندیدم: بلدم؟! شاید! آره! میتونم. دستامو توی آب فرو بردم و خیره شدم بهشون: شاید دوستی مون کمک کننده باشه، من به تو سود برسونم و تو به من. - حتما میخوای از تهران ببرمت. + نه. شاید همینجا هم تونستم یه مدت باشم. - یه مدت؟؟ خیره شدم بهش: کی میدونه؟ و به حالت مرموزی چشمک زدم. متعجب از رفتارام خیره شده بود بهم. نمیدونم ازم چی میخواست که انقد تغییر رفتار داده بود ولی، اگه می فهمیدم داره باهام بازی میکنه، خوب به بازیش میگرفتم! صدای نرگس از دم در داخل میومد: چه عجب شماها دعوا نمی کنین! بهار سر چرخوند و کفشدوزک پر زد. خیره به نرگس صدا بلند کردم: سلام. دوس شدیم! حس کردم جملم شبیه بچه ها تو مهد کودکه که به مامان یا مربی شون خبر دوستی با بقیه رو میدن، اما... اشکال نداشت. به بهار نگاه کردم: نه؟ لبخند محوی زد اما واقعی: آره. دوست... ادامه داره... • ـ Paranoia ـ •
بریم پارت ۱۹؟
۱۸:۰۹
ـ window dweller 🪟 ـ
ـ #Part ⑨① 🧧 ـ
صدای خاله بابونه میومد: بهار و نیایش نمیان صبونه؟ بهار صدا بلند کرد: نه ما خوردیم!! مائده کنار نرگس وایساد. یه جوری نگاهمون میکردن انگار سینماس: سلام! صبح بخیر! جوال سلامشو دادیم که بدنشو کشید. موهای مشکیشو دورش ریخته بود، هم قدش هم موهاش از بهار کوتاه تر بود. دماغش به خاطر بلوغ نوجوونی باد داشت و چشماش هنوز خواب بودن: چیکار میکنین؟
نرگس با خنده زد پس سر دختر عموش: خوابیا! مائده مست میخندید: بابا صدای تو بیدارم کرد! بقیه سیبا رو تند شستم و گذاشتم توی سبد: اون هندونه رو بده. بهار خودشو جلو کشید و هندونه رو هل داد تو آب سمتم. شروع کردم به شستنش و ضربه ای به بدنش زدم: چه صدایی!
بهار خیره شده بود به آب حوض که نگاهش کردم: میتونی سبدو ببری تا من هندونه رو میارم؟ یهو یاد میوه های دیگه اون سمت حوض افتادم: شت! بازم هس... واسا بریم اونور. ابرو بالا داد و دنبالم راه افتاد: شت یعنی چی؟ نشستم اون طرف حوض و شروع کردم به شستن پرتقالا: فحشه.
نشست و شروع کرد به انداختن خیارا از حوض داخل سبد: خب چرا گفتیش؟! + چون یهو متعجب شدم. - معنیش چیه؟ + گوه. - چی؟؟
عجیب خیره شدم به خیارای تو دستش: یه دست بکش به اینا! همینجوری ننداز. نگاهشو دوخت به خیار دراز توی دستش: خوشم نمیاد ازین کار. تمیزن دیگه. کی خیار با پوست میخوره؟ مشکوک نگاهش کردم: توطئه در کاره... - چی؟! + بابک ممکنه بخوره. - براش پوست میگیرم.
بلند شد و راه افتاد: میرم داخل، سبدو خالی کنم. سر تکون دادم. همونطور که دست می کشیدم روی پوست پرتقالای درشت به جمله عجیبش فکر کردم. نکنه بهار اصلا به مردا... گرایش نداره؟
پوزخند زدم. امکان نداره. ذهنم درگیر شد. جدی جمله ای که گفت منظور دار بود؟ منم خوشم نمیومد دست بکشم به بدنه خیار و انگشتامو دورش حلقه کنم، چون ذهن کثیفی داشتم. ذهن اونم کثیف بود؟؟
به خودم غر زدم... کاش انقد تجزیه تحلیل نکنم یه جمله ساده رو. با سبد برگشت: بذارشون این تو بریم دیگه داخل. دو تا پرتقال گذاشتم تو سبد و گفتم: نه من خوشم نمیاد تو جمع باشم. آب هم دوس دارم... کلا از حوض خوشم میاد. اینجا برام بهشته.
- چرا خوشت نمیاد تو جمع باشی؟ + چون من فازم با بقیه فرق میکنه. - فاز؟ + یعنی مثلا مدلم، چیزی که هستم، علایقم. - علایقت چیه؟!
خیره شدم به صورتش: خیلی کنجکاو شدیا. پرتقالو از دستم گرفت و انداخت تو سبد: من هیچوقت خونه نمی موندم. همیشه بیرون بودم. الان حوصلم سر رفته. سر تکون دادم: اها اره مسابقه دو میذاشتی با ساواکیا. جدی جواب داد: نه. کوتاه خندیدم: عجب!
- مسجد بودم، سخنرانی گوش میدادم و مینوشتم. یا تو مکانای عملیاتی نقشه مینوشتم و اعلامیه هارو مرتب میکردیم. + چه حوصله سر بر. یه گروهین؟ چند نفرین؟ - یه ده نفری میشیم. + اها. - تو خودت چیکار میکنی؟! + پرتقال میشورم. - نه کلا میگم. + گفته بودم که، کتاب، فیلم، خرید، درس.
تند پرتقالا رو انداختم تو سبد: یه مدتم زبون ژاپنی میخوندم. کره ای هم به لطف کیدراما یکم بلد بودم.وایسادم که وایساد و عجیب نگاهم کرد: منکه هیچی از حرفات نمی فهمم.دست بردم تو جیبم و جدی نگاهش کردم: اگه لپ تاپم دست اسدی نبود کلی توش فیلم داشتم که نشونت میدادم.
عصبی آه کشیدم: کوله مم حتی دست عاطفه اس! چیزی نگفت. با شنیدن اسم عاطفه حس کردم عصبی شده، هردوشون از هم متنفر بودن. البته نه به اندازه ی من که دلم میخواست عاطفه درجا بمیره!
نشستم باز لب حوض: تو برو پیش فامیلاتون. - نمیای؟ + نه. معذبم پیش آدمای جدید و قدیمی. - چه تضادی داره جملت. منم از جمع خوشم نمیاد. یهو نشست کنارم و سبدو کنار خودش گذاشت: من از بیشتر چیزایی که مردم خوششون میاد خوشم نمیاد.
سر تکون دادم: منم همینم. ولی خب من E ام. عجیب نگاهم کرد که مشتاق پرسیدم: دوس داری تایپ ام بی تی آی تو برات حدس بزنم؟! نگاهش عجیب تر شد: چی؟! با انگشت شروع کردم به توضیح دادن: تو درونگرایی، پس میشی آی، به نظر هم میاد خیال پرداز باشی. شونه بالا انداخت: آره. هستم کم و بیش.
+ منطقی نه احساسی، میشی تی. - خب؟ + قضاوتی هم هستی. نظمو توت حس میکنم. - درسته. + تو پس میشی آی ان تی جی! حدس میزدم قبلا. - اینو تو مدرسه بهتون یاد میدن؟ خندیدم: نه بابا. اینو ساختن که مردم شخصیت خودشونو بیشتر بشناسن. بهشون میگن تایپ شخصیتی.
ابرو بالا داد: مال تو چیه؟ + من همه چیم با تو مشترکه غیر از درونگرا بودنت. - پس چرا جمعو دوس نداری؟ + با جمعی که منو بفهمه حال میکنم. - تا حالا کسیو اینجا حس کردی که تورو فهمیده؟ + نه. نشده.
دستمو فرو بردم توی حوض: بعید میدونم پیدا شه. - خب! برام بیشتر از این... آم بی تی...؟ چی؟ + ام بی تی آی! - آره. توضیح بده. + خیلی خب!
• ـ Paranoia ـ •
ـ #Part ⑨① 🧧 ـ
صدای خاله بابونه میومد: بهار و نیایش نمیان صبونه؟ بهار صدا بلند کرد: نه ما خوردیم!! مائده کنار نرگس وایساد. یه جوری نگاهمون میکردن انگار سینماس: سلام! صبح بخیر! جوال سلامشو دادیم که بدنشو کشید. موهای مشکیشو دورش ریخته بود، هم قدش هم موهاش از بهار کوتاه تر بود. دماغش به خاطر بلوغ نوجوونی باد داشت و چشماش هنوز خواب بودن: چیکار میکنین؟
نرگس با خنده زد پس سر دختر عموش: خوابیا! مائده مست میخندید: بابا صدای تو بیدارم کرد! بقیه سیبا رو تند شستم و گذاشتم توی سبد: اون هندونه رو بده. بهار خودشو جلو کشید و هندونه رو هل داد تو آب سمتم. شروع کردم به شستنش و ضربه ای به بدنش زدم: چه صدایی!
بهار خیره شده بود به آب حوض که نگاهش کردم: میتونی سبدو ببری تا من هندونه رو میارم؟ یهو یاد میوه های دیگه اون سمت حوض افتادم: شت! بازم هس... واسا بریم اونور. ابرو بالا داد و دنبالم راه افتاد: شت یعنی چی؟ نشستم اون طرف حوض و شروع کردم به شستن پرتقالا: فحشه.
نشست و شروع کرد به انداختن خیارا از حوض داخل سبد: خب چرا گفتیش؟! + چون یهو متعجب شدم. - معنیش چیه؟ + گوه. - چی؟؟
عجیب خیره شدم به خیارای تو دستش: یه دست بکش به اینا! همینجوری ننداز. نگاهشو دوخت به خیار دراز توی دستش: خوشم نمیاد ازین کار. تمیزن دیگه. کی خیار با پوست میخوره؟ مشکوک نگاهش کردم: توطئه در کاره... - چی؟! + بابک ممکنه بخوره. - براش پوست میگیرم.
بلند شد و راه افتاد: میرم داخل، سبدو خالی کنم. سر تکون دادم. همونطور که دست می کشیدم روی پوست پرتقالای درشت به جمله عجیبش فکر کردم. نکنه بهار اصلا به مردا... گرایش نداره؟
پوزخند زدم. امکان نداره. ذهنم درگیر شد. جدی جمله ای که گفت منظور دار بود؟ منم خوشم نمیومد دست بکشم به بدنه خیار و انگشتامو دورش حلقه کنم، چون ذهن کثیفی داشتم. ذهن اونم کثیف بود؟؟
به خودم غر زدم... کاش انقد تجزیه تحلیل نکنم یه جمله ساده رو. با سبد برگشت: بذارشون این تو بریم دیگه داخل. دو تا پرتقال گذاشتم تو سبد و گفتم: نه من خوشم نمیاد تو جمع باشم. آب هم دوس دارم... کلا از حوض خوشم میاد. اینجا برام بهشته.
- چرا خوشت نمیاد تو جمع باشی؟ + چون من فازم با بقیه فرق میکنه. - فاز؟ + یعنی مثلا مدلم، چیزی که هستم، علایقم. - علایقت چیه؟!
خیره شدم به صورتش: خیلی کنجکاو شدیا. پرتقالو از دستم گرفت و انداخت تو سبد: من هیچوقت خونه نمی موندم. همیشه بیرون بودم. الان حوصلم سر رفته. سر تکون دادم: اها اره مسابقه دو میذاشتی با ساواکیا. جدی جواب داد: نه. کوتاه خندیدم: عجب!
- مسجد بودم، سخنرانی گوش میدادم و مینوشتم. یا تو مکانای عملیاتی نقشه مینوشتم و اعلامیه هارو مرتب میکردیم. + چه حوصله سر بر. یه گروهین؟ چند نفرین؟ - یه ده نفری میشیم. + اها. - تو خودت چیکار میکنی؟! + پرتقال میشورم. - نه کلا میگم. + گفته بودم که، کتاب، فیلم، خرید، درس.
تند پرتقالا رو انداختم تو سبد: یه مدتم زبون ژاپنی میخوندم. کره ای هم به لطف کیدراما یکم بلد بودم.وایسادم که وایساد و عجیب نگاهم کرد: منکه هیچی از حرفات نمی فهمم.دست بردم تو جیبم و جدی نگاهش کردم: اگه لپ تاپم دست اسدی نبود کلی توش فیلم داشتم که نشونت میدادم.
عصبی آه کشیدم: کوله مم حتی دست عاطفه اس! چیزی نگفت. با شنیدن اسم عاطفه حس کردم عصبی شده، هردوشون از هم متنفر بودن. البته نه به اندازه ی من که دلم میخواست عاطفه درجا بمیره!
نشستم باز لب حوض: تو برو پیش فامیلاتون. - نمیای؟ + نه. معذبم پیش آدمای جدید و قدیمی. - چه تضادی داره جملت. منم از جمع خوشم نمیاد. یهو نشست کنارم و سبدو کنار خودش گذاشت: من از بیشتر چیزایی که مردم خوششون میاد خوشم نمیاد.
سر تکون دادم: منم همینم. ولی خب من E ام. عجیب نگاهم کرد که مشتاق پرسیدم: دوس داری تایپ ام بی تی آی تو برات حدس بزنم؟! نگاهش عجیب تر شد: چی؟! با انگشت شروع کردم به توضیح دادن: تو درونگرایی، پس میشی آی، به نظر هم میاد خیال پرداز باشی. شونه بالا انداخت: آره. هستم کم و بیش.
+ منطقی نه احساسی، میشی تی. - خب؟ + قضاوتی هم هستی. نظمو توت حس میکنم. - درسته. + تو پس میشی آی ان تی جی! حدس میزدم قبلا. - اینو تو مدرسه بهتون یاد میدن؟ خندیدم: نه بابا. اینو ساختن که مردم شخصیت خودشونو بیشتر بشناسن. بهشون میگن تایپ شخصیتی.
ابرو بالا داد: مال تو چیه؟ + من همه چیم با تو مشترکه غیر از درونگرا بودنت. - پس چرا جمعو دوس نداری؟ + با جمعی که منو بفهمه حال میکنم. - تا حالا کسیو اینجا حس کردی که تورو فهمیده؟ + نه. نشده.
دستمو فرو بردم توی حوض: بعید میدونم پیدا شه. - خب! برام بیشتر از این... آم بی تی...؟ چی؟ + ام بی تی آی! - آره. توضیح بده. + خیلی خب!
• ـ Paranoia ـ •
۱۸:۱۰
ـ window dweller 🪟 ـ
ـ #Part ⑨① 🧧 ـ
با حوصله و اشتیاق شروع کردم به توضیح دادن. جدی و پر دقت گوش میکرد و سوالای درست و حسابی ازم می پرسید. برعکس خیلی از آدما که به جزئیات توجه ندارن، جزئیات حرفامو میگرفت و تایید میکرد! اگه چیزی رو نمی فهمید جوری که متوجه بشم چی رو نفهمیده توضیحش میداد و منتظر جواب بود. حس میکردم دیوار بین مون داره تا حدی خراب میشه.
آخرین باری که کسی انقد برای حرفام حوصله گذاشته بودو یادم نمیومد. به اشتراک گذاشتن داده های توی ذهن... تجربه ها. عالی بود! تایپ فامیلاشونو حدس میزدیم و فکت رد و بدل میکردیم. بهمن ESTP بود و بهش گفتم اغلب با این تایپ ناسازگاره. هر فکتی که میگفتم و تایید میکرد و یه جاهایی از حرفامون دیدم که میخنده. جالبه... من دارم بُعد دیگه ی این آدمو می بینم!
بعد از زیر و رو کردن ام بی تی آی شروع کردم به تعریف کردن چند تا سریالی که دیدم. چهار زانو نشسته بود لب حوض و جدی نگاهم میکرد. جوری انیمیشن آرکینو براش تعریف کردم که همه صحنه هاشو تو ذهنش باز سازی کرد و به خیلی از مجهولای توی ذهنش در مورد آینده بین سوالایی که ازم میکرد رسید.
تا موقعی که ناهار حاضر بشه و بریم داخل، کسی سراغ مون نیومد. نرگس خوشحال بود از اینکه با هم کنار اومدیم. میدونست حرفایی که میزنم ممکنه به آینده مربوط باشه و سوتی از دهنم بپره. "تو صحبت کردن و توضیح دادن حرفام به بهار" پس ترجیح داد دست مائده رو بگیره و نذاره بیاد پیشمون. بابک از پشت پنجره نگاهمون میکرد و ایگنورش کردم، وسط بحث جدی حوصله ی بچه نداشتم.
خاله بابونه و خواهرش که اسمش بنفشه بود با کمک مائده و نرگس فسنجون و کوفته درست کرده بودن. بابک یهو بنا کرد به گفتن اینکه میخوام برم پیش بابام و منو ببرین شیرینی فروشی. مائده قبل ناهار چادر سر کرد و بردش.
وسط غذا، با شمردن کسایی که تو این فامیل اسم شون با ب شروع میشه، دم گوش بهار پرسیدم: واج آرایی ب تشکیل دادین؟!
عجیب نگاهم کرد که گفتم: برعکس اسم بابک میشه کباب. وسط خوردن غذا بود که لقمه پرید تو گلوش! زدم پشتش ولی فایده نداشت. همه هول شده بودن و نرگس اومد بهش آب بده که اشتباهی لیوان خالی شد رو زمین! نمیدونستم چجوری باید خندمو نگه دارم... بهار سرفه میکرد و به زور آب خورد تا نفسش بالا اومد!
همه نصفه جون شدن و من از خنده در حال انفجار بودم. به زور آب خوردم و به چیزای ناراحت کننده فکر کردم تا نخندم... بهار نیشگونی از بازوم گرفت و شنیدم که زیر لب گفت: زهرمار!
یکم بعد بنفشه شروع کرد به خاطره گفتن و بحث به هم اومدن بهار و بهمن باز شد. به وضوح معذب و ناراحت بودنو توی صورت دخترش می دیدم. اخم محوی بین ابروهاش بود و فقط سر تکون میداد. گوش میکردم و چیزی نمیگفتم.
- آره! خلاصه که بهار با گریه اومد پیش من که وااای مامان بهمن سرما خورده! من نمیتونم برم خونه خاله حالا چیکار کنم؟؟ همش نگرانش بود. از همون موقع میگفتم این بچه عروس خواهرمه! - آخ گفتی! کوثر خانوم اومد پیشم چند هفته پیش گفت من فکر میکردم واسه دختر من میاین خواستگاری خوشحال بودم! کی بهتر از بهمن؟! - جدی؟! - آره. منم گفتم خیال باطل برت داشته خانوم. یه هیفده هیجده سالی هست که خواهرزادم عروسمه! - خب؟؟؟ - برگشت گفت منتظر خوردن شیرینی شون هستیم.
یکم داشتم حس خوب نسبت به بابونه پیدا میکردم که اونم از دست رفت. سعی کردم خیلی بدجور نگاهشون نکنم و نشون ندم عصبانی ام. خیره شدم به نیم رخ بهار که به زور آخرین قاشق غذاشو خورد و با دیدن صورتم بی توجه به حرفای سر سفره سر تکون داد: چرا نمیخوری؟
خیره شدم به بشقابم: میخورم. و قاشقی از فسنجون توی دهنم گذاشتم و دیدم که چطور با شنیدن حرفای این خواهرا، دخترا سرخ و سفید میشن. توی ذهنشون حتما هرکدوم مرد رویاها شونو کنار خودشون تصور میکردن.
بهار دست جلو برد و پارچ دوغو برداشت: لیوانتو بده. مکث کردم: من دوغ دوس ندارم. پارچو گذاشت سر جاش: آب؟ سر تکون دادم: اوکیه. لیوانمو سمتش گرفتم که پرش کرد. برای خودشم آب ریخت و جوری لیوانشو سر کشید که یاد شخصیتای کیدراما افتادم توی بار، موقع خوردن آبجو توی فاکینگ وضعیت شخمی زندگی.
حرفا از ازدواج کشیده شد به فامیلا و زر زر کردنای خاله زنکی. نرگس و مائده هم وارد بحث شدن و حالا همه داشتن پشت سر این و اون غیبت میکردن. نگاهی تاسف آمیز بهشون انداختم و بعد دیدم حق دارن، توی این فضا بزرگ شدن. نمیتونن درک و هضم کنن تفاوت بقیه رو با خودشون.
بهار بلند شد: شیکر میون کلامتون خانوما. دستتون درد نکنه، خیلی خوشمزه بود. بابونه با پشت دست زد روی قفسه سینش: ایشالا شام عروسیت عروس گلم! پشت بندش بلند شدم: مرسی. همینکه بهار گفت. نرگس خندید: خوشم میاد خوب با هم راه اومدین! بنفشه خندید: آره... - موش و گربه بودن!! - یادمه... اون روزو... - حالا ولش کن زن عمو جان شما اون روزو.
• ـ Paranoia ـ •
ـ #Part ⑨① 🧧 ـ
با حوصله و اشتیاق شروع کردم به توضیح دادن. جدی و پر دقت گوش میکرد و سوالای درست و حسابی ازم می پرسید. برعکس خیلی از آدما که به جزئیات توجه ندارن، جزئیات حرفامو میگرفت و تایید میکرد! اگه چیزی رو نمی فهمید جوری که متوجه بشم چی رو نفهمیده توضیحش میداد و منتظر جواب بود. حس میکردم دیوار بین مون داره تا حدی خراب میشه.
آخرین باری که کسی انقد برای حرفام حوصله گذاشته بودو یادم نمیومد. به اشتراک گذاشتن داده های توی ذهن... تجربه ها. عالی بود! تایپ فامیلاشونو حدس میزدیم و فکت رد و بدل میکردیم. بهمن ESTP بود و بهش گفتم اغلب با این تایپ ناسازگاره. هر فکتی که میگفتم و تایید میکرد و یه جاهایی از حرفامون دیدم که میخنده. جالبه... من دارم بُعد دیگه ی این آدمو می بینم!
بعد از زیر و رو کردن ام بی تی آی شروع کردم به تعریف کردن چند تا سریالی که دیدم. چهار زانو نشسته بود لب حوض و جدی نگاهم میکرد. جوری انیمیشن آرکینو براش تعریف کردم که همه صحنه هاشو تو ذهنش باز سازی کرد و به خیلی از مجهولای توی ذهنش در مورد آینده بین سوالایی که ازم میکرد رسید.
تا موقعی که ناهار حاضر بشه و بریم داخل، کسی سراغ مون نیومد. نرگس خوشحال بود از اینکه با هم کنار اومدیم. میدونست حرفایی که میزنم ممکنه به آینده مربوط باشه و سوتی از دهنم بپره. "تو صحبت کردن و توضیح دادن حرفام به بهار" پس ترجیح داد دست مائده رو بگیره و نذاره بیاد پیشمون. بابک از پشت پنجره نگاهمون میکرد و ایگنورش کردم، وسط بحث جدی حوصله ی بچه نداشتم.
خاله بابونه و خواهرش که اسمش بنفشه بود با کمک مائده و نرگس فسنجون و کوفته درست کرده بودن. بابک یهو بنا کرد به گفتن اینکه میخوام برم پیش بابام و منو ببرین شیرینی فروشی. مائده قبل ناهار چادر سر کرد و بردش.
وسط غذا، با شمردن کسایی که تو این فامیل اسم شون با ب شروع میشه، دم گوش بهار پرسیدم: واج آرایی ب تشکیل دادین؟!
عجیب نگاهم کرد که گفتم: برعکس اسم بابک میشه کباب. وسط خوردن غذا بود که لقمه پرید تو گلوش! زدم پشتش ولی فایده نداشت. همه هول شده بودن و نرگس اومد بهش آب بده که اشتباهی لیوان خالی شد رو زمین! نمیدونستم چجوری باید خندمو نگه دارم... بهار سرفه میکرد و به زور آب خورد تا نفسش بالا اومد!
همه نصفه جون شدن و من از خنده در حال انفجار بودم. به زور آب خوردم و به چیزای ناراحت کننده فکر کردم تا نخندم... بهار نیشگونی از بازوم گرفت و شنیدم که زیر لب گفت: زهرمار!
یکم بعد بنفشه شروع کرد به خاطره گفتن و بحث به هم اومدن بهار و بهمن باز شد. به وضوح معذب و ناراحت بودنو توی صورت دخترش می دیدم. اخم محوی بین ابروهاش بود و فقط سر تکون میداد. گوش میکردم و چیزی نمیگفتم.
- آره! خلاصه که بهار با گریه اومد پیش من که وااای مامان بهمن سرما خورده! من نمیتونم برم خونه خاله حالا چیکار کنم؟؟ همش نگرانش بود. از همون موقع میگفتم این بچه عروس خواهرمه! - آخ گفتی! کوثر خانوم اومد پیشم چند هفته پیش گفت من فکر میکردم واسه دختر من میاین خواستگاری خوشحال بودم! کی بهتر از بهمن؟! - جدی؟! - آره. منم گفتم خیال باطل برت داشته خانوم. یه هیفده هیجده سالی هست که خواهرزادم عروسمه! - خب؟؟؟ - برگشت گفت منتظر خوردن شیرینی شون هستیم.
یکم داشتم حس خوب نسبت به بابونه پیدا میکردم که اونم از دست رفت. سعی کردم خیلی بدجور نگاهشون نکنم و نشون ندم عصبانی ام. خیره شدم به نیم رخ بهار که به زور آخرین قاشق غذاشو خورد و با دیدن صورتم بی توجه به حرفای سر سفره سر تکون داد: چرا نمیخوری؟
خیره شدم به بشقابم: میخورم. و قاشقی از فسنجون توی دهنم گذاشتم و دیدم که چطور با شنیدن حرفای این خواهرا، دخترا سرخ و سفید میشن. توی ذهنشون حتما هرکدوم مرد رویاها شونو کنار خودشون تصور میکردن.
بهار دست جلو برد و پارچ دوغو برداشت: لیوانتو بده. مکث کردم: من دوغ دوس ندارم. پارچو گذاشت سر جاش: آب؟ سر تکون دادم: اوکیه. لیوانمو سمتش گرفتم که پرش کرد. برای خودشم آب ریخت و جوری لیوانشو سر کشید که یاد شخصیتای کیدراما افتادم توی بار، موقع خوردن آبجو توی فاکینگ وضعیت شخمی زندگی.
حرفا از ازدواج کشیده شد به فامیلا و زر زر کردنای خاله زنکی. نرگس و مائده هم وارد بحث شدن و حالا همه داشتن پشت سر این و اون غیبت میکردن. نگاهی تاسف آمیز بهشون انداختم و بعد دیدم حق دارن، توی این فضا بزرگ شدن. نمیتونن درک و هضم کنن تفاوت بقیه رو با خودشون.
بهار بلند شد: شیکر میون کلامتون خانوما. دستتون درد نکنه، خیلی خوشمزه بود. بابونه با پشت دست زد روی قفسه سینش: ایشالا شام عروسیت عروس گلم! پشت بندش بلند شدم: مرسی. همینکه بهار گفت. نرگس خندید: خوشم میاد خوب با هم راه اومدین! بنفشه خندید: آره... - موش و گربه بودن!! - یادمه... اون روزو... - حالا ولش کن زن عمو جان شما اون روزو.
• ـ Paranoia ـ •
۱۸:۱۰
ـ window dweller 🪟 ـ
ـ #Part ⑨① 🧧 ـ
بهار آستینمو کشید و بعد انگار که یادش اومده باشه از لمس متنفرم، یهو ولش کرد. رو به بقیه لب زد: من یکم میرم دراز بکشم. دیشب خوب نخوابیدم. برای شستن ظرفا و کاری اگه بود صدام کنین.
بنفشه ریز خندید: کار زیاده مامان جان. یکم دیگه میریم همه خونه ما که یکم تمیز کاری کنیم دوباره. ایشالا زودتر مراسمو بگیریم و تو و بهمن محرم بشین.
نمیدونم چرا اما من به جای بهار مور مور شدم و خورد تو حالم. صداش متعجب بود: زوده ولی مامان! - کجاش زوده! دیرم هست! نشونِ همین آخه. - آره خاله زشته. همین محرمیت هم خوب نیس، زودتر نامزد بشین و یکم بعد عروسی باشه بهتره. نه؟ - آره والا.
بهار عجیب خندید. شبیه پوزخند: باشه. بابونه ابرو بالا داد: خوبی خاله؟! - آره خاله. ناهار تونو بخورین. - باشه.
راه افتاد که دنبالش راه افتادم، یهو وسط هال و پذیرایی موندم: اگه میخوای تنها باشی نیام. نگاهم کرد، نگاهش کردم. خنثی سر تکون داد: مشکلی ندارم. راه افتادم دنبالش: باشه. چرا باید تو اون جمع می موندم؟ بهار یکم باهام اشتراک داشت... فقط از روی تایپش! کنار اون بودن برعکس تصور قبلم راحت تر بود.
وارد اتاق شدیم که نشست روی تشکای روی هم چیده شده. دستاشو دور زانوهاش گره کرد و بعد آروم لب زد: چه جهنمیه. درو بستم و نشستم رو به روش: چرا نمیگی بهشون نمیخوای؟!
صداش میلرزید: نمیشه. کلافه پرسیدم: چرا؟؟ عصبی خیره شد به چشمام: چون مامانم تنها فامیلی که براش مونده خالمه! خیلی براش عزیزه. با بهم زدن این وصلت رابطه بهم میخوره! ابرو بالا دادم: تو چرا باید قربانی بشی؟؟؟ حس کردم الانه که نفجر بشه... انگار چندین ساله داره این درد و ناراحتی رو با خودش حمل میکنه: چون مامانم برام مهمه! خانوادم مهمن! یادته میگفتی هیچکس برام اهمیتی نداره؟!
منتظر نگاهش کردم که یهو دیدم چشمای سبزش خیس شدن و چند تا قطره اشک چکیدن روی صورتش. وحشت کردم... حس کردم یه چیزی درونم شکسته! انگار که هیچوقت انتظار نداشتم بهار قاسمی با اون همه ابهت جلوم گریه کنه!
من میخواستم بکشمش، تیکه تیکش کنم! دوس داشتم ناله هاشو وسط جون دادن بشنوم ولی الان... قلبم مچاله شده؟!
با گریه ادامه داد: حالا میتونی ببینی که من حتی حاضرم واسه شون آینده و زندگیمو بدم! من از درون برای آدمای مهم زندگیم پودر میشم ولی اونا نمی فهمن و تو ذهنشون به من بد و بیراه میگن! با ناراحتی خیره شده بودم بهش که تند اشکاشو پاک کرد: اه... نباید اینجوری میشد!
خودمو روی زمین کشیدم و بهش نزدیک کردم: هیچوقت این اشتباهو نکن! هیچوقت! این یه تصمیم احساسیه نه منطقی! اگه اونا هم همینقد که من دیدم واقعا دوست داشته باشن، نمیتونن قبول کنن که زندگیت خراب بشه! نفسمو محکم بیرون دادم: فقط باید بگی که نمیخوام. بگو من حس میکنم من و بهمن به هم نمیایم! یا اصلا... بگو که جای داداشمه!
خنده ی معنا داری کردم: کی با داداشش ازدواج میکنه؟؟ دماغشو بالا کشید و سعی کرد چهره ی قبلشو حفظ کنه، بهار ناراحت و کوچولو که شبیه گربه ها بود دوباره شد اون پلنگ پوکر: نمیتونم بگم.
+ یکم فکر کن! - خیلی فکر کردم... ماجرا میشه. + خب بشه!! - میگم مامانم برام مهمه! + وایسا ببینم...
خسته دست کشیدم به چشمام: تو کسیو دوس نداری؟! انگار که از سوالم خوشش نیومده باشه پرسید: چه ربطی داره؟ + خیلی داره! بگو من یکی دیگرو دوس دارم. - اونم ماجرا میشه! حتی بدتر!
ریز خندیدم: عی کلک! کس دیگه ایو دوس داری؟! بی توجه به سوالم انگشت اشاره شو اورد سمت لپم: میتونم یه کاری کنم؟! عجیب نگاهش کردم که گفت: انگشت کنم تو سوراخ لپت. چشم ریز کردم: نخیر. نمیشه. بحثو عوض نکن. بلند شد از جاش: پس بلند شو میخوام بخوابم. عصبی پا دراز کردم. چجوری میتونست به ظاهر خودشو آدم بیخیالی جلوه بده؟!دراز کشیدم: نمیشه! نمیرم! باید همین امروز تا دیر نشده بگی به مامانت که نمیخوای! وقتی دید بلند نمیشم. بالشتی برداشت و اون طرف اتاق دراز کشید: نمیتونم.
خوابیدم به پهلو و خیره شدم بهش: پس باختو قبول میکنی؟؟ - باخت من زمانیه که مامانم هرروز گریه کنه و باعثش من باشم. - پس فردا که مثل مامان بابای من جدا بشین چی؟؟ گریه نمیکنه؟؟ پوزخند زد: اینجا کسی جدا نمیشه. پوزخند زدم: یا وقتی که... خودتو کشتی.
سیخ شد: چرا باید خودمو بکشم؟! بالشتی برداشتم. زیر سرم گذاشتم و چشمامو بستم: بشین بهش فکر کن میفهمی، تصمیمت احساسیه. عاقل باش و کاری نکن که بعد به غلط کردم بیوفتی! آدما وقتی خودشونو قربانی دیگران و احساسات شون کنن، بعدا مجبور میشن بقیه رو جای خودشون یا همراه خودشون قربونی کنن.
• ـ Paranoia ـ •
ـ #Part ⑨① 🧧 ـ
بهار آستینمو کشید و بعد انگار که یادش اومده باشه از لمس متنفرم، یهو ولش کرد. رو به بقیه لب زد: من یکم میرم دراز بکشم. دیشب خوب نخوابیدم. برای شستن ظرفا و کاری اگه بود صدام کنین.
بنفشه ریز خندید: کار زیاده مامان جان. یکم دیگه میریم همه خونه ما که یکم تمیز کاری کنیم دوباره. ایشالا زودتر مراسمو بگیریم و تو و بهمن محرم بشین.
نمیدونم چرا اما من به جای بهار مور مور شدم و خورد تو حالم. صداش متعجب بود: زوده ولی مامان! - کجاش زوده! دیرم هست! نشونِ همین آخه. - آره خاله زشته. همین محرمیت هم خوب نیس، زودتر نامزد بشین و یکم بعد عروسی باشه بهتره. نه؟ - آره والا.
بهار عجیب خندید. شبیه پوزخند: باشه. بابونه ابرو بالا داد: خوبی خاله؟! - آره خاله. ناهار تونو بخورین. - باشه.
راه افتاد که دنبالش راه افتادم، یهو وسط هال و پذیرایی موندم: اگه میخوای تنها باشی نیام. نگاهم کرد، نگاهش کردم. خنثی سر تکون داد: مشکلی ندارم. راه افتادم دنبالش: باشه. چرا باید تو اون جمع می موندم؟ بهار یکم باهام اشتراک داشت... فقط از روی تایپش! کنار اون بودن برعکس تصور قبلم راحت تر بود.
وارد اتاق شدیم که نشست روی تشکای روی هم چیده شده. دستاشو دور زانوهاش گره کرد و بعد آروم لب زد: چه جهنمیه. درو بستم و نشستم رو به روش: چرا نمیگی بهشون نمیخوای؟!
صداش میلرزید: نمیشه. کلافه پرسیدم: چرا؟؟ عصبی خیره شد به چشمام: چون مامانم تنها فامیلی که براش مونده خالمه! خیلی براش عزیزه. با بهم زدن این وصلت رابطه بهم میخوره! ابرو بالا دادم: تو چرا باید قربانی بشی؟؟؟ حس کردم الانه که نفجر بشه... انگار چندین ساله داره این درد و ناراحتی رو با خودش حمل میکنه: چون مامانم برام مهمه! خانوادم مهمن! یادته میگفتی هیچکس برام اهمیتی نداره؟!
منتظر نگاهش کردم که یهو دیدم چشمای سبزش خیس شدن و چند تا قطره اشک چکیدن روی صورتش. وحشت کردم... حس کردم یه چیزی درونم شکسته! انگار که هیچوقت انتظار نداشتم بهار قاسمی با اون همه ابهت جلوم گریه کنه!
من میخواستم بکشمش، تیکه تیکش کنم! دوس داشتم ناله هاشو وسط جون دادن بشنوم ولی الان... قلبم مچاله شده؟!
با گریه ادامه داد: حالا میتونی ببینی که من حتی حاضرم واسه شون آینده و زندگیمو بدم! من از درون برای آدمای مهم زندگیم پودر میشم ولی اونا نمی فهمن و تو ذهنشون به من بد و بیراه میگن! با ناراحتی خیره شده بودم بهش که تند اشکاشو پاک کرد: اه... نباید اینجوری میشد!
خودمو روی زمین کشیدم و بهش نزدیک کردم: هیچوقت این اشتباهو نکن! هیچوقت! این یه تصمیم احساسیه نه منطقی! اگه اونا هم همینقد که من دیدم واقعا دوست داشته باشن، نمیتونن قبول کنن که زندگیت خراب بشه! نفسمو محکم بیرون دادم: فقط باید بگی که نمیخوام. بگو من حس میکنم من و بهمن به هم نمیایم! یا اصلا... بگو که جای داداشمه!
خنده ی معنا داری کردم: کی با داداشش ازدواج میکنه؟؟ دماغشو بالا کشید و سعی کرد چهره ی قبلشو حفظ کنه، بهار ناراحت و کوچولو که شبیه گربه ها بود دوباره شد اون پلنگ پوکر: نمیتونم بگم.
+ یکم فکر کن! - خیلی فکر کردم... ماجرا میشه. + خب بشه!! - میگم مامانم برام مهمه! + وایسا ببینم...
خسته دست کشیدم به چشمام: تو کسیو دوس نداری؟! انگار که از سوالم خوشش نیومده باشه پرسید: چه ربطی داره؟ + خیلی داره! بگو من یکی دیگرو دوس دارم. - اونم ماجرا میشه! حتی بدتر!
ریز خندیدم: عی کلک! کس دیگه ایو دوس داری؟! بی توجه به سوالم انگشت اشاره شو اورد سمت لپم: میتونم یه کاری کنم؟! عجیب نگاهش کردم که گفت: انگشت کنم تو سوراخ لپت. چشم ریز کردم: نخیر. نمیشه. بحثو عوض نکن. بلند شد از جاش: پس بلند شو میخوام بخوابم. عصبی پا دراز کردم. چجوری میتونست به ظاهر خودشو آدم بیخیالی جلوه بده؟!دراز کشیدم: نمیشه! نمیرم! باید همین امروز تا دیر نشده بگی به مامانت که نمیخوای! وقتی دید بلند نمیشم. بالشتی برداشت و اون طرف اتاق دراز کشید: نمیتونم.
خوابیدم به پهلو و خیره شدم بهش: پس باختو قبول میکنی؟؟ - باخت من زمانیه که مامانم هرروز گریه کنه و باعثش من باشم. - پس فردا که مثل مامان بابای من جدا بشین چی؟؟ گریه نمیکنه؟؟ پوزخند زد: اینجا کسی جدا نمیشه. پوزخند زدم: یا وقتی که... خودتو کشتی.
سیخ شد: چرا باید خودمو بکشم؟! بالشتی برداشتم. زیر سرم گذاشتم و چشمامو بستم: بشین بهش فکر کن میفهمی، تصمیمت احساسیه. عاقل باش و کاری نکن که بعد به غلط کردم بیوفتی! آدما وقتی خودشونو قربانی دیگران و احساسات شون کنن، بعدا مجبور میشن بقیه رو جای خودشون یا همراه خودشون قربونی کنن.
• ـ Paranoia ـ •
۱۸:۱۰
ـ window dweller 🪟 ـ
ـ #Part ⑨① 🧧 ـ
مکث کرد. انگار حرفم خیلی پیچیده شد که مثال زدم: مثلا مامان من! یهو از بابام ترم اول دانشگاه خوشش اومد و پاشو کرد تو یه کفش که میخوامش! بابامم اصرار داشت که دوسش داره. در صورتی که یه پسر بیست ساله ی خام بود. خودشونو قربانی احساسات بچگونه شون کردن. اینو مامان بزرگم با ناراحتی یه بار برام گفت و غصه میخورد چرا جلوشونو نگرفته.
پوزخند زدم: بعدشم که به مراسم عروسی نرسیده، وقتی نامزد بودن مامانم حامله شد. کم کم داشت می فهمید اشتباه کرده و با بابام هیچ اشتراکی ندارن. از همون موقع من قربانی اشتباه شون شدم.
دست به سینه خیره شدم به سقف: تصور کن با بهمن ازدواج کردی و بچه دار شدین. البته اگه تا سال پنجاه و هفت زنده موندین و خودتونو وسط معرکه انقلاب کردن به باد ندادین...
وسط حرفم پرید: پس انقلاب میشه! عصبی نگاهش کردم: وسط حرفم نپر. خیره شدم به چشماش و برای اینکه دقت کنه به حرفم به دروغ گفتم: فعلا انقلاب نشده. حرفمو ادامه دادم: این زندگیته که باید برات مهم باشه نه دیگران! پس فردا میشی یه زن مثل مامان من که بچشو قربونی تصمیم اشتباهش میکنه! اصلا نمیفهمم! شب عروسی میدونی چی میشه دیگه؟! حاضری بخوابی با پسر خالت؟!
تو چشماش وحشت و خجالت نشست که باز چشم دوختم به سقف: نمیدونم کیو دوس داری و کجاس. ولی یه جوری بهشون بفهمون که از بهمن خوشت نمیاد و جای برادرته. اصلا... اینو به داداشت بگی که بهشون بگه بهتره. همیشه خواهر برادرای بزرگ کمک کننده ان.
انگشتامو تو هم قفل کردم: با اینکه ندارم، ولی از دوستام شنیدم. در ضمن... نگران نباش. کسی که تو دوسش داری اگه مثل خودت عاشق باشه میاد خواستگاریت.
جوابی نداد که خوابم گرفت و خمیازه کشیدم. چشمامو بستم: زندگیتو خراب نکن... وقتی پاتو بذاری تو زندگی مشترک بیرون رفتنت سخت تر میشه. حالا... از من گفتن بود و از تو نشنیدن.
هنوز چیزی نمیگفت. اینکه از ازدواج با بهمن منصرفش کنم باعث میشد چیزی به من برسه؟ نه. پس چرا تلاش میکردم؟ شاید چون میدونستم آینده اش چی میشه و به عنوان همجنسش و کسی که حاصل ازدواج اشتباهه میخوام جلوی یه فاجعه رو در آینده بگیرم. اگه بهار و بهمن ازدواج کنن پنجاه سال بعد، یه پیرزن و پیرمردی ان که با هم مشکل دارن و مدام دعوا میکنن. اگه تازه بد شانس باشن و نتونن جدا بشن.
با کلی بچه ی قد و نیم قد که خودشون شاید بچه یا حتی نوه دارن. هی دعوا... ماجرا! سال پنجاه و سه مگه نیس اصلا؟ مامان بزرگ من شاید همین موقعا ازدواج کرد و سال بعدش خاله ترانه رو حامله شد. اگه یکم دیگه عمرش به دنیا می موند و مریض نمیشد، شاید می تونست بچه ی دختر بزرگه ی خاله رو که کانادا درس میخوند ببینه.
من از آینده اومدم. تو زمانی که من زندگی میکنم همه ی آدمایی که الان جلوی چشمم دارن راه میرن،حرف میزنن و بعضاً گوه هم میخورن، یا مُردن یا الان پیرن. همین عاطفه، اگه ایران مونده باشه که بعید می دونم، میتونم پیداش کنم و برم بالا سرش و با همین دستام توی چند ثانیه خفش کنم.
وسط فکرای مختلفم، همچنان بهار چیزی نگفت و من چشمام گرم شدن و کم کم رفتم تو عالم خواب... یکم بعد که هنوز دنیای بیداری رو حس میکردم، صدای نفساش نزدیکتر اومد. انگار که بالشتشو گذاشته کنار بالشتم. پتو کشید روم، این دختر خیلی عجیب بود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- نیا... بلند شو. من دارم میرم. وسط خواب و بیداری به پهلو شدم و پتو رو تا گردنم کشیدم: هن؟ دستش نشست روی بازوم و تکونم داد: گفتم دارم میرم خونه ی خودمون. خونه ی خودشون؟ که بره کمک کنه برای مراسم؟! یهو چشم باز کردم و سیخ شدم سمتش! سرم از این یهویی بلند شدنه تیر کشید و دستمو گذاشتم روی بخیه هام: اه!
نگران خیره شد بهم: چیشد؟؟! با چشمای ریر شده نگاهش کردم: بابا! واسه چی؟! دست جلو اورد: ببینم سرتو؟! خودمو عقب کشیدم: نکن بابا. من با لمس مشکل دارم! زل زدم بهش: واس چی میری؟! عروسی کنی؟! دست گذاشت رو زانوش و خیره شد به زمین: نه بابا امشب که نیس... عصبی نفسمو بیرون دادم: منو باش این همه زر زدم. امشب که نیس؟ یعنی چند شب دیگس!
تو سکوت با ناراحتی خیره شد بهم که باز به پهلو دراز کشیدم و چشم بستم، خمیازه کشیدم: برو. فقط قبلش ببین کسی هست منو ببره از تهران؟ - اه باز شروع کردیا! + تو که از خونه خالت بری، نرگسم بره، من اینجا فاکینگ حس معذب بودن میکنم. - فاکینگ؟! + خیلی زیاد حس معذب بودن میکنم! - خب من بهت سر میزنم!
از پایین خیره شدم به صورت رنگ پریده اش: با لباس عروس؟ بیخیال داداش. چشمامو بستم: بعدشم وقتی رفتم اونجا، فوقش یکم کار میکنم توی رستوران یا مغازه و مسافرخونه، خرج خودمو در میارم.
• ـ Paranoia ـ •
ـ #Part ⑨① 🧧 ـ
مکث کرد. انگار حرفم خیلی پیچیده شد که مثال زدم: مثلا مامان من! یهو از بابام ترم اول دانشگاه خوشش اومد و پاشو کرد تو یه کفش که میخوامش! بابامم اصرار داشت که دوسش داره. در صورتی که یه پسر بیست ساله ی خام بود. خودشونو قربانی احساسات بچگونه شون کردن. اینو مامان بزرگم با ناراحتی یه بار برام گفت و غصه میخورد چرا جلوشونو نگرفته.
پوزخند زدم: بعدشم که به مراسم عروسی نرسیده، وقتی نامزد بودن مامانم حامله شد. کم کم داشت می فهمید اشتباه کرده و با بابام هیچ اشتراکی ندارن. از همون موقع من قربانی اشتباه شون شدم.
دست به سینه خیره شدم به سقف: تصور کن با بهمن ازدواج کردی و بچه دار شدین. البته اگه تا سال پنجاه و هفت زنده موندین و خودتونو وسط معرکه انقلاب کردن به باد ندادین...
وسط حرفم پرید: پس انقلاب میشه! عصبی نگاهش کردم: وسط حرفم نپر. خیره شدم به چشماش و برای اینکه دقت کنه به حرفم به دروغ گفتم: فعلا انقلاب نشده. حرفمو ادامه دادم: این زندگیته که باید برات مهم باشه نه دیگران! پس فردا میشی یه زن مثل مامان من که بچشو قربونی تصمیم اشتباهش میکنه! اصلا نمیفهمم! شب عروسی میدونی چی میشه دیگه؟! حاضری بخوابی با پسر خالت؟!
تو چشماش وحشت و خجالت نشست که باز چشم دوختم به سقف: نمیدونم کیو دوس داری و کجاس. ولی یه جوری بهشون بفهمون که از بهمن خوشت نمیاد و جای برادرته. اصلا... اینو به داداشت بگی که بهشون بگه بهتره. همیشه خواهر برادرای بزرگ کمک کننده ان.
انگشتامو تو هم قفل کردم: با اینکه ندارم، ولی از دوستام شنیدم. در ضمن... نگران نباش. کسی که تو دوسش داری اگه مثل خودت عاشق باشه میاد خواستگاریت.
جوابی نداد که خوابم گرفت و خمیازه کشیدم. چشمامو بستم: زندگیتو خراب نکن... وقتی پاتو بذاری تو زندگی مشترک بیرون رفتنت سخت تر میشه. حالا... از من گفتن بود و از تو نشنیدن.
هنوز چیزی نمیگفت. اینکه از ازدواج با بهمن منصرفش کنم باعث میشد چیزی به من برسه؟ نه. پس چرا تلاش میکردم؟ شاید چون میدونستم آینده اش چی میشه و به عنوان همجنسش و کسی که حاصل ازدواج اشتباهه میخوام جلوی یه فاجعه رو در آینده بگیرم. اگه بهار و بهمن ازدواج کنن پنجاه سال بعد، یه پیرزن و پیرمردی ان که با هم مشکل دارن و مدام دعوا میکنن. اگه تازه بد شانس باشن و نتونن جدا بشن.
با کلی بچه ی قد و نیم قد که خودشون شاید بچه یا حتی نوه دارن. هی دعوا... ماجرا! سال پنجاه و سه مگه نیس اصلا؟ مامان بزرگ من شاید همین موقعا ازدواج کرد و سال بعدش خاله ترانه رو حامله شد. اگه یکم دیگه عمرش به دنیا می موند و مریض نمیشد، شاید می تونست بچه ی دختر بزرگه ی خاله رو که کانادا درس میخوند ببینه.
من از آینده اومدم. تو زمانی که من زندگی میکنم همه ی آدمایی که الان جلوی چشمم دارن راه میرن،حرف میزنن و بعضاً گوه هم میخورن، یا مُردن یا الان پیرن. همین عاطفه، اگه ایران مونده باشه که بعید می دونم، میتونم پیداش کنم و برم بالا سرش و با همین دستام توی چند ثانیه خفش کنم.
وسط فکرای مختلفم، همچنان بهار چیزی نگفت و من چشمام گرم شدن و کم کم رفتم تو عالم خواب... یکم بعد که هنوز دنیای بیداری رو حس میکردم، صدای نفساش نزدیکتر اومد. انگار که بالشتشو گذاشته کنار بالشتم. پتو کشید روم، این دختر خیلی عجیب بود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- نیا... بلند شو. من دارم میرم. وسط خواب و بیداری به پهلو شدم و پتو رو تا گردنم کشیدم: هن؟ دستش نشست روی بازوم و تکونم داد: گفتم دارم میرم خونه ی خودمون. خونه ی خودشون؟ که بره کمک کنه برای مراسم؟! یهو چشم باز کردم و سیخ شدم سمتش! سرم از این یهویی بلند شدنه تیر کشید و دستمو گذاشتم روی بخیه هام: اه!
نگران خیره شد بهم: چیشد؟؟! با چشمای ریر شده نگاهش کردم: بابا! واسه چی؟! دست جلو اورد: ببینم سرتو؟! خودمو عقب کشیدم: نکن بابا. من با لمس مشکل دارم! زل زدم بهش: واس چی میری؟! عروسی کنی؟! دست گذاشت رو زانوش و خیره شد به زمین: نه بابا امشب که نیس... عصبی نفسمو بیرون دادم: منو باش این همه زر زدم. امشب که نیس؟ یعنی چند شب دیگس!
تو سکوت با ناراحتی خیره شد بهم که باز به پهلو دراز کشیدم و چشم بستم، خمیازه کشیدم: برو. فقط قبلش ببین کسی هست منو ببره از تهران؟ - اه باز شروع کردیا! + تو که از خونه خالت بری، نرگسم بره، من اینجا فاکینگ حس معذب بودن میکنم. - فاکینگ؟! + خیلی زیاد حس معذب بودن میکنم! - خب من بهت سر میزنم!
از پایین خیره شدم به صورت رنگ پریده اش: با لباس عروس؟ بیخیال داداش. چشمامو بستم: بعدشم وقتی رفتم اونجا، فوقش یکم کار میکنم توی رستوران یا مغازه و مسافرخونه، خرج خودمو در میارم.
• ـ Paranoia ـ •
۱۸:۱۱
ـ window dweller 🪟 ـ
ـ #Part ⑨① 🧧 ـ
- اگه یه آدم ناحسابی بهت بخوره چی؟! + خدا تا اینجاشو کمک کرده، حالا بقیشم میکنه. تو به زندگی خودت برس. چیزی نمی گفت. همونجوری نشسته بود و نگاهم میکرد. صدای مائده میومد از بیرون: بیا دیگه بهار! یهو گفت: میخوای بیای خونه ی ما؟!
چشم باز کردم: عاطفه پیدام میکنه باهوش خانوم. طاق باز شدم و آروم پشت سرمو گذاشتم رو بالشت: خوشم نمیاد انقد واسم دلسوزی میکنی، بچت که نیستم. اگه نمی تونی منو از تهران ببری، خودم یه کاریش میکنم.
باز وول خوردم، پشتمو بهش کردم و لب زدم: برو تا خواهرت نیومده اینجا! - باشه. + میدونم بی فایدس ولی بازم به حرفام فکر کن. - باشه... + خدافظ. - خدافظ.
بلند شد و از اتاق بیرون رفت. یکم بعد صدای بابونه میومد: به سلامت خوشگلم. ایشالا دفعه بعد همو خونه تون واسه مراسم ببینیم. پشت بندش صدای بهمن: ایشالا! منکه کت و شلوارم آویزونه به دستگیره کمد! دیدیش؟!
حالم یهو خیلی بد شد... میتونستم درد بد تو سینه ی بهارو حس کنم. اجبار! سکوت! کاش انقد احمق بازی در نمی اورد. - نه ندیدم. - بیا بیا نشونت بدم! پتو رو روی سرم کشیدم و گوشامو گرفتم. نه... نمیخوام بشنوم... نمیخوام...
ادامه داره... آتیش فراموش نشه
• ـ Paranoia ـ •
ـ #Part ⑨① 🧧 ـ
- اگه یه آدم ناحسابی بهت بخوره چی؟! + خدا تا اینجاشو کمک کرده، حالا بقیشم میکنه. تو به زندگی خودت برس. چیزی نمی گفت. همونجوری نشسته بود و نگاهم میکرد. صدای مائده میومد از بیرون: بیا دیگه بهار! یهو گفت: میخوای بیای خونه ی ما؟!
چشم باز کردم: عاطفه پیدام میکنه باهوش خانوم. طاق باز شدم و آروم پشت سرمو گذاشتم رو بالشت: خوشم نمیاد انقد واسم دلسوزی میکنی، بچت که نیستم. اگه نمی تونی منو از تهران ببری، خودم یه کاریش میکنم.
باز وول خوردم، پشتمو بهش کردم و لب زدم: برو تا خواهرت نیومده اینجا! - باشه. + میدونم بی فایدس ولی بازم به حرفام فکر کن. - باشه... + خدافظ. - خدافظ.
بلند شد و از اتاق بیرون رفت. یکم بعد صدای بابونه میومد: به سلامت خوشگلم. ایشالا دفعه بعد همو خونه تون واسه مراسم ببینیم. پشت بندش صدای بهمن: ایشالا! منکه کت و شلوارم آویزونه به دستگیره کمد! دیدیش؟!
حالم یهو خیلی بد شد... میتونستم درد بد تو سینه ی بهارو حس کنم. اجبار! سکوت! کاش انقد احمق بازی در نمی اورد. - نه ندیدم. - بیا بیا نشونت بدم! پتو رو روی سرم کشیدم و گوشامو گرفتم. نه... نمیخوام بشنوم... نمیخوام...
ادامه داره... آتیش فراموش نشه
• ـ Paranoia ـ •
۱۸:۱۱
• scenario •
ـ window dweller 🪟 ـ ـ #Part ⑨① 🧧 ـ - اگه یه آدم ناحسابی بهت بخوره چی؟! + خدا تا اینجاشو کمک کرده، حالا بقیشم میکنه. تو به زندگی خودت برس. چیزی نمی گفت. همونجوری نشسته بود و نگاهم میکرد. صدای مائده میومد از بیرون: بیا دیگه بهار! یهو گفت: میخوای بیای خونه ی ما؟! چشم باز کردم: عاطفه پیدام میکنه باهوش خانوم. طاق باز شدم و آروم پشت سرمو گذاشتم رو بالشت: خوشم نمیاد انقد واسم دلسوزی میکنی، بچت که نیستم. اگه نمی تونی منو از تهران ببری، خودم یه کاریش میکنم. باز وول خوردم، پشتمو بهش کردم و لب زدم: برو تا خواهرت نیومده اینجا! - باشه. + میدونم بی فایدس ولی بازم به حرفام فکر کن. - باشه... + خدافظ. - خدافظ. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. یکم بعد صدای بابونه میومد: به سلامت خوشگلم. ایشالا دفعه بعد همو خونه تون واسه مراسم ببینیم. پشت بندش صدای بهمن: ایشالا! منکه کت و شلوارم آویزونه به دستگیره کمد! دیدیش؟! حالم یهو خیلی بد شد... میتونستم درد بد تو سینه ی بهارو حس کنم. اجبار! سکوت! کاش انقد احمق بازی در نمی اورد. - نه ندیدم. - بیا بیا نشونت بدم! پتو رو روی سرم کشیدم و گوشامو گرفتم. نه... نمیخوام بشنوم... نمیخوام... ادامه داره... آتیش فراموش نشه
• ـ Paranoia ـ •
۸:۰۷