اینجا از همه. چی سناریو داریم
فقط کافیه درخواست بدی
@ste0lla
بچه سال بیاد ریم میشه

sᥴᥱᥒᥲrі᥆

```[ آخرین بوسه پارت ۸ ]
دازای:خب خب حالا که تنها شدیم...
چویا:تنها ام بشیم من این لباسا رو نمیپوشم...
دازای:باشه فقط شب به فا*کت دادم نگی چرا!
چویا:به من چه اصن...
دازای:نه بنظرم شب دیره همین الان 
به فا*کت میدم...
چویا:باشه...هااااا...؟
دازای:خب مثل اینکه خودتم راضی...
چویا:نه..نه...
دازای:پس لباساتو و بپوش
چویا:آه...برو بیرون
دازای:من که تو رو دیدم پس چرا خجالت میکشی؟
چویا:من؟...خجالت؟...من کجا خجالت کشیدم؟
دازای:گونه هاتو نگاه...بگذریم... لباساتو بپوش
چویا:هوفف...باشه

*درحال پوشیدن لباس*

دازای:یه دقیقه وایسا!
چویا:چته؟
دازای:چرا داری یقه اسکی میپوشی؟
من که یقه اسکی ندادم همراه لباسا...
چویا:بخاطر این مارکا!
دازای:بلاخره که باید بفهمن مال منی...
چویا:نمیخوام بفهمن...
دازای:یه دقیقه اون لباسو بده
چویا:میخوای چیکارش کنی؟
دازای:میگم بده
چویا:بیا
دازای:*پاره کردن لباس*خب حالا دیگه باید
همه بفهمن مال منی...
چویا:بمیریییی پیرییی
دازای:پیری؟...من فقط ۲۴ سالمه!
دازای:آاااا..یه چیزی یادم افتاد...بیا نزدیک
چویا:باز چته؟

*پر رنگ کردن مارکای قبلی*

چویا:آیی..درد داره وحشییی
دازای:الان بهتر شد...
چویا:من از دست تو چیکار کنم؟
دازای:منو ببوس
چویا:هر هر هر...بی مزه...
دازای:نه واقعا...شوخی نبود
چویا:تو دیرت نیست؟
دازای:برای تو وقت دارم
چویا:ایشش..بریم
دازای:ولی بوس من چی؟
چویا:بیا!
دازای:منظورم گونه ام نبود...لبم
چویا:*معلوم نیست چند نفر اون لبا رو بوسیدن*(آروم زیر لب)
دازای:چیزی گفتی؟
```

IMG_20241001_210655.jpg

*عزیران دل پارت ۷ و ۸ رو با هم گذاشتم *

```[ آخرین بوسه پارت ۹ ] 
چویا:عاا..نه..گفتم بریم دیگه
دازای:شب به حسابت میرسم...
.
.
.
.
(ویو مهمونی)

چویا:دازای...دازایی
دازای:چیه؟
چویا:حوصلم سر رفته!
دازای:بیا بریم برقصیم..
چویا:ولی من بلد نیستم
دازای:فقط حرکات منو همراهی کن
چویا:وقتی رقص و شروع کردیم
احساس معذب بودن میکردم...
ولی بعدش برام عادی شد...
خیلی حس خوبی داشت انگار فقط 
منو دازای بودیم...
.
.
.
.
(ویو فردا بعد مهمونی)


چویا:چند روزی بود که دازای مثل همیشه نبود
انگار افسرده شده بود...شوقی برای هیچ کاری نداشت..
شبا نمیخوابید...و این منو نگران کرده بود..
امروز میخواستم برم پیشش و حال‌ـش رو بپرسم
نزدیک در اتاقش بودم که یهو 
صدای شکستن وسیله ای اومد...
سریع رفتم داخل که با صحنه بدی
مواجه شدم...
اتاق بهم ریخته بود...چراغا خاموش شد
و فقط یه نور کوچیک به اتاق فرمانروایی میکرد
تقریبا 6 تا بطری ویسکی روی میز بود
چند بسته سیگار و یه چاقو...چاقو؟
نگو که دازای سادیسم داره...
رفتم نزدیکش...روی مبل دراز کشیده بود
و ساعدش و گذاشته بود روی چشماش
رفتم نزدیکش و خیمه زدم روش
ساعدش و برداشت و یه نگاه غمگین بهم کرد
رفتم نزدیک صورتش و یه بوسه طولانی روی لبش
گذاشتم...
چویا:اینم بویه اون روزت...
دازای:ممنون
چویا:فقط ممنون
دازای:هوم؟
چویا: نمیخوای منو بوس کنی؟
دازای:حوصله ندارم...
چویا:چرا؟
دازای:میشه بعدا درموردش بگم؟
چویا:اما اگه الان بگی من راحت ترم.. 
دازای:آخه..
چویا:لطفا بگو
```

```[ آخرین بوسه پارت ۱۰ ( پارت آخر ] 
چویا:لطفا بگو
دازای:مامانم...
چویا:مامانت چی؟
دازای:دیگه ندارمش...
چویا:فوت کرده؟
دازای:اوم...الان معنی تنهایی رو میفهمم
چویا:یعنی منو نمیبینی؟
دازای:هوم؟
چویا:یعنی منو دوست نداری؟...من..هیچی
دازای:تو چی؟
چویا:میترسم
دازای:از چی؟
چویا:از اینکه یه طرفه باشه!
دازای:چی یه طرفه باشه؟
چویا:ع...عشق من نسبت به تو...
دازای:هاا؟
چویا:من از همون اول عاشقت شدم...به عشق توی نگاه اول اعتقاد داری؟
دازای:هوم
چویا:من با یه نگاه عاشقت شدم...و قولم هم شکستم
دازای:قول؟
چویا:اوهم...قول اینکه دیگه عاشق نشم...
دازای:میشه منم یه چیزی بگم؟
چویا:بگو!
دازای:حست یه طرفه نیست...منم عاشقتم
چویا:واقعا؟
دازای:اوهوم...ولی زندگی برای من دیگه
فایده ای نداره...
چویا:اگه خواستی میتونی گریه کنی!
دازای:ممنون
.
.
.
.
چویا:و داستان ما به سر رسید
چکیا:یعنی همینطوری عاشق بابا شدی؟
دازای:معلومه که اره...منم همینطوری عاشق مامان شدم
دلیک:بابا یه چیزی بگم؟
دازای:بگو...
دلیک:ولی مامان ماله منه
دازای:هن؟...برو بچه مامانت مال منه
چویا:از دست شما بس کنیدددد
دازای:ولی تو مال منییی
دلیک:ایشش اصن برا خودت
چویا:هعی...```

```[هیونلیکس(پارت 1)]خب همونطور که میدونید فوبیای هیونجین ترس از صدای های بلنده و فوبیای فلیکس هم ترس از عروسک هاست بریم بنویسیم

از زبان هیونجین:بنگ چان رو به پارتی دعوت کرده بودن ولی نتونست بره برای همین به منو فلیکس گفت بریم(بقران بنگ چان مغز نداره این دوتا رو باهم میفرسته)

خب ماهم لباس پوشیدیم و برای پارتی اماده شدیم و رفتیم 
تا وارد پارتی شدیم یه حس عجیبی به من دست داد انگار که فلیکس حالش خوب نیست
اونجا پر از عروسک هایی بود که داخلشون ادمه و شکل هاشون هم زیادی خوب نبودن شبیه انابل بودن و بعضیاشون مو نداشتن و چشماشون سیاه بود

فیلیکس بدون اینکه چیزی بگه تقریبا نصف مهمونی رو گذروند ولی خیلی انگار ترسیده بود

یهو چراغا خاموش میشه و تمام صدا ها قطع میشن
 فیلیکس میلرزه ولی خیلی به روی خودش نمیاره
هیونجین میره سمتش و میگه: هی خوبی؟ 
فیلیکس:ا...اره
هیونجین:اوکیه پس میخوای بریم بیرون؟ 
فیلیکس:باشه بریم
هیونجین:
فیلیکس رو بلند کردم که ببرمش بیرون
بردم توی حیاط اون خونه ، نشوندمش یه گوشه بهش گفتم : خوبی؟ چی شده بود
فلیکس:اره خوبم فقط، اون عروسکا یه جوری بودن(بغض)
هیونجین: هی نترس من الان پیشتم
گریه نکن
هیونجین فیلیکس رو بغل میکنه و موهاش رو نوازش میکنه*
فلیکس درحال گریه کردن*
هیونجین:هی اروم باش من الان پیشتم```

IMG_20241004_003114.jpg

چون بنده اصلا صبر ندارم تا فردا پارت بعدشو میزارم😂

```[هیونلیکس(پارت 2)]
فلیکس رو بلند مردم بردم گذاشتمش توی ماشین و بردمش خونه ی خودم(خیلی حالش بد بود نمیشد تنهاش بزارم)
هیونجین:من میخوام برم بخوابم،تو میخوای برو روی تخت بخواب من روی مبل میخوابم
فلیکس:نه من روی مبل میخوابم تو برو بخواب،راستی ممنونم که تنهام نذاشتی
هیونجین فلیکس رو بغل میکنه و میره توی اتاقش تا بخوابه

حدود ساعت 3 شب بود که فلیکس اومد توی اتاق هیونجین و کنار هیونجین خوابید
فلیکس:هی هیونجین
هیونجین از خواب بیدار میشه:چی شده خوبی؟ 
فلیکس:میشه اینجا پیشت بخوابم؟ 
هیونجین : اره بیا بغلم بخواب

فلیکس میره و خودشو جا میده توی بغل هیونجین*
هیونجین سرش رو میبوسه و نوازشش میکنه*

فلیکس:دوستت دارم(لبخند)
هیونجین پیشونی فلیکس رو میبوسه:منم همینطور


موقعیت:ساعت 10 صبح

هیونجین:هی خوابالو نمیخوای بیدار شی؟ 
فلیکس از خواب بیدار میشه:عه من اینجا چیکار میکنم
هیونجین:چطوری دیشبو یادت نمیاد توکه مست نکرده بودی
فلیکس:اها دیشب نه بابا داشتم از ترس میمردم چرا باید مست میکردم
هیونجین:اینارو ول کن من گشنمه صبونه چی میخوری
فلیکس:نمیدونم
هیونجین:ای بابا یه چی بگو دیگه
فلیکس:نمیدونم بخداااااا

هیونجین میاد روی تخت میشینه جلوی فیلیکس و تو چشماش نگاه میکنه*
نیگاااااااا میکنه*

هیونجین:هرچی بیشتر نگاهت میکنم بیشتر ازت خوشم میاد
فلیکس سرخ شده...```

لوفی | 𝙇𝙐𝙁𝙁𝙔

```[هیونلیکس(پارت 3)]
هیونجین از روی تخت بلد میشه و میگه:من میرم صبونه درست کنم توهم پاشو بیا

ده دقیقه بعد:

فلیکس:مرسی خیلی خوشمزه شده بود
هیونجین:خواهش میکنم

فلیکس:پیشت خیلی احساس امنیت میکنم،میشه بمونم؟ 
هیونجین:اره تا هروقت دوست داری اینجا بمون
فلیکس:ممنونم

موقعیت:بعد از ظهر

هیونجین:هی میای یه فیلم ببینیم؟ 
فلیکس:اره من یه فیلم سراغ دارم
هیونجین:اها اسمش چیه؟ 
فلیکس:چاکی
هیونجین:اون که عروسکه،مگه تو از عروسکا نمیترسی؟ 
فلیکس:مهم نیست تعریفش رو زیاد شنیدم بیا ببینیم
هیونجین :اوکی من که مشکلی ندارم

وضعیت:وسط فیلم
فلیکس بعضی جاها دستاشو میزاشت جلوی چشمش*
هیونجین هم داشت پفیلا میخورد*

یهو یه صحنه ترسناک میاد و فیلیکس سریع میره میچسبه به هیونجین*
هیونجین:خودت گفتی ببینیما
فیلیکس:من که نترسیدم
هیونجین:اره از قیافت معلومه

فیلیکس هی دستشو میگیره جلو چشماش*(خیلی میترسید)

هیونجین:میخوای فیلم رو قطع کنم؟ 
فلیکس:نه بابا بزار ببینیم

هیونجین دستاش رو دور گردن فلیکس حلقه میکنه تا فلیکس نترسه*```

از وقتی پارت دادم تا همین الان داشتم مانهوا میخوندم😔
اونم جینکس 
هیچی دیگه من جای دن پاره شدم😔😔😂

دلم میخواد پارت بدم گشادیم میاد

ایا برای پارت دادن موافق هستید؟ 😂🗿

```[هیونلیکس(پارت 4)] 
فلیکس روی پای هیونجین خوابش میبره و هیونجین هم مشغول خوندن کتابش میشه

یعو یک رعد و برق خیلی بلند و ترسناک میزنه و فلیکس از خواب میپره

فلیکس:چی... چیشد(زهر ترک شده)
هیونجین:اروم باش چیزی نیست
فلیکس:وای 

یهو زنگ خونه زده میشه*
فلیکس میگه:من در رو باز میکنم
فیلیکس میره در رو باز میکنه ولی کسی رو نمیبینه*
یهو روی زمین رو میبینه و داد میکشه*
هیونجین:چی شدددد
فلیکس شروع میکنه به گریه کردن:اون... اون جنازه
هیونجین:چی داری میگی چیزی اونجا نیست 
توهم زدی
فلیکس :خودم با چشمای خودم دیدممم(گریه)

هیونجین فلیکس رو بلند میکنه و میزارتش روی مبل
فلیکس داره بد جور گریه میکنه
هیونجین:اروم باش چیزی نیست فقط یه توهم بوده 
فلیکس:ولی... 
هیونجین فلیکس رو بغل میکنه:اروم باش چیزی نیست من پیشتم نترس 

هیونجین فلیکس رو بلند میکنه و میبرتش میزارتش روی تخت*
هیونجین:چیزی نیست فقط باید بخوابی
فلیکس:پیشم بمون
هیونجین:باشه 
هیونجین کنار فلیکس میخوابه و فلیکس بی وقفه میره خودش رو جا میده توی بغل هیونجین*

هیونجین:بهتری؟ 
فلیکس:تا وقتی پیش تو باشم بهترین حال رو دارم
هیونجین لبخند میزد و سر فلیکس رو نوازش میکند*```

IMG_20241007_212321.jpg

دوستان خیلی دلم میخواد پارت بدم ولی مغزم پر از خالیه👨‍🦽

```[هیونلیکس(پارت 5)] 
موقعیت:صبح ساعت 7

فلیکس بیدار میشود*
به هیونجین میگوید:هی بیدار شو 
هیونجین بیدار میشود:ساعت چنده؟ 
فلیکس:7
هیونجین:فکر نمیکنی یکم زوده؟ 
فلیکس:پاشو ببینم خوابالو تا کی میخوای بخوابی 
فیلیکس هیونجین رو میزنه:بلند شو حوصلم سر رفت
هیونجین:بگیر بخواب خیلی زوده
فلیکس هیونجین را محکم تر میزند:وایییییی پاشو دیگه
هیونجین میشیند:چیکار کنیم
فیلیکس میخندد:موهاتو😂
هیونجین موهاشو صاف میکند:درست شد؟ 
فلیکس :اره
هیونجین: خب نگفتی چیکار کنیم
فلیکس:بریم بیرون
هیونجین:کجا بریم
فلیکس:نمیدونم
هیونجین:خدایااااا 
بریم پیش بنگ چان؟ 
فلیکس:اره اره

موقعیت:خونه ی بنگ چان

بنگ چان : عوا سلام چطورید

فلیکس:سونگمین کجاس؟ 
بنگ چان:تو از کجا میدونستی سونگمین اینجاس؟ 
فلیکس:چون همیشه اینجاس
بنگ چان :عه راس میگی
فلیکس:حالا کجاس میخوام ببینمش
بنگ چان:خوابه

هیونجین:ببین همه خوابن فقط تو و بنگ چان این وقت صبح بیدار بودین 
فیلیکس:خیلی تنبلیداااا|```

خوشحال باشید بالاخره پارت دادم😂

چانی فم قصد عضو گیری داره چک شه
@chani_fam