۱۳ آبان
The novel BTS❉رمانبیتیاس
#scenario_jungkook Part : 4 / 82 _ ........میا در حالی که با استرس تو اتاقم راه میرفتم پدرم گوشی رو ازم گرفته بود و قرار بود فردا ازدواج کنم اونم با پسر خانواده جئون که یک ذره هم بهش علاقه نداشتم با گوشی ا.ت دزدکی در حال گرفتن شماره تهیونگ بودم که بعد سه بوق برداشت تهیونگ:بله؟! میا: تهیونگ منم میا همین که اینو گفتم باصدای نگران و یکم عصبیش گفت تهیونگ:عشقم میا دلم برات یه ذره شده بود چرا گوشیت خاموش بود اگه زنگ نمی زدی میومدم دم خونه تون و به.... با استرس حرفش رو قطع کردم میا: تهیونگ عزیزم میدونم نگرانت کردم ببخشید ولی الان وقت این حرف ها نیست اگه امشب منو از اینجا فراری ندی پدرم میخواد منو شوهر بده اینبار صدای کاملا عصبیش داد زد تهیونگ: پدرت غلط ک...... حرفشو نصفه گذاشت و گفت تهیونگ : نمیخوام بی احترامی کنم میا..... مثل ادم بگو چی شده با اعصاب من بازی نکن ازدواج چه صی*غه ایه این بار اشکام جاری شد میا: تهیونگ خواهش میکنم بیا منو از اینجا ببر من نمیخوام با اون ازدواج کنم پدرم مجبورم میکنه که.... تهیونگ وسط حرفم پرید تهیونگ: باشه باشه خوشگلم اشکای مرواریدی تو نریز میام میام تو زن منی هرکی بخواد مجبورت کنه رو میکشم خوشحال زود گفتم میا: باشه منتظرتم زود بیا ساعت 1:10 همه خوابن میام حیاط پشتی اونجا باش تهیونگ: باشه نگران نباش من اونجام به خودت استرس نده صدای کلید در اتاق اومد زود گفتم میا: تهیونگ یکی داره میاد باید قطع کنم دوست دارم تهیونگ: باشه نفسم منم دوست دارم زود قطع کردم و گوشی رو پشتم قایم کردم که در باز شد ا.ت سرشو اورد تو با استرس گفت ا.ت:خواهر پدر برگشت گوشی زو بده تا نفهمیده گوشی زو سمتش گرفتم خواهر کوچولوم فک کنم دیگه نتونم ببینمش ازم گرفتش خواست بره بیرون که دستش رو گرفتم گفتم میا :.... _ بفرمایدددد توی پی وی جرم دادید 10 comments and 10 likes #jm
272 ممبر داریم
بعد ۵ تا لایک؟؟؟
بچه برسونید زود زود پارت بزارم
#jm
بعد ۵ تا لایک؟؟؟
بچه برسونید زود زود پارت بزارم
#jm
۱۶:۱۵
۱۴ آبان
۲:۵۶
بازارسال شده از ᶦˡʸᵃ
سلام قشنگم🥭میشه کمکم کنی 1k شم میدونم خوشت نمیاد نیوز بدم ولی ببخشید مجبورم🥭اگه هم چنلی داری بده عضو میشم 🥭@roozmaregi_moon_and_sunبالاییه🥭
۱۲:۲۶
حمایت شه
۱۲:۲۶
۱۵ آبان
۱۱:۵۲
۱۱:۵۵
۱۶ آبان
۱۵:۵۲
ببخشید تو این یه هفته بخاطر مشکلاتی نتونستم فعالیت کنم....تو این هفتهای که میاد جبران میکنم#JeonAra
۱۵:۵۶
#زخم_پنهان#Part_8
که....دره اتاق با شدت زیادی باز شد...از ترس چشمام تو حدقه چرخید....اون پسره که به نظر مست میاد جلوی در ایستاده بود...تو جام وول خوردم
÷اممم...ت..تو چرا اومدی ای..اینجا؟
×بیا نزدیکم....(مست)
÷دهنش از مستی باز بودو میتونستم تکون خوردن زبونشو ببینم...:نه من نمیام...اص..اصلا واسه چی باید بیام؟؟خشمگین شدو اومد طرفم...زیر بغلمو گرفتو از روی صندلی بلندم کرد....
×اینقدر دلو جرئت داری به من میگی نه؟؟
÷جوابی ندادم....
×دروغ چرا...ازت خوشم اومده...حالیته چی میگم؟؟دنبال چیزی میگشتم تا با اون اثرمو روی بدنش به جا بزارم...دورو اطرافمو نگاه کردم..تا بلاخره یه خودکار روی میز دیدم...برش داشتم...دکمه آستین دختره رو باز کردمو آستینشو کشیدم بالا...بدن سفیدش دیوونم میکرد..لعنتی....نوک خودکارو رو پوستش گذاشتمو شروع کردم به کشیدم....طرحی که توسط مادرم روی قلبم حک شده بود....یه پروانه که یه بالش شکسته...آروم اونو روی ساق دستش طراحی کردم...حس عجیبی داشت...آروم آروم خاطراتی ک با مادرم قبل از مرگش داشتم اومد تو ذهنم....
خاطراتکوکبامادش:+جونگکوکی..پسرم...
×با ذوق رفتم پیشش:چیه مامانی؟دوباره حالت بد شد؟؟
+آروم موهای بههم ریختشو مرتب کردم..:نه عزیزم...میخوام اجازه کاریو بهم بدی..
×هومم..چه کاری مامانی؟؟(لباشومیدهجلو)
+برگه کنار دستمو نشونش دادم...:میخوام این پروانه خوشگلو رو بدنت تتو کنم...
×تتو!!ولی مامانی خودت گفتی زوده که بخوام تتو بزنم...
+عزیزم...الان وضعیت تغیر کرده...(بغض)
×اومممم...حالا میخوای کجا تتوش کنی؟؟
+به سینم اشاره کردم....:میخوام روی قلبت بکشمش ک تا آخر عمرت بدونی هرجا ک باشی یا تو هر وضعیتی ک باشی حتی اگه من کنارت نباشم..ولی مامانیت همیشه دوست داره(بغض)
×خبببب....باشه..لباسمو در اوردمو مامانم کارشو شروع کرد...
+جونگکوکی مامانی همیشه دوست داره(بغض)
#زخم_پنهان#Part_9
ویو ا. تساکتو بی حرکت موندمو به حرکات دستش نگاه کردم.... معلوم بود خیلی آموزش دیده... بدون هیچ خط خوردگی نقشه مورد نظرشو کشید... بعد تموم شدن کارش دستمو ول کرد... تو چشمام خیره شد.. لعنتی چشماش جادویی بود... حتی نمیتونستم یک لحظه هم تو چشماش خیره بشم... چشماش دیوونم کرد... سرمو انداختم پایین..
×تموم شد...
÷معـ.. معنیه این چیه؟
×به وقتش خودت میفهمی دختر جون
ویو کوکاینو گفتمو از بار رفتم بیرون ساعت3شب بودو باید برمیگشتم خونه.... نشستم پشت فرمونو ماشینو روشن کردم... باید زود برمیگشتمو استراحت میکردم... چون فردا تمرین بوکس داشتم...
ویو ا. تاز حرفش شوکه شدم... چند مین بود ک به دری که ازش خارج سده بود خیره شده بودم... که... گوشیم با صدای بلند شروع کرد به زنگ خوردن... برش داشتمو جواب دادم
÷بله؟
-ا. ت دیگه میتونی برگردی خونه... شیفتت تمومه..
÷عاااا مرسی... وسایلنو جمع کردمو رفتم خونه....
فلش بک(صبح) ویوکوکبا آلارم گوشیم بیدار شدم... چشمام واضح نمیدید... چشمامو مالیدم رفتم تو دستشویی... بعد انجام کارام اومدم بیرون لباسامو پوشیدم... یه صبحونه سره پایی هم خوردمو از خونه زدم بیرون.... به باشگاه رسیدم.... از پله ها پایین رفتمو مربیمو دیدم... تعظیم کردم...
•عااا کوک خوشحالم میبینمت..
×همچنین مربی
•درد بازوت ک بهتره؟
×آره کاملا خوب شده...
•پس امروز آماده اومدی...
×آره...
•خبب... پس برو گرم کن 30مین دیگه میفرستمت روی رینگ...
×اوکیه...
#زخم_پنهان#Part_10
شروع کردم به گرم کردن... با تمام قدرتم به کیسه بوکس مشت میزدم.... بدنم از عرق خیس شده بود... حتما باید بعد تموم شدن تمرینم یه دوش میگرفتم... گرم کردنم تموم شد... رفتم پیش مربیم که اونم گفت میتونم برم روی رینگ.... دستکشامو پوشیدم... کامل رفتم روی رینگ... چیی!! وایسا ببینم اون واقعا پسر بود!؟ بدنش مثل برف سفید بود... بدنش خیلی ضریف بود... جدا دلم نمیومد اونو بزنم... ولی توی مبارزه جدی تر ازینام... تعظیم کردیم دستکشامونو به هم کوبیدیم... آخه مربی چه فکر کرده که گفته با این نیم وجبی مبارزه کنم؟ این پسربچه با یه ضربه من میره هوا.... سوت مربی زده شد... تا به خودم اومدم اون وحشیانه به طرفم اومدو ضربه اولو خوابوند تو صورتم.... بعد اون حرکتش تمام تفکراتی که درموردش داشتم ریخت... من رو صورتم حساس بودمو این کارشو بی جواب نمیزارم.... ضربه اولو کبوندم تو شکمش چرخیدمو یه لگد تو صورتش و دوباره حالت دفاعی گرفتم... دوباره خواست با مشت بزنه تو صورتم.... دستکشامو جلوی صورتم گرفتم تا دفاع کنم که.... اههه لعنتی.. اون گولم زد... با مشت دیگش یه ضربه زد به دیکم.... کمرمو خم کردمو یه دستمو روی دیکم گذاشتم... اون یارو وحشی تر از چیزی بود که فکر میکردم.... داشت اعصبانیم میکرد... خودمو جمعوجور کردمو بهش حمله کردم... اجازه ندادم حتی از خودش دفاع کنه... ضربه پشت سره ضر
که....دره اتاق با شدت زیادی باز شد...از ترس چشمام تو حدقه چرخید....اون پسره که به نظر مست میاد جلوی در ایستاده بود...تو جام وول خوردم
÷اممم...ت..تو چرا اومدی ای..اینجا؟
×بیا نزدیکم....(مست)
÷دهنش از مستی باز بودو میتونستم تکون خوردن زبونشو ببینم...:نه من نمیام...اص..اصلا واسه چی باید بیام؟؟خشمگین شدو اومد طرفم...زیر بغلمو گرفتو از روی صندلی بلندم کرد....
×اینقدر دلو جرئت داری به من میگی نه؟؟
÷جوابی ندادم....
×دروغ چرا...ازت خوشم اومده...حالیته چی میگم؟؟دنبال چیزی میگشتم تا با اون اثرمو روی بدنش به جا بزارم...دورو اطرافمو نگاه کردم..تا بلاخره یه خودکار روی میز دیدم...برش داشتم...دکمه آستین دختره رو باز کردمو آستینشو کشیدم بالا...بدن سفیدش دیوونم میکرد..لعنتی....نوک خودکارو رو پوستش گذاشتمو شروع کردم به کشیدم....طرحی که توسط مادرم روی قلبم حک شده بود....یه پروانه که یه بالش شکسته...آروم اونو روی ساق دستش طراحی کردم...حس عجیبی داشت...آروم آروم خاطراتی ک با مادرم قبل از مرگش داشتم اومد تو ذهنم....
خاطراتکوکبامادش:+جونگکوکی..پسرم...
×با ذوق رفتم پیشش:چیه مامانی؟دوباره حالت بد شد؟؟
+آروم موهای بههم ریختشو مرتب کردم..:نه عزیزم...میخوام اجازه کاریو بهم بدی..
×هومم..چه کاری مامانی؟؟(لباشومیدهجلو)
+برگه کنار دستمو نشونش دادم...:میخوام این پروانه خوشگلو رو بدنت تتو کنم...
×تتو!!ولی مامانی خودت گفتی زوده که بخوام تتو بزنم...
+عزیزم...الان وضعیت تغیر کرده...(بغض)
×اومممم...حالا میخوای کجا تتوش کنی؟؟
+به سینم اشاره کردم....:میخوام روی قلبت بکشمش ک تا آخر عمرت بدونی هرجا ک باشی یا تو هر وضعیتی ک باشی حتی اگه من کنارت نباشم..ولی مامانیت همیشه دوست داره(بغض)
×خبببب....باشه..لباسمو در اوردمو مامانم کارشو شروع کرد...
+جونگکوکی مامانی همیشه دوست داره(بغض)
#زخم_پنهان#Part_9
ویو ا. تساکتو بی حرکت موندمو به حرکات دستش نگاه کردم.... معلوم بود خیلی آموزش دیده... بدون هیچ خط خوردگی نقشه مورد نظرشو کشید... بعد تموم شدن کارش دستمو ول کرد... تو چشمام خیره شد.. لعنتی چشماش جادویی بود... حتی نمیتونستم یک لحظه هم تو چشماش خیره بشم... چشماش دیوونم کرد... سرمو انداختم پایین..
×تموم شد...
÷معـ.. معنیه این چیه؟
×به وقتش خودت میفهمی دختر جون
ویو کوکاینو گفتمو از بار رفتم بیرون ساعت3شب بودو باید برمیگشتم خونه.... نشستم پشت فرمونو ماشینو روشن کردم... باید زود برمیگشتمو استراحت میکردم... چون فردا تمرین بوکس داشتم...
ویو ا. تاز حرفش شوکه شدم... چند مین بود ک به دری که ازش خارج سده بود خیره شده بودم... که... گوشیم با صدای بلند شروع کرد به زنگ خوردن... برش داشتمو جواب دادم
÷بله؟
-ا. ت دیگه میتونی برگردی خونه... شیفتت تمومه..
÷عاااا مرسی... وسایلنو جمع کردمو رفتم خونه....
فلش بک(صبح) ویوکوکبا آلارم گوشیم بیدار شدم... چشمام واضح نمیدید... چشمامو مالیدم رفتم تو دستشویی... بعد انجام کارام اومدم بیرون لباسامو پوشیدم... یه صبحونه سره پایی هم خوردمو از خونه زدم بیرون.... به باشگاه رسیدم.... از پله ها پایین رفتمو مربیمو دیدم... تعظیم کردم...
•عااا کوک خوشحالم میبینمت..
×همچنین مربی
•درد بازوت ک بهتره؟
×آره کاملا خوب شده...
•پس امروز آماده اومدی...
×آره...
•خبب... پس برو گرم کن 30مین دیگه میفرستمت روی رینگ...
×اوکیه...
#زخم_پنهان#Part_10
شروع کردم به گرم کردن... با تمام قدرتم به کیسه بوکس مشت میزدم.... بدنم از عرق خیس شده بود... حتما باید بعد تموم شدن تمرینم یه دوش میگرفتم... گرم کردنم تموم شد... رفتم پیش مربیم که اونم گفت میتونم برم روی رینگ.... دستکشامو پوشیدم... کامل رفتم روی رینگ... چیی!! وایسا ببینم اون واقعا پسر بود!؟ بدنش مثل برف سفید بود... بدنش خیلی ضریف بود... جدا دلم نمیومد اونو بزنم... ولی توی مبارزه جدی تر ازینام... تعظیم کردیم دستکشامونو به هم کوبیدیم... آخه مربی چه فکر کرده که گفته با این نیم وجبی مبارزه کنم؟ این پسربچه با یه ضربه من میره هوا.... سوت مربی زده شد... تا به خودم اومدم اون وحشیانه به طرفم اومدو ضربه اولو خوابوند تو صورتم.... بعد اون حرکتش تمام تفکراتی که درموردش داشتم ریخت... من رو صورتم حساس بودمو این کارشو بی جواب نمیزارم.... ضربه اولو کبوندم تو شکمش چرخیدمو یه لگد تو صورتش و دوباره حالت دفاعی گرفتم... دوباره خواست با مشت بزنه تو صورتم.... دستکشامو جلوی صورتم گرفتم تا دفاع کنم که.... اههه لعنتی.. اون گولم زد... با مشت دیگش یه ضربه زد به دیکم.... کمرمو خم کردمو یه دستمو روی دیکم گذاشتم... اون یارو وحشی تر از چیزی بود که فکر میکردم.... داشت اعصبانیم میکرد... خودمو جمعوجور کردمو بهش حمله کردم... اجازه ندادم حتی از خودش دفاع کنه... ضربه پشت سره ضر
۱۶:۰۸
تو متن بالا جا نشد این پایین میزارم
ضربه پشت سره ضربه.... با آخرین ضربم که درست خورد تو پیشونیش افتاد خواستم برم طرفش که صدای سوت مربی مانعم شد...
ضربه پشت سره ضربه.... با آخرین ضربم که درست خورد تو پیشونیش افتاد خواستم برم طرفش که صدای سوت مربی مانعم شد...
۱۶:۰۸
بلایکید
۱۸:۱۰
۲۲:۱۳
۱۷ آبان
۷:۱۲
خیلی وقته سناریو نذاشتم....بریم برا یه سناریو غمگین؟؟نظرتونه؟!البته که من یکم مریضم خوشم میاد مردمو اذیت کنم#Jeon_Ara
۸:۳۴
Admins↓
Pari:@pari_186(درحالآمادهکردن....)
Jeon_Ara:@bad_girl0_0(نویسندهزخمپنهان)
delvin«jm»:@d_d_army(نویسندهعشقدردناک)
Pari:@pari_186(درحالآمادهکردن....)
Jeon_Ara:@bad_girl0_0(نویسندهزخمپنهان)
delvin«jm»:@d_d_army(نویسندهعشقدردناک)
۸:۳۴
۸:۳۷
وقتےمجبورمیشےبراےهمیشہفراموششکنے!!Part1/1#Jeon_Ara
ویو ا.تساعت از 12 شب گذشته بود....از جام بلند شدم...تلوزیون رو خاموش کردم و خوراکیهای روی میزم جمع کردم....همه ریختو پاشارو جمعو جور کردم...درآخرم دستامو شستم و به اتاقم رفتم....بلافاصله بعد از وارد شدنم چشمم به عکس خودم و جونگکوک افتاد....سرمو پایین انداختمو رفتم روی تخت دراز کشیدم....دوباره به اون عکس خیره شدم...بلند شدم عکس رو از روی دیوار برداشتم و دوباره دراز کشیدم...اون عکس تو دستام بود و چشمام خیره به اون....همه خاطرات خوب و بدی که کنار همدیگه داشتیم مثله نوار فیلم از جلوی چشمام رد شد....چشمام پره اشک شد و بغضی سنگین گلومو چنگ میزد....از جام بلند شدم و پشته پیانوعی که جونگکوک برام به یادگار گذاشته بود نشستم...شروع کردم به نواختن آهنگ....با هر نوت از آهنگ قطره اشکی از روی گونم سر میخورد و روی زمین و گاهی روی دستم میچکید....سعی کردم بی صدا گریه کنم چون رورا خواب بود و نمیخواستم بیدار بشه....دیگه نتونستم خودداری کنم....دست از نواختن کشیدم...سرمو رو دستام گذاشتم و با صدایی چندان بلند گریه میکردم....ناگهان با تکون خوردن و باز شدن در از جا پریدم....سریع اشکامو پاک کردم....چیزی که نمیخواستم سرم اومد...رورا از خواب بیدار شده بود و با چهرهای گریون و مضطرب وارد اتاق شد....
*مامانی چلا گوریه مکنی؟(بغض)
+هیچی نیس مامانی برو بخواب...
*چلا یه چی هست.....چون من اذیتت کلدم دالی گوریه مکنی؟
+نه قربونت برم...
*قول میدی دیگه گوریه نکنی؟
+آره عزیز دلم دیگه هیچ وقت گریه نمیکنم...لبخندی بهم زد...منم در جواب لبخند تلخی زدم....ناگهان به طرف عکسی که روی تخت بود جذب شد...اون عکسو تو دستاش گرفت...با تعجب به اون عکس خیره شده بود....
*هیییییی...مامانی این مرده کیه کنارت نشسته...هییییی اگه بابایی این عکسو ببینه تنبیهت موکونه...
+دلم براش میسوخت....اون حتی قیافه پدرشم نمیشناسه...تو بغل خودم کشیدمش...:رورا این مرد پدرته...
*هاا!
+چرا تعجب کردی؟
*فتر نمیکردم بابایی انگدر جذاب لنتی باسه...حتما تو اون موقع خیلی حوشدل بودی که عاشگت شده...
+آره....
*مامانی....بابا الان کجاس؟؟
+یه جای خیلی خوب....
*چرا مارو با خودش نبرد؟...
+کمی فکر کردم...:چون اینجا برامون امن تره....اینو گفتمو شروع کردم به قلقلک دادنش...
*واااایییی مامانی نکن دلم درد گرفت....نکن(خنده)
+دست از قل قلک دادنش کشیدم...:مامانی فدات شه...
*ای کاش هرچه زودتر بابایی برگرده پیشمون...
+دوباره چشمام خیس شد....رورا رو فرستادم تو اتاقش تا بخوابه....سریع اشکامو پاک کردم.....به آخرین حرفی که رورا درمورد جونگکوک زد فکر میکردم....عکسو روی میز گذاشتم و رفتم به اتاق رورا...کنار تختش نشستم....خیلی کیوت و ناناس خوابیده بود...جواب سوالی که چند دقیقه پیش پرسید رو دادم.....:دخترم....پدر هیچ وقت برنمیگرده....ما با مرگمون میریم پیش اون!(بغض)
پـــایـــان10likes ,10comments
ویو ا.تساعت از 12 شب گذشته بود....از جام بلند شدم...تلوزیون رو خاموش کردم و خوراکیهای روی میزم جمع کردم....همه ریختو پاشارو جمعو جور کردم...درآخرم دستامو شستم و به اتاقم رفتم....بلافاصله بعد از وارد شدنم چشمم به عکس خودم و جونگکوک افتاد....سرمو پایین انداختمو رفتم روی تخت دراز کشیدم....دوباره به اون عکس خیره شدم...بلند شدم عکس رو از روی دیوار برداشتم و دوباره دراز کشیدم...اون عکس تو دستام بود و چشمام خیره به اون....همه خاطرات خوب و بدی که کنار همدیگه داشتیم مثله نوار فیلم از جلوی چشمام رد شد....چشمام پره اشک شد و بغضی سنگین گلومو چنگ میزد....از جام بلند شدم و پشته پیانوعی که جونگکوک برام به یادگار گذاشته بود نشستم...شروع کردم به نواختن آهنگ....با هر نوت از آهنگ قطره اشکی از روی گونم سر میخورد و روی زمین و گاهی روی دستم میچکید....سعی کردم بی صدا گریه کنم چون رورا خواب بود و نمیخواستم بیدار بشه....دیگه نتونستم خودداری کنم....دست از نواختن کشیدم...سرمو رو دستام گذاشتم و با صدایی چندان بلند گریه میکردم....ناگهان با تکون خوردن و باز شدن در از جا پریدم....سریع اشکامو پاک کردم....چیزی که نمیخواستم سرم اومد...رورا از خواب بیدار شده بود و با چهرهای گریون و مضطرب وارد اتاق شد....
*مامانی چلا گوریه مکنی؟(بغض)
+هیچی نیس مامانی برو بخواب...
*چلا یه چی هست.....چون من اذیتت کلدم دالی گوریه مکنی؟
+نه قربونت برم...
*قول میدی دیگه گوریه نکنی؟
+آره عزیز دلم دیگه هیچ وقت گریه نمیکنم...لبخندی بهم زد...منم در جواب لبخند تلخی زدم....ناگهان به طرف عکسی که روی تخت بود جذب شد...اون عکسو تو دستاش گرفت...با تعجب به اون عکس خیره شده بود....
*هیییییی...مامانی این مرده کیه کنارت نشسته...هییییی اگه بابایی این عکسو ببینه تنبیهت موکونه...
+دلم براش میسوخت....اون حتی قیافه پدرشم نمیشناسه...تو بغل خودم کشیدمش...:رورا این مرد پدرته...
*هاا!
+چرا تعجب کردی؟
*فتر نمیکردم بابایی انگدر جذاب لنتی باسه...حتما تو اون موقع خیلی حوشدل بودی که عاشگت شده...
+آره....
*مامانی....بابا الان کجاس؟؟
+یه جای خیلی خوب....
*چرا مارو با خودش نبرد؟...
+کمی فکر کردم...:چون اینجا برامون امن تره....اینو گفتمو شروع کردم به قلقلک دادنش...
*واااایییی مامانی نکن دلم درد گرفت....نکن(خنده)
+دست از قل قلک دادنش کشیدم...:مامانی فدات شه...
*ای کاش هرچه زودتر بابایی برگرده پیشمون...
+دوباره چشمام خیس شد....رورا رو فرستادم تو اتاقش تا بخوابه....سریع اشکامو پاک کردم.....به آخرین حرفی که رورا درمورد جونگکوک زد فکر میکردم....عکسو روی میز گذاشتم و رفتم به اتاق رورا...کنار تختش نشستم....خیلی کیوت و ناناس خوابیده بود...جواب سوالی که چند دقیقه پیش پرسید رو دادم.....:دخترم....پدر هیچ وقت برنمیگرده....ما با مرگمون میریم پیش اون!(بغض)
پـــایـــان10likes ,10comments
۸:۳۷
The novel BTS❉رمانبیتیاس
وقتےمجبورمیشےبراےهمیشہفراموششکنے!! Part1/1 #Jeon_Ara ویو ا.ت ساعت از 12 شب گذشته بود....از جام بلند شدم...تلوزیون رو خاموش کردم و خوراکیهای روی میزم جمع کردم....همه ریختو پاشارو جمعو جور کردم...درآخرم دستامو شستم و به اتاقم رفتم....بلافاصله بعد از وارد شدنم چشمم به عکس خودم و جونگکوک افتاد....سرمو پایین انداختمو رفتم روی تخت دراز کشیدم....دوباره به اون عکس خیره شدم...بلند شدم عکس رو از روی دیوار برداشتم و دوباره دراز کشیدم...اون عکس تو دستام بود و چشمام خیره به اون....همه خاطرات خوب و بدی که کنار همدیگه داشتیم مثله نوار فیلم از جلوی چشمام رد شد....چشمام پره اشک شد و بغضی سنگین گلومو چنگ میزد....از جام بلند شدم و پشته پیانوعی که جونگکوک برام به یادگار گذاشته بود نشستم...شروع کردم به نواختن آهنگ....با هر نوت از آهنگ قطره اشکی از روی گونم سر میخورد و روی زمین و گاهی روی دستم میچکید....سعی کردم بی صدا گریه کنم چون رورا خواب بود و نمیخواستم بیدار بشه....دیگه نتونستم خودداری کنم....دست از نواختن کشیدم...سرمو رو دستام گذاشتم و با صدایی چندان بلند گریه میکردم....ناگهان با تکون خوردن و باز شدن در از جا پریدم....سریع اشکامو پاک کردم....چیزی که نمیخواستم سرم اومد...رورا از خواب بیدار شده بود و با چهرهای گریون و مضطرب وارد اتاق شد.... *مامانی چلا گوریه مکنی؟(بغض) +هیچی نیس مامانی برو بخواب... *چلا یه چی هست.....چون من اذیتت کلدم دالی گوریه مکنی؟ +نه قربونت برم... *قول میدی دیگه گوریه نکنی؟ +آره عزیز دلم دیگه هیچ وقت گریه نمیکنم... لبخندی بهم زد...منم در جواب لبخند تلخی زدم....ناگهان به طرف عکسی که روی تخت بود جذب شد...اون عکسو تو دستاش گرفت...با تعجب به اون عکس خیره شده بود.... *هیییییی...مامانی این مرده کیه کنارت نشسته...هییییی اگه بابایی این عکسو ببینه تنبیهت موکونه... +دلم براش میسوخت....اون حتی قیافه پدرشم نمیشناسه...تو بغل خودم کشیدمش... :رورا این مرد پدرته... *هاا! +چرا تعجب کردی؟ *فتر نمیکردم بابایی انگدر جذاب لنتی باسه...حتما تو اون موقع خیلی حوشدل بودی که عاشگت شده... +آره.... *مامانی....بابا الان کجاس؟؟ +یه جای خیلی خوب.... *چرا مارو با خودش نبرد؟... +کمی فکر کردم... :چون اینجا برامون امن تره.... اینو گفتمو شروع کردم به قلقلک دادنش... *واااایییی مامانی نکن دلم درد گرفت....نکن(خنده) +دست از قل قلک دادنش کشیدم... :مامانی فدات شه... *ای کاش هرچه زودتر بابایی برگرده پیشمون... +دوباره چشمام خیس شد....رورا رو فرستادم تو اتاقش تا بخوابه....سریع اشکامو پاک کردم.....به آخرین حرفی که رورا درمورد جونگکوک زد فکر میکردم....عکسو روی میز گذاشتم و رفتم به اتاق رورا...کنار تختش نشستم....خیلی کیوت و ناناس خوابیده بود...جواب سوالی که چند دقیقه پیش پرسید رو دادم..... :دخترم....پدر هیچ وقت برنمیگرده....ما با مرگمون میریم پیش اون!(بغض) پـــایـــان 10likes ,10comments
اینم خدمت شما
۸:۳۷
۸:۵۸
#وقتی_مربیه_شناته_و_تو_استخر_...1کیم ا.ت:سلام من ا.ت هستم ۲۰ سالمه و تو سیول زندگی میکنم امروز میخوام برم استخر دلم میخواد شنا یاد بگیرم راستش دوستم میگه مربی هایه زیاد و خوبی داره که بهمون تو همون استخر یاد بده مامان بابام اعتماد ندارن و خواهرم که اون 19 سالشه رو باهام میفرستن آهههمین یونگی:سلام من یونگی هستم اما دوستام شوکا ۱دام میکنن25سالمه و تو سئول زندگی میکنم و تویه یه استخری مربی شنا هستم از نطر مالی وعضم خیلی خوبه اما خوشم نمیاد بخاطر ثروتی که از بابام بهم به ارث رسیده تو نازو نعمت زندگی کنم دوسن دارم مث بقیه با سختی کار کنم (علامت ا.ت + علامت شوگا_ علامت خواهر ا.ت ÷)سلام خانم کیم ا.ت؟
+ سلام بله خودمم
÷سلام
من مین یونگی مربی شناتون هستم از این طرف
کیم ا.ت:منو برد تو سالن که هیچکی جز خودمو خواهرم و خودش نبودیم یک ساعت تمرین میکردیم و من هی غرق میشدم و کمکم میکرد خیلی خوشم ازش اومده بود
مین یونگی:بردنش تو سالنی که همه واسه تمرین میان اونجا بدن خیلی سفیدو ظریفی داشت جونننن بخورمش....
+عه خیلی ممنون خواهر ساعت چنده
÷ساعترو نمیدونم
منم نمیدونم حالا بیخیال من میرم الان برمیگردم
کیم ا.ت:شوگا مربیم رفت ولی من خیلی تو اون سالن میترسیدم خیلی ترسناک و ساکت بود میخواستن برم بیرون بیش مردم تو شلوغی اما بهم گفت نباید از اینجا بیرون برم بیخیال شدم و به خواهرم گفتم
+هی یارو بیا بریم تو اب
÷بازی بچگیمون هرکی بتونه نفسشو بیشتر حبس کنه
+اره بیا
کیم ا.ت:با خواهرم رفتیم زیر استخر اما خواهرم گفت
÷خواهر بیا بریم پیش شلوغی
+اوکی
بیخیال حرف یونگی شدم باهاش رفتمو همه هم بودن پریدیم تو اب کلی شنا کردیم خسته شده بودیم من و خواهرم رفتیم کف استخر و نفسمونو حبس کردیم هیچی نمیدم کم کم حالم بد شد میخواستم بخوابم اما خواهرم تکونم داد
(بچه ها کف استخرن و رو به شکمن یعنی زمینو میبینن)
+مممممم(زیر اب نمیتونن حرف بزنن)
÷ممممممممممم
+مممممم
کیم ا.ت :حرفاشو نمیشنیدم با پا خودمونا بالا فرستادیم (تو اب پاشونو محکم به زمین زدن رفتن بالا)
نمیدونم سرم خورد به یه چیزی بالا رو نگاه کردم بله..........
__10caments and 10 likes
+ سلام بله خودمم
÷سلام
من مین یونگی مربی شناتون هستم از این طرف
کیم ا.ت:منو برد تو سالن که هیچکی جز خودمو خواهرم و خودش نبودیم یک ساعت تمرین میکردیم و من هی غرق میشدم و کمکم میکرد خیلی خوشم ازش اومده بود
مین یونگی:بردنش تو سالنی که همه واسه تمرین میان اونجا بدن خیلی سفیدو ظریفی داشت جونننن بخورمش....
+عه خیلی ممنون خواهر ساعت چنده
÷ساعترو نمیدونم
منم نمیدونم حالا بیخیال من میرم الان برمیگردم
کیم ا.ت:شوگا مربیم رفت ولی من خیلی تو اون سالن میترسیدم خیلی ترسناک و ساکت بود میخواستن برم بیرون بیش مردم تو شلوغی اما بهم گفت نباید از اینجا بیرون برم بیخیال شدم و به خواهرم گفتم
+هی یارو بیا بریم تو اب
÷بازی بچگیمون هرکی بتونه نفسشو بیشتر حبس کنه
+اره بیا
کیم ا.ت:با خواهرم رفتیم زیر استخر اما خواهرم گفت
÷خواهر بیا بریم پیش شلوغی
+اوکی
بیخیال حرف یونگی شدم باهاش رفتمو همه هم بودن پریدیم تو اب کلی شنا کردیم خسته شده بودیم من و خواهرم رفتیم کف استخر و نفسمونو حبس کردیم هیچی نمیدم کم کم حالم بد شد میخواستم بخوابم اما خواهرم تکونم داد
(بچه ها کف استخرن و رو به شکمن یعنی زمینو میبینن)
+مممممم(زیر اب نمیتونن حرف بزنن)
÷ممممممممممم
+مممممم
کیم ا.ت :حرفاشو نمیشنیدم با پا خودمونا بالا فرستادیم (تو اب پاشونو محکم به زمین زدن رفتن بالا)
نمیدونم سرم خورد به یه چیزی بالا رو نگاه کردم بله..........
__10caments and 10 likes
۱۰:۴۰