✧𝑻𝒉𝒆 𝒏𝒐𝒗𝒆𝒍 𝒃𝒕𝒔✦
کـاوریست آرا رو میشناسی؟ɞ .°• ‹رول گرل آیپـاپه› یه بیبی کیوته☆^_^ لقبش༺༽نور درخشان در شب!༼༻ وایـب زیادی به مامی༺رزی༻داره...!‰ تازه فعالیتشو شروع کرده.... خوشـحـال میشم تو چنـلم ببینمت زیبا※.°⭒ •═┅═┅•❮ᵐʸ channel→@Aracute00❯•┅═┅═•
بچهها بازدیدش یه کا شه میخوام رکورد بزنم
۱۸:۲۶
بازارسال شده از پینک استار| 𝙋𝙞𝙣𝙠 𝙎𝙩𝙖𝙧
۱۸:۳۴
هعیییی گشادی نمیزاره رمان و بنویسم
۱۸:۴۲
دوستانننن
نیاز مند ادمین برای چنلممممممم
ترو خدا یکی بیادددد
چنان در مورد فیک و سناریو اینجور چیزاست
#jm
نیاز مند ادمین برای چنلممممممم
ترو خدا یکی بیادددد
چنان در مورد فیک و سناریو اینجور چیزاست
#jm
۹:۰۰
✧𝑻𝒉𝒆 𝒏𝒐𝒗𝒆𝒍 𝒃𝒕𝒔✦
دوستانننن نیاز مند ادمین برای چنلممممممم ترو خدا یکی بیادددد چنان در مورد فیک و سناریو اینجور چیزاست #jm
@d_d_armyایدیم
#jm
#jm
۹:۰۱
۱۹:۲۸
بازارسال شده از ΛЯΛ
۸:۵۷
بریم پارت بعد عشق دردناک؟#jm
۱۸:۲۴
۱۸:۳۲
صدای جونگکوک بو که با لگدی که به پام زد گفتجونگکوک: عو*ضی هر*زه چطور جرئت میکنی به مادر بچم توهین کنیسوریون:تو عو*ضی باید از اینجا گم شی بیرون از این به بعد تو جات اینجا نیستجونگکوک:ولش کن عزیزم تو دستات رو کثیف نکنعصبی سوریون هل دادم که زمین خورد با اینکه محکم هلش ندادم اون از قصد جیغ زدجونگکوک نگران سوریون بلند کرد و موهاش رو بو*سید در حالی که هر روز مو های من رو میکشهجونگکوک:هر*زه کثیف داری چه غلطی میکنیاین بار داد زدما.ت: تو داری چه غلطی میکنی تو شوهر منی اونوقت با یه هر*زه خوابیدی که خدا میدونه با چند نفر دیگه بوده اون بچه مال تو نیستجونگکوک عصبی سمتم هجوم اورد که تکون نخوردم و بیشتر صدام رو بالا بردما.ت: بچه مال دشمنتهرنگ سوریون به وضوح زرد شد اما چون نمی دونست من خبر و مدرک دارم خودشو به گریه انداخت وگفتسوریون:خدای من داری بهم تهمت میزنی من تحمل این چبزا رو ندارمجونگکوک موهمام رو محکم کشید و گفتجونگکوک:انگار زبونت دراز شده حالا که اینطور یه میتونی بری شکایت کنی که بهت خیانت کردم اون وقت میتونیطلا*ق بگیری منم از دستت راحت میشم البته فکر نکنم بتونی چون تو هم خیانت کردیانقدر ازش عصبی بودم که هیچی برام مهم نبود دوست داشتم هر دو شون رو بک*شمجونگکوک:حالا هم از خونه ام گمشو بیرونهلم داد رو زمین که درد بدی تو کمر و شکمم پیچید و ناله کردم زیاد تول نکشید که گرمی خو*ن بین پا هام احساس کردم یک لحظه ترسیدم و جیغ کشیدم جونگکوک اول متعجب بهم خیره شد و بعد پوزخندی زد و گفتجونگکوک:اه انگار طول عمر توله ات کوتاه بودداشتم دیونه میشدم با گریه جیغ زدما.ت: خواهش میکنم جونگکوک کمکم کن بخدا پشیمون میشی نزار بچه مون چیزیش بشهههههاما اون بهم پوزخندی زد و گفتجونگکوک:ازینجا گورتو گم کنو بعد دست پشت سوریون انداخت و خواستن برن تو اتاقهمین ؟ الحق که بی رحمی....یعنی این حق من بود ؟طوری که بشنوه نالیدما.ت:قسم میخورم اگه بچم چیزیش بشه هیچ وقت نمی بخشمت ....اما اون نیم نگاهی بهم انداخت و رفت اجوما به طرفم اومد و با گریه گفتاجوما:دختر مظلومم خدا ازشون نگذره پاشو بریم بیمارستانبا گریه پاشدم به حیاط رفتیم که فرانک زود اومد کمکمون و به سمت بیمارستان حرکت کردیم همش تو دلم دعا میکردم که خدایا اتفاقی نیفتاده باشه با بیمارستان که رسیدم با کمک فرانک داخل رفتیم و اجوما هم دنبالم میومد.......بعد معاینه توسط دکتر بهم گفت کهدکتر:.....بنظر تون چه اتفاقی میوفته؟جونگکوک لیاقت ا.ت رو داره؟ا.ت کی میخواد دست سوریون رو کنه ؟
۱۸:۳۳
شرطا فقط کامنت!!!#jm
۱۸:۳۳
بعد معاینه توسط دکتر بهم گفت کهدکتر:خدارو شکر ضربه کم بوده... تونستیم خو*ن ریزی رو بند بیاریم بچه سالمه اما فقط یه ضربه دیگه ممکنه براتون خطرناک باشه چون مادر بچه هم ضعیفه پس لطفاً مراقب خودتون باشیدنفس لرزوم رو بیرون دادم با خوشحالی گفتما.ت :بله خیلی ممنوناجوما که کنارم بود اون هم تشکر کرد و دکتر رفتاجوما:خدارو شکر به خیر گذشت الان درد نداره که؟لبخندی زدما.ت: خدارو شکر..نهاجوما:پس حالا که سِرُوم تموم شد بریمسری تکان دادم و خواستم پاشم که یک دفعه خو*ن دماغ شدم اجوما دستپاچه زود یه دستمال جلو بینیم گرفتاجوما:خدای من چت شد تو دختر الان میرم دکتر خبر کنمخواستم مخالفت کنم اما اجوما گوش نداد و سریع بیرون رفت سرم باز درد میکرد....اجوما بایه پرستار اومدن کمک هرچقد دستمال گزاشتیم باز قطع نشد و دیگه داشتم سرگیجه میگرفتماجوما:ای خدا داره از دست میره این دختر لطفاً یه دکتر خبر کنیدپرستار زود بیرون رفت وبعد چند دقیقه با یه دکتر برگشت دکتر یکم معاینم کرد و به پرستار یه چند دارویی گفت که برام بیاره که خدارو شکر زیاد طول نکشید و بند اومددکتر دوباره معاینه ام کرد وگفتدکتر: فکر کنم شما باید یه سر به دکتر متخصص بزنیدبا اجوما رفتیم دکتری که پیشنهاد کرد*همینطور که نشسته بودم و دکتر مشغول سوال پرسیدن ازم بوددکتر متخصص: وقتی خو*ن دماغ میشید سردرد هم داریدا.ت:بله سردردام خیلی زیاده به طوری که چند باری هم بیهوش شدم و حداقل تا دوروز به هوش نیومدمدکتر متعجب گفتدکتر متخصص:تا حالا به دکتر هم مراجعه نکردید؟سر پایین انداختما.ت:راستش فکر میکردم سردرد های ساده است یعنی الان مرض هستمدکترنفس عمیقی کشید و گفتدکتر متخصص:خانم ا.ت از این نشانه های که دارید متاسفانه ما احتمال لخته خو*نی رو میدیم که در اثر ضربه های شدید به سرتون تشکیل شده اما بازم برای اطمینان بیشتر شما بایدسی تی اسکن بشیدبا حرف هاش اشکم جاری شد و اجوما که کنارم بود هینی کشید ....یعنی منم مثل میا می*میرم چه سر نوشت جالبی بهم گفت مراقب پسرش باشم اما هنوز پسرشم ندیدم مریض شدم و احتمال داره بم*یرم... ولی من که ضربه ای ندیدم خدای.....صبرکن من قبلا هیچ دردی نداشتم اما با کتک ها جونگکوک و ضربه های که به سرم میزد خو*ن دماغ میشدم و یا چند باری هم تا دو یا سه روز بهوش نیومدم ....همین مونده بود جونگکوک که به سرم بیاری موفق شدی انگار منم دارم می*میرم خدایا پس بچه ام چی نمیخوام من میخوام زنده بمونم و زندگی کنم من هنوز کلی ارزو دارم خدایا کمکم کن من این بارو میخوام زندگی کنم تمام تلاشمم میکنم هرچی که بشهاشک هام رو پاک کردم تموم عزمم رو جمع کردم تا حرف بزنما.ت:احتمال اینکه بم*یرم چقدره؟دکتر:....
۱۸:۴۲
دکتر: گفتم که باید سی تی اسکن بشید تا بفهمیم اندازه لخته خو*نی چقدره اما اگر زود عمل بشید به احتمال 57 درصد ویا 60درصد زده میمونیدسری تکان دادم به کمک اجومای که همش گریه میکرد دنبال دکتر رفتیم برای سی تی اسکنبعد سی تی اسکن دکتر که با عکس های نامفهوم که ازشون سر در نمی اوردم جلومون نشست با اشاره بهشون چیزی نشون مون دادو گفتدکتر متخصص: همونطور که حدس میزدم این لخته که ایجا میبینید داخل سر شما بر اسر ضربه به وجود امده ایا تصادف ویا از جای افتادید که پیگیری نکرده باشید؟اب دهنم رو قوت دادم نگاهی به اجوما کردم که اونم منتظر بود نفسی کشیدم و حقیقت رو به زبان اوردما.ت:شوهرم هر وقت که باهاش دعوام میشد با مشت میزد تو سرمدکتر و اجوما هر دو با تعجب وغم نگاهم میکردن بعد یکم سکوت دکتر سری از تأسف تکان داد و گفتدکتر متخصص:پس چرا به پلیس اطلاع ندادیدا.ت:نمیتونستم همچین کاری کنمدکتر متخصص:پس این خانم چه نسبتی با شما دارن؟نگاهی به اجوما نگران انداختم و گفتما.ت:خاله ام هستندکتر سری تکان داددکت متخصص:خیل خب پس اگه بخواید ما هرچه سریعتر دست به کارشیم برای درمان و یه سری درمان براتون مینویسمهمین که دکتر خواست بنویسه اجوما گفتاجوما:اما اون حا*مله استدرست میگفت چرا خودم یادم نبود دکتر باز متعجب سر بلند کرددکتر متخصص:خدای من این که سخت تره احتمال اینکه بچه رو از دست بدید خیلی زیادها.ت:نه من میخوام داشته باشمشدکتر متخصص:این خیلی سخت تر میشه باید با پرفسور های بیمارستان سحبت کنم و بعدن بهتون اطلاع میدم..............از بیمارستان خارج شدیم خیلی داغون بودم حس بدی داشتم من میخوام بچه رو هم نگه دارم خدایا کمکم کناز همه چیز عصبی بودم باعث و بانی مریضی ام که جونگکوک بود و اون اِفریته ا.ت نبودم اگه انتفامم رو ازشون نگیرم به سمت خونه حرکت کردیم به اجوما گفتم که هیچی به جونگکوک نگه وقتی رسیدیم خونه جونگکوک و سوریون تو سالن روبهرویه TV تو بغل هم نشسته بودن و میخندیدن وقتی متوجه ما شدن برگشتن سمتمون جونگکوک گفتجونگکوک:تو که هنوز زنده ای توله ات چطورو بعد خندیدسوریون: واقعا خیلی حقیری چرا گم نمیشی چطور روت میشه که باز برگشتیجونگکوک:اگه حقیر و بدبخت نمیبود که الان اینجا نبود هزار بار گفتم ازینجا گمشودیگه بس بود حقارت دوساله که دارم زجر میکشم با نفرت به صورت خندون سوریون و بعد به صورت بی حس جونگکوک نگاه کردم گفتما.ت:باشه میرملبخند پیروز سوریون نمایان شد و یک لحظه تعجب رو توصورت جونگکوک دیدم و انگار فکرش رو نمی کرد به سمتپله ها پا تند کردم تا زود تر لباس هام رو جمع کنم و ازین خونه لعنت شده برم
۱۸:۴۳
وقتی وسایلم رو جمع کردم نگاهی به اتاقم انداختم این اتاق شاهد همه زجر کشیدنام تو این دوسال بود دفتر خاطراتم رو تو کشو کنار تخت گذاشتم تا هر وقت که جونگکوک رو پشیمون کردم بخونه و بدونه چه کار های باهام کردهکیفم برداشتم به اون کارتی که شماره تهیونگ روش بود و اون روز بهم داد نگاه کردم و بهش زنگ زدم وقتی برداشت از صداش معلوم بود تعجب کردها.ت: سلام ...هنوز سرقولت هستی؟تهیونگ:ا.ت؟!با بغض تو صدام گفتما.ت:میشه بیایی دنبالم تهیونگصدای متعجبش بم شد وگفتتهیونگ:تا 10 دقیقه دیگه جلو درمچمدونم رو برداشتم و رفتم پایین که برگشتن سمتمسوریون با پوزخند گفتسوریون: بلاخره اومیدوارم دیگه نبینمتاما جونگکوک پاشد و بااخم بهم نزدیک شدو بعد پوزخندی زد و گفتجونگکوک: واقعا میخوای بری؟.... تو که جایی رو نداریدیگه نمیخواستم جلوش کم بیارم همین الانشم زیادی احمق بودممنم پوزخندی زدما.ت:اره میخوام برم....واینکه جایی رو دارم یانه به تو مربوط نیستعصبی لب زدجونگکوک:من هنوزم شوهر تمدیگه ازین کلمه٫٫ شوهر ٫٫ چندشم میشد دستم و بالا اوردم و با تموم حرص و عصبانیتی که سر چشمه تمام بلا هایی که این دوسال سرم اورد بود زدم تو گوششصدای هین سوریون و اجوما که از صدا مون تازه اومده بود اومد و جونگکوک که اول متعجب و بعد عصبی بهم خیره شد قبل اینکه بخواد کاری کنه صدامو بالا بردما.ت: عو*ضی بی همچیز به خودت میگی شوهر وقتی که میخواستی بچه خودت رو بکشی اونم به خاطر حرف های یه هر*زه خیانت کاردستشو بالا برد که بزنه تو گوشمجونگکوک: دختره.....نزاشتم و جیغ زدما.ت:دستت بهم بخوره ازت شکایت میکنم خیانت کار عو*ضی ازت متنفرم اخرش بهت ثابت میشه چه اشتباهی کردی اما خیلی دیر میشه اونم وقتی که همه چیزت رو از دست دادیدسته چمدونم رو محکم تر گرفتم و جلو چشم های متعجبشون به سمت بیرون راه افتادم وقتی درو باز کردم برگشتم سمت شون جونگکوک با چشم های سرخ از عصبانیت ومتعجبش هنوز نگاهم میکرد از همون فاصله بلند گفتما.ت:هرچه زود تر برات درخواست طلا*ق میفرستم توافقی جدامیشیمو بعد رفتم بیرون سریع از حیاط گذشتم بادیگارد متعجب درو برام باز کرد رفتم بیرون تهیونگ جلو در با ماشین وایستاده بود همین که منو دید پیاده شد
۱۸:۴۵
آدمین #jm برای بار دوم فروش پارت های عشق دردناک رو گذاشت
20 پارت = 2 تومن
20 پارت = 2 تومن
۱۸:۴۷
۱۸:۴۸
شرایط 5 پارت بعدی چنل زیر 200 تایی شده
چنلمه حمایتش میکنید؟@btsnovel_scenario
چنلمه حمایتش میکنید؟@btsnovel_scenario
۱۸:۵۵
بازارسال شده از ᴊɪᴍɪɴ ᴘᴀʀᴋ
۵:۰۶
بچه ها مال خودمه حمایتتت لطفااا
۵:۰۶
✧𝑻𝒉𝒆 𝒏𝒐𝒗𝒆𝒍 𝒃𝒕𝒔✦
کاوریست 𝐉𝐢𝐚 رو میشناسی؟ °•° بهترین توی ایپاپ/کی رول °•° °•° کافیه بری توی دیلیش بهشته°•° °•° کاور های بهشتیش عالیه °•° °•° تازه کاره ولی حنجره اش رو خدا بوسیده°•° °•° کاور جنی رو گذاشته دیدی؟°•° ᴊɪᴍɪɴ ᴘᴀʀᴋ
دوستان حمایت کنید 20 پارت عشق دردناک رو بزارم
۱۰:۵۷