یقه هفت 
مدل های #یقه هفت ، برای عروس خانم های کوتاه قد که دوست دارند قدبلند تر نشان داده شوند بسیار مناسبه
و همچنین برای عروس خانم هایی که قسمت های پایین تنه آنها چاق است بسیار مناسبه
چرا که توجه را به قسمت های بالاتنه جلب می کند و گردن را بلند تر نشان می دهد.
@shabaroz6409351510426
۱۹:۰۰
#انتخاب یقه # مناسب با اندام
یقه گرد 
لباس عروس #یقه گرد برای عروس خانم هایی
مناسبه که:
بالاتنه ظریف و كوچكی دارند و مایل هستند جلو سینه آنها پوشیده باشد
@shabaroz6409351510426
لباس عروس #یقه گرد برای عروس خانم هایی
۱۹:۰۱
یقه گرد 
برای عروس خانم هایی که سینه بزرگ دارند اصلا مناسب نیست
و برعکس به عروس خانم هایی که سینه آنها کوچک است و یا فقسه سینه آنها صاف و تخت است توصیه میشه
چرا که سینه ها را بزرگتر نشان میدهد
@shabaroz6409351510426
۱۹:۰۱
با دودلی از ماشین پیاده شدم وبه سمتش رفتم.شیشه ی جلو سمت خودش رو پایین کشید وبا لبخند گفت:سلام.ببخشید مزاحمتون شدم.
با تعجب گفتم:خواهش می کنم.چرا چراغ می زدید؟مشکلی دارید؟
لبخندش بزرگتر شد وکاغذی به طرفم گرفت .گفت:اره عزیزم. می خواستم بگید این ادرس دقیقا کجاست؟من اینجاها رو دقیق نمی شناسم. میشه کمکم کنید؟
راستش خیلی تعجب کردم...یعنی اون فقط به خاطر اینکه یه ادرس بهش بگم ماشین منو متوقف کرده بود؟خب اینو که می تونست از یه عابر پیاده هم بپرسه.
توی دلم گفتم:مردم هم بی کار شدناااا...توی این سرما منو الافه خودش کرده.
با تردید ادرس رو ازش گرفتم و نگاهی بهش انداختم. ولی همین که خواستم نشونی رو بخونم سایه ی دو تا مرد افتاد روی صورتم.
کاغذو گرفتم پایین واز نک کفشای اون دوتا نگاهمو گرفتم واومدم بالا.. تا رسیدم به صورتای خشنشون..هیکل های خیلی قوی داشتند.با دیدنشون تنم یخ بست.
اینا دیگه کی هستند؟ به اون زنی که توی ماشین بود نگاه کردم که دیدم دیگه لبخند نداره وجدی داره نگاهم می کنه.از نگاهش احساس خطر کردم.کاغذو پرت کردم طرفش وتا خواستم برم سمت ماشینم ..اون دوتا هرکول از پشت .. دستامو گرفتند تا نتونم فرار کنم.ماشین اون زنه با سرعت از کنارمون رد شد وهمزمان براشون بوق زد.
ای خدا حالا چکار کنم؟به اطرافم نگاه کردم حتی محض دلخوشیم یه پشه هم اون اطراف پر نمی زد.. چه برسه به ادمیزاد...فقط یه ماشین مدل بالای مشکی بود که حدس می زدم ماله اون دوتا غول تشن باشه.
قلبم تند تند می زد وحتی می تونم بگم دیگه داشت از سینه ام می زد بیرون.سر ظهر بود ومسلما کسی این موقع روز با وجود این سرما از خونش بیرون نمی اومد...منه منگل هم فقط به خاطر کلاسم اومده بودم بیرون وگرنه صبح هم به زور بیدار شده بودم.
خواستم جیغ بزنم که یکیشون با دستش محکم جلوی دهانم رو گرفت...صدا تو گلوم موند.اشکم در اومده بود..خب هر بدبختی هم جای من بود با دیدنه اون دوتا فیل قبض روح می شد.منم مگه چیم از بقیه کمتر بود؟
داشتند به زور منو به سمت اون ماشین مشکی می بردند. با همه ی توانم مقاومت می کردم.صدام که د
ر نمی اومد ولی توی دلم از خدا طلب کمک می کردم.
یکی از اونا وقتی مقاومتم رو دید کنار گوشم با اون صدای نخراشیده اش گفت:ببین جوجه..بهتره با زبون خوش خودت بیای توی ماشین ..وگرنه همچین می زنمت که فقط جنازه ات بمونه واون موقع خودمون
می بریمت.گرفتی؟
با این حرفش از ترس چشمام گرد شد و به هق هق افتادم.ولی با وجود دست کثیف اون عوضی که جلوی دهانم رو گرفته بود صدام در نمی اومد. ....ولی ...یه فکری ناگهانی به سرم زد.سعی کردم تمرکز کنم ولی توی اون موقعیت تمرکز کیلو چند بود؟
وقتی اون یکی ولم کرد تا در ماشین رو باز بکنه ..من هم همه ی زورو توانم رو توی پاهام جمع کردم ومحکم کوبیدم زیر شکم اونی که دستامو گرفته بود...اون هم بدون فوت وقت خم شد واز درد ناله کرد.من هم دو تا پا داشتم 10 تا دیگه هم قرضی گرفتم ودویدم سمت ماشینم.
صدای اون یکی رو می شنیدم که فحش های رکیکی می داد ومی خواست وایسم...ولی من عمرااااا اگه وایسم.
سریع پریدم توی ماشین وقفل های مرکزی رو فعال کردم.اون یارو هم محکم می کوبید به شیشه وناسزا
می گفت.به درک.. انقدر فحش بده تا جونت از حلقت بزنه بیرون...اشغااااال...
با سرعت توی خیابونا رانندگی می کردم واز اون طرف هم تموم تنم از ترس می لرزید وگلوله گلوله اشکام روی صورتم جاری بود.قلبم هنوز با سرعت نور توی سینه ام می زد ودستام هم به خاطر اضطراب شدیدی که داشتم می لرزید ونمی تونستم به خوبی رانندگی بکنم .تا یه مسیری تعقیبم می کردند ولی با سرعتی که من رانندگی می کردم توی پیچ یکی ازچهارراهها گمم کردند.
هر طوری بود خودم رو رسوندم جلوی در خونه وسریع رفتم سمت در وبا دستای لرزان زنگ رو زدم.
صدای مامان توی گوشی پیچید:کیه؟
با هق هق گفتم:باز کن...منم مامان.. تو رو خدا دررو باز کن.
صدای تیک در به گوشم رسید ومن هم خودمو پرت کردم توی خونه وبا بدبختی کفشام رو از پام در اوردم.سرمو که بلند کردم دیدم مامانم با چشمای گرد شده از تعجب داره نگاهم می کنه.
حتما از سرو وضعم پی به اشفتگیه درونم برده بود.اروم اومد سمتم وبا بغض گفت:چی شده دخترم؟عزیزم چرا رنگت پریده؟چرا داری گریه می کنی؟
انگار همین چند تا جمله کافی بود تا من هم مثل بچه ها بزنم زیر گریه وخودمو پرت کنم توی اغوشه گرم وامن مادرم.زار می زدم وسرمو تکون
۱۹:۰۱
می دادم.
مامان کمکم کرد تا روی مبل بنشینم خودش هم نشست کنارم وسرمو توی بغلش گرفت ونوازشم کرد.
گفت:پرینازه مادر...اخه چی شده؟من که نصف عمر شدم.اخه چرا انقدر پریشونی؟
اروم روی سرمو بوسید وگفت:اروم باش دخترم.اروم باش وبگو چی شده؟
با هق هق سرمو از اغوشش جدا کردم وگفتم:مامان...امروز ..امروز...
مامانم برخلافه همیشه بی صبرانه گفت:امروز چی پریناز؟بگو دخترم.تو رو خدا انقدر گریه نکن.
از جاش بلند شد وبه اشپزخونه رفت .وقتی برگشت توی دستاش یه لیوان شربت قند بود.داد دستم ومن هم یه نفس سرکشیدم.بعد از خوردنش احساس بهتری داشتم ودیگه از اون ضعف جسمیم خبری نبود ..ولی هنوز اروم اروم اشکم می اومد.نمی تونستم کنترلشون کنم.
به صورت مامان نگاه کردم .منتظر چشم به من دوخته بود. با صدای گرفته ای که به خاطر گریه کمی
خش دار شده بود گفتم:مامان..امروز که از دانشگاه می اومدم.......
همه چیز رو براش تعریف کردم.توی چشماش اشک جمع شده بود.بعد از اینکه حرفام تموم شد بغلم کرد وگفت:اروم باش عزیزم.الان به پدرت زنگ می زنم تا بیاد ببینیم چکار باید بکنیم.همه چی درست میشه دخترم.دیگه گریه نکن.
ولی من می ترسیدم.حتی جرات نداشتم تا جلوی در خونه برم چه برسه پامو اونورترهم بذارم.وای حالا دانشگاه رو چکار کنم؟
مامان با بابا تماس گرفت وفقط بهش گفت حال من خوب نیست و زود بیاد خونه.بابا هم بعد ازنیم ساعت خودش رو رسوند وسراسیمه وارد خونه شد.من توی سالن روی مبل دراز کشیده بودم که با دیدن پدرم از جام بلند شدم وسلام کردم.
بابا با تعجب داشت نگاهم می کرد.بعد عصبانی رو به مامان گفت:فریبا...پریناز که حالش خوبه.پس چرا ...
مامان حرف بابا رو قطع کرد وگفت:سینا بنشین تا برات بگم موضوع چیه.
بابا مشکوک نگاهش کرد ونشست روی مبل کنار من ومامان هم اونطرفتر روبه روی بابا نشست وهمه ی ماجرای اون روز رو تعریف کرد.
هر چی مامان جلوتر می رفت.. چشمای بابا از تعجب بازتر می شد.اخرش هم با ترس نگاهی به من انداخت وگفت:دخترم...اونا چند نفر بودند؟
با بغض گفتم:نمی دونم.. شیشه های ماشین دودی بود.من فقط یه زن ودو تا مرد رو دیدم. توی ماشین رو ندیدم که بفهمم چند نفر بودند.
بابا سرشو توی دستاش گرفت وچندبار تکون داد.تند تند نفس می کشید.معلوم بود حسابی عصبانیه.مرتب زیر لب زمزمه می کرد:نباید اینطوری می شد.نباید...
مامان گفت:سینا تو می شناسیشون؟
بابا در همون حالت سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.من ومامان با تعجب به هم نگاه کردیم.پس بابا
می شناختشون؟اخه اونا کی بودند؟با بابا چکار داشتند؟
همه ی این سوال ها رو مامان پرسید ..ولی بابا به یکیش هم جواب درستی نداد ومرتب می گفت:پریناز باید از اینجا بره...باید از تهران بره...نباید اینجا باشه...نباید...
ادامه دارد...
@shabaroz64
مامان کمکم کرد تا روی مبل بنشینم خودش هم نشست کنارم وسرمو توی بغلش گرفت ونوازشم کرد.
گفت:پرینازه مادر...اخه چی شده؟من که نصف عمر شدم.اخه چرا انقدر پریشونی؟
اروم روی سرمو بوسید وگفت:اروم باش دخترم.اروم باش وبگو چی شده؟
با هق هق سرمو از اغوشش جدا کردم وگفتم:مامان...امروز ..امروز...
مامانم برخلافه همیشه بی صبرانه گفت:امروز چی پریناز؟بگو دخترم.تو رو خدا انقدر گریه نکن.
از جاش بلند شد وبه اشپزخونه رفت .وقتی برگشت توی دستاش یه لیوان شربت قند بود.داد دستم ومن هم یه نفس سرکشیدم.بعد از خوردنش احساس بهتری داشتم ودیگه از اون ضعف جسمیم خبری نبود ..ولی هنوز اروم اروم اشکم می اومد.نمی تونستم کنترلشون کنم.
به صورت مامان نگاه کردم .منتظر چشم به من دوخته بود. با صدای گرفته ای که به خاطر گریه کمی
خش دار شده بود گفتم:مامان..امروز که از دانشگاه می اومدم.......
همه چیز رو براش تعریف کردم.توی چشماش اشک جمع شده بود.بعد از اینکه حرفام تموم شد بغلم کرد وگفت:اروم باش عزیزم.الان به پدرت زنگ می زنم تا بیاد ببینیم چکار باید بکنیم.همه چی درست میشه دخترم.دیگه گریه نکن.
ولی من می ترسیدم.حتی جرات نداشتم تا جلوی در خونه برم چه برسه پامو اونورترهم بذارم.وای حالا دانشگاه رو چکار کنم؟
مامان با بابا تماس گرفت وفقط بهش گفت حال من خوب نیست و زود بیاد خونه.بابا هم بعد ازنیم ساعت خودش رو رسوند وسراسیمه وارد خونه شد.من توی سالن روی مبل دراز کشیده بودم که با دیدن پدرم از جام بلند شدم وسلام کردم.
بابا با تعجب داشت نگاهم می کرد.بعد عصبانی رو به مامان گفت:فریبا...پریناز که حالش خوبه.پس چرا ...
مامان حرف بابا رو قطع کرد وگفت:سینا بنشین تا برات بگم موضوع چیه.
بابا مشکوک نگاهش کرد ونشست روی مبل کنار من ومامان هم اونطرفتر روبه روی بابا نشست وهمه ی ماجرای اون روز رو تعریف کرد.
هر چی مامان جلوتر می رفت.. چشمای بابا از تعجب بازتر می شد.اخرش هم با ترس نگاهی به من انداخت وگفت:دخترم...اونا چند نفر بودند؟
با بغض گفتم:نمی دونم.. شیشه های ماشین دودی بود.من فقط یه زن ودو تا مرد رو دیدم. توی ماشین رو ندیدم که بفهمم چند نفر بودند.
بابا سرشو توی دستاش گرفت وچندبار تکون داد.تند تند نفس می کشید.معلوم بود حسابی عصبانیه.مرتب زیر لب زمزمه می کرد:نباید اینطوری می شد.نباید...
مامان گفت:سینا تو می شناسیشون؟
بابا در همون حالت سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.من ومامان با تعجب به هم نگاه کردیم.پس بابا
می شناختشون؟اخه اونا کی بودند؟با بابا چکار داشتند؟
همه ی این سوال ها رو مامان پرسید ..ولی بابا به یکیش هم جواب درستی نداد ومرتب می گفت:پریناز باید از اینجا بره...باید از تهران بره...نباید اینجا باشه...نباید...
ادامه دارد...
۱۹:۰۱
۱۹:۰۲
زبونم نمی چرخید که بگم اخه چرا؟مگه اونا کین؟
مامان ..جور منو کشید وگفت:سینا معلوم هست چی داری میگی؟اخه پریناز کجا بره؟
بابا اینبار با صدای بلند گفت:فریبا چرا نمی فهمی؟امروز می خواستند پریناز رو بدزدند.حتی امکانش...
دیگه حرفشو ادامه نداد وسرشو انداخت پایین وبه شلوارش خیره شد.مامان اشکش در اومده بود.رفتم کنارش نشستم وبغلش کردم.
به بابا گفتم:بابا می تونیم به پلیس اطلاع بدیم.
بابا پوزخندی زد وگفت:پلیس؟هه...اونا از هیچی وهیچ کسی نمی ترسند..اونا...(توی چشمام خیره شد وگفت:اونا دل نترسی دارند دختر. اینو بفهم..حتی می تونند تو رو به راحتی بکشند ومطمئن باش ککشون هم نمی گزه.
با ترس اب دهانم رو قورت دادم وگفتم:منو بکشند؟اخه چرا؟
بابا که دید بدجور ترسیدم ..لحنش رو مهربون کرد وگفت:نه دخترم..اونا تو رو نمی کشند..اونا هدف دیگه ای دارند.
باصدای ناله مانندی گفتم:مگه اونا کی هستند؟شما از کجا انقدر خوب می شناسیدشون؟
بابا دستی به پیشونیش کشید وبا اخم گفت:نمی تونم بهت چیزی بگم...فقط اینو بدون که تو نباید اینجا باشی...اینکه تو توی تهران باشی یه ریسکه بزرگه. چون مطمئن باش جونت در خطره.
مامان از اغوشم جدا شد و اشکاشو پاک کرد وگفت:سینا ...اخه مگه میشه؟دخترمو تک وتنها کجا بفرستمش؟بین این همه گرگ.. دختره جوونم...
با هق هق گریه اش دیگه نتونست ادامه ی حرفش و بزنه.من هم گریه ام گرفته بود.دوری از خانواده ام
دیوونه ام می کرد.نمی تونستم یه روز مامانم رو نبینم.من دختری متکی به خانواده ام نبودم.. ولی هیچ وقت هم به دور از اونها زندگی نکرده بودم.حتی وقتی برای دانشگاه ..مشهد قبول شدم ..بابام با هزار دوندگی واینور واونور زدن.. برام انتقالی گرفت واومدم تهران ...البته این وسط کمک های اقای سخاوت دوستش هم بی نتیجه نبود اون هم خیلی کمکمون کرد.
یاد دانشگاهم افتادم وگفتم:پس دانشگاه رو چکار بکنم؟
بابا نگاه گنگی به من کرد وگفت:دختر... تو این هاگیر واگیر به فکر درس ودانشگاهی؟تو الان فقط باید به فکر جونت باشی نه چیزه دیگه.
از این حرفش حرصم گرفت .گفتم:اصلا منو می خواید کجا بفرستید؟مگه غیر از تهران جای دیگه ای هم هست که من برم؟
سرشو تکون داد وگفت:اره هست...تو میری خونه ی خواهرم سیمین...مدتی اونجا می مونی تا ببینیم خدا چی می خواد.بعد که اب ها از اسیاب افتاد.. بر می گردی پیشمون.
با گریه گفتم:اخه بابا من بدون شما توی اصفهان چکار کنم؟(به مامان خیره شدم وگفتم:مامان شما یه چیزی بگو.
بابا با عصبانیت از جاش بلند شد وگفت:دختر مگه دیوونه شدی؟تو دیگه 21 سالته...خیرسرت بزرگ
شدی .نباید به ما وابسته باشی.من که نگفتم برای همیشه برو اصفهان...فقط برای مدتی...همین.
سرم پایین بود وگریه می کردم.مامان هم اروم پشتمو نوازش می کرد وازم می خواست اروم باشم.رو به بابا که با عصبانیت طول سالن رو متر می کرد گفتم:باشه من میرم اصفهان...اون هم به خاطر اینکه به شما ثابت کنم من دختری نیستم که وابسته به خانواده اش باشه.من شما ومامان رو از جونم هم بیشتر دوست دارم.من میرم ...ولی یه شرط داره.
بابا با تعجب سرجاش وایساد وگفت:شرط؟چه شرطی؟
-من نمی تونم از درسم بگذرم.باید برام موقتا انتقالی بگیرید تا توی اصفهان درس بخونم.اون هم به صورت مهمان...
بابا خواست درخواستم رو رد بکنه که مامان دخالت کرد وگفت:خب راست میگه دیگه سینا...پریناز که
نمی تونه همه اش توی خونه بمونه...اینجوری از درسش هم عقب نمی افته.
بابا ساکت بود وداشت فکر می کرد.موبایلش رو از توی جیبش در اورد وبا دکتر سخاوت تماس گرفت وباهاش مشورت کرد.سخاوت یکی از دوستان خانوادگیمون بود که هیچ بچه ای نداشت. یعنی بچه دار نمی شدند وبا اینکه 20 سال میشد با زنش زندگی می کرد ولی همچنان عاشقانه دوستش داشت وبه قول خودش با وجود ثریا(همسرش)کمبودی توی زندگیشون احساس نمی کرد.
پارتیش توی دانشگاه خیلی کلفت بود ومی تونست به راحتی با یه اشاره کارم رو ردیف بکنه.همیشه از
پارتی بازی واین حرفا بدم می اومد .برای انتقالیم از مشهدهم هیچ پارتی بازی نشده بود وفقط جاموبا یه دانشجو عوض کردم واومدم تهران. ولی الان باید به لطف پارتی کارم جفت وجور می شد.
بابا تماسش رو قطع کرد ورو به من گفت:حل شد...سخاوت گفت از فردا کاراتو ردیف می کنه.تو هم هر وقت کاراهای دانشگاهت ردیف شد میری اصفهان.پس بهتره هر چه زودتر خودتو اماده بکنی.من هم یه بلیط برات می گیرم.فکر می کنم تا هفته ی دیگه نتیجه اش معلوم بشه.(با لبخند ملایمی گفت:سخاوت کارشو خوب بلده.پس اطمینان داشته باش.
با اینکه دوری از خانواده ام برام خیلی سخت بود.. ولی به این هم راضی بودم که لااقل اونجا با وجود درس ودانشگاه سرم یه جورایی گرمه ومی تونم اینجوری جای خالی خانو
۱۹:۰۲
اده ام رو تحمل بکنم.
واینطوری شد که مسیر زندگیم تغییر کرد.و من در راهی قدم گذاشتم که خودم هم نمی دونستم اخرش می خواد چی بشه...ولی توکلم به خدا بود وامید داشتم هر چی که اون بخواد همون میشه وما فقط مسیر رو تعیین
می کنیم...و این خداونده که هدایتمون می کنه...
ادامه دارد...
@shabaroz64
واینطوری شد که مسیر زندگیم تغییر کرد.و من در راهی قدم گذاشتم که خودم هم نمی دونستم اخرش می خواد چی بشه...ولی توکلم به خدا بود وامید داشتم هر چی که اون بخواد همون میشه وما فقط مسیر رو تعیین
می کنیم...و این خداونده که هدایتمون می کنه...
ادامه دارد...
۱۹:۰۳
۱۹:۰۳
شباروز کدTQ123Lux13قیمت فروش ۴میلیون و ۵۰۰هزارقیمت اجاره ۳ میلیون و ۶۰۰هزار
@shbaroz6409351510426
۱۹:۰۳
شباروز کد TQ123Lux13قیمت فروش ۴میلیون و ۵۰۰هزارقیمت اجاره ۳ میلیون و ۶۰۰هزار
@shbaroz6409351510426
۱۹:۰۴
شباروز کدTQ123Lux13قیمت فروش ۴میلیون و ۵۰۰هزارقیمت اجاره ۳ میلیون و ۶۰۰هزار
@shbaroz6409351510426
۱۹:۰۴
#انتخاب یقه # مناسب با اندام
یقه قایقی 
همونجوری ک تو عکس معلومه و اسمش پیداسشبیه قایق
️ میمونه
برای کسایی ک شونه های کوچک و افتاده دارند عالیه
چون به شونه ها حجم میده
همچنین به عروس خانم هایی که دوست دارند یقه لباسشان کمی پوشیده باشد پیشنهاد میشه
@shabaroz6409351510426
همونجوری ک تو عکس معلومه و اسمش پیداسشبیه قایق
۱۹:۰۴
۱۹:۰۵
#انتخاب یقه # مناسب با اندام
یقه قایقی 
این مدل #یقه پیشنهاد مناسبی
برای عروس های با سینه های کوچک است. برای همین باز هم به افراد لاغر با قد مناسب پیشنهاد میدیم چون حجم میده
این یقه برای عروسای تو پر پیشنهاد نمیشه چون عریضه و بهتون عرض میده
@shabaroz6409351510426
۱۹:۰۵
#انتخاب یقه # مناسب با اندام
یقه دکلته 
یکی از زیباترین نوع یقه لباس عروس یقه دکلته یا بدون بند می باشد
دکلته باعث کم تر کردن میزان قد افراد میشه
همین امر به عروس خانم ها حجم میده
برای همین به لاغرایی ک 4 شونه اند پیشنهاد میشه
اما تپلا و لاغرای استخونی مناسبشون نیست
@shabaroz6409351510426
یکی از زیباترین نوع یقه لباس عروس یقه دکلته یا بدون بند می باشد
۱۹:۱۰
#انتخاب یقه # مناسب با اندام
یقه دور گردنی (هالتر) 
یقه دور گردنی همان طور که از نامش پیداست دور گردن را پوشش می دهد.
این مدل یقه برای اکثر اندامها مناسب است و برای عروس های با شانه های پهن جلوه زیبایی دارد.
اگر شانه های باریکی دارید این مدل را به شما پیشنهاد نمی کنیم.
@shabaroz6409351510426
یقه دور گردنی همان طور که از نامش پیداست دور گردن را پوشش می دهد.
۱۹:۱۰
لباس عروس#دنباله دار 
پوشیدن لباس عروس با #دنباله ای بلند به عوامل مختلفی مانند قد عروس خانم و محل عروسی وابسته است.

استفاده از لباس عروس با دنباله بلند برای خانمهای قد بلند مناسب است. 
به عروس خانم های کوتاه قد لباس عروس با دنباله بلند توصیه نمیشه
چرا که ؛ ظاهرش طوری نشان میدهد که انگار در لباس عروس گم شده است.
شاید لباس عروس با دنباله بلند جلوهای بیشتر
داشته باشد ولی لباس عروس با دنباله کوتاه، راحت و سبک است و قدم برداشتن و حرکت کردن با آن بسیار سادهتر است، منظور از دنباله کوتاه چيزي در حدود 60 تا 80 سانتیمتر است.
@shabaroz6409351510426
پوشیدن لباس عروس با #دنباله ای بلند به عوامل مختلفی مانند قد عروس خانم و محل عروسی وابسته است.
۱۹:۱۱
جلوی خونه ی عمه ایستاده بودم وبه خونه های اطراف نگاه می کردم.خونه هایی با سبک سنتی که خیلی هم زیبا بودند.
خونه ی عمه هم به همین سبک ساخته شده بود ومن عاشق اون شیشه های رنگی پنجره ودرهای خونه اش بودم.
یادم افتاد که توی فرودگاه چقدر در اغوش مادرم گریه کردم.اشک توی چشم های بابا سینا جمع شده بود وبا غصه نگاهم
می کرد.با مهربونی منو از بغل مامان بیرون اورد .
محکم بغلم کرد وکنار گوشم گفت:دخترگلم...خواهش می کنم گریه نکن.بهت قول میدم خیلی زود برمی گردی پیشمون.(منو از اغوش گرم وامنش جدا کرد و وقتی نگاهم به صورتش افتاد از تعجب چشمام گرد شد.
بابا داشت گریه می کرد؟من تا به الان که به این سن رسیده بودم برای یک بار هم نشده بود که گریه ی بابا رو ببینم.ولی حالا...
با دیدن اشکاش گریه ی من هم شدیدتر شد.کسانی که از کنارمون رد می شدند بعضی ها با تعجب وبعضی ها هم با دلسوزی نگاهمون می کردند.مامان هم اروم اشک می ریخت وپشتم رو نوازش می کرد.
بابا توی چشمام خیره شد وگفت:پریناز سعی کن دختر مقاومی باشی.نذار سختی ها ومشکلات بهت غلبه کنه.باهاشون بجنگ وبه هیچ وجه خودتو نباز...باشه دخترم؟
اروم اشکامو با پشت دست پاک کردم وزمزمه کردم:باشه بابا...بهتون قول می دم.بهم اعتماد کنید.
پیشونیم رو بوسید وگفت:بهت اعتماد دارم دخترم.سپردمت دست خدا...خدا خودش نگهدارت باشه عزیزم.
با این حرف بابا احساس ارامش کردم و ناخداگاه لبخند زدم.
مامان هم گونه ام رو بوسید وگفت:دخترم مواظب خودت باش.من از جانب سیمین مطمئنم ومی دونم که توی خونه اش احساس راحتی می کنی...ولی با این حال هر وقت به چیزی نیاز داشتی بهمون خبر بده.باشه عزیزم؟
گونه ی مامان رو یه بوسه ی گنده ومحکم کردم و با لبخند گفتم:باشه مامان خوبه خودم.
مامان به صورتش حالت چندش داده بود وبا اخم ملایمی چپ چپ نگاهم می کرد... که با این کارش خنده ام گرفت.
با یاد لبخند مامان وبابا لبخند بزرگی روی لبام نشست وسرمو تکون دادم.یاد بهنوش افتادم که وقتی موضوع رو بهش گفتم چقدر گریه کرده بود وبرام ارزوی موفقیت کرده بود.دکتر سخاوت توی این مدت خیلی کمکم کرد ومیشه گفت.. هر شب با بابا در تماس بود وکارهای دانشگاهم رو جفت وجور می کرد.
وقتی بهم گفت مشکلم حل شده وتا چند روز دیگه می تونم توی اصفهان به صورت مهمان درس بخونم از خوشحالی بالا وپایین می پریدم ومامان رو می بوسیدم.اینجوری حداقل اونجا حوصله ام سر نمی رفت واز درسم هم عقب نمی افتادم.
سرمو تکون دادم واز توی فکر در اومدم.با لبخند زنگ در رو زدم.. که چند دقیقه بعد در باز شد وعمه توی درگاهه در ظاهر شد.
با لبخند بزرگی گفتم:سلام عمه جون.
چون از قبل می دونست که من میام ..تعجب نکرد. ولی با خوشحالی منو بغل کرد وگونه هامو بوسید:سلام عزیزم...خوش اومدی.
منو از بغلش جدا کرد وبا ذوق گفت:نمی دونی چقدر خوشحالم کردی.(از جلوی در کنار رفت وگفت:بیا تو عمه به قربونت بره.بیا.
لبخند زدم وگفتم:خدا نکنه عمه جون.
با ذوق وارد خونه شدم.حیاط رو ابپاشی کرده بود وبوی نم بینیم رو نوازش می کرد.باغچه ی بزرگش که حالا توی زمستون برگ درختاش خشک شده بود وبی روح جلوه می کرد ولی می شد جوونه های تازه زده شده ی روی درختا رو دید.چون نزدیک عید بود وبا اومدن فصل بهار باغچه ی عمه دیدنی بود.اون طرف تر درست وسط حیاط یه حوض مستطیلی شکل بود که عمه هر سال برای عید توش ماهی های سرخ ورنگی خوشگلی می ریخت وهر وقت من می اومدم اینجا فقط تا 1 ساعت کنارش می نشستم وبه ماهی ها که با شیطونی اینطرف واونطرف می رفتند خیره می شدم.
چند تا نفس عمیق کشیدم واون بوی نا رو به سینه ام کشیدم.دسته عمه پشتم قرار گرفت و درحالی که منو به داخل هدایت
می کرد گفت:بریم تو عزیزم...ممکنه خدایی نکرده سرما بخوری.
به چهره ی مهربونش نگاه کردم وگفتم:عمه ببخشید تو رو خدا مزاحمتون شدم.
در اتاق رو باز کرد وبا اخم ملایم وزیبایی گفت:دختر این حرفا چیه؟تو عزیزمی..اصلا دختر خودمی دیگه دوست ندارم این حرف رو بزنی باشه؟
گونه اش رو بوسیدم وبا لبخند گفتم:باشه عمه جون...حالا اخماتون رو باز کنید که لبخند بیشتر بهتون میاد.
با این حرف من خندید وبه داخل هدایتم کرد.خونه ی بزرگی داشت که داخلش هم به سبک سنتی ساخته شده بود وحتی تزیین داخلش هم سنتی وزیبا بود.توی طاقچه های خوشگل وکوچکی که توی دیوار کار شده بود ترمه های خوشگل و گلدوزی شده خودنمایی می کرد که من عاشقشون بودم...خیلی زیبا ولطیف بودند و از سفر اخرم به اصفهان یه جفت خوشگلش رو خریده بودم.
-عزیزم اتاقت اونطرفه .همون که همیشه دوستش داشتی.می خوای اگر خسته ای برو کمی استراحت بکن.
خداییش خیلی خسته بودم وبا این حرف عمه بدون تعارف قبول کردم وبه اتاق همیشگیم رفتم.هر وقت با بابا ومامان می اومدم اینجا این اتاق متعلق به من بود.عمه با لبخند مهربونش از اتاق بیرون رفت و من هم با
۱۹:۱۶
مزون لباس عروس و مجلسی: خستگی لباسامو عوض کردم وروی تخت دراز کشیدم.
عمه تنها بود وسالها قبل شوهرش رو از دست داده بود.هیچ بچه ای هم نداشت ومیشه گفت اون وشوهرش بچه دار
نمی شدند.ولی اقا محمد خیلی دوستش داشت و وقتی هم مرد.. عمه تا چند ماه به خاطر جای خالیش توی خونه اشک
می ریخت.
پدرم خیلی توی گوشش خوند که بیاد وتهران پیش ما زندگی بکنه ..ولی عمه قبول نمی کرد ومی گفت این خونه یادگاره محمده ومن با یادگاراش دل خوشم واصلا احساس تنهایی نمی کنم.
پدرم چون هواپیمای شخصی داشت و خودش هم خلبان ماهری بود.. اکثر مواقع می اومد وبه عمه سر می زد و حالا هم با وجود من توی خونه ی عمه اون دیگه تنها نبود واینو می تونستم از توی چشما وحرفاش حس بکنم که چقدر خوشحاله.
عمه سیمین رو خیلی دوست داشتم ومیشه گفت بعد از مادرم وپدرم اون تنها کسی بود که بی اندازه دوستش داشتم و بهش احساس نزدیکی می کردم.
کم کم چشمام گرم شد و خوابی شیرین من رو در بر گرفت.
ادامه دارد...
@shabaroz64
عمه تنها بود وسالها قبل شوهرش رو از دست داده بود.هیچ بچه ای هم نداشت ومیشه گفت اون وشوهرش بچه دار
نمی شدند.ولی اقا محمد خیلی دوستش داشت و وقتی هم مرد.. عمه تا چند ماه به خاطر جای خالیش توی خونه اشک
می ریخت.
پدرم خیلی توی گوشش خوند که بیاد وتهران پیش ما زندگی بکنه ..ولی عمه قبول نمی کرد ومی گفت این خونه یادگاره محمده ومن با یادگاراش دل خوشم واصلا احساس تنهایی نمی کنم.
پدرم چون هواپیمای شخصی داشت و خودش هم خلبان ماهری بود.. اکثر مواقع می اومد وبه عمه سر می زد و حالا هم با وجود من توی خونه ی عمه اون دیگه تنها نبود واینو می تونستم از توی چشما وحرفاش حس بکنم که چقدر خوشحاله.
عمه سیمین رو خیلی دوست داشتم ومیشه گفت بعد از مادرم وپدرم اون تنها کسی بود که بی اندازه دوستش داشتم و بهش احساس نزدیکی می کردم.
کم کم چشمام گرم شد و خوابی شیرین من رو در بر گرفت.
ادامه دارد...
۱۹:۱۷