عکس پروفایل خبری الله ابادخ

خبری الله اباد

۹۰عضو
thumnail

۴:۵۱

پایکاه مقاومت شهید جهان تیغ

۵:۱۰

thumnail

۱۸:۵۰

پایگاه مقاومت بسیج شهید جهان تیغ

۱۸:۵۰

thumnail

۴:۲۲

پایگاه مقاومت بسیج شهید جهان تیغ

۴:۲۳

دلنوشته‌ای برای آن عزیز سفر کرده که صد قافله دل همره اوستمحمد صالح طیب نیا؛ عضو هیأت علمی دانشگاه اصفهان:دیشب وقتی خبر شهادت دکتر فخری زاده را شنیدم از جناب دکتر رسول رکنی زاده؛ معاون پژوهشی دانشگاه اصفهان و استاد تمام رشته فیزیک سؤال کردم «آیا شما دکتر فخری زاده را می شناختید؟ اینکه ایشان از دانشمندان هسته ای بود؛ را تایید می کنید؟» ایشان در جواب نوشتند: «بیش از ۳۵ سال افتخار دوستی با او را داشتم. بله و مؤثرترین! من چه گویم یک رگم هشیار نیست--- شرح آن یاری که او را یار نیست.» ازایشان درخواست کردم که ای کاش یک متن در مورد ایشان و ویژگی هاشون می نوشتید. و ایشان امروز این دلنوشته را برایم ارسال فرمودند.
بسم‌الله الرحمن الرحیم
یک دهان خواهم به پهنای فلک تا بگویم وصف آن رشک ملک
سخن گفتن در مورد بزرگی مانند شهید محسن فخری‌زاده کاری آسان نیست. تصور ایران بدون حضور چنین مردان بزرگی در این گرگستان عالم مدرن چقدر دلهره‌آور است. هر روز از خانه‌ی علم این سرزمین ستونی را تخریب می‌کنند تا از کسانی‌ که قصد سکنی گزیدن در آن را دارند جرئت و شهامت بستانند. تزریق احساس بی‌پناهی به جویندگان علم و گسترش ناامیدی با از بین‌ بردن نمادهای امید و آرزوهای یک ملت بزرگترین آرزوی کوته نظران و دشمنان قسم خورده‌ی این سرزمین پاک است.
همواره به این دعای امام رحمة الله علیه می‌اندیشیدم که در پایان جنگ فرمود:«خداوندا، این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به‌روی مشتاقان باز، و ما را هم از وصول به آن محروم مکن. خداوندا، کشور ما و ملت ما هنوز در آغاز مبارزه‌اند و نیازمند به مشعل شهادت، تو خود این چراغ پرفروغ را حافظ و نگهبان باش.»
امروز بار دیگر حقیقت این دعای خیر برای ملت ما روشن‌تر شد. در این سرزمین چراغ علم با خون شهیدان پرفروغ می‌شود. ما که این روزها به دنبال تأسیس بنای نهاد علم با ریشه‌های سترگ در ایران عزیز هستیم، بسیار به این شهادت‌های جهت‌بخش به تلاش‌های عالمان نیازمندیم.
خون شهید محسن عزیز نهال علم این سرزمین را استوارتر می‌کند، همانطور که خون یارانش مانند شهید علیمحمدی و شهید شهریاری و دیگر همرزمانشان چنین کردند.
دکتر محسن فخری‌زاده گرچه در طول سالیان دراز و تمام عمر کاری‌اش (که بسیاری از همراهانش راه خود را به سوی سنگرهای دیگر کج کردند) به عنوان یک دانشمند پر تلاش و مسلط به حوزه‌ی صنعت پیچیده‌ی هسته‌ای، صبورانه مسیر دفاع هسته‌ای را پیش می‌برد و تلاش می‌کرد قدرت بازدارندگی این فناوری‌ را، که توسعه‌اش منجر به توسعه‌ی فناوری‌های بسیار پیشرفته می‌شد، به کمال برساند، اما روح بلند او را فقط دریای ادبیات عرفانی و تقید به شریعت محمدی و آموزه‌های بلند معنوی‌اش سیراب می‌کرد. او حافظ نمی‌خواند بلکه با حافظ به عنوان نمادی از مصلحان اندیشه و عمل اجتماعی زندگی می‌کرد. نصب این بیت و ابیات مشابه در دفتر کارش بیانی از شیوه‌ی زندگی‌اش بود:
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات به فسق مکن مباهات و زهد هم مفروش
شوق او برای آنکه به یک نظام علمی مبتنی بر فلسفه‌ی اسلامی دست یابد زاید الوصف است. در یکی از دیدارها وقتی کتابم را به او هدیه کردم، بلافاصله درسنامه‌ی فلسفه برای دانشجویان فیزیک را که در حال تدوین بود نشانم داد و چه گفتگوی پر هیجانی بینمان درگرفت. اشتیاق او به حوزه‌ی بنیادهای مفهومی علم و تلاش برای درانداختن طرحی نو برای علم مبتنی بر الهیات اسلامی، ناشی از درک این نکته بود که می‌دانست دستیابی به قله‌ی اندیشه‌ی علمی از گذرگاه یک اندیشه‌ی فلسفی مستقل می‌گذرد و برای گسترش این اندیشه در میان دانشجویانش لحظه‌ای را از دست نمی‌داد.
گر چه او در تمام دوران خدمتش، که از زمان دانشجویی‌اش شروع می‌شد، در سپاه پاسداران بود، اما شاید باورکردنش برای کسانی که با فرهنگ پاسداری آشنا نیستند سخت باشد، به هیچ وجه روحیه‌ی نظامی‌‌گری بنا به تعریف معمول را نداشت. مهربانی او با دوستان و همکاران و دلسوزی او برای ایران و جهان انسانی واقعا بی‌‌نظیر بود و هیچگاه دیده نشد که با تنفر از کسی یاد کند که همواره می‌گفت :وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافری‌ است رنجیدن
او با عمق راهبردی اندیشه‌های امام و رهبری آشنایی کامل داشت و گرچه سیاست را به‌خوبی می‌شناخت اما هیچ‌گاه فرصت نداد تمایلات سیاست‌زدگان از میدان جهاد بازش دارد و صحنه‌ی مبارزه برای تقویت بنیه‌ی دفاعی ایران را لحظه‌ای ترک نکرد.
برای دکتر محسن فخری‌زاده هیچ مرگی جز شهادت سزاوار نبود که این سرانجام همه‌ی عاشقان حقیقت است:
آنانکه ره عشق گزیدند همه در کوی حقیقت آرمیدند همهدر معرکه‌ی دو کون فتح از عشق است هر چند سپاه او شهیدند همهرسول رکنی زاده؛ هشتم آذر نود ونه

۴:۲۲

پایگاه مقاومت بسیج شهید جهان تیغ

۴:۲۳

روحش شادundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۹:۱۳

thumnail
روحش شادundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۹:۱۹

پایکاه شهید جهان تیغ

۱۹:۲۰

thumnail

۱۹:۴۲

پایگاه شهید جهان تیغ

۱۹:۴۳

thumnail

۴:۰۴

شهید جهان تیغ

۴:۰۴

سلامصبح روز دوشنبه شما بخیرالسلام علی الحسن والحسین سیدی شباب اهل الجنهیا قاضی الحاجاتundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedپیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلّم) رو به اصحاب کرد فرمود: آیا می خواهید شما را به تنبل ترین و دزدترین و بخیل ترین و جفاکارترین و عاجزترین انسان ها آگاه سازم؟!
عرض کردند: آری، ای رسول خدا! حضرت فرمود:
۱ ) تنبل ترین انسان، بنده سالم و بیکاری است که در عین حال با زبان و لب، ذکر خدا نمی گوید؛
۲ ) دزدترین انسان، کسی است که از نمازش بدزدد، نمازش مثل کهنۀ کثیف به صورتش زده می شود؛
۳ ) بخیل ترین انسان، کسی است که از نزد مسلمانی عبور کند و به او سلام نکند؛
۴ ) جفاکارترین و بی مهرترین انسان کسی است که در نزد او یادی از من بشود ولی صلوات نفرستد؛
۵ ) و عاجزترین انسان کسی است که از ( دعا کردن ) عاجز باشد

۶:۳۲

پایگاه مقاومت بسیج شهید جهان تیغ

۶:۳۳

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

وقتی همه کدخدا باشند ده ویران می‌شود

undefinedداستان ضرب المثل وقتی همه كدخدا باشند ده ویران می‌شود.....

روزی از روزها، پادشاهی با وزیر كاردانش به شكار رفته بود. undefinedشاه قصد داشت همراه وزیرش به دل كوه و دشت بزند تا آهو شكار كند. وزیرش با اینكه می دانست پادشاه تنبل آنقدر تند و زبل نیست كه بتواند آهو كه خیلی حیوان زرنگی است را شكار كند ولی پادشاه را همراهی كرد. پادشاه هرچه تیر می‌انداخت، به گرد پای آهو هم نمی‌رسید.

پادشاه و وزیرش آنقدر آهو را دنبال كردند كه حسابی خسته و گرسنه شدند ولی نتوانستند حتی تیری به آهو بزنند تا اینكه كم كم توانستند از دور آبادی ببینند. وزیر گفت: جناب پادشاه ما چندین ساعت است كه به دنبال آهو هستیم و خیلی از شكارگاه دور شده‌ایم. بهتر است به این آبادی برویم هم سركشی كرده‌ایم هم اینكه كمی استراحت می‌كنیم و غذای تازه می‌خوریم بعداً می‌توانیم برگردیم. آنها جلوتر كه آمدند با روستایی آباد با درختان سرسبز و پر از میوه روبه‌رو شدند. مردم آبادی خیلی زود از حضور پادشاه و وزیرش در آبادیشان مطلع شدند. و این خبر را به كدخدای ده رساندند.

undefinedكدخدا به سرعت بازرگان ده را جمع كرد و به هركدام از آنها دستوری داد تا بتوانند به بهترین نحو از پادشاه پذیرایی كنند. مردم ده همین كار را كردند یكی رفت و میوه‌های تازه برای آنها آورد. گروهی برای تدارك غذا آماده شدند. عده‌ای مكانی را برای استراحت چند ساعته‌ی آنها در نظر گرفتند و عده‌ای مشغول پذیرایی شدند.پذیرایی آنها آنقدر منظم و مرتب بود كه پادشاه حتی تصورش را هم نمی‌كرد. این همه كار به این سرعت و در كمترین زمان ممكن اتفاق افتاده باشد و آن همه سختی كه برای شكار آهو كشیده بود و ناكام مانده بود را فراموش كرد.

وقتی پادشاه از غذا سیر شد و حسابی استراحت كرد. به وزیرش گفت: این آبادی چطور وسط این دشت اینقدر آباد و مردمش شاد و راضی هستند؟
undefinedوزیر گفت: دلیل این همه نظم و انضباط یك كدخدای مدیر و مدبر می‌تواند باشد كه توانسته از تمام توانایی مردم ده خود استفاده كند. شاه گفت: نه، فكر نمی‌كنم. مردم این روستا خودشان انسان‌های منظم و كار بلدی هستند. وزیر گفت: حرف شما درست، ولی شما قدرت مدیریت را دست كم نگیرید. اگر بخواهید نشانتان می‌دهم كه اگر این كدخدا را از سر مردم برداریم اینگونه دیگر نخواهند بود و این كار را هم كرد. موقعی كه شاه و وزیرش خواستند از آن آبادی خارج شوند، وزیرش گفت: مردم پذیرایی شما عالی بود. از این به بعد شما كدخدا لازم ندارید، هركدام از شما كدخدا هستید.
مردم همه خوشحال شدند و آن شب تا صبح در ده به جشن و شادی گذراندند. فردا صبح كدخدا اول به سراغ میراب رفت و از او پرسید: امروز نوبت آب كیست؟ میراب جواب داد، من نمی‌دانم. من از امروز میراب نیستم. مگر فراموش كردید وزیر پادشاه دیروز گفت: شما هر كدام كدخدایید.
كدخدای ده با ناامیدی آمد تا از نانوایی نانی بخرد تا با خانواده‌اش صبحانه بخورد. ولی وقتی وارد مغازه‌ی نانوایی شد دید نانوا خمیر درست نكرده. پرسید: چرا نان نپختی؟ نانوا گفت: اولاً كه من از امروز كدخدا هستم و از تو دستور نمی‌گیرم و اگر دلم خواست نان می‌پزم. دوماً صبح رفتم آسیاب تا آرد بیاورم حداقل برای خودم و خانواده‌ام نان بپزم كه دیدم آسیابان كار نمی‌كند. دلیلش را پرسیدم. گفت: من از امروز كدخدا هستم و دیگر گندم آرد نمی‌كنم.
از آن روز به بعد هیچ باغی به درستی آبیاری نشد، یك باغ آنقدر آبیاری شد تا میوه‌هایش گندید و دور ریخته شد و به باغ دیگری اصلاً آب نرسید تا باغ خشك شد و میوه نداد. بسیاری از مردم از آن آبادی رفتند چون هیچ كس كار خودش را انجام نمی‌داد و كم كم غذایی برای خوردن پیدا نمی‌شد. هیچ كس حرف دیگری را گوش نمی‌داد. مردم سر هر چیزی با هم دعوا می‌كردند و حتی خون یكدیگر را هم می‌ریختند.
سال بعد همان فصل بود كه شاه و وزیرش دوباره برای شكار آهو به شكارگاه نزدیك آن آبادی آمدند. یك روز وزیر به پادشاه پیشنهاد داد تا دوباره به سركشی آن آبادی سرسبز و آباد سال گذشته بروند. آن دو سوار بر اسب به آن ده برگشتند ولی چیزی كه می‌دیدند را باور نمی‌كردند.آنها روستایی را می‌دیدند كه هیچ شباهتی به روستایی كه سال قبل دیده بودند نداشت. باغ‌ها خشكیده، دكّان‌ها بسته. كسی در بازار ده نبود مردم در كوچه و گذر به چشم نمی‌خوردند. شاه گفت: چه بر سر این مردم آمده مریضی واگیرداری اینجا شایع شده؟
وزیرش گفت: نه قربان! جایی كه مدیریت نداشته باشد و هركس فكر كند كدخداست و سر خود عمل كند، اوضاع بهتر از این نخواهد شد. آن روز را شاه و وزیرش در آن شهر ماندند. مردمی كه در شهر بودند را در میدان اصلی شهر جمع كردند و ماجرا را برای مردم تعریف كردند و از آنها خواستند مثل قبل به كدخدای خود احترام بگذارند و به دستوراتش عمل كنند.مدیریت در امور را دستکم نگیرید

۱۰:۴۳

پایگاه شهید جهان تیغ

۱۰:۴۳