عکس پروفایل سردارشهید عاصمیس

سردارشهید عاصمی

۸۷عضو
thumnail
عید فطر بر همراهان ارجمند و مانوس با شهیدان عاصمی تبریک و تهنیت https://gap.im/shahidasemi

۱۸:۱۳

thumnail
#خلاصه_خوبیها✍قسمت_نوزدهمیکی دیگر هم که زبان تلخی داشت، پوزخندی می زد و به کنایه می گفت: «مگر خواستگار نداشتی که به آدمی با این شرایط جواب دادی و راضی شدی با چنین شرایط سختی ازدواج کنی؟»حرف های دیگران برایم مهم نبود. مهم این بود که حاجت و خواستة دل خودم نصیبم شده بود و من از این وضعیت راضی بودم.از پنجم بهمن‌1362 تا 16 فروردین 1363 منتظرش نشستم. دست خودم نبود. با آنکه فقط چند روز از آشنایی‌مان می‌گذشت و چند بار بیشتر ندیده بودمش، طاقت نداشتم او را این‌قدر از خودم دور ببینم. می‌نشستم برایش از خودم، از احساساتم، از دل‌تنگی‌هایم می‌نوشتم و پُست می‌کردم؛ اما جواب نامه‌هایم را نمی‌داد.سرانجام یک روز برایم از جبهه نامه آمد. با هزار ذوق آن را باز کردم و خواندم. نوشته بود: «با عرض سلام بر امت امام و امام امت؛ نایب برحقّ آقا امام زمان (عج) و با درود بر همسر مهربانم که فراموشم نکرد. امیدوارم که همیشه در زندگی موفق و مؤید باشی و در پناه ایزد متعال در کنار هم به خوبی و خوشی در راه اسلام خدمت کنیم تا مگر با توفیقات الهی بتوانیم گوشه‌ای از مسئولیت خطیری را که در این زمان‌بر دوش‌مان است، انجام بدهیم و به وظیفة شرعی و انسانی خود عمل کنیم.»https://gap.im/shahidasemi

۴:۳۲

#خلاصه_خوبیها✍ قسمت بیستمنوشته بود: «مرضیه جان! وقتی‌که در تلفن گفتی برایت نامه نوشتم، خیلی خوشحال شدم. باور کن هر روز از اتاق تبلیغات سرکشی می‌کردم که ببینم نامه تو رسیده است یا نه؟ حتی آن‌قدر رفتم که دیگر مسئول تبلیغات می‌گوید: منتظر نامه کی هستی که این‌قدر عجله داری؟
«دیشب دارخوئین خوابیدم، کنار برادران تخریب. خیلی خوش گذشت. شب را تا ساعت یازده داستان می‌گفتیم. بچه‌ها هر روز میدان‌های مین را جمع‌آوری می‌کنند. نمی‌دانی چه لذتی دارد! ولی حیف موقعیت کاری من اقتضا نمی‌کند با آن‌ها کار کنم.
«امروز صبح که به دفتر آمدم، نامه‌ات را روی میز دیدم. خیلی خوشحال شدم از لطفت و از اینکه فراموشم نکرده‌ای. فکر می‌کنم اگرچه جسم‌مان پیش یکدیگر نیست، ولی روحمان با هم است. من که روحم آنجاست حالا نمی‌دانم تو هم همین‌طوری یا نه؟ ولی خوب! این‌ها هم مقدرات الهی است و آزمایش‌های خدا! همان‌طور که خداوند کریم در قرآن می‌فرماید: وَلَنَبْلُوَنَّکمْ بِشَیءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْاَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ. همة ما در حال امتحان هستیم. ان‌شاءالله خدا کمک‌مان کند تا بتوانیم از این آزمایش‌ها پیروز بیرون بیاییم. و در انتهای آیه خدا بشارت می‌دهد بر صابرین.


gap.im/shahidasemi

۴:۴۳

#خلاصه_خوبیها✍قسمت بیست و یکم
«می‌دانم دوری سخت است. مخصوصاً دوریِ چنین شخصی واقعاً برای من سخت است؛ ولی به خاطر اسلام باید تحمل کرد. شما در آنجا، من در اینجا و هرکس به‌گونه‌ای باید سختی بکشد(الدنیا سجن المومن »، دنیا همیشه زندان مؤمن بوده است.» در نامه‌اش هم ابراز محبت کرده بود، هم حال دیگران را پرسیده بود و هم ارشادم کرده بود. آن روزها نامه-اش را بارها خواندم و هر بار از خواندنش کلّی لذت بردم. از اینکه شوهری دارم که دوستم دارد و ایمانش آن‌قدر زیاد است که دل‌بستگی‌اش به دنیا تا این اندازه کم است، خیلی خوشحال بودم. راستش همسریِ او برایم افتخار بود و بیشتر از قبل خدا را شکر می‌کردم. علی همان یک‌بار جواب نامه‌ام را داد. مدتی بعد تماس گرفت و گفت: «همین یک نامه را نوشتم و برایت فرستادم تا بدانی به یادت هستم. به فکرت هستم، اما وقت اینکه بنشینم و برایت نامه بنویسم، ندارم. همین نامه، اولین و آخرین نامه است.»ادامه دارد...کانال شهید عاصمی
@shahidasemi

۹:۰۱

#خلاصه_خوبیها✍ قسمت بیست و دومیک روز با منزل همسایه‌مان تماس گرفت. آمدند دنبالم. رفتم پای تلفن نشستم و منتظر ماندم دوباره زنگ بزند. زنگ تلفن که به صدا درآمد، روحم به پرواز درآمد. گوشی را به دستم دادند. سلام و احوالپرسی کردیم. گفت: «مرضیه! نامه‌هایت به دستم می‌رسد ها! فکر نکنی نمی‌خوانمشان! همه را می‌خوانم؛ اما دلم از خواندن‌شان آتش می‌گیرد! یک‌بار می‌خوانم و پاره‌شان می‌کنم تا دوباره به سرم نزند و نروم سراغ‌شان.»جاخوردم و گفتم: «چرا؟»گفت: «آخر تو این‌قدر بااحساسی، این‌قدر باعاطفه‌ای، این‌قدر دل‌تنگ من هستی، آن‌وقت من توانسته‌ام این‌قدر آزارت بدهم؟‌ نمی‌توانم تحمل کنم این‌قدر عذابت داده باشم.»از حرف‌هایش فقط این را فهمیدم که نباید دیگر به اینکه جواب نامه‌هایم را بگیرم، دل‌ خوش کنم. همان اولین و آخرین نامه‌ای که برایم نوشت، هنوز هم لای قرآنی است که می‌خوانمش؛ اما برخلاف علی، نه تنها پاره‌اش نکردم بلکه با دقت زیادی از آن مراقبت کردم تا آسیب نبیند.کانال شهید علی عاصمی👇 @shahidasemi

۵:۴۷

#خلاصه_خوبیها✍ قسمت بیست و سومبهار که شد، بیشتر از قبل دل‌تنگش شدم. خدا می‌داند هر بار که زنگِ درِ خانه را می‌زدند و یک دسته مهمان می‌آمدند عیددیدنی‌مان، چطور چشمم به افرادی بود که یکی‌یکی وارد خانه می‌شدند و سلام می‌کردند. منتظر بودم یکی از آن‌ها علی باشد و خانة دلم به دیدنش روشن شود؛ اما ... روز اول و دوم عید که هیچ، سیزده روز تعطیلات عید هم گذشت و خبری از علی نشد. نگران بودم وقتی برگردد شبیه آقاجلال یا یکی دیگر از رفقایش شده باشد و به قول شوهر خواهرم طوری شود که اگر او را هم روی دوستانش بگذارند، نتوانند یک آدم کامل تشکیل بدهند.از وقتی دور شده بود، هرازگاهی تماس می‌گرفت و حالم را می‌پرسید. حتی از اینکه آن روزها چه‌کارهایی کرده‌ام پرس‌وجو می‌کرد تا بدانم حواسش به من است. باوجوداین، دل‌تنگی امانم را بریده بود. اگرچه آب پاکی را روی دستم ریخته بود که نامه‌هایم را نابود می‌کند، برایم مهم نبود. کار خودم را می‌کردم. حرف‌ها و دل‌تنگی‌هایم را روی کاغذ می‌نوشتم و برایش پست می‌کردم.@shahidasemi

۵:۳۸

thumnail
#خلاصه_خوبیها✍ قسمت بیست و پنجمگمانم در همان مدت کم، حداقل ده دوازده نامه برایش نوشتم که او هم می‌خواند و پاره‌شان می‌کرد و دورشان می‌ریخت. اگر بعد از اینکه اولین نامه‌ام را خوانده بود، رک‌وپوست‌کنده می‌گفت چه به روزش می‌آورم، خدا می‌داند پا می‌گذاشتم روی دلم و دیگر برایش نمی‌نوشتم؛ اما خودش سکوت کرده بود و من هم به کارم ادامه می‌دادم. بی‌خبر آمد. وقتی وارد خانه شد، چیزی نمانده بود بال درآورم و بروم خودم را بیندازم توی آغوشش؛ اما شرم مانع شد. همان‌جا ایستادم و با فاصله احوالپرسی کردم و آمدنش را خوشامد گفتم و بس. وقتی هم نشست به صحبت کردن با پدر و مادرم، برایشان چای بردم و یک گوشه نشستم و سرم را پایین انداختم تا فرصتی شود و دور از چشم دیگران نگاهش کنم.@shahidasemi

۵:۰۹

#خلاصه_خوبیها✍ قسمت بیست و ششماین بار تلافی کرد و یک هفته خانه‌مان ماند. بیشتر اوقات می نشستم پای حرف هایش تا از خاطراتش برایم بگوید. از جبهه‌رفتن و از جنگیدنش. یک‌بار گفت: «یک هفته از شروع جنگ گذشته بود و یک جمع دویست‌نفره از کاشمر برای اعزام آماده بودند. هرچه اصرار و التماس کردم، اجازه ندادند با آن‌ها بروم. خلاصه، توانستم خودم را بین نیروها جا بزنم و تا یکجایی با آن‌ها بروم. بین راه که متوجه حضورم شدند، دیگر نتوانستند من را برگردانند. رسیدیم منطقه. شاید باورت نشود، اما یک عده آدم منافق که در رأس کار بودند، اجازه ‌‌‌نمی‌دادند رزمنده ها کاری انجام بدهند. همیشه در حال بازی و استراحت و خوردن و خوابیدن بودیم. گاهی اوقات هم ما را به کارهای بیهوده مشغول می کردند؛ مثلاً مدت زیادی مأمورمان کرده بودند دور شهر اهواز میله های یک متری بکاریم تا تانک ها وارد شهر نشوند! ما هم که جاهل بودیم و فکر می کردیم آن‌ها بهتر می¬دانند و این یک تاکتیک نظامی است. حواس‌مان هم به این نبود تانکی که همه‌چیز را سر راهش خراب می کند، این میله ها چطور می توانند مانع ورودش به شهر شوند؟ با خودم عهد کردم خسته نشوم و تا می توانم توی جبهه بمانم. دو ماه گذشت و از جمع دویست‌‌‌نفره ما، فقط شانزده نفر باقی ماندند. @shahidasemi

۶:۴۷

#خلاصه_خوبیها✍ قسمت بیست و هفتمکارمان درست شد، من و رفقایم رفتیم پادگان او. کم کم به مین یابی و این چیزها علاقه‌مند شدم و رفتم دنبال این کارها. #مالک_عباسی برای این کار من را شناسایی کرد و فرستادم برای شرکت در کلاس های تخریب #علی_خیاط_ویس.مکثی کرد و پرسید: «خسته شدی؟»گفتم: «نه! باز هم تعریف کن.»خندید. سرتاپا گوش بودم تا او بیشتر برایم بگوید. ادامه داد: «اوایل جنگ شاگردهای دکتر #چمران، میدان های استاندارد با هشت نوار مین را خنثی می کردند. یعنی در هر میدان مین فقط هشت ردیف مین وجود داشت که باید خنثی می شدند؛ اما کم‌کم تعداد و وسعت میدان هایی که باید خنثی می کردیم، بیشتر شد؛ تا جایی‌که گاهی اوقات باید صد نوار مین را در یک منطقة وسیع خنثی می‌کردیم. در عملیات #طریق_القدس عرض میدان های مین به صد متر رسید. اولین عملیاتی هم که من به‌عنوان یکی از افراد گروه مین ـ که بعدها به تخریب مشهور شد ـ شرکت کردم، همین عملیات طریق القدس بود. شب عملیات در حال خنثی سازی و بازکردن راهی برای عبور بودم که یکی از تانک‌های ما رفت روی مین. از شدّت انفجار گلوله شدم و همان‌جا از هوش رفتم. کسی متوجه اوضاع من نشده بود. باران سیل آسایی از آسمان می بارید که باعث شد به هوش بیایم. پایم از کار افتاده بود و خون از آن فوّاره می زد. می دانی مرضیه؟ مین، سربازی است که خواب ندارد. اگر مین‌کاری به‌عنوان یک اصل جا بیفتد، نیاز به پدافند با نیروی انسانی نداریم.» #دفاع_مقدس #شهید_عاصمی@shahidasemi

۷:۰۳

#خلاصه_خوبیها✍ قسمت بیست و نهمیک شب روی تخت داخل یکی از اتاق های خوابگاه خوابیدم. آن شب از بدترین شب های عمرم بود. تا صبح به این فکر می کردم رفقایم الآن توی جبهه روی خونشان، خاک را سیراب کرده‌اند و من بی تاب شدم. قید درس‌ومشق را زدم و برای همیشه برگشتم جبهه. عباس هم بعد از من آمد. با هم قرارگذاشته بودیم، هم‌زمان مرخصی نگیریم تا یک‌باره جای دو نفر خالی نشود و یکی¬مان بتواند جای دیگری را پُر کند.»علی همچنان با اشتیاق تعریف می¬کرد و من از داشتنش افتخار می کردم. او برای دل من می گفت و همه‌چیز را چنان هیجان انگیز تعریف می کرد که انگار داستانی ساده را تعریف می کند. به‌واقع، مرگ برایش بازیچه بود؛ ولی من حیران آن همه شجاعش بودم؛ حیران آن‌همه تواضع و صبوری¬اش.با هم رفتیم قم زیارت بارگاه حرم حضرت معصومه (س). توی راهِ برگشت بودیم که گفت: «مرضیه، دوست داری اهواز پیش من زندگی کنی یا تهران پیش مامان و بابایت بمانی؟»#دفاع_مقدس #شهید_عاصمی@shahidasemi

۵:۱۵

#خلاصه_خوبیها قسمت 30گفتم: «من دوست دارم هر جا تو هستی باشم.»گفت: «ببین! آنجا جنگ است ها! فکر نکنی بیایی آنجا، امنیت داری! اگر دوست داری اینجا بمانی از نظر من اشکالی ندارد. من همین‌جا برایت خانه اجاره می‌کنم و هرازگاهی می‌آیم دیدنت.»گفتم: «من تصمیمم را گرفته‌ام. می‌خواهم پیش تو باشم.»گفت: «آنجا توی خانه‌ها هم جنگ است! خوب فکرهایت را بکن که بعداً پشیمان نشوی.»گفتم: «همان‌جا خانه بگیر، من فکرهایم را کردم.»رسیدیم خانه. کم‌کم وسایلش را جمع کرد و گفت: «من می‌روم اهواز. اگر توانستم آنجا خانه‌ اجاره کنم، می‌آیم تو را با خودم می‌برم.»گفتم: «عیبی ندارد. پس من هم به مامانم می‌گویم جهیزیه‌ام را زودتر آماده کند؟»گفت: «آره بگو.»او رفت. پدرم که از موضوع خبردار شد، با علی صحبت کرد تا قبل از اینکه من را تنها بفرستد اهواز، برویم محیط کاری او و محل زندگی جدید من را ببینیم.@shahidasemi

۱۵:۳۴

#خلاصه_خوبیها قسمت 31علی هماهنگ کرد. با یک هواپیمای کوچکِ سپاه رفتیم اهواز. هواپیما داخل یکی از باندهای خودساختۀ سپاه فرود آمد. درست همان زمان هواپیماهای عراقی آمدند و شروع کردند به بمباران. همکارهای علی با سرعت ما را به سمت یک سنگر هدایت کردند تا وضعیت سفید اعلام شود. اوضاع که آرام شد، با علی تماس گرفتند و خبردادندکه «پدرخانمت آمده و پیش ماست.» علی به‌‌سرعت خودش را با یکی از تویوتاهای سپاه به ما رساند. پدرم او را که دید، به شوخی گفت: «علی‌آقا خدا پدرت را بیامرزد! من که از الآن باید فاتحة بچه‌ام را بخوانم! دختر من را می‌خواهی بیاوری اینجا به کشتن بدهی؟» علی هم با همان لبخند همیشگی‌اش گفت: «نه حاج‌آقا! ان‌شاءالله که هیچ اتفاقی نمی‌افتد!»پدرم گفت: «فکر نکنم!... ببین، هنوز پایمان نرسیده، داشتی همین‌جا ما را می‌کشتی!»علی به حرف‌های پدرم می‌خندید. بعدها گفت: «مرضیه! روز اول که پدرت را دیدم خیلی خوشحال شدم. قبلاً آقااسماعیل خیلی از خوبی‌هایش برایم تعریف کرده بود، اما وقتی خودم دیدمش و فهمیدم تعریف‌ها بدون مبالغه بوده، دلم آرام گرفت و احساس کردم نیازی نیست نگران آینده و زندگی مشترکم با دخترش باشم.»@shahidasemi#شهید_عاصمی

۷:۴۸

#خلاصه_خوبیها قسمت ۳۲آن روز با علی به محل کارش رفتیم. داخل یک قرارگاه کار می‌کرد و شب‌ها هم مثل دوستانش توی یکی از اتاقک‌های همان محل استراحت می‌کرد و می‌خوابید. خودش می‌گفت: «بچه‌ها هر روز صبح از همین‌جا می‌روند مأموریت و شب برمی‌گردند توی همین اتاق‌ها و استراحت می‌کنند. مأموریت‌هایشان هم معمولاً پاک‌سازی میدان‌های مین است.» یک روز بیشتر آنجا نماندیم و با پدرم برگشتیم تهران.

۷:۱۴

#خلاصه_خوبیهاقسمت ۳۳چند روز بعد علی تماس گرفت و گفت: «یک هتل توی اهواز وجود دارد به اسم هتل قیام که قبلا ً‌معروف بود به هتل آستوریا. دوطبقه‌اش را خانواده‌های سپاهی اجاره کرده‌اند. هر خانواده یک اتاق نُه متری دارد که یک گوشه‌اش حمام و دستشویی است. اگر می‌خواهی بیایی اینجا، باید توی یکی از همین اتاق‌ها زندگی کنی.گفتم: «یک‌دانه اتاق؟»گفت: «بقیه هم همین‌طور هستند دیگر!»گفتم: «علی!‌ بقیه شاید پنج سال، ده سال از زندگی‌شان می‌گذرد که حالا آمده‌اند آنجا زندگی می‌کنند؛ اما من تازه‌عروس هستم و کلی جهیزیه دارم، چطور جهیزیه‌ام را بیاورم آنجا؟»گفت: «خوب نیاور!»گفتم: «جدی؟»با خنده گفت: «بله، جدی!»گفتم: «باشد.»بندة خدا مادرم با دلِ خوش رفته بود و جهیزیه‌ام را یک‌تکه، یک‌تکه خریده بود و آورده بود گوشة خانه، انبار کرده و رویش هم ملحفه کشیده بود تا وقتش بشود و جهیزیه‌ام را با خودشان ببرند. جریان که به او گفتم، بدون هیچ اعتراضی گفت: «اشکالی ندارد. وسایل ضروری و مهم را ببر، بقیه همین‌جا امانت می‌ماند تا وقتی‌که بیایی و ببری.»@shahidasemi

۷:۰۵

#خلاصه_خوبیهاقسمت 34یک تشک دونفره کنار گذاشت و گفت: «درست است آنجا تخت دارد؛ اما معلوم نیست چند نفر از آن استفاده کرده‌اند.»خودم هم یک گاز پیک‌نیک کنار گذاشتم با یک پتو. از سرویس قابلمه هم فقط قابلمة متوسط و کوچکم را جدا کردم با یک ماهیتابة کوچک و نصف سرویس ملامین.علی تماس گرفت و پرسید: «چکار کردی؟»گفتم: «من کاملاً آماده‌ام.»گفت: «خوب، پس بلند شو بیا. منتظرت هستم.»گفتم: «علی! نمی‌خواهی برایم عروسی بگیری؟»گفت: «ما که یک‌بار گرفته‌ایم! اگر فکر می‌کنی لازم است یک‌بار دیگر مراسم بگیریم، چشم. اگر هم دیدی لازم نیست، که هیچ.»همان لحظه فکرهایم را کردم و گفتم: «عیبی ندارد، عروسی نمی‌گیریم؛ اما تو نمی‌خواهی بیایی دنبالم، یک ماشین بگیریم و با هم برگردیم؟»گفت: «مرضیه، من اینجا خیلی کار دارم. با یک نفر بلند شو، بیا!»گفتم: «باشد!»وسایلم کم بود. با مادرم همان چندتکه را برداشتیم و رفتیم اهواز.علی می‌دانست قرار است برسیم آنجا، اما برای پیشوازمان نیامد. حق هم داشت، مسئولیت‌هایش زیاد بود و وقتی برای این کارها نداشت و من هم توقعی از او نداشتم.@shahidasemi

۷:۲۴

#خلاصه_خوبیهاقسمت 35ورود به هتل برایم جالب اما دیدن اتاق برایم عجیب بود. یک اتاق خیلی کوچکِ سه‌درسه. موکت هتل را دوست نداشتم. یکی از پتوهایی را که با خودم برده بودم روی آن پهن کردم و تشکم را هم انداختم روی تخت. بقیۀ لوازمم را هم گذاشتم یک گوشة اتاق.اتاق، آینه و کمد داشت و نیازی به این وسایل نداشتم. همان‌جا نشستم تا علی آمد. از دیدن‌مان خیلی خوشحال شده بود. معلوم بود چقدر ذوق کرده‌است. می‌توانستم احساس کنم اگر بالی برای پرواز کردن داشت، پرواز می‌کرد.وقتی چشمش به لوازمم افتاد، با خنده گفت: «اوووه! چه بندوبساطی با خودت آوردی! مگر قرار است ما همیشه اینجا باشیم؟» مادرم گفت: «ضروری‌ها را باید می‌آوردیم!»مادرم صبح روز بعد رفت و من هم کلّی پشت سرش گریه کردم.@shahdiasemi

۵:۴۰

#خلاصه_خوبیهاقسمت 36همان روزهای اول با یکی از همسایه‌ها به‌نام خانم شهریاری آشنا شدم. شوهرش آقای مصطفی‌زاده، دوست و همکار علی بود. آن‌ها یک پسر داشتند و خیلی زودتر از من به اهواز مهاجرت کرده‌بودند. وقتی گفت نزدیک یک‌سال است توی همان اتاق زندگی می‌کند، خیلی جاخوردم. گفتم: «فکر می‌کنم این وضعیت موقّتی است و نمی‌شود برای مدت طولانی اینجا زندگی کرد.»خندید و گفت: «عادت می‌کنی.»راست می‌گفت. عادت کردم؛ یعنی چیزی فراتر از عادت برایم به‌وجود آمده بود. از اینکه علی از بودنم خوشحال بود، من هم آن‌قدر آرامش داشتم که احساس می¬کردم روحم بزرگ شده و اهمیتی ندارد؛ مکانی که جسمم در آن زندگی می¬کند، اهمیت دارد. دوسال‌ونیم داخل همان اتاق نُه‌متری زندگی‌کردم. برایم چنان طبیعی شده‌بود که انگارنه‌انگار در یک خانۀ دویست‌متری و یک باغ چهارصدمتری، زندگی کرده‌بودم.ساعت رفت¬وآمدش مشخص نبود. گاهی اوقات ساعت سهِ بعد از نیمه¬شب به خانه برمی-گشت و گاهی اوقات هم چند شبانه‌روز نمی¬آمد و من تنها توی همان خانة کوچکم به انتظارش می-نشستم.یک‌روز که علی با من خداحافظی کرد تا برای عملیات برود، خیلی گریه‌کردم. خانم شهریاری سربه¬سرم می¬گذاشت و می¬گفت: «بدجنس!‌ برای مادرت که می‌خواست برود تهران این‌قدر گریه نکردی! برای علی آقا که می‌خواهد چندکیلومتر از تو فاصله بگیرد و زود برگردد، این‌قدر گریه می‌کنی؟»

۵:۴۰

#خلاصه_خوبیهاقسمت 37شب‌هایی که علی و بقیة مردهایمان نمی‌آمدند، با خانم‌های همسایه که همسران دوستان علی بودند، دور هم جمع می‌شدیم و از خاطرات‌مان می‌گفتیم و با هم خوش بودیم. جالب اینکه هرکس از مراسم خواستگاری و عروسی¬اش حرف می¬زد و وقتی پای صحبت من می¬رسید برایشان عجیب بود که نه خودم برای خرید عروسی¬ام رفته¬ام نه لباس خاص و مراسم خاصی گرفته¬ام. آن‌قدر این حرف¬ را با لحنی متعجب به زبان آوردند که کم¬کم با خودم می¬گفتم «کاش من هم مثل آن‌ها خودم می¬رفتم خرید! کاش خودم لباسم را انتخاب می¬کردم!»با تمام این حرف¬ها، آن دورِ همی‌ها باعث شد بدانم فقط من در آن شرایط نیستم و تحمل تنهایی‌ها و مشکلات برایم ساده‌تر شود. گاهی اوقات مثل دوران مجردی‌ام، کلاف‌های کاموا می‌خریدم و کلاه و شال‌گردن می‌بافتم تا زمانم به بطالت نگذرد و از فرصتی که داشتم برای خدمت به رزمنده‌های اسلام استفاده کنم.@shahidasemi

۵:۴۱

#خلاصه_خوبیهاقسمت 38اگرچه رفتن به اهواز به‌خاطر عشق و علاقه¬ام به علی بود، اما باعث شد دوستان خیلی خوبی پیدا کنم؛ دوستانی که مثل خودم حضورِ کمِ شوهرانشان برایشان ناراحت¬کننده بود؛ اما صبوری می‌کردند. با خانم شهریاری آن‌قدر صمیمی شدم که بعد از این‌همه سال هنوز رابطة خانوادگی¬مان را حفظ کرده¬ایم. او بیشتر از دیگران محبت و علاقه¬ای میان من و علی را می¬دید. اوایل این شدت علاقه برایش عجیب بود، اما بعدها برایش عادی شد و کمتر سربه¬سرم می¬گذاشت.علی چهره¬ای دوست¬داشتنی و مظلوم داشت. همسایه¬ها شیطنت‌شان که گل می¬کرد، می‌گفتند: «بلا! این گوهر را از کجا پیداکرده‌ای؟»علی بعد از چندوقت آمده بود خانه. دست¬هایش از نایلون¬های پر از ماهی تازه پُر بود. با تعجب گفتم: «این همه ماهیِ تازه برای چی خریدی؟»خندید و گفت: «می¬خواستم یک‌دانه برای خودمان بگیرم، دیدم ماهی‌ها را همین امروز از دریا صید کرده‌اند و حسابی تازه هستند. حیفم آمد خودمان بخوریم و عطر و بویش به مشام همسایه¬ها برسد و یک‌لقمه هم نصیب‌شان نشود.»ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: «یعنی الآن من باید بروم درِ تک¬تک خانه¬ها را بزنم و نفری یک ماهی بدهم دست‌شان؟»خندید و گفت: «زحمت شما!»آن‌روز علی حسابی برایم کار درست کرده بود. جدا از اینکه این کار برای دیگران عجیب بود، چندساعت طول کشید تا ماهی¬ها را بین همسایه‌ها تقسیم کردم. همین محبت و مهربانی¬اش بود که این‌قدر توی دل من و همسایه‌ها نشسته‌بود که هنوز نمی‌‌توانیم فراموشش کنیم. یکی از همان همسایه¬ها که هنوز از دوستانم است، هر وقت من را می-بیند، می‌گوید: «مرضیه!‌ من هر وقت یادم می¬آید چقدر به علی‌آقا علاقه داشتی، سردرد می¬گیرم! بعد هم دعا می¬کنم خدا به تو بیشتر از قبل صبر بدهد.»@shahidasemi

۵:۴۱

سلام علیکم ، بهار طبیعت و قرآن را به شما فرهیخته ارجمند تبریک عرض می نمایم.جنابعالی که فعال در فضای مجازی هستید؛ دعوت می کنم به شبکه اجتماعی ایرانی #ویراستی بپیوندید.(مشابه توئیتر با امکانات و قابلیت های بیشتر) لینک دعوتنامه 👇👇👇https://virasty.com/r/rnyhttps://virasty.com/r/rny

۱۵:۴۲