Start
۱۴:۰۲
اسم فیک:A smile that it was enough(لبخندی که کافی بود)ژانر:کوکوی/مدرسه ای*مقدمه
هیچکس اولین روز مدرسه رو فراموش نمیکنه. جایی که هر چیز کوچیکی میتونه سرنوشت یک سال رو تعیین کنه. برای تهیونگ، اولین روز سال هفتم پر از استرس بود. استرسی که با زنگ اول به اوج رسید و در نهایت، مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر داد.
اما برای جونگکوک، اولین روز مدرسه مثل روزهای دیگه بود. پر از نگاههای خیره همکلاسیها، معلمهایی که در مورد پدرش حرف میزدن و چیزی که هیچوقت تغییر نمیکرد: فاصلهای که اون همیشه بین خودش و بقیه میکشید.ble.ir/join/99V7oyM5Kk
هیچکس اولین روز مدرسه رو فراموش نمیکنه. جایی که هر چیز کوچیکی میتونه سرنوشت یک سال رو تعیین کنه. برای تهیونگ، اولین روز سال هفتم پر از استرس بود. استرسی که با زنگ اول به اوج رسید و در نهایت، مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر داد.
اما برای جونگکوک، اولین روز مدرسه مثل روزهای دیگه بود. پر از نگاههای خیره همکلاسیها، معلمهایی که در مورد پدرش حرف میزدن و چیزی که هیچوقت تغییر نمیکرد: فاصلهای که اون همیشه بین خودش و بقیه میکشید.ble.ir/join/99V7oyM5Kk
۱۴:۰۷
پارت اول فردا فرستاده میشه
۶:۵۶
A smile that it was enough
پارت اول فردا فرستاده میشه
کوتاهه و حوصله سر بر ولی قشنگ میشه از پارت اول به بعد
۱۱:۱۲
Part 1تهیونگ همیشه خواب میموند انگار صبحها دشمن اون بودن کلاس شروع شده بود و اون هنوز با عجله در راهروهای مدرسه میدویید وقتی رسید، همه بهش خیره شدن معلمی که روی تخته چیزی مینوشت، برگشت و بهش نگاه کرد؛
"آقای کیم، خوشآمدید به کلاس امیدوارم هر روز همینقدر پرانرژی باشید."
تهیونگ نفسنفسزنان عذرخواهی کرد نگاهش روی صندلی خالی وسط کلاس قفل شد درست جلوی کسی که چهرهای بی روح و پر غروری داشت، موهای خرمایی تیره و چشمانی به سیاهی شب که تهیونگ رو خیره نگاه میکرد.معلم با دست اشاره کرد "همون جا بنشین."
تهیونگ لبخندی زد،از اون لبخندهایی که همیشه همه چیز رو درست میکرد "چشم استاد."
روی صندلی نشست و بیخیال کیفش رو باز کرد برای لحظهای به جونگکوک نگاه کرد و گفت: "سلام من تهیونگم تو چی؟"
جونگکوک به اون نگاهی انداخت، اما حرفی نزد این پسر عجیب به نظر میرسید پر از انرژی و شادی چیزی که جونگکوک هیچوقت تحملش رو نداشت. تهیونگ باز هم لبخند زد، انگار اهمیتی نداشت که جواب نگیره "خوبه، تو از اون کمحرفهایی مشکلی نیست، ما با هم دوست میشم."
جونگکوک آهی کشید و زیر لب گفت: "دوست؟ معلومه."_
"آقای کیم، خوشآمدید به کلاس امیدوارم هر روز همینقدر پرانرژی باشید."
تهیونگ نفسنفسزنان عذرخواهی کرد نگاهش روی صندلی خالی وسط کلاس قفل شد درست جلوی کسی که چهرهای بی روح و پر غروری داشت، موهای خرمایی تیره و چشمانی به سیاهی شب که تهیونگ رو خیره نگاه میکرد.معلم با دست اشاره کرد "همون جا بنشین."
تهیونگ لبخندی زد،از اون لبخندهایی که همیشه همه چیز رو درست میکرد "چشم استاد."
روی صندلی نشست و بیخیال کیفش رو باز کرد برای لحظهای به جونگکوک نگاه کرد و گفت: "سلام من تهیونگم تو چی؟"
جونگکوک به اون نگاهی انداخت، اما حرفی نزد این پسر عجیب به نظر میرسید پر از انرژی و شادی چیزی که جونگکوک هیچوقت تحملش رو نداشت. تهیونگ باز هم لبخند زد، انگار اهمیتی نداشت که جواب نگیره "خوبه، تو از اون کمحرفهایی مشکلی نیست، ما با هم دوست میشم."
جونگکوک آهی کشید و زیر لب گفت: "دوست؟ معلومه."_
۱۴:۳۷
بد شد این ولی خب..
۱۴:۳۸
A smile that it was enough
بد شد این ولی خب..
و کوتاه..
۱۴:۳۹
پارت بعد جمعه میزارم
۱۵:۴۷
A smile that it was enough
پارت بعد جمعه میزارم
کلا به این صورته هر جمعه شب
۱۵:۴۷
امشب پارت بعد رو میزارم
۱۶:۱۳
ببخشید اما فکر کنم فردا طرفای شب بفرستمچون معمولا اول میفرستم واسه یکی چک کنه بعد میفرستم اینجا و اون شخص امشب نيست
۱۸:۵۸
A smile that it was enough
Part 1 تهیونگ همیشه خواب میموند انگار صبحها دشمن اون بودن کلاس شروع شده بود و اون هنوز با عجله در راهروهای مدرسه میدویید وقتی رسید، همه بهش خیره شدن معلمی که روی تخته چیزی مینوشت، برگشت و بهش نگاه کرد؛ "آقای کیم، خوشآمدید به کلاس امیدوارم هر روز همینقدر پرانرژی باشید." تهیونگ نفسنفسزنان عذرخواهی کرد نگاهش روی صندلی خالی وسط کلاس قفل شد درست جلوی کسی که چهرهای بی روح و پر غروری داشت، موهای خرمایی تیره و چشمانی به سیاهی شب که تهیونگ رو خیره نگاه میکرد. معلم با دست اشاره کرد "همون جا بنشین." تهیونگ لبخندی زد،از اون لبخندهایی که همیشه همه چیز رو درست میکرد "چشم استاد." روی صندلی نشست و بیخیال کیفش رو باز کرد برای لحظهای به جونگکوک نگاه کرد و گفت: "سلام من تهیونگم تو چی؟" جونگکوک به اون نگاهی انداخت، اما حرفی نزد این پسر عجیب به نظر میرسید پر از انرژی و شادی چیزی که جونگکوک هیچوقت تحملش رو نداشت. تهیونگ باز هم لبخند زد، انگار اهمیتی نداشت که جواب نگیره "خوبه، تو از اون کمحرفهایی مشکلی نیست، ما با هم دوست میشم." جونگکوک آهی کشید و زیر لب گفت: "دوست؟ معلومه." _
لایک هاش به ۳۰ برسه پارت بعد رو بفرستم؟
۳:۰۷
امروز پارت بعد میفرستم
۶:۳۰
Part 2تهیونگ چند روزی بود که توی ذهنش فقط جونگکوک میچرخید همیشه روز اول مدرسه رو یادش میاومد؛ لحظهای که با عجله وارد کلاس شد و سرش پایین بود تا زودتر بشینه وقتی چشماش روی صندلی خالی وسط کلاس افتاد، معلم بیتوجه به دیر رسیدنش، اشاره کرد که اونجا بشینه و همون لحظه، چشمش به جونگکوک افتادجونگکوک با موهای خرمایی تیره و نگاههای سردش به تهیونگ زل زده بود تهیونگ میدونست که این پسر، چیزی بیشتر از یه نگاه معمولی داره برخلاف بقیه بچهها، جونگکوک نه به تهیونگ اهمیتی داد و نه حتی لبخندی زداما تهیونگ نمیتونست از ذهنش بیرونش کنه هر بار که جونگکوک نگاه میکرد، تهیونگ حس میکرد یه چیزی توی دلش تیر میکشه نه اینکه دلیلی برای این احساس داشته باشه، ولی چرا یه نگاه سرد میتونست اینقدر عمیق باشه؟
چند روز بعد، تهیونگ به طور تصادفی کنار جونگکوک قرار گرفت معلم ازش خواست که همکارش رو در انجام تمرین کمک کنه تهیونگ قلبش تندتر میزد، اما به خودش گفت: "فقط حرف بزن، چه اهمیتی داره؟""سلام، من تهیونگ هستم."جونگکوک نگاهش رو از روی دفترش بلند کرد و بدون هیچ گونه ابراز احساسات گفت: "میدونم."تهیونگ که اینطور به نظر میرسید که چیزی بیشتر از یک جواب کوتاه نمیشنوه، با لبخند ادامه داد: "خب، با هم کار میکنیم."جونگکوک جواب داد: "هر طور که خودت بخوای."هیچ هیجانی در کلامش نبود، اما تهیونگ همچنان حس میکرد این چیزی نیست که میخواد؛ این سردی، این بیتفاوتی یه جور جذابیت خاصی داشتتهیونگ همینطور که کنار جونگکوک نشسته بود، حس میکرد قلبش سریعتر از همیشه میزند. سکوت بینشون طولانی بود و هر بار که جونگکوک نگاهش میکرد، تهیونگ احساس میکرد چیزی در دلش به حرکت درمیآید اون نگاه سرد و بیتفاوتی که جونگکوک همیشه داشت، انگار هیچ تاثیری روش نداشت تهیونگ بیتوجه به سکوت سنگین، دوباره لبخند زد و گفت: "من تهیونگ هستم، شاید هنوز بهم عادت نکردی، ولی... خوشحالم که کنارم نشستی."
جونگکوک سرش را بالا آورد و بدون اینکه لبخندی بزند یا حتی سرخوشی از خودش نشان بده، گفت: "برای من مهم نیست." ولی تهیونگ متوجه شد که این دفعه جوابش با همیشه فرق داشت، اینبار کلماتش تیز نبودند.
تهیونگ برای لحظهای سکوت کرد. این نگاهها، این رفتارها، همیشه حس میکرد که پشت این سردی چیزی بیشتر از تنها بیتوجهی وجود داره. یه چیزی توی دلش میگفت که شاید این آدم بیشتر از اون چیزی باشه که به نظر میاد.
"چرا همیشه اینقدر جدیای؟" تهیونگ پرسید، نگاهش روی دفتر جونگکوک بود، اما هنوز هم هیچ لبخندی روی چهرهی اون نبود.
جونگکوک کمی مکث کرد، مثل اینکه داشت به این سوال فکر میکرد، ولی به طور معمول، بیتفاوت گفت: "هیچ دلیلی ندارم که جدی نباشم."
تهیونگ با خودش فکر کرد که شاید برای جونگکوک همهچیز ساده باشه، ولی برای خودش، همیشه این حس درونی وجود داشت که این پسر میتونه چیزی بیشتر از اونچه که نشون میده باشه. برای همین، بهش نگاه کرد و گفت: "گاهی یه لبخند میتونه خیلی بیشتر از جدی بودن توی همهچیز تاثیر بذاره."
جونگکوک همچنان نگاهش رو از روی دفترش برداشت و مستقیماً به تهیونگ نگاه کرد تهیونگ دلش تندتر زد، چون برای اولین بار احساس کرد جونگکوک داره توجه میکنه جونگکوک هیچوقت اینطور نگاه نکرده بود.
"شاید... شاید هم حق با تو باشه." جونگکوک این رو گفت، اما حرفش هنوز سرد بود.
تهیونگ لبخند زد، این بار با اعتماد به نفس بیشتری شاید هنوز همهچیز روشن نباشه، اما یه چیزی در دلش میگفت که هیچوقت نباید از تلاش برای درک جونگکوک دست بکشه اون حس عجیب و پر از تردید، هنوز هم همراهش بود، ولی اینبار انگار به نظر میرسید که یک قدم به جواب نزدیکتر شده._
چند روز بعد، تهیونگ به طور تصادفی کنار جونگکوک قرار گرفت معلم ازش خواست که همکارش رو در انجام تمرین کمک کنه تهیونگ قلبش تندتر میزد، اما به خودش گفت: "فقط حرف بزن، چه اهمیتی داره؟""سلام، من تهیونگ هستم."جونگکوک نگاهش رو از روی دفترش بلند کرد و بدون هیچ گونه ابراز احساسات گفت: "میدونم."تهیونگ که اینطور به نظر میرسید که چیزی بیشتر از یک جواب کوتاه نمیشنوه، با لبخند ادامه داد: "خب، با هم کار میکنیم."جونگکوک جواب داد: "هر طور که خودت بخوای."هیچ هیجانی در کلامش نبود، اما تهیونگ همچنان حس میکرد این چیزی نیست که میخواد؛ این سردی، این بیتفاوتی یه جور جذابیت خاصی داشتتهیونگ همینطور که کنار جونگکوک نشسته بود، حس میکرد قلبش سریعتر از همیشه میزند. سکوت بینشون طولانی بود و هر بار که جونگکوک نگاهش میکرد، تهیونگ احساس میکرد چیزی در دلش به حرکت درمیآید اون نگاه سرد و بیتفاوتی که جونگکوک همیشه داشت، انگار هیچ تاثیری روش نداشت تهیونگ بیتوجه به سکوت سنگین، دوباره لبخند زد و گفت: "من تهیونگ هستم، شاید هنوز بهم عادت نکردی، ولی... خوشحالم که کنارم نشستی."
جونگکوک سرش را بالا آورد و بدون اینکه لبخندی بزند یا حتی سرخوشی از خودش نشان بده، گفت: "برای من مهم نیست." ولی تهیونگ متوجه شد که این دفعه جوابش با همیشه فرق داشت، اینبار کلماتش تیز نبودند.
تهیونگ برای لحظهای سکوت کرد. این نگاهها، این رفتارها، همیشه حس میکرد که پشت این سردی چیزی بیشتر از تنها بیتوجهی وجود داره. یه چیزی توی دلش میگفت که شاید این آدم بیشتر از اون چیزی باشه که به نظر میاد.
"چرا همیشه اینقدر جدیای؟" تهیونگ پرسید، نگاهش روی دفتر جونگکوک بود، اما هنوز هم هیچ لبخندی روی چهرهی اون نبود.
جونگکوک کمی مکث کرد، مثل اینکه داشت به این سوال فکر میکرد، ولی به طور معمول، بیتفاوت گفت: "هیچ دلیلی ندارم که جدی نباشم."
تهیونگ با خودش فکر کرد که شاید برای جونگکوک همهچیز ساده باشه، ولی برای خودش، همیشه این حس درونی وجود داشت که این پسر میتونه چیزی بیشتر از اونچه که نشون میده باشه. برای همین، بهش نگاه کرد و گفت: "گاهی یه لبخند میتونه خیلی بیشتر از جدی بودن توی همهچیز تاثیر بذاره."
جونگکوک همچنان نگاهش رو از روی دفترش برداشت و مستقیماً به تهیونگ نگاه کرد تهیونگ دلش تندتر زد، چون برای اولین بار احساس کرد جونگکوک داره توجه میکنه جونگکوک هیچوقت اینطور نگاه نکرده بود.
"شاید... شاید هم حق با تو باشه." جونگکوک این رو گفت، اما حرفش هنوز سرد بود.
تهیونگ لبخند زد، این بار با اعتماد به نفس بیشتری شاید هنوز همهچیز روشن نباشه، اما یه چیزی در دلش میگفت که هیچوقت نباید از تلاش برای درک جونگکوک دست بکشه اون حس عجیب و پر از تردید، هنوز هم همراهش بود، ولی اینبار انگار به نظر میرسید که یک قدم به جواب نزدیکتر شده._
۱۱:۲۷
لایک کنین عمو ببینه
۱۱:۲۷
https://daigo.ir/secret/11009782136نظری،انتقادی چیزی بود در خدمتم
۱۱:۴۲
بازارسال شده از 𝙻𝚒𝚋𝚎𝚛𝚝𝚢✰
درودمن یان آگرینم این دیلیه منو پسرمه که خودش خودشو معرفی میکنه صرفا نمیدونم چرا این دیلیو داریم معمولا اینجا حرف میزنیم چیزای باحال میزاریم خیلی نمی خوایم فاز غم داشته باشه چون ی دیلی اونجوری داریم کلا ی حالت روزمره ای داره تا جایی که بتونم فضارو باحال نگه میدارم خوشحال میشیم کنارمون باشین تشکر تشکرble.ir/join/3efocxQAme
۱۸:۰۶