روزی روزگاری در دینسفورد، شبی که ماه کامل بود و مهتاب در نورانی ترین حالت خود بود، کودک ارباب روستا بدنیا آمد. پسری با چشمانی به سبزی زمرد و موهایی به سیاهی شب؛ مادر او که در لحظات پایانی عمر خود به سر میبرد، نام فرزندش را ایدن گذاشت.ایدن گل سرسبد خاندان وارنر و فرزند ارشد بود.از کودکی توسط پدرش مهارت های رزمی را یاد گرفت.اما داستان ایدن مثل هر کودک عادی ای نبود.پس از گذراندن پنج سالگی اش، ایدن شروع به دیدن خواب هایی عجیب کرد.موجوداتی افسانه ای، موجوداتی نا آشنا؛ اما اینها فقط به کابوس های کودکانه ختم نمیشد، هرچه زمان میگذشت واقعی تر و واقعی تر میشد تا اینکه در خواب و بیداری، ایدن موجوداتی عجیب را میدید.موجوداتی که از دیگر چشم ها پنهان بودند.خاندان وارنر حرف های ایدن را باور نمیکردند و خیال میکردند که او فقط کودکی توهمی است و در خیالاتش گم شده، تا اینکه روزی که ایدن به اندازه کافی بزرگ شده بود خدمتکار عمارت، داستانی درمورد کتابی جادویی نفهته در غارهای اطراف اقیانوس تلاسا برای او تعریف کرد.ایدن که شیفته داستان شده بود، تصمیم گرفت کتاب را پیدا کند.او ماه ها را به جستجوی غارهای روستا گذراند امت چیزی پیدا نکرد. یک روز که روی تخته سنگی نشسته بود و با نا امیدی سنگ به دریاچه می انداخت، ناگهان نوری کور کننده از یک نقطه دریاچه ساطع شد.ایدن که تنها روزنه امیدش را پیدا کرده بود وارد دریاچه شد و به سمت نور شنا کرد.نور که رفته رفته کمتر میشد، نفس ایدن هم به سر می آمد تا اینکه به نور رسید. درون دریاچه فضای خالی ای وجود داشت که تا لبه پر از اب شده بود و میتوانست غار نامیده شود. او وارد غار شد و هنگامی که در حال نفس گرفتن بود، نور کمتر و کمتر شد تا اینکه کاملا رفته بود.ایدن در غار تاریک شروع به جست و جو کرد و بالاخره کتاب را پیدا کرد.همین که دستش به کتاب خورد، کتاب اشعه زمرد رنگی از خود ساطع کرد، به سبزی چشمان ایدن؛ غار پر از سبزه شده بود، رنگارنگتر و سرسبز تر، با موجودات فانوس مانندی که در هوا شناور بودند و روی کتاب به ارامی نوشته ای مشخص شد:aiden Warner نه غار عوض شده بود نه کتاب، ایدن اکنون دید و دانش مطلق داشت و میتوانست فراتر از چشم عادی را ببیند.پس از اینکه ایدن از غار با کتاب خارج شد، دنیای اطرافش به کل فرق کرده بود. تمام موجودات نهفته در دل اسمان، جنگل و نور مهتاب را میدید.مدتها بعد پس از مرگ بزرگ خاندان وارنر و پدر ایدن، ایدن تصمیم بزرگی گرفت.او تصمیم به ساخت آکادمی ای برای موجودات دینسفورد گرفت. موجوداتی که جای دیگری در دینسفورد پذیرای حضورش نبودند.
۲۳:۵۶