عکس پروفایل Living in South KoreaL

Living in South Korea

۱۰۳عضو
ادامه یا نه

۱۴:۴۱

thumnail
آت در چشمان جیمین نگاه کرد و احساساتی چون شوق، ترس و عدم اطمینان را همزمان در دلش حس کرد. او می‌دانست که جیمین به شدت تلاش می‌کند تا اشتباهات گذشته‌اش را جبران کند، اما در عین حال، ترس از تکرار درد، مانند سایه‌ای بر زندگی‌اش سنگینی می‌کرد.
جیمین به آرامی دست آت را فشار داد و گفت: “می‌دانم که قول‌ها کافی نیستند. اما تا زمانی که به من فرصت بدهی، می‌خواهم هر روز ثابت کنم که تغییر کرده‌ام.”
آت پلک زد و سرش را به سمت درختی که از پنجره قابل مشاهده بود، چرخاند. شاخه‌های آن در باد می‌رقصیدند و یادآور مقاومت و بازسازی بودند. او نمی‌توانست انکار کند که جیمین دارای پتانسیل تغییر است، اما در دلش هنوز سوالاتی بی‌پاسخ وجود داشت.
در همین حال، صدای زنگ تلفن جیمین فضایی را که میان آن‌ها ایجاد شده بود شکست. او برای چند ثانیه به صفحه نمایش نگاه کرد و سپس با دست لرزانی گوشی را برداشت.
“هانا؟” او پرسید، نام دوستش که به نوعی نقش میانجی گر را در زندگی‌اش ایفا می‌کرد.
بعد از اتمام تماس، جیمین نگران به آت نگاه کرد: “هانا می‌گوید که نشانه‌ای از رفتارهای قدیمی من وجود دارد. او از من خواسته که مراقب باشم و این احساسات را جدی بگیرم.”
آت با تردید پرسید: “نشانه‌های قدیمی؟ یعنی چه؟”
جیمین کمی بر جا نشست و ادامه داد: “او به من گفت که اگر نتوانم احساساتم را کنترل کنم، ممکن است دوباره به غلط‌کاری‌های سابقم برگردم. من باید بیشتر از قبل به خودم توجه کنم.”
این جمله باعث شد که آت احساس کند جیمین حقیقتاً بر روی خودش کار می‌کند. اما هنوز هم ترس در دل او باقی مانده بود. آت تصمیم گرفت احساساتش را بیان کند: “من تنها نمی‌خواهم آسیب ببینم. من نمی‌خواهم دوباره با احساساتم بازی شود. اگر این بار دوباره آسیب ببینم، نمی‌دانم چگونه به آن واکنش نشان دهم.”
جیمین با نگاهی امیدوار به او گفت: “من این را درک می‌کنم، آت. من هم نمی‌خواهم دوباره تو را از دست بدهم. اما باید زمان بگذاریم. فرایند بهبود زمان‌بر است و نیاز به حوصله دارد.”
آت آرامش را در صدای جیمین حس کرد، اما او هنوز هم سوالاتی در ذهنش داشت. آیا می‌تواند تمام این احساسات منفی را کنار بگذارد و یک بار دیگر به جیمین اعتماد کند؟
زمانی که هر دو سکوت کرده بودند، آت ناگهان آرزو کرد که می‌توانست به جیمین اعتماد کند، اما باید مطمئن می‌شد.
ناگهان در افکارش، ایده‌ای به ذهنش خطور کرد. آت با صدای آرامی گفت: “شاید به جای اینکه فقط منتظر ببینیم چه پیش می‌آید، باید بخشی از این سفر بهبود را با هم طی کنیم. می‌توانیم به مشاوره برویم یا در فعالیت‌های مشترک شرکت کنیم. این‌گونه هم می‌توانیم از یکدیگر یاد بگیریم و هم به درک بهتری از یکدیگر برسیم.”
جیمین با خشم و اشتیاق تصدیق کرد: “بله، این ایده عالی است! این می‌تواند به ما کمک کند تا احساسات و مشکلاتمان را شناخت کنیم و بر آنها غلبه کنیم.”
این صحبت‌ها، نوعی امید و انرژی تازه به دل آت دمید. او احساس کرد که شاید بتواند با همکاری یکدیگر، گام به گام به جلو بروند و از گذشته فاصله بگیرند. تصمیمات مشترک می‌توانستند آنها را به سوی بروز دوباره عشق و صمیمیت رهنمون کنند.
آت در دلش امیدوار بود که این بار با احتیاط بیشتری به جیمین نزدیک شود و در عین حال به او فرصت دهد تا به او ثابت کند که تغییر کرده است. و به همین ترتیب، داستان آنها با امیدی نو و شروعی دوباره آغاز می‌شد.
ادامه دارد…

۱۵:۵۶

خیلی ها موافق هستند داستان تموم شه و پارت بعد پارت آخرا

۱۵:۵۷

https://daigo.ir/secret/7946938809پیام ناشناس بدید

۱۸:۳۵

هرچی دوست دارید بگید جواب می دهم

۱۸:۳۵

Living in South Korea
undefined آت در چشمان جیمین نگاه کرد و احساساتی چون شوق، ترس و عدم اطمینان را همزمان در دلش حس کرد. او می‌دانست که جیمین به شدت تلاش می‌کند تا اشتباهات گذشته‌اش را جبران کند، اما در عین حال، ترس از تکرار درد، مانند سایه‌ای بر زندگی‌اش سنگینی می‌کرد. جیمین به آرامی دست آت را فشار داد و گفت: “می‌دانم که قول‌ها کافی نیستند. اما تا زمانی که به من فرصت بدهی، می‌خواهم هر روز ثابت کنم که تغییر کرده‌ام.” آت پلک زد و سرش را به سمت درختی که از پنجره قابل مشاهده بود، چرخاند. شاخه‌های آن در باد می‌رقصیدند و یادآور مقاومت و بازسازی بودند. او نمی‌توانست انکار کند که جیمین دارای پتانسیل تغییر است، اما در دلش هنوز سوالاتی بی‌پاسخ وجود داشت. در همین حال، صدای زنگ تلفن جیمین فضایی را که میان آن‌ها ایجاد شده بود شکست. او برای چند ثانیه به صفحه نمایش نگاه کرد و سپس با دست لرزانی گوشی را برداشت. “هانا؟” او پرسید، نام دوستش که به نوعی نقش میانجی گر را در زندگی‌اش ایفا می‌کرد. بعد از اتمام تماس، جیمین نگران به آت نگاه کرد: “هانا می‌گوید که نشانه‌ای از رفتارهای قدیمی من وجود دارد. او از من خواسته که مراقب باشم و این احساسات را جدی بگیرم.” آت با تردید پرسید: “نشانه‌های قدیمی؟ یعنی چه؟” جیمین کمی بر جا نشست و ادامه داد: “او به من گفت که اگر نتوانم احساساتم را کنترل کنم، ممکن است دوباره به غلط‌کاری‌های سابقم برگردم. من باید بیشتر از قبل به خودم توجه کنم.” این جمله باعث شد که آت احساس کند جیمین حقیقتاً بر روی خودش کار می‌کند. اما هنوز هم ترس در دل او باقی مانده بود. آت تصمیم گرفت احساساتش را بیان کند: “من تنها نمی‌خواهم آسیب ببینم. من نمی‌خواهم دوباره با احساساتم بازی شود. اگر این بار دوباره آسیب ببینم، نمی‌دانم چگونه به آن واکنش نشان دهم.” جیمین با نگاهی امیدوار به او گفت: “من این را درک می‌کنم، آت. من هم نمی‌خواهم دوباره تو را از دست بدهم. اما باید زمان بگذاریم. فرایند بهبود زمان‌بر است و نیاز به حوصله دارد.” آت آرامش را در صدای جیمین حس کرد، اما او هنوز هم سوالاتی در ذهنش داشت. آیا می‌تواند تمام این احساسات منفی را کنار بگذارد و یک بار دیگر به جیمین اعتماد کند؟ زمانی که هر دو سکوت کرده بودند، آت ناگهان آرزو کرد که می‌توانست به جیمین اعتماد کند، اما باید مطمئن می‌شد. ناگهان در افکارش، ایده‌ای به ذهنش خطور کرد. آت با صدای آرامی گفت: “شاید به جای اینکه فقط منتظر ببینیم چه پیش می‌آید، باید بخشی از این سفر بهبود را با هم طی کنیم. می‌توانیم به مشاوره برویم یا در فعالیت‌های مشترک شرکت کنیم. این‌گونه هم می‌توانیم از یکدیگر یاد بگیریم و هم به درک بهتری از یکدیگر برسیم.” جیمین با خشم و اشتیاق تصدیق کرد: “بله، این ایده عالی است! این می‌تواند به ما کمک کند تا احساسات و مشکلاتمان را شناخت کنیم و بر آنها غلبه کنیم.” این صحبت‌ها، نوعی امید و انرژی تازه به دل آت دمید. او احساس کرد که شاید بتواند با همکاری یکدیگر، گام به گام به جلو بروند و از گذشته فاصله بگیرند. تصمیمات مشترک می‌توانستند آنها را به سوی بروز دوباره عشق و صمیمیت رهنمون کنند. آت در دلش امیدوار بود که این بار با احتیاط بیشتری به جیمین نزدیک شود و در عین حال به او فرصت دهد تا به او ثابت کند که تغییر کرده است. و به همین ترتیب، داستان آنها با امیدی نو و شروعی دوباره آغاز می‌شد. ادامه دارد…
لایکش به ۱۵نرسه قشنگام🥺undefined

۱۸:۳۹

اینجا هر روز گپ باز میشه واسه درخواست های عسلتونو اگر زیاد شید آموزش های بیشتری میزارم
عکس خام هاشونو دیدی?خیلی خوشگله
بدو تا دیر نشده گرل ممبر بزن تا فعالیت ها بیشتر بشه هر درخواستی هم دادم سریع امادش کردن.
undefined
با این چنل تونستم ادیتور ماهری بشم!انتخاب با خودته
𝗝͟O᷍ᴉN?!:@seti_sofi

۶:۲۳

دوستان هرکی اسمش مهساست به لایکه

۱۱:۰۵

چنل با حال از بی تی اس @btsarmy92هرکی دلش خوش گذرونی می خواد عضو شه🫀🫀🫀

۱۲:۰۴

thumnail
آت و جیمین با تصمیم جدیدشان به یکدیگر نگاه کردند و در چشمانشان نوری از امید و اراده برای ساختن یک آینده بهتر می‌درخشید. آن‌ها می‌دانستند که راهی طولانی در پیش دارند، اما در این لحظه، اهمیت گام‌های کوچک و واقعی را درک کرده بودند.
این بار، آت تصمیم می‌گیرد که با جیمین وارد یک سفر جدید شود. او به او می‌گوید: “ما نیازی به عجله نداریم. بیایید هفته‌ای یک بار ماجراجویی‌های کوچک انجام دهیم. این می‌تواند فرصتی باشد تا بیشتر یکدیگر را بشناسیم و حال و هوای تازه‌ای به زندگی‌مان ببخشیم.”
جیمین با اشتیاق فریاد زد: “این ایده عالیاست! می‌توانیم به مکان‌هایی برویم که هیچ وقت نرفته‌ایم. این‌گونه می‌توانیم جنبه‌های جدیدی از خودمان را کشف کنیم و در عین حال به یکدیگر نزدیک‌تر شویم.”
روزها گذشت و آت و جیمین هر هفته به یک ماجراجویی جدید می‌رفتند. از کاوش در بازارهای محلی گرفته تا پیاده‌روی در کوه‌ها و حتی سفری به نزدیکی دریا، این سفرها فرصتی برای شناخت بیشتر یکدیگر و ساختن خاطرات جدید فراهم کردند. آت کم کم متوجه شد که جیمین نه تنها در حال تغییر است، بلکه از اینکه در کنارش است، خوشحال و شاداب می‌شود.
یک شب، در حین تماشای غروب آفتاب در ساحل، آت و جیمین شروع به صحبت درباره‌ی اهداف و آرزوهایشان کردند. جیمین با لبخندی گفت: “من می‌خواهم در زندگی‌ام تغییر واقعی ایجاد کنم. به دنبالی چیزی فراتر از عشق هستم، یعنی زندگی‌ای که پر از صمیمیت و صداقت باشد. و تو به من نشان دادی که این امکان‌پذیر است.”
آت با تحسین به او نگاه کرد و گفت: “من هم همینطور. ما می‌توانیم این مسیر را با هم طی کنیم.” در این لحظه، جیمین به آرامی نزدیک شد و دست آت را گرفت. در همان حال، ناگهان یک موج بزرگ به ساحل رسید و آن‌ها را با خود خیس کرد. این لحظه‌ی غیرمنتظره باعث شد که هر دو بخندند و حس تازگی و آزادی را در دلشان احساس کردند.
به آرامی، جیمین از جیبش یک حلقه زیبا بیرون آورد و آت را به چالش کشید: “آت، آیا می‌خواهی هر ماجراجویی زندگی‌ات را با من به اشتراک بگذاری؟ آیا حاضر هستی که همواره در کنارت باشم، نه فقط به عنوان یک عشق، بلکه به عنوان شریک و دوست؟”
آت با اشک‌های شادی در چشمانش لبخند زد: “بله، جیمین! من نه تنها تو را به عنوان عشق، بلکه به عنوان بهترین دوستم می‌پذیرم.”
در حالی که جیمین حلقه را بر انگشت آت می‌نهاد، آن‌ها در آغوش یکدیگر قرار گرفتند و یک بار دیگر غروب تابناک را تماشا کردند. احساس کردند که این آغاز یک سفر جدید و پر از عشق و دوستی است. این بار، آن‌ها با فصلی تازه و امیدی نو به سوی آینده گام برداشتند، در سایه‌ی درختان ساکورا و در کنار دریا، جایی که زندگی باید بر اساس عشق و درک متقابل بنا شود.

۱۴:۰۹

بابای چنل رو به یکی دیگه می‌دهم 🥺🫀عاشقتونم بابایمالکببخشید مجبورم🫂

۱۴:۱۰

سلام من مالک جدید هستم خوشبختم

۱۳:۴۲

چال بریم

۱۳:۴۲

راندی

۱۳:۴۲

لتس گو

۱۳:۴۲

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

اسمتو برعکس کن

۱۶:۱۱

۱۶:۱۱

Living in South Korea
@rosa_222
من ادمینه ۱ ۲ چرا ایدی من؟

۱۶:۳۹

Living in South Korea
من ادمینه ۱ ۲ چرا ایدی من؟
دوست دارم

۱۹:۱۷