در گذشته ها...
یک رنگ امپراطوری انقدر ارزش داشت که تنها افراد سلطنتی میتوانستند آن را داشته باشند،
حتی داشتن این رنگ برای مردم منع شده بود، طوری که داشتنش مجازات مرگ را داشت....
تو برای من همان شاهزاده ی بنفش زاده بودی ، همانقدر بی نظیر ، همانقدر کمیاب ، همانقدر پرقدرت ، همانقدر زیبا بودی...
تو مانند گلی بنفش در سرزمین تاریکی های من بودی...
اما نه هر گلی، تو برای من آرامشی بخشی....
اما...
تو برای من همان عشق ممنوعه بودی که جز مرگ سرانجامی ندارد...
من تورا از خود بیزار کردم که مبادا سیاهیه قلب من رنگ تو را تیره و تاریک کند...
روزهایی که نیستی را میشمارم...
روزها میگذرد و من هردفعه حرف های زیادی برای گفتن ب تو دارم اما سکوت میکنم ، من فقط وقت گرانبهایت را هدر میدهم....
گاهی میخواهم تلاش کنم چون قلبم پیش توست...
اما قلب من را بردار که بدانی هر لحظه ب امید تو میتپد...
میدانی که قسم خورده ام حتی الان که رفته ام قلبم را نزد تو امانت بگذارم...
کاش مرا در همان چالِ گونه ات ک هنگام خندیدن خود نمایی میکرد دفن میکردی ...
من لایق همچنین آدم بی نظیری نبودم...
پس من خودم را درون قلبت کشتم...
حتی اگر دیگر نفس نکشم این را بدان تنها گلِ بنفشِ من تویی...))