۱۸ مهر
•• تقاص قضاوت 💌 ••
#101 「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 ناخواسته اهی کشیدم ، خوب میدونستم ارسام چه زجری میکشه! دو سال از اون اتفاق تلخ گذشته بود ، اما ارسام هنوز اوضاع روحیش سر جاش نبود . سعی میکرد خودشو قویی نشون بده اما خوب میدونستم چقدر از درون داغونه ! -رادمهر با تو ام ها؟!!!! با صدای ترلان به خودم اومدم و نگاهم رو به سمتش متمایل کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خودتم خوب میدونی تا الان ارسام بخاطر من پیش چند تا روانشناس رفته !، اما هیچ نتیجه ای نگرفته . مطمئنم دیگه قبول نمیکنه .! -اما این یکی فرق داره ، تا الان خیلیا رو درمان کرده. اصلا چطوره امشب بگیم بیاد اینجا؟! خیلی وقته نیومده ، درباره این موضوع هم باهاش حرف میزنی! ترلان چند باری حال خراب ارسام رو دیده بود . میدونم بخاطر دلسوزی انقدر اصرار میکنه . فکر بدی نبود . خیلی وقته ارسام نیومده -به نظرم فکر خوبیه ! بهش زنگ میزنم ، فقط برای تو سخت نمیشه؟ -عالیه ، خب من که کاری نمیکنم ، همه کارا رو میگم خدمتکاری که تازه استخدام کردی بک..نه سری تکون میدم و ازش کمی فاصله میگیرم تا به سمت گوشی برم. بعد پیدا کردن اسم ارسام روش کلیک میکنم و منتظرم میمونم تا جواب بده . بعد چند تا بوق صدای خسته و گرفته اش به گوشم میرسه . نزدیک سه ساله که صدای شاد و سرخوشش رو نشنیدم . -سلام خوبی ارسام ؟ -ممنون خوبم تو خوبی ، زن و بچت خوبن؟ -ما همگی خوبیم ، میگم امش..ب وقت داری بیای خونه ما؟! -چرا ؟مشکلی پیش اومده؟ -مگه باید مشکلی پیش بیاد که ببینمت؟ دلم برات تنگ شده ، گفتم امشب بیای کمی با هم گپ بزنیم -خستم رادمهر ، بزاریم برای یک وقت دیگه ! هوفی کشیدم و گفتم: -بعد عمری قراره بیای ، یعنی نمیتونی یک شب وقتتو برای من خا..ل،،ی کنی ؟ صدای کلافش نشون میداد کارم رو درست انجام دادم: -باشه میام -عالیه ، پس شب منتظرتم ! { @taghasghezavat ⃟ }
#102「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」وارد اشپزخونه شدم و به خدمتکار جدیدی که استخدام کرده بودمش و اسمش سایه بود گفتم:-چیزی که کم و کسر ندارید !؟لبخند چن..دش،ی زد که لب های شتریه ق..رم زش اندازه دو متر کش اومد.برام سوال بود تو این خونه که فقط ترلان بود این همه ارایش به چه دردش میخورد؟خودش رو بهم نز،،دی//ک ک..رد و گفت:-نه رادمهر خان همه چی..ز ع..الی//ه جدی سری تکون دادم و سریع از اشپزخونه خارج شدم.با خنده به سمت ترلانی حرکت کردم که دو لپ//ی داشت لواشک میخورد .با همون لب و لوچه ی قرمز گفت:-برای چی میخندی؟ من نخواستم که بچت ه--و..س ک..رد./ه بود کنارش نشستم و تو بغلم جاش دادم و گفتم:-که بچه ام خواسته بود؟ با لبخند گفت:-اوهومکنار لبش که لواشکی شده بود رو پ..اک کردم و گفتم:-الان هاست که ارسام بیاد ، برو لباس مناسب بپوش پوفی کشید و گفت:-چشم اقای غیرتی من !لبخندی زدم و بدرقش کردم تا به سمت اتاقش بره .بعد از چند دقیقه ترلان با لباس پوشیده تری برگشت ، نگاهم رو بهش دوختم و ش..ونه به شون//ش وایسادم و د،،م گوشش گفتم:-بادکن..ک من !مش،،تی به س//ی،،نم زد و زیر لب غ-ر،،ید:-انگار که من خودم تبدیل به بادکنک شدم ، بی..ش//عور ! یک بار دیگه بهم بگی بادکنک زبونتو از ح..لق..وم--ت میک//ش..م بیرون با خنده دستمو به سمت بالا گرفتم و گفتم:-باشه خانم خ..ش//ن ، من تسلیمم!
با صدای زنگ در از هم ف،،اصل//ه گرفتیم و من به سمت در حرکت کردم ....{ @taghasghezavat ⃟ }
با صدای زنگ در از هم ف،،اصل//ه گرفتیم و من به سمت در حرکت کردم ....{ @taghasghezavat ⃟ }
۷:۰۴
بازارسال شده از گسترده تبلیغاتی نور | NOOR 💯 تبلیغ - کانال - گسترده - نور - تبلیغات
۷:۰۵
بازارسال شده از تبلیغات 🎀پاپیون صورتی🎀
درآمد سریع و فوووری با گوشی
درآمد روزانه بین ۵۰۰ تا ۱ میلیون تومان
مناسب کارمندان به عنوان شغل دوم
درآمدی که میخوای رو انتخاب کن
10 الی 20 میلیون
20 الی 30 میلیون
30 الی 50 میلیون
بیا اینجا تا راهنماییت کنم
ble.ir/join/A9GVQA3Gnx
ble.ir/join/A9GVQA3Gnx
درآمد روزانه بین ۵۰۰ تا ۱ میلیون تومان
مناسب کارمندان به عنوان شغل دوم
درآمدی که میخوای رو انتخاب کن
10 الی 20 میلیون
20 الی 30 میلیون
30 الی 50 میلیون
بیا اینجا تا راهنماییت کنم
ble.ir/join/A9GVQA3Gnx
ble.ir/join/A9GVQA3Gnx
۷:۰۵
•• تقاص قضاوت 💌 ••
#102 「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 وارد اشپزخونه شدم و به خدمتکار جدیدی که استخدام کرده بودمش و اسمش سایه بود گفتم: -چیزی که کم و کسر ندارید !؟ لبخند چن..دش،ی زد که لب های شتریه ق..رم زش اندازه دو متر کش اومد. برام سوال بود تو این خونه که فقط ترلان بود این همه ارایش به چه دردش میخورد؟ خودش رو بهم نز،،دی//ک ک..رد و گفت: -نه رادمهر خان همه چی..ز ع..الی//ه جدی سری تکون دادم و سریع از اشپزخونه خارج شدم. با خنده به سمت ترلانی حرکت کردم که دو لپ//ی داشت لواشک میخورد . با همون لب و لوچه ی قرمز گفت: -برای چی میخندی؟ من نخواستم که بچت ه--و..س ک..رد./ه بود کنارش نشستم و تو بغلم جاش دادم و گفتم: -که بچه ام خواسته بود؟ با لبخند گفت: -اوهوم کنار لبش که لواشکی شده بود رو پ..اک کردم و گفتم: -الان هاست که ارسام بیاد ، برو لباس مناسب بپوش پوفی کشید و گفت: -چشم اقای غیرتی من ! لبخندی زدم و بدرقش کردم تا به سمت اتاقش بره . بعد از چند دقیقه ترلان با لباس پوشیده تری برگشت ، نگاهم رو بهش دوختم و ش..ونه به شون//ش وایسادم و د،،م گوشش گفتم: -بادکن..ک من ! مش،،تی به س//ی،،نم زد و زیر لب غ-ر،،ید: -انگار که من خودم تبدیل به بادکنک شدم ، بی..ش//عور ! یک بار دیگه بهم بگی بادکنک زبونتو از ح..لق..وم--ت میک//ش..م بیرون با خنده دستمو به سمت بالا گرفتم و گفتم: -باشه خانم خ..ش//ن ، من تسلیمم! با صدای زنگ در از هم ف،،اصل//ه گرفتیم و من به سمت در حرکت کردم .... { @taghasghezavat ⃟ }
#103「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」در رو باز کردم که صورته خسته و بی روح همیشگی ارسام با اون برچسب خنده ای که به لب..اش زده بود دیده شد .با لبخند باهاش دس،،ت دادم به سمت خونه هدایتش کردم و گفتم:-خوش اومدی -ممنونم با رس//یدن به ترلان کمی بهش خیره شد و بعد باهاش احوالپرسی مختصری کرد.روی مبل کنار ترلان نشستم و ارسام هم رو به رومون نشست.لبخندی زدم و سعی کردم سر بحث رو باهاش باز کنم:-چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد .!لبخندی زد و گفت:-گفته بودم وقتی بچه ات به دنیا اومد میام .
نگاهش که غرق ح،،سرت بود رو به من و ترلان دوخته بود و عمیق توی فکر بود ، میدونستم حسرتی که تو چشماشه از کجا سرچشمه میگیره !نگاهی به ترلان کردم و بهش اشاره کردم بره تا بتونم با ارسام صحبت کنم.سری تکون داد و گفت:-من برم بگم براتون چای بیارن .با صدای ترلان ، ارسام به خودش اومد و سرش رو بلند کرد و گفت:-نیاز به زحمتی نیست-این چه حرفیه
بعد رفتن ترلان کنار ارسام نشستم و دستمو روی پاش گزاشتم و گفتم:-چه خبر ؟خوبی؟-فعلن که زندم دیگه این رفتاراش برام عادی شده بود و تعجب نمیکردم.-میگم ، یک روانشناس خوب میشناسم ، به نظرم بری پیشش ، شاید از این وضعیت در بیای !به پشت مبل تکیه داد و سرشو با انگشت..ای دستش ماس**اژ داد و گفت:-تروخدا بس کن رادمهر-خودتم میدونی بخاطر اینکه درمان بشی دارم بهت میگم بری پیش روانشناس!
تو چشمام زل زد و با صدای غمگینش گفت:-وقتی تو درباره ترلان پنج دقیقه صحبت میکنی خسته میشی . من وقتی وارد اون اتاق میشم باید دو ساعت درباره خودم حرف بزنم، باید درباره خاطرات تلخی که یاداوریشون برام عذاب اورده حرف بزنم ، شما بهش میگید درمان ، اما من بهش میگم عذاب!وقتی حرفاش تموم شد لبخند تلخی زد ، رو بهش گفتم:-ازت خواهش میکنم. لطفا بخاطر من این کار رو بک،،ن . نمیخوام بهترین رفیقمو تو این وضعیت ببینم .دستی توی موهای پریشونش کشید و گفت:-میدونم ول کن نیستی ، خیله خب باشه
خواستم چیزی بگم که ترلان همراه خدمتکار با سینی چایی اومد..{ @taghasghezavat ⃟ }
نگاهش که غرق ح،،سرت بود رو به من و ترلان دوخته بود و عمیق توی فکر بود ، میدونستم حسرتی که تو چشماشه از کجا سرچشمه میگیره !نگاهی به ترلان کردم و بهش اشاره کردم بره تا بتونم با ارسام صحبت کنم.سری تکون داد و گفت:-من برم بگم براتون چای بیارن .با صدای ترلان ، ارسام به خودش اومد و سرش رو بلند کرد و گفت:-نیاز به زحمتی نیست-این چه حرفیه
بعد رفتن ترلان کنار ارسام نشستم و دستمو روی پاش گزاشتم و گفتم:-چه خبر ؟خوبی؟-فعلن که زندم دیگه این رفتاراش برام عادی شده بود و تعجب نمیکردم.-میگم ، یک روانشناس خوب میشناسم ، به نظرم بری پیشش ، شاید از این وضعیت در بیای !به پشت مبل تکیه داد و سرشو با انگشت..ای دستش ماس**اژ داد و گفت:-تروخدا بس کن رادمهر-خودتم میدونی بخاطر اینکه درمان بشی دارم بهت میگم بری پیش روانشناس!
تو چشمام زل زد و با صدای غمگینش گفت:-وقتی تو درباره ترلان پنج دقیقه صحبت میکنی خسته میشی . من وقتی وارد اون اتاق میشم باید دو ساعت درباره خودم حرف بزنم، باید درباره خاطرات تلخی که یاداوریشون برام عذاب اورده حرف بزنم ، شما بهش میگید درمان ، اما من بهش میگم عذاب!وقتی حرفاش تموم شد لبخند تلخی زد ، رو بهش گفتم:-ازت خواهش میکنم. لطفا بخاطر من این کار رو بک،،ن . نمیخوام بهترین رفیقمو تو این وضعیت ببینم .دستی توی موهای پریشونش کشید و گفت:-میدونم ول کن نیستی ، خیله خب باشه
خواستم چیزی بگم که ترلان همراه خدمتکار با سینی چایی اومد..{ @taghasghezavat ⃟ }
۷:۲۹
بازارسال شده از گسترده تبلیغاتی مِدیا 💯
۷:۳۰
بازارسال شده از تبلیغات 🎀پاپیون صورتی🎀
آن چیست که هرگز نخورد آن را زن
گر مردخورد قوی شود او را تن
نرم است و لطیف است و به وقت خوردن
نه دست به کار آید و نه لب نه دهن؟
مشاهده پاسخ
آن چیست که هرگز نخورد آن را زن
گر مردخورد قوی شود او را تن
نرم است و لطیف است و به وقت خوردن
نه دست به کار آید و نه لب نه دهن؟
مشاهده پاسخ
۷:۳۰
۷:۵۱
۷:۵۱
بازارسال شده از گسترده تبلیغاتی مِدیا 💯
۷:۵۲
بازارسال شده از تبلیغات 🎀پاپیون صورتی🎀
دختر ۱۸ ساله ای دارم که فقط یه دوست صمیمی به نام مریم داشت.
یک روز دخترم گفت برای المپیاد علمی احتیاج داره با یکی درس بخونه و منم بهش اجازه دادم که با مریم اونم فقط تو خونه خودمون میتونه درس بخونه.رفت و آمد مریم به خونمون شروع شد تا اینکه یه روز دخترم مریض شد و رسوندیمش دکتر ولی تلخ ترین خبر دنیا رو دکتر بهم داد خدای من دخترم #باردار شده اما چجوری؟؟
ble.ir/join/YWU4MmRmZj
ble.ir/join/YWU4MmRmZj
یک روز دخترم گفت برای المپیاد علمی احتیاج داره با یکی درس بخونه و منم بهش اجازه دادم که با مریم اونم فقط تو خونه خودمون میتونه درس بخونه.رفت و آمد مریم به خونمون شروع شد تا اینکه یه روز دخترم مریض شد و رسوندیمش دکتر ولی تلخ ترین خبر دنیا رو دکتر بهم داد خدای من دخترم #باردار شده اما چجوری؟؟
ble.ir/join/YWU4MmRmZj
ble.ir/join/YWU4MmRmZj
۷:۵۲
۸:۱۷
۸:۱۷
بازارسال شده از گسترده تبلیغاتی مِدیا 💯
۸:۲۴
بازارسال شده از تبلیغات 🎀پاپیون صورتی🎀
•• تقاص قضاوت 💌 ••
#103 「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 در رو باز کردم که صورته خسته و بی روح همیشگی ارسام با اون برچسب خنده ای که به لب..اش زده بود دیده شد . با لبخند باهاش دس،،ت دادم به سمت خونه هدایتش کردم و گفتم: -خوش اومدی -ممنونم با رس//یدن به ترلان کمی بهش خیره شد و بعد باهاش احوالپرسی مختصری کرد. روی مبل کنار ترلان نشستم و ارسام هم رو به رومون نشست. لبخندی زدم و سعی کردم سر بحث رو باهاش باز کنم: -چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد .! لبخندی زد و گفت: -گفته بودم وقتی بچه ات به دنیا اومد میام . نگاهش که غرق ح،،سرت بود رو به من و ترلان دوخته بود و عمیق توی فکر بود ، میدونستم حسرتی که تو چشماشه از کجا سرچشمه میگیره ! نگاهی به ترلان کردم و بهش اشاره کردم بره تا بتونم با ارسام صحبت کنم. سری تکون داد و گفت: -من برم بگم براتون چای بیارن . با صدای ترلان ، ارسام به خودش اومد و سرش رو بلند کرد و گفت: -نیاز به زحمتی نیست -این چه حرفیه بعد رفتن ترلان کنار ارسام نشستم و دستمو روی پاش گزاشتم و گفتم: -چه خبر ؟خوبی؟ -فعلن که زندم دیگه این رفتاراش برام عادی شده بود و تعجب نمیکردم. -میگم ، یک روانشناس خوب میشناسم ، به نظرم بری پیشش ، شاید از این وضعیت در بیای ! به پشت مبل تکیه داد و سرشو با انگشت..ای دستش ماس**اژ داد و گفت: -تروخدا بس کن رادمهر -خودتم میدونی بخاطر اینکه درمان بشی دارم بهت میگم بری پیش روانشناس! تو چشمام زل زد و با صدای غمگینش گفت: -وقتی تو درباره ترلان پنج دقیقه صحبت میکنی خسته میشی . من وقتی وارد اون اتاق میشم باید دو ساعت درباره خودم حرف بزنم، باید درباره خاطرات تلخی که یاداوریشون برام عذاب اورده حرف بزنم ، شما بهش میگید درمان ، اما من بهش میگم عذاب! وقتی حرفاش تموم شد لبخند تلخی زد ، رو بهش گفتم: -ازت خواهش میکنم. لطفا بخاطر من این کار رو بک،،ن . نمیخوام بهترین رفیقمو تو این وضعیت ببینم . دستی توی موهای پریشونش کشید و گفت: -میدونم ول کن نیستی ، خیله خب باشه خواستم چیزی بگم که ترلان همراه خدمتکار با سینی چایی اومد.. { @taghasghezavat ⃟ }
#104「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」(ارسام)با همون اخم های همیشگیم وارد شرکت شدم .بدون توجه به بقیه وارد اتاقم شدم و منتظر سنا بودم تا وارد شه . با یاد اوری اینکه اونو اخراج کردم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم.با صدای در سرم رو بلند کردم و با صدای بفرمایید ام بهواد وارد اتاق شد .نمیدونم چرا انقدر از این بشر بدم میومد .!دندون هامو روی هم سای..یدم و خواستم بهش بتوپ//م که با لبخند دستشو سمتم دراز کرد.به ناچار باهاش دست دادم و اشاره کردم بشینه.کمی سکوت کرد و گفت:-میخوام با یک شرکت المانی قرار داد ببندم ، به نظرم سود دهی خوبی برامون داره .
بعد با صدای بلند گفت:-سنا ، اون برگه ها رو بیار دیگه!سنا؟!!! چه زود باهاش پسر خاله شده ناخودآگاه دستام روی میز مشت شد و با صدای خشداری که ناشی از عصبانیت بود گفتم:-اینجا خونه خاله نیست که همه رو با اسم صدا کنی ! من ابرو دارم . پوفی کشید و گفت:-سخت نگیر ، بخاطر همین اخلاقته دوست دختر نداری .این عوضی زیادی داشت رو مخم اسک..ی میرفت . خواستم جوابش رو بدم که صدای در مانعم شد. سنا سر به زیر وارد اتاق شد و سلام ارومی کرد و برگه ها رو دست بهواد داد.خواست بره بیرون که بهواد گفت:-بیا جزئیات این قرار داد رو برای ارسام بگو!کمی سکوت کرد و بعد گفت:-خب شما بهتر از من درباره این شرکت اطلاعات دارید ، چرا خودتون نمیگید؟-دستیار نگرفتم که همه کارام رو خودم کنم .از صورت مچاله شدش عصبانیتش مشخص بود . نفسی کشید و برگه ها رو گرفت و روی یکی از صندلی ها نشست و شروع کرد به توضیح دادن...صداش به طرز عجیبی شبیه صدای ارامم بود ، اونقدر مح،،و صداش شده بودم که نفهمیدم چی گفت و کی صحبتش تموم شد.-خب نظرت چیه؟با صدای بهواد به خودم اومدم و سرفه مصلحتی کردم و گفتم:-بعد تحقیق نظرمو بهت میگم...
{ @taghasghezavat ⃟ }
بعد با صدای بلند گفت:-سنا ، اون برگه ها رو بیار دیگه!سنا؟!!! چه زود باهاش پسر خاله شده ناخودآگاه دستام روی میز مشت شد و با صدای خشداری که ناشی از عصبانیت بود گفتم:-اینجا خونه خاله نیست که همه رو با اسم صدا کنی ! من ابرو دارم . پوفی کشید و گفت:-سخت نگیر ، بخاطر همین اخلاقته دوست دختر نداری .این عوضی زیادی داشت رو مخم اسک..ی میرفت . خواستم جوابش رو بدم که صدای در مانعم شد. سنا سر به زیر وارد اتاق شد و سلام ارومی کرد و برگه ها رو دست بهواد داد.خواست بره بیرون که بهواد گفت:-بیا جزئیات این قرار داد رو برای ارسام بگو!کمی سکوت کرد و بعد گفت:-خب شما بهتر از من درباره این شرکت اطلاعات دارید ، چرا خودتون نمیگید؟-دستیار نگرفتم که همه کارام رو خودم کنم .از صورت مچاله شدش عصبانیتش مشخص بود . نفسی کشید و برگه ها رو گرفت و روی یکی از صندلی ها نشست و شروع کرد به توضیح دادن...صداش به طرز عجیبی شبیه صدای ارامم بود ، اونقدر مح،،و صداش شده بودم که نفهمیدم چی گفت و کی صحبتش تموم شد.-خب نظرت چیه؟با صدای بهواد به خودم اومدم و سرفه مصلحتی کردم و گفتم:-بعد تحقیق نظرمو بهت میگم...
{ @taghasghezavat ⃟ }
۸:۵۰
بازارسال شده از گسترده تبلیغاتی شتاب 🚀
۸:۵۳
بازارسال شده از تبلیغات 🎀پاپیون صورتی🎀
•• تقاص قضاوت 💌 ••
#104 「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 (ارسام) با همون اخم های همیشگیم وارد شرکت شدم . بدون توجه به بقیه وارد اتاقم شدم و منتظر سنا بودم تا وارد شه . با یاد اوری اینکه اونو اخراج کردم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم. با صدای در سرم رو بلند کردم و با صدای بفرمایید ام بهواد وارد اتاق شد . نمیدونم چرا انقدر از این بشر بدم میومد .! دندون هامو روی هم سای..یدم و خواستم بهش بتوپ//م که با لبخند دستشو سمتم دراز کرد. به ناچار باهاش دست دادم و اشاره کردم بشینه. کمی سکوت کرد و گفت: -میخوام با یک شرکت المانی قرار داد ببندم ، به نظرم سود دهی خوبی برامون داره . بعد با صدای بلند گفت: -سنا ، اون برگه ها رو بیار دیگه! سنا؟!!! چه زود باهاش پسر خاله شده ناخودآگاه دستام روی میز مشت شد و با صدای خشداری که ناشی از عصبانیت بود گفتم: -اینجا خونه خاله نیست که همه رو با اسم صدا کنی ! من ابرو دارم . پوفی کشید و گفت: -سخت نگیر ، بخاطر همین اخلاقته دوست دختر نداری . این عوضی زیادی داشت رو مخم اسک..ی میرفت . خواستم جوابش رو بدم که صدای در مانعم شد. سنا سر به زیر وارد اتاق شد و سلام ارومی کرد و برگه ها رو دست بهواد داد. خواست بره بیرون که بهواد گفت: -بیا جزئیات این قرار داد رو برای ارسام بگو! کمی سکوت کرد و بعد گفت: -خب شما بهتر از من درباره این شرکت اطلاعات دارید ، چرا خودتون نمیگید؟ -دستیار نگرفتم که همه کارام رو خودم کنم . از صورت مچاله شدش عصبانیتش مشخص بود . نفسی کشید و برگه ها رو گرفت و روی یکی از صندلی ها نشست و شروع کرد به توضیح دادن... صداش به طرز عجیبی شبیه صدای ارامم بود ، اونقدر مح،،و صداش شده بودم که نفهمیدم چی گفت و کی صحبتش تموم شد. -خب نظرت چیه؟ با صدای بهواد به خودم اومدم و سرفه مصلحتی کردم و گفتم: -بعد تحقیق نظرمو بهت میگم... { @taghasghezavat ⃟ }
#105「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」حدود نیم ساعت میشد که مشغول پرونده ها بودم. شرکتی که بهواد برای شراکت باهاش معرفی کرده بود شرکت خوبی بود و میتونست سود دهی خوبی بده.با صدای پیامک گوشیم دست از کار کشیدم که نگاهم به سمت پیامک رادمهر کشیده شد-"سلام ارسام خوبی ؟ از روانشناس دی..شبی که برات گفته بودم وقت گرفتم ، برای امروز ساعت ۴ تو ادرس (...) ، حتما برو "
هوفی کشیدم و دستی توی موهام کشیدم . این رادمهر ول کن//م نبود ، خب بزار تو د..رد خود--م بمیرم چی کار به من داری اخه.نگاهی به ساعت انداختم که ۳ رو نشون میداد .ادرس تقریبا یک ساعتی با اینجا فاصله داشت ...ناچار کتم رو برداشتم و از شرکت زدم بیرون
(رادمهر)
بعد از فرستادم پیامک رو به ترلان گفتم:-به دوستت بگو زیاد به ارسام فشار نیاره ، خودت که میدونی قلبش اوضاع خوبی نداره نمیخوام اتفاقی براش بیوفته .سری تکون داد و گفت:-نگران نباش همه اینا رو از قبل بهش گفتم ، کم و بیش هم از زندگی ارسام براش تعریف کردم
نفس اسوده ای کشیدم و سری تکون دادم.امیدوارم بودم این بار حال روحی ارسام بهتر شه . اوایل مرگ ارام تبدیل به یک دیوونه شده بود ، نزدیک پنج ماه مجبور شدم تو تیمارستان بستریش کنم ، با کمک دکترا تونسته بودیم حالش رو بهتر کنیم . اما یک مشکل اساسی وجود داشت. اون با وجود اینکه سه سال از مرگ ارام میگذره هنوز از ته دلش باور نکرده دیگه ارامی وجود نداره . حتی یک بار هم حاضر نشد سر خاکش بره...
(ارسام)
روی صندلی انتظار نشسته بودم تا نوبتم بشه .بیشتر ادمایی که اطرافم بودن دیوونه بودن ، البته دیوونه شاید کلمه خوبی نباشه.اونا دردشون رو بروز میدن اما من نه!من از درون داغون تر از این ادمام اما کسی اینو متوجه نمیشه.-اقای سلحشور بفرمایید داخل!با صدای منشی سری تکون میدم و به سمت اتاق میرم، خودمم خوب میدونم از وقتی که وارد این اتاق بشم خاطرات زیادی برام زنده میشه.نفس عمیقی میکشم و وارد اتاق میشم . خانمی شیک پوش با لبخند به سمت صندلی رو به روش اشاره میکنه و میگه:-بفرمایید !روی صندلی جا میگیرم و سکوت میکنم.چند دقیقه ای سکوتمون طول میکشه که با صدای زن سرمو بالا میارم.-منو میتونید یک هم صحبت بدونید ، از چهره و شخصیتتون فکر کنم مشکل بزرگی نداشته باشید .پوزخند تلخی میزنم . اون درباره زندگی من چی میدونه که قضاوت میکنه!؟هیچی! هیچی نمیدونه
{ @taghasghezavat ⃟ }
هوفی کشیدم و دستی توی موهام کشیدم . این رادمهر ول کن//م نبود ، خب بزار تو د..رد خود--م بمیرم چی کار به من داری اخه.نگاهی به ساعت انداختم که ۳ رو نشون میداد .ادرس تقریبا یک ساعتی با اینجا فاصله داشت ...ناچار کتم رو برداشتم و از شرکت زدم بیرون
(رادمهر)
بعد از فرستادم پیامک رو به ترلان گفتم:-به دوستت بگو زیاد به ارسام فشار نیاره ، خودت که میدونی قلبش اوضاع خوبی نداره نمیخوام اتفاقی براش بیوفته .سری تکون داد و گفت:-نگران نباش همه اینا رو از قبل بهش گفتم ، کم و بیش هم از زندگی ارسام براش تعریف کردم
نفس اسوده ای کشیدم و سری تکون دادم.امیدوارم بودم این بار حال روحی ارسام بهتر شه . اوایل مرگ ارام تبدیل به یک دیوونه شده بود ، نزدیک پنج ماه مجبور شدم تو تیمارستان بستریش کنم ، با کمک دکترا تونسته بودیم حالش رو بهتر کنیم . اما یک مشکل اساسی وجود داشت. اون با وجود اینکه سه سال از مرگ ارام میگذره هنوز از ته دلش باور نکرده دیگه ارامی وجود نداره . حتی یک بار هم حاضر نشد سر خاکش بره...
(ارسام)
روی صندلی انتظار نشسته بودم تا نوبتم بشه .بیشتر ادمایی که اطرافم بودن دیوونه بودن ، البته دیوونه شاید کلمه خوبی نباشه.اونا دردشون رو بروز میدن اما من نه!من از درون داغون تر از این ادمام اما کسی اینو متوجه نمیشه.-اقای سلحشور بفرمایید داخل!با صدای منشی سری تکون میدم و به سمت اتاق میرم، خودمم خوب میدونم از وقتی که وارد این اتاق بشم خاطرات زیادی برام زنده میشه.نفس عمیقی میکشم و وارد اتاق میشم . خانمی شیک پوش با لبخند به سمت صندلی رو به روش اشاره میکنه و میگه:-بفرمایید !روی صندلی جا میگیرم و سکوت میکنم.چند دقیقه ای سکوتمون طول میکشه که با صدای زن سرمو بالا میارم.-منو میتونید یک هم صحبت بدونید ، از چهره و شخصیتتون فکر کنم مشکل بزرگی نداشته باشید .پوزخند تلخی میزنم . اون درباره زندگی من چی میدونه که قضاوت میکنه!؟هیچی! هیچی نمیدونه
{ @taghasghezavat ⃟ }
۹:۰۹
بازارسال شده از گسترده تبلیغاتی نور | NOOR 💯 تبلیغ - کانال - گسترده - نور - تبلیغات
۹:۱۵
بازارسال شده از تبلیغات 🎀پاپیون صورتی🎀
درآمد سریع و حلال 30میلیونی
مناسب کارمندان به عنوان #شغل_دوم
مناسب خانم های خونه دار
مناسب دانشجوها و تمامی سنین
ble.ir/join/A9GVQA3Gnxble.ir/join/A9GVQA3Gnxble.ir/join/A9GVQA3Gnxble.ir/join/A9GVQA3Gnx
روزی 1میلیون در بیار بدون محدودیت
مناسب کارمندان به عنوان #شغل_دوم
مناسب خانم های خونه دار
مناسب دانشجوها و تمامی سنین
ble.ir/join/A9GVQA3Gnxble.ir/join/A9GVQA3Gnxble.ir/join/A9GVQA3Gnxble.ir/join/A9GVQA3Gnx
روزی 1میلیون در بیار بدون محدودیت
۹:۱۵