۱۰:۵۶
۱۰:۵۸
۱۰:۵۸
۱۰:۵۹
طلایه داران(طرح شهید بهنام محمدی)
خب رسیدیم به ماموریت اول توضیحات به صورت کامل توی ویدئو داده شده و یک متن راهنمایی هم براتون ارسال کردیم حالا بازم اگر سوالی داشتید به پیوی بنده مراجعه بفرمایید منتظر روایت های زیبای شما هستیم ببینم چیکار می کنید ها راستی فرصت ارسالتون ۷۲ ساعته یعنی شما از همین الان تا ساعت ۸ شب ۳روز بعد فرصت دارید ماموریتتون رو انجام بدید #طرح_شهید_بهنام_محمدی
فقط ۵۰ ساعته دیگه تا ارسال ماموریت اول وقت دارید
عجله کنید
عجله کنید
۶:۵۷
۸:۲۳
طلایه داران(طرح شهید بهنام محمدی)
خب رسیدیم به ماموریت اول توضیحات به صورت کامل توی ویدئو داده شده و یک متن راهنمایی هم براتون ارسال کردیم حالا بازم اگر سوالی داشتید به پیوی بنده مراجعه بفرمایید منتظر روایت های زیبای شما هستیم ببینم چیکار می کنید ها راستی فرصت ارسالتون ۷۲ ساعته یعنی شما از همین الان تا ساعت ۸ شب ۳روز بعد فرصت دارید ماموریتتون رو انجام بدید #طرح_شهید_بهنام_محمدی
فقط ۲۵ ساعته دیگه تا ارسال ماموریت اول وقت دارید یعنی تا فردا ساعت ۱۳:۰۰ مهلت دارید
عجله کنید
عجله کنید
۸:۴۲
طلایه داران(طرح شهید بهنام محمدی)
خب رسیدیم به ماموریت اول توضیحات به صورت کامل توی ویدئو داده شده و یک متن راهنمایی هم براتون ارسال کردیم حالا بازم اگر سوالی داشتید به پیوی بنده مراجعه بفرمایید منتظر روایت های زیبای شما هستیم ببینم چیکار می کنید ها راستی فرصت ارسالتون ۷۲ ساعته یعنی شما از همین الان تا ساعت ۸ شب ۳روز بعد فرصت دارید ماموریتتون رو انجام بدید #طرح_شهید_بهنام_محمدی
با توجه به درخواست های مکرر ، مهلت ارسال ماموریت اول تا فردا ساعت ۲۲:۰۰ تمدید شدمنتظر روایتگری شما عزیزان هستیم
۱۰:۳۲
۱۹:۰۷
۸:۰۷
۸:۰۸
طلایه داران(طرح شهید بهنام محمدی)
#سفر_اسرار_آمیز قسمت هفتم داستان : اولین مسلمانان +داشتم به اسم ابوجهل فکر میکردم که چقد این اسم برام آشناست ، انگار یه جایی شنیده بودم.
+مشغول خوردن نون و خرما بودم که ابوجهل از چادر بیرون اومد و به سمت پشت چادر ها حرکت کرد.
چند دقیقه از رفتنش نمی گذشت که صدای آه و ناله چند نفر بلند شد.
+این ترس لعنتی نه تنها تموم نمیشد بلکه داشت دقیقه به دقیقه بیشتر میشد. به خودم جرئت دادم و دنبال صداها رو گرفتم. چیزی که دیدم باور کردنی نبود. با دیدن اون صحنه تمام عجایب و غرایبی که تا الان دیده بودم همه از یادم رفت. مثل یه تیکه چوب خشک مونده بودم.
یک نگاه گذرا کافی بود برای دیدن اون همه جنایت وحشیانه ایی که داشت انجام میشد.
+عده ایی از فرط گرسنگی جونی تو بدن نداشتن.عده ایی لب هاشون از تشنگی مثل چوب خشک شده بود. بعضی ها رو هم که با شلاق به بدن های برهنه اونها میزدن. + نگاهم رو رد کردم و رسیدم به افرادی که یکی در میون اونها رو روی زمینی که افتاب خورده بود خوابونده بودن و افراد کنار دستیشون رو سر پا نگه میداشتن ولی ذره ایی ترس در چهرشون دیده نمیشد ، با اینکه داشتند شکنجه میشدند ولی خیلی با صلابت بودند.
+همینجوری مات و مبهوت مشغول نگاه کردن بودم که تیبر اومد کنارم. +ازش پرسیدم چرا با اینا این رفتار رو انجام میدن؟مگه چیکار کردن؟
-تیبر گفت : آنها به تازگی به دین اسلام درآمدند و پیرو شخصی به نام محمد شده اند که به تازگی ادعای پیامبری کرده است.
+گفتم: خب ، مگه چه اشکالی داره؟چیه مگه؟
- او می گوید لات و هبل را نباید پرستید ، باید از آنها برائت جست و به جای آنها به خدای یکتا ایمان آورد. خدایی که معلوم نیست در کجا قرار دارد.
+تیبر مشغول صحبت بود ولی من اصلا نمیتونستم به حرفاش گوش بدم. چون درست پشت سر تیبر داشتند جوانی رو با آتیش حرارت میدادن ، انگار گرمای آفتاب براش کافی نبود. +تیبر رو کنار زدم چند قدمی جلو رفتم و مشغول دیدن شدم بعد از این اتفاق او را روی زمین گذاشتند و تکه سنگ بزرگی رو که به زور چند مرد قوی هیکل بلند کردند روی اون گذاشتند. +انگار دلشون خنک نشده بود بعد از چن دقیقه اون رو چند باری داخل آب فرو بردن و در نهایت جسم بی جانش رو گوشه ایی رها کردند.
+نقش اول همه این شکنجه ها کسی نبود جز ابوجهل. #طلایه_داران #دین_اسلام #سفر_در_تاریخ #طرح_شهید_بهنام_محمدی
ادامه داستان تا انتهای امشب قسمت به قسمت ارسال خواهد شد
۸:۱۰
#سفر_اسرار_آمیز
قسمت هشتم داستان : محور مسلمین
برگشتم ، تیبر هم رفته بود. من هم رفتم به سمت چادر ها ، کنار همون چادری بودم. بعد از چند دقیقه ابوجهل برگشت با جسمی خسته و نگاهی غضب آلود. به من گفت :
- زود برایم آب بیاور که دارم از تشنگی هلاک میشوم.
منم از ترسم زود رفتم دنبال آب. با یه کاسه آب وارد چادر شدم ، ابوجهل یه گوشه لَم داده بود. دستم در حالیکه داشت میلرزید کاسه آب رو گرفتم سمتش. وقتی کاسه رو ازم گرفت گفت :
-پسرک ، چند روزی فرصت داری خودت را نشان بدهی تا ببینم تو را نگه دارم یا بفروشم به کس دیگر. از این به بعد تو را غدیر[برکه آب ، چاه آب] صدا میکنیم زیرا که تو را درون چاه آب پیدا کردیم.
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم بیرون چادر. تازه فهمیدم ابوجهل کیه و من کجام. ابوجهل همون مشرکی بود که دشمن اسلام بود و من باور کردم که تو زمان اونا هستم.
ساعت ها گذشت و من داستان امروز را از صبح تا الآن هزار بار مرور کردم. اتفاقاتی که یکی از یکی عجیب تر بود. مخصوصا اون جوونی که داشتند به طرز بدی شکنجه اش میدادن.
رفتم پیش تیبر ، گفتم میتونی ازین به بعد غدیر صدام کنی. ابوجهل اسمم رو عوض کرده. بلافاصله ازش ماجرای اون جوون رو پرسیدم ، گفتم :
+ چرا شکنجه اون جوون با بقیه فرق داشت؟
-تیبر گفت : نام او عمار است فرزند یاسر. پدرش چند روز پیش در زیر خاک های داغی که بر روی او ریخته بودند ، جان داد . همان لحظه بود که سمیه همسر یاسر به ابوجهل درشتی کرد و ابوجهل خنجر خود را در قلب وی فرو کرد و او هم کشته شد. حالا هم نوبت خود عمار است که شکنجه شود تا از اسلام دست بردارد و لات و هبل را پرستش کند.
دلم خیلی برای عمار سوخت. کل شب رو داشتم بهش فکرمیکردم.
چند روزی همینجوری گذشت. بعضی وقتا ابوجهل یه سری کارها رو بهم میگفت و انجام میدادم .
سر و صدای مسلمون ها هم از پشت چادر ها به گوش میرسید. از تیبر سراغ عمار رو گرفتم.
-گفت: او را آزاد کردند.
خیلی خوشحال شدم ، پرسیدم:
+چجوری؟
-گفت : به پرستش لات و هبل اعتراف کرد و از خدای محمد برائت جست.
از طرفی خوشحال بودم و از طرفی هم برام عجیب بود که چجوری دلش راضی شده بود که به لات و هبل اعتراف کنه.
یه روز ابوجهل منو همراه چند نفر دیگه که یکی از اونها تیبر بود فرستاد داخل مکه برای خرید.
شهر مکه اون زمان برام جالب بود. به نزدیکی کعبه که رسیدیم بت های بزرگ و کوچیکی اونجا بود که دور هر کدوم یه عده جمع شده بودند. دیگه کامل وارد فضای کعبه شده بودیم. عظمت کعبه خیلی با شکوه بود. بین اون جمعیت عده ایی رو دیدم که دور یه شخصی جمع شدن که انگار با بقیه خیلی فرق داشت.
چهره نورانی ، ظاهری تمیز ، موهای مرتب و .... بین جمعیت یهوو عمار رو دیدم. ناخودآگاه رفتم سمت جمعیت. دیدم عمار داره با اون آقایی که محور اون جمعیت بود صحبت میکرد و گریه میکرد.
+ای رسول خدا ، من زیر بار شکنجه مجبور به اعتراف به لات و هبل شدم اما در دلم ذره ایی آنها را دوست ندارم و نمی پرستم بلکه به خدای یکتا ایمان دارم.
#طلایه_داران#دین_اسلام#سفر_در_تاریخ
#طرح_شهید_بهنام_محمدی
قسمت هشتم داستان : محور مسلمین
برگشتم ، تیبر هم رفته بود. من هم رفتم به سمت چادر ها ، کنار همون چادری بودم. بعد از چند دقیقه ابوجهل برگشت با جسمی خسته و نگاهی غضب آلود. به من گفت :
- زود برایم آب بیاور که دارم از تشنگی هلاک میشوم.
منم از ترسم زود رفتم دنبال آب. با یه کاسه آب وارد چادر شدم ، ابوجهل یه گوشه لَم داده بود. دستم در حالیکه داشت میلرزید کاسه آب رو گرفتم سمتش. وقتی کاسه رو ازم گرفت گفت :
-پسرک ، چند روزی فرصت داری خودت را نشان بدهی تا ببینم تو را نگه دارم یا بفروشم به کس دیگر. از این به بعد تو را غدیر[برکه آب ، چاه آب] صدا میکنیم زیرا که تو را درون چاه آب پیدا کردیم.
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم بیرون چادر. تازه فهمیدم ابوجهل کیه و من کجام. ابوجهل همون مشرکی بود که دشمن اسلام بود و من باور کردم که تو زمان اونا هستم.
ساعت ها گذشت و من داستان امروز را از صبح تا الآن هزار بار مرور کردم. اتفاقاتی که یکی از یکی عجیب تر بود. مخصوصا اون جوونی که داشتند به طرز بدی شکنجه اش میدادن.
رفتم پیش تیبر ، گفتم میتونی ازین به بعد غدیر صدام کنی. ابوجهل اسمم رو عوض کرده. بلافاصله ازش ماجرای اون جوون رو پرسیدم ، گفتم :
+ چرا شکنجه اون جوون با بقیه فرق داشت؟
-تیبر گفت : نام او عمار است فرزند یاسر. پدرش چند روز پیش در زیر خاک های داغی که بر روی او ریخته بودند ، جان داد . همان لحظه بود که سمیه همسر یاسر به ابوجهل درشتی کرد و ابوجهل خنجر خود را در قلب وی فرو کرد و او هم کشته شد. حالا هم نوبت خود عمار است که شکنجه شود تا از اسلام دست بردارد و لات و هبل را پرستش کند.
دلم خیلی برای عمار سوخت. کل شب رو داشتم بهش فکرمیکردم.
چند روزی همینجوری گذشت. بعضی وقتا ابوجهل یه سری کارها رو بهم میگفت و انجام میدادم .
سر و صدای مسلمون ها هم از پشت چادر ها به گوش میرسید. از تیبر سراغ عمار رو گرفتم.
-گفت: او را آزاد کردند.
خیلی خوشحال شدم ، پرسیدم:
+چجوری؟
-گفت : به پرستش لات و هبل اعتراف کرد و از خدای محمد برائت جست.
از طرفی خوشحال بودم و از طرفی هم برام عجیب بود که چجوری دلش راضی شده بود که به لات و هبل اعتراف کنه.
یه روز ابوجهل منو همراه چند نفر دیگه که یکی از اونها تیبر بود فرستاد داخل مکه برای خرید.
شهر مکه اون زمان برام جالب بود. به نزدیکی کعبه که رسیدیم بت های بزرگ و کوچیکی اونجا بود که دور هر کدوم یه عده جمع شده بودند. دیگه کامل وارد فضای کعبه شده بودیم. عظمت کعبه خیلی با شکوه بود. بین اون جمعیت عده ایی رو دیدم که دور یه شخصی جمع شدن که انگار با بقیه خیلی فرق داشت.
چهره نورانی ، ظاهری تمیز ، موهای مرتب و .... بین جمعیت یهوو عمار رو دیدم. ناخودآگاه رفتم سمت جمعیت. دیدم عمار داره با اون آقایی که محور اون جمعیت بود صحبت میکرد و گریه میکرد.
+ای رسول خدا ، من زیر بار شکنجه مجبور به اعتراف به لات و هبل شدم اما در دلم ذره ایی آنها را دوست ندارم و نمی پرستم بلکه به خدای یکتا ایمان دارم.
#طلایه_داران#دین_اسلام#سفر_در_تاریخ
#طرح_شهید_بهنام_محمدی
۱۰:۳۵
#سفر_اسرار_آمیز
قسمت نهم داستان :محو در رسول خدا
اینجا فهمیدم اون شخص رسول خداست کسی که اصلا فکر نمیکردم یه روزی بتونم از نزدیک ایشون رو ببینم.
رسول خدا مثل یه پدر مهربان به عمار گفتند:
+ای عمار اشکالی ندارد ، اگر باز هم تو را شکنجه کردند تو تقیه کن و بگو لات و هبل را میپرستی.
محو صحبت های رسول خدا بودم که یهوو تیبر دستم رو گرفت و با خودش کشوند و برد.
-بهم گفت: او محمد است ، به سخنان او نباید گوش کنی ، گویا با حرف زدنش مردم را سحر و جادو می کند.
ولی من میدونستم که ایشون آدم خوبیه و دین و راه ایشون درسته و حرف های تیبر و ابوجهل و دار و دسته اش غلط.
از مکه خارج شدیم و رفتیم سمت چادرهای ابوجهل.
در این چند روز تنها اتفاق خوبی که برام افتاده بود همین ملاقات رسول خدا بود.
چند روز و با اون چند ثانیه سپری کردم ، امید دهنده بود برامو همش آرزو میکردم که دوباره برگردم و ایشون رو ببینم درست مثل حسی که آدم از کربلا برمیگرده رو داشتم که همش منتظره تا دوباره برگرده اونجا.
عزمم رو جزم کرده بودم که دوباره ایشون رو ببینم اما نمیدونستم چجوری؟از خدا کمک خواستم و مطمئن بودم که به من کمک میکنه.
یهوو یه راه حلی به سرم زد. تصمیم گرفتم خودمو به ابوجهل نشون بدم مخصوصا تو زمینه خرید کردن که بتونم دوباره به شهر برم.
چند روز هر کاری میگفت رو به بهترین نحو انجام میدادم و همش سعی میکردم خودم رو تو اون تیمی که برای خرید میرن قرار بدم در حالی که این خدمت کردن برام اصلا شیرین نبود ولی وظیفه بود. حتی گاهی اوقات مجبور بودم مثل عمار که ظاهرا به لات و هبل اعتراف کرد منم به اونا اعتراف کنم و ازشون تعریف کنم یعنی به اصطلاح رسول خدا(ص) تقیه کنم در حالیکه از ابوجهل و لات و هبل و حتی تیبر هم متنفر بودم.
بالاخره تونسته بودم اعتمادش رو به خوبی جلب کنم. دیگه راحت میتونستم برا خرید برم به شهر.
یک بار که تنها رفته بودم شهر تصمیم گرفتم رسول خدا(ص) رو پیدا کنم و برم پیششون ولی یه ندایی از درونم میگفت هنوز وقتش نشده. در حین خرید از مغازه ها همش تو این فکر بودم که برم یا نه یه دفعه متوجه تیبر شدم که داشت منو تعقیب میکرد.
فهمیدم اون ندای درونی کمک خدا بوده ، تیبر رو هم ابوجهل فرستاده بود برای اینکه یوقت دست از پا خطا نکنم.
برگشتم به چادرها ولی فکرم تو زمزمه هایی بود که تو بازار از مردم به گوشم خورده بود. اونا میگفتن یازده مرد وچهار زن از مسلون ها از دست مشرکین فرار کردند و رفتن حبشه به این امید که پادشاه حبشه اونا رو پناه بده.
#طلایه_داران#دین_اسلام#سفر_در_تاریخ
#طرح_شهید_بهنام_محمدی
قسمت نهم داستان :محو در رسول خدا
اینجا فهمیدم اون شخص رسول خداست کسی که اصلا فکر نمیکردم یه روزی بتونم از نزدیک ایشون رو ببینم.
رسول خدا مثل یه پدر مهربان به عمار گفتند:
+ای عمار اشکالی ندارد ، اگر باز هم تو را شکنجه کردند تو تقیه کن و بگو لات و هبل را میپرستی.
محو صحبت های رسول خدا بودم که یهوو تیبر دستم رو گرفت و با خودش کشوند و برد.
-بهم گفت: او محمد است ، به سخنان او نباید گوش کنی ، گویا با حرف زدنش مردم را سحر و جادو می کند.
ولی من میدونستم که ایشون آدم خوبیه و دین و راه ایشون درسته و حرف های تیبر و ابوجهل و دار و دسته اش غلط.
از مکه خارج شدیم و رفتیم سمت چادرهای ابوجهل.
در این چند روز تنها اتفاق خوبی که برام افتاده بود همین ملاقات رسول خدا بود.
چند روز و با اون چند ثانیه سپری کردم ، امید دهنده بود برامو همش آرزو میکردم که دوباره برگردم و ایشون رو ببینم درست مثل حسی که آدم از کربلا برمیگرده رو داشتم که همش منتظره تا دوباره برگرده اونجا.
عزمم رو جزم کرده بودم که دوباره ایشون رو ببینم اما نمیدونستم چجوری؟از خدا کمک خواستم و مطمئن بودم که به من کمک میکنه.
یهوو یه راه حلی به سرم زد. تصمیم گرفتم خودمو به ابوجهل نشون بدم مخصوصا تو زمینه خرید کردن که بتونم دوباره به شهر برم.
چند روز هر کاری میگفت رو به بهترین نحو انجام میدادم و همش سعی میکردم خودم رو تو اون تیمی که برای خرید میرن قرار بدم در حالی که این خدمت کردن برام اصلا شیرین نبود ولی وظیفه بود. حتی گاهی اوقات مجبور بودم مثل عمار که ظاهرا به لات و هبل اعتراف کرد منم به اونا اعتراف کنم و ازشون تعریف کنم یعنی به اصطلاح رسول خدا(ص) تقیه کنم در حالیکه از ابوجهل و لات و هبل و حتی تیبر هم متنفر بودم.
بالاخره تونسته بودم اعتمادش رو به خوبی جلب کنم. دیگه راحت میتونستم برا خرید برم به شهر.
یک بار که تنها رفته بودم شهر تصمیم گرفتم رسول خدا(ص) رو پیدا کنم و برم پیششون ولی یه ندایی از درونم میگفت هنوز وقتش نشده. در حین خرید از مغازه ها همش تو این فکر بودم که برم یا نه یه دفعه متوجه تیبر شدم که داشت منو تعقیب میکرد.
فهمیدم اون ندای درونی کمک خدا بوده ، تیبر رو هم ابوجهل فرستاده بود برای اینکه یوقت دست از پا خطا نکنم.
برگشتم به چادرها ولی فکرم تو زمزمه هایی بود که تو بازار از مردم به گوشم خورده بود. اونا میگفتن یازده مرد وچهار زن از مسلون ها از دست مشرکین فرار کردند و رفتن حبشه به این امید که پادشاه حبشه اونا رو پناه بده.
#طلایه_داران#دین_اسلام#سفر_در_تاریخ
#طرح_شهید_بهنام_محمدی
۱۰:۳۵
۱۰:۳۸
طلایه داران(طرح شهید بهنام محمدی)
و اما ماموریت دوم امیدوارم که توی ماموریت اول شرکت کرده باشید و امتیاز بالایی گرفته باشید عه نکنه تو ماموریت اول شرکت نکردی عیبی نداره جای جبران خیلی زیاده فقط بدو تا جا نموندی خب توضیحات این ماموریت توی کلیپ داده شده فقط به یه نکته ای تاکید کنم: کسایی که می خوان امتیاز بیشتری بگیرن باید معنی و تفسیر صفحه اول سوره حضرت مریم رو توی یه فایل جدا برای ما بفرستن زمان ارسالم که ۴۸ ساعته که صوت های خودتونو برای ما ارسال کنید. موفق باشید. #طرح_شهید_بهنام_محمدی
با توجه به درخواست های مکرر ، مهلت ارسال ماموریت دوم تا فردا ساعت ۲۲:۰۰ تمدید شد
۱۷:۴۳
جدول نتایج به زودی در کانال ارسال خواهد شد
۱۶:۵۴
۷:۴۰
۷:۴۳
بازارسال شده از علیرضاجمشیدی
۱۲:۰۵