عکس پروفایل تنها آشنات

تنها آشنا

۲۴۲عضو
در غروب شهر غریب، در سکوتی سنگین نخل‌ها سر به‌زیر، به درد دل می‌چینند بادی خسته از دل دشت‌های دور به یاد غربتِ من، به خواب می‌رود.
تنهایی در دل کوچه‌ها، چون سایه‌ای می‌گرید صدای نخل‌ها در گوشم، فریاد فراموشی می‌سازد باد می‌آید از آن سوی دل، از سوی بادیه که هیچ‌کس نمی‌داند چگونه می‌گذرد.
تنها آشنا، در میان تاریکی‌ها در این شهر غریب، دلی سرد و خالی دارد در دلِ غروب، من هم‌صدا با باد در جستجوی نوری، در اندوهی بی‌پایان می‌سازم.

۱۴:۵۱

thumnail
دلم هنوز در گذر زمان، درگیر آن عشقِ دور و بی‌پایان است. نفس‌هایم پر از یاد آن روزها، که دست‌ها به هم نرسید و دل‌ها تنها ماند.
یاد آن لحظات، هر روز دلم را می‌سوزاند، و چشمانم در خاموشی، در پی آن نگاه. عاشقی که در آغوش نیاورد، اما در دل وفادار، همواره ماند.
گذشته به مثابه دودی است در باد، که در چشمانم هنوز باقی است. "تنها آشنا" همچنان در دل، همچون شعله‌ای که هرگز خاموش نمی‌شود.
دل تنگی‌ام مرزی ندارد، و هنوز هم در سوز آن عشق، جا مانده‌ام. گرچه دست نیافتم، اما وفاداری در قلبم، جاودانه است.

۱۶:۱۹

خنده روچشم تو آیینه‌ی مهتاب شد، دل ز نور خنده‌ات بی‌تاب شد.
در سکوت شب، دلم آواز خوان، در خیالم خنده‌ات خورشیدمان.
هر تبسم نقش عشقی جاودان، همچو باران بر کویر بی‌امان.
ای تبسم، نغمه‌ی شیرین دل، زخم‌ها را می‌کنی مرهم بدل.
خنده‌ات آرامش جانم شده، آرزوی قلب انسانم شده.
با تو دنیا عطر گل‌باران شود، غم ز هر گوشه پریشان شود.
تنها آشنا ، دلم با یاد تو، خنده‌ات مرز جنون، فریاد تو!

۴:۰۵

بانوی نور
چه غمگین است این آسمان، در سایه‌های ماتمَت زمین در حسرتِ دیدار، مانده به یادِ قدمَت
تو بانویِ نور و صفا، دخترِ محبوبِ رسول زینتِ دل، گُلِ ایمان، گنجینه‌ی رازِ بتول
همسرِ آن شیرِ خدا، مادرِ سبطینِ وفا حُسنِ جمال و کمال، گوهرِ لطف و رضا
ای مادرِ غم، ای یاسِ پاک، ای روشنیِ راه ما تو نزدِ ما نیز عزیزی، محبوبِ دل، همراه ما
در آن روزهایِ بی‌قرار، دل‌ها ز سوگت بی‌صدا تمامِ هستی در غمت، لرزید با آه و دعا
چه ماتمی بزرگ بود، رفتنِ تو ای جانِ جان دریایی از درد و شکیب، مهتابِ شب‌های جهان
تنها آشنا می‌سراید، در وصفِ عشقت، ای عزیز به یادِ زهرایِ بتول، دل‌ها به غمت در ستیز.

۱۸:۳۶

هنر در دستان تو جاری است نقش دل از سوزن تو آری است
هر تار و پود از عشق سرشار دنیایی از زیبایی و اسرار
پلیوار که رنگین‌کمان دوختن جالر، شکوهی ز دل سوختن
موسوم دوچ از مهر و وفا گوید کریشی ز راز کهن بوید
بلوچ، زنی با دلی آشنا نگینی درخشان در هر جا
هنرت فخر این خاک و آیینه به تماشای تو، دیده در سینه
قصه‌ای از شوق تو شد پیدا نگارنده آن، تنها آشنا

۸:۳۲

یک روز خوب برای تو یعنی آفتاب نرم‌تر بتابد، باد مهربان‌تر بوزد، و زمین زیر قدم‌هایت هموارتر شود. یعنی هر نگاهت پر از امید باشد و هر لبخندت جادویی برای دل‌های خسته.
یک روز خوب برای تو یعنی آرزوهایت در آغوش واقعیت جا بگیرند، و تو، مثل همیشه، درخشنده‌ترین ستاره آسمان زندگی باشی. امروز، هر لحظه از آن برای تو زیباترین هدیه خواهد بود.

۸:۳۳

"تنها آشنا، صدای دل‌هایی است که در اوج تاریکی، روشنایی را می‌جویند."

۸:۳۳

انتظار بهار(تنها آشنا)
این هوای سرد را، با دَمِ عشق بهاری کن، نفس بکش در خیال شکوفه‌ها، که از دل یخ، جاری شوند.
لرزش دستان در شب‌های سوز، نجوای اشک است و زمزمه‌ی امید، ریسمانی از باور بباف، تا یخِ زمان را بشکند.
ابرها، نجیب و خاموش، قصه‌ای از بهار در دل دارند، و آفتاب، شرمگینِ پاییز، منتظر تولد نور است.
فصل سفید می‌آید، با هزار آرزو در دامانش، اما قلب‌ها، در سایه‌ی شکوفه‌هاست، که گرم می‌شوند.
تنها آشنا می‌گوید: هر غروب، آغازی‌ست، برای سحرِ دیگر، برای بهاری که خواهد رسید.

۱۴:۰۴