مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید. دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری میکرد، اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آنها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آنها رخ داد.عروسک آنابل در ابتدا کارهای کوچکی مانند تکان دادن دستهایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام میداد که دُنا و انجی میتوانستند آن را توجیه کنند. اما کمکم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کارهایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.لو نزدیکترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس میکرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرفهای او گوش نمیدادند و میگفتند این فقط یک عروسک است.تا اینکه داستان وحشتناکتر از تصورات دُنا میشود. دنا و آنجی گاهی با جابهجایی وسایل خانه روبرو میشدند و گاهی نیز نامههایی را با دستخط بچه گانه یافت میکردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمیکردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دستهای عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکههای قرمز روی دستهایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون میآمد.دیگر قضیه عروسک جدی شد و دخترها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند. مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آنها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آنها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقهمند گردیده و آن را تسخیر نموده است.دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشتانگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.روزی دوستشان لو به خانه آنها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار میشود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق مینگرد، اما چیزی نمیبیند، پایین را نگاه میکند و میبیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش میکند، از روی قفسه سینهاش میگذرد و بعد دستهای عروسک دور گردن او قفل میشود و شروع به خفه کردنش میکند.لو پس از این اتفاق از هوش میرود و روز بعد به هوش میآید و نمیداند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی میافتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی میبرد.هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صداهایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر میکند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه میشود صدا مربوط به
۱۳:۱۵
آنابل بوده است.لو به اتاق دنا میرود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی میبیند. لو هنگامی که میخواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج میشود و احساس فلج در منطقه قفسه سینهاش افزایش مییابد. لو به پایین پایش نگاه میکند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی میبیند. لو با وحشت به اطراف خود مینگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمیبیند و تنها چیزی که به ذهنش میرسد آنابل است.آثار خراش روی بدن لو را همه میتوانستند مشاهده نمایند، اما این خراشها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجهها همگی داغ و سوزان بودند.بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آنها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.آنها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل میشود، زیرا اشیاء بیجان را نمیتوان تسخیر کرد.اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکارهای آنابل ادامه داشت میتوانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه میشدند.آنها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده میگویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشهای با هشدار «باز نکنید» نگهداری میشود.
۱۳:۱۵
از داستان ها خوشتون میاد
۱۶:۴۳
کانال رو به قیمت ۱۰۰۰ تومان میفروشم
۹:۱۴
کسی که خواست بیاد پی وی
۹:۱۴
ماجرایی که در اواخر دهه ۱۹۷۰ در ایالات متحده آمریکا رخ داد، نه تنها همچنان داستان بسیار ترسناکی است، بلکه هیچ وقت اسرار پیرامون آن به طور کامل حل نشد. در آن دوران به یکباره گزارش های باورنکردنی از روزنامه های نیویورک تایمز و لس آنجلس تایمز سردرآوردند که همگی از مرگ اسرارآمیز جوانان اهل همونگ خبر می دادند.
همونگ ها مردمانی از نژاد لائوسی بودند که در طی جنگ ویتنام برای آمریکایی ها جنگیده بودند، اما پس از پایان جنگ، هدف تصفیه های بی رحمانه ی دولت کمونیست لائوس قرار گرفته بودند. بسیاری از همونگ ها در این دوران پر از بیم و ترس یا زندانی شده و به اردوگاه های کار اجباری فرستاده شدند یا اینکه به جوخه های مرگ سپرده شدند. از این رو، بسیاری از آن ها برای زنده ماندن به آمریکا گریختند. اما ظاهراً قرار نبود کابوس آن ها هیچ وقت به پایان برسد.
مدت ها بعدا اولین مهاجرت ها، بسیاری از جوانان همونگ بدون هیچ پیش زمینه ای در خواب تسلیم مرگ شدند. بنا به گزارش ها و شهادت خانواده ها، قربانیان پیش از مرگ مدام از دیدن کابوس های وحشتناک شاکی بودند. این کابوس ها به حدی هولناک بود که بسیاری از قربانیان تا چندین روز برای نرفتن به خواب مقاومت می کردند. اما سرانجام وقتی که به خواب می رفتند، ناگهان با ضجه های دلخراشی از خواب بلند می شدند و تا خانواده و دوستان بر سر بالین شان برسند، تسلیم مرگ می شدند. اگر این داستان ترسناک آشناست، به این خاطر است که وِس کِرِیون، فیلمساز فقید با الهام از همین ماجراها ستاره فیلم های اسلشر، فِردی کروگر و داستان فیلم «کابوس در خیابان اِلم (۱۹۸۴)» را خلق کرد، شخصیتی که قربانیان خود را در خواب به دام می انداخت و با روش های بی رحمانه ای به کام مرگ می فرستاد.
موارد مرگ نابه هنگام جوانان همونگی در آن دوران به حدی زیاد بود که به سرعت توجه رسانه ها را به خود جلب کرد و موجی از نگرانی ها در بین جامعه مهاجران همونگ به وجود دارد. در آن زمان حدود ۳۵ هزار نفر همونگ در آمریکا زندگی می کردند. مرگ ومیر جوانان همونگ در سال ۱۹۸۱ به اوج خود رسید. در این سال ۲۶ مرد همونگی تسلیم مرگ شدند. تمامی این قربانیان مردان جوانی بین ۲۵ تا ۴۴ ساله بودند و همگی به تازگی به آمریکا مهاجرت کرده بودند. محققان در کالبدشکافی ها متوجه هیچ گونه ناهنجاری نشدند، به همین دلیل، در ابتدا مطبوعات به این پدیده اسرارآمیز «سندرم مرگ آسیایی» لقب دادند. بعدا به این پدیده عنوان غیرنژادی «سندرم مرگ ناگهانی غیر منتظره» یا « سندرم بروگادا» داده شد.
هرچند علت مرگ این جوانان هیچ وقت مشخص نشد، اما فرضیه های زیادی در مورد آن مطرح شد. یکی از این فرضیه ها استرس بالا به دلیل فلج خواب را علت مرگ این جوانان می دانست. هرچند پدیده ی فلج خواب یا همان بَختک به خودی خود نمی تواند کُشنده باشد، اما احتمالاً مردان همونگی با کوله باری از مشکلات و زخم های روحی و روانی (به خصوص به دلیل گریختن از کشور در بحبوحه ی قتل عام و نسل کشی) و فرهنگی و نژادی (مشکلات زبانی، تطبیق فرهنگی و اشتغال در کشور تازه) به شدت آسیب پذیر بودند.
در همین حال، عامل دیگری هم می توانست باعث واکنش هولناک تر مردان همونگ به فلج خواب شده باشد. همونگ ها در فرهنگ خود به شکلی از همه جان انگاری (باور به روح در همه چیز) عقیده داشتند. آنان هنگام ترک سرزمین مادری خود حس می کردند از روح نیاکانی خود جدا افتاده اند؛ روحی که قبلا از آنان دربرابر ارواح خبیث محافظت می کرد. مهاجران همونگ از این وحشت داشتند که ارواح نیاکانی آنان نتوانسته اند همراه آن ها از اقیانوس اطلس گذر کنند و وارد خاک آمریکا شوند. از این رو، هیچ حامی و محافظی دربرابر ارواح خبیث به خصوص «دآ چو» نداشتند.
همونگ ها در سرزمین مادری خود با قربانی کردن و پیشکش خشم دآ چو را فرومی نشاندند، ولی حالا این رسومات دیگر اجرا نمی شدند. اما با وجودی که زنان همونگ نیز کابوس های هولناک دآ چو را می دیدند، اما به دلیل فرهنگ مردسالارنه ی همونگ ها، همیشه مردان باید پاسخگوی دآ چو می بودند. نکته جالب در مورد مرگ همونگ ها اینکه این پدیده هولناک به مرور کمرنگ شد، گویی دآ چو انتقام خود از بی حرمتی را گرفته بود و دیگر کاری به کار آن ها نداشت.
همونگ ها مردمانی از نژاد لائوسی بودند که در طی جنگ ویتنام برای آمریکایی ها جنگیده بودند، اما پس از پایان جنگ، هدف تصفیه های بی رحمانه ی دولت کمونیست لائوس قرار گرفته بودند. بسیاری از همونگ ها در این دوران پر از بیم و ترس یا زندانی شده و به اردوگاه های کار اجباری فرستاده شدند یا اینکه به جوخه های مرگ سپرده شدند. از این رو، بسیاری از آن ها برای زنده ماندن به آمریکا گریختند. اما ظاهراً قرار نبود کابوس آن ها هیچ وقت به پایان برسد.
مدت ها بعدا اولین مهاجرت ها، بسیاری از جوانان همونگ بدون هیچ پیش زمینه ای در خواب تسلیم مرگ شدند. بنا به گزارش ها و شهادت خانواده ها، قربانیان پیش از مرگ مدام از دیدن کابوس های وحشتناک شاکی بودند. این کابوس ها به حدی هولناک بود که بسیاری از قربانیان تا چندین روز برای نرفتن به خواب مقاومت می کردند. اما سرانجام وقتی که به خواب می رفتند، ناگهان با ضجه های دلخراشی از خواب بلند می شدند و تا خانواده و دوستان بر سر بالین شان برسند، تسلیم مرگ می شدند. اگر این داستان ترسناک آشناست، به این خاطر است که وِس کِرِیون، فیلمساز فقید با الهام از همین ماجراها ستاره فیلم های اسلشر، فِردی کروگر و داستان فیلم «کابوس در خیابان اِلم (۱۹۸۴)» را خلق کرد، شخصیتی که قربانیان خود را در خواب به دام می انداخت و با روش های بی رحمانه ای به کام مرگ می فرستاد.
موارد مرگ نابه هنگام جوانان همونگی در آن دوران به حدی زیاد بود که به سرعت توجه رسانه ها را به خود جلب کرد و موجی از نگرانی ها در بین جامعه مهاجران همونگ به وجود دارد. در آن زمان حدود ۳۵ هزار نفر همونگ در آمریکا زندگی می کردند. مرگ ومیر جوانان همونگ در سال ۱۹۸۱ به اوج خود رسید. در این سال ۲۶ مرد همونگی تسلیم مرگ شدند. تمامی این قربانیان مردان جوانی بین ۲۵ تا ۴۴ ساله بودند و همگی به تازگی به آمریکا مهاجرت کرده بودند. محققان در کالبدشکافی ها متوجه هیچ گونه ناهنجاری نشدند، به همین دلیل، در ابتدا مطبوعات به این پدیده اسرارآمیز «سندرم مرگ آسیایی» لقب دادند. بعدا به این پدیده عنوان غیرنژادی «سندرم مرگ ناگهانی غیر منتظره» یا « سندرم بروگادا» داده شد.
هرچند علت مرگ این جوانان هیچ وقت مشخص نشد، اما فرضیه های زیادی در مورد آن مطرح شد. یکی از این فرضیه ها استرس بالا به دلیل فلج خواب را علت مرگ این جوانان می دانست. هرچند پدیده ی فلج خواب یا همان بَختک به خودی خود نمی تواند کُشنده باشد، اما احتمالاً مردان همونگی با کوله باری از مشکلات و زخم های روحی و روانی (به خصوص به دلیل گریختن از کشور در بحبوحه ی قتل عام و نسل کشی) و فرهنگی و نژادی (مشکلات زبانی، تطبیق فرهنگی و اشتغال در کشور تازه) به شدت آسیب پذیر بودند.
در همین حال، عامل دیگری هم می توانست باعث واکنش هولناک تر مردان همونگ به فلج خواب شده باشد. همونگ ها در فرهنگ خود به شکلی از همه جان انگاری (باور به روح در همه چیز) عقیده داشتند. آنان هنگام ترک سرزمین مادری خود حس می کردند از روح نیاکانی خود جدا افتاده اند؛ روحی که قبلا از آنان دربرابر ارواح خبیث محافظت می کرد. مهاجران همونگ از این وحشت داشتند که ارواح نیاکانی آنان نتوانسته اند همراه آن ها از اقیانوس اطلس گذر کنند و وارد خاک آمریکا شوند. از این رو، هیچ حامی و محافظی دربرابر ارواح خبیث به خصوص «دآ چو» نداشتند.
همونگ ها در سرزمین مادری خود با قربانی کردن و پیشکش خشم دآ چو را فرومی نشاندند، ولی حالا این رسومات دیگر اجرا نمی شدند. اما با وجودی که زنان همونگ نیز کابوس های هولناک دآ چو را می دیدند، اما به دلیل فرهنگ مردسالارنه ی همونگ ها، همیشه مردان باید پاسخگوی دآ چو می بودند. نکته جالب در مورد مرگ همونگ ها اینکه این پدیده هولناک به مرور کمرنگ شد، گویی دآ چو انتقام خود از بی حرمتی را گرفته بود و دیگر کاری به کار آن ها نداشت.
۸:۴۲
اکثر ما وقتی به مردمان دوران رنسانس فکر می کنیم، احتمالاً ایتالیایی ها را در لباس های فاخر تصور می کنیم که آثار هنری بزرگانی همچون داوینچی، میکل آنز و دیگران را تحسین می کنند. ولی آنچه کمتر در مورد این دوران به خصوص از تاریخ بشر گفته می شود، وضعیت اسفناک بیماران مبتلا به سیفلیس آن است. به نقل از پایگاه خبری کرکد، درست است که فلورانس دوران رنسانس محل ایده آلی برای هنر بوده، اما در همان زمان و در طی اولین شیوع بزرگ سیفلیس در سال ۱۴۹۲، حال و هوای شهر رنسانس بیشتر شبیه به فیلم های زامبی بود.در آن دورانِ قبل از ابداع آنتی بیوتیک، این بیماری مقاربتی کم تر یک شرم مخفیانه و بیشتر به معنای پوسیدن و کَنده شدن صورت افراد بود. بنا به روایت های مختلف تاریخی، سیفلیس باعث می شد تا گوشت صورت افراد جدا شود و فرد ظرف چند ماه جان خود را از دست دهد. این بیماری به خصوص موجب از میان رفتن کامل لب ها، بینی و در برخی افراد نیز اندام تناسلی می شد.
به این جهت، همان طور که قابل تصور نیز هست، دیدن بازماندگان نگون بخت این بیماری که دست و پا، چشم و بینی خود را بر اثر این بیماری مهلک از دست داده اند، تصویر چندان غیرقابل انتظاری در خیابان ها و معابر آن دوره ی ایتالیا نبود. بنابراین، اگر هرکدام از نمایشگاه های بی شمار رنسانس که امروزه در سراسر جهان برگزار می شوند واقعاً دقیق بودند، باید تقریباً نیمی از مردم شبیه به زامبی های سریال مردگان متحرک می بودند!
هر چند حتی تصور داشتن یک اندام تناسلی پوسیده در تصور نمی گنجد، اما بدترین قسمت بیماری سیفلیس مرگ بعد از تنها چند ماه است. بدین ترتیب، افراد مبتلا به این بیماری پس از اینکه گوشت بدنشان حتی گاهی تا استخوان خورده می شد و از بین می رفت و دائم از درد فریادهای جگرخراش می زدند و سرانجام نیز به کام مرگ کشیده می شدند. بنابراین، برای مدت کوتاهی در زمان استادان بزرگ عصر رنسانس، دیدن چهره هایی که گوشت صورتشان تماما از بین رفته و جمجمه شان آشکار شده بود، احتمالاً رویداد کاملاً عادی بود.
به این جهت، همان طور که قابل تصور نیز هست، دیدن بازماندگان نگون بخت این بیماری که دست و پا، چشم و بینی خود را بر اثر این بیماری مهلک از دست داده اند، تصویر چندان غیرقابل انتظاری در خیابان ها و معابر آن دوره ی ایتالیا نبود. بنابراین، اگر هرکدام از نمایشگاه های بی شمار رنسانس که امروزه در سراسر جهان برگزار می شوند واقعاً دقیق بودند، باید تقریباً نیمی از مردم شبیه به زامبی های سریال مردگان متحرک می بودند!
هر چند حتی تصور داشتن یک اندام تناسلی پوسیده در تصور نمی گنجد، اما بدترین قسمت بیماری سیفلیس مرگ بعد از تنها چند ماه است. بدین ترتیب، افراد مبتلا به این بیماری پس از اینکه گوشت بدنشان حتی گاهی تا استخوان خورده می شد و از بین می رفت و دائم از درد فریادهای جگرخراش می زدند و سرانجام نیز به کام مرگ کشیده می شدند. بنابراین، برای مدت کوتاهی در زمان استادان بزرگ عصر رنسانس، دیدن چهره هایی که گوشت صورتشان تماما از بین رفته و جمجمه شان آشکار شده بود، احتمالاً رویداد کاملاً عادی بود.
۸:۴۲
در بین تمام رخدادهای هولناکی که اینترنت به صورت مستقیم و غیرمستقیم مسبب آن ها بوده، شاید هیچ کدام از حیث ترسناکی و نفوذ در ذهن مخاطبان به پای اسلندرمن نرسد. این شخصیت خیالی در ابتدا تنها یک میم ساده اینترنتی بود، اما پس از مدتی، این داستان بسیار ترسناک دیگر فقط داستان نبود.ماجرای اسلندرمن از یک رقابت فتوشاپ در یک انجمن اینترنتی شروع شد. این رقابت که از سوی وب گاه Something Awful برگزار می شد، از شرکت کنندگان می خواست با افزودن ارواح، غول و هیولا و سایر موجودات ترسناک به عکس های معمولی جلوه ای ترسناک بدهند. اریک نادسن با نام کاربری ویکتور سورج، با طراحی عکس اسلندرمن در این رقابت شرکت کرد. اسلندرمن شخصیت وهّمی بدون چهره بود که به سرعت توجه همگان را به خود جلب کرد.
نادسن در طراحی عکس مشهورش از چند عکس سیاه و سفید از بازی کودکان استفاده کرد و یک فرد بسیار بلند قامت و لاغر را به پس زمینه آن افزود. نادسن بعدا در یکی از عکس ها شاخک هایی را هم به پشت اسلندرمن اضافه کرد تا جنبه ترسناک دیگری به این شخصیت بدهد. درحالی که نادسن تنها نام و ظاهر اسلندرمن را به او داده بود، افسانه ی این موجود هراس آور را تفکر جمعی تعداد بی شماری از کاربران اینترنتی خلق کرد.
تنها ۱۰ روز از انتشار عکس های نادسن می گذشت که یک کانال یوتیوب با الهام از ماجراهای ترسناک اسلندرمن یک ویدئوی داستانی ساخت. سایر ویدئوها و بازی های کامپیوتری نیز با الهام از اسلندرمن به سرعت از راه رسیدند. به تدریج اسطوره اسلندرمن در ذهن کاربران شکل می گرفت. کاربران اسلندرمن را شکارچی کودکان می دانستند که آن ها را به جنگل می کشاند و از آن ها می خواست برای رسیدن به مقام خادم او، دست به قتل بزنند. هرچند رفتار و انگیزه های اسلندرمن همیشه مبهم بوده، اما ظاهراً هیچ کدام از این ها نتوانسته مانع از ترسناکی افسانه او شود.
اسلندرمن در سال ۲۰۱۴ از قلمروی کریپی پاستاها به دنیای واقعی آمد. در ۳۰ مه آن سال سه دختر ۱۲ ساله شبی را در یک مهمانی شب نشینی در شهر کوچک واوکشا، نزدیکی شهرستان میلواکی، ایالت ویسکانسین باهم سر کردند. صبح روز بعد، یکی از دختران به نام پیتون لوتنر پس از ۱۹ ضربه با کارد آشپزخانه در میانه های جنگل تقریباً تا حد مرگ خون ریزی کرد. این جنایت شنیع را دو دست او که شب را با آن ها گذرانده بود، مرتکب شده بودند.
لوتنر که در دست ها و پاها و بالا تنه اش خون ریزی داشت، توانست با تقلای زیاد خودش را به نزدیکی جاده برساند. در آنجا یک دوچرخه سوار او را پیدا کرد و با فوریت های پزشکی و پلیس تماس گرفت. دوستان او، مورگان گیزر و آنیسا وایر به سرعت دستگیر شدند. آن ها در بازجویی های خود اعتراف کردند که از مدت ها قبل مشغول برنامه ریزی برای این قتل بوده اند. انگیزه این دو دختر برای این قتل خوشنودی معبودشان، اسلندرمن بود. خوشختانه لوتنر به طرز معجزه آسایی زنده ماند.
گیزر به مأموران پلیس گفت که لوتنر از کلاس چهارم بهترین دوست او بود. این سه دوست همیشه با هم بودند، اما اوضاع از اوایل دسامبر ۲۰۱۳ کاملاً فرق کرد، چون گیزر و وایر در آن زمان به این نتیجه رسیده بودند که بهتر است هرچه زودتر برای رسیدن به مقام خادم اسلندرمن و زندگی در خانه ی او در جنگل دوست عزیزشان را قربانی کنند.
دادگاه ایالت ویسکانسین تصمیم گرفت این دو نوجوان را در بزرگسالی محاکمه کند، اما اندکی بعدا ابتلای گیزر (به مانند پدرش که ۱۰ سال قبل مبتلا شده بود) به اسکیزوفرنی تشخیص داده شد. هئیت منصفه در سال ۲۰۱۷ با صدور رأی متهم دیگر پرونده، وایر را نیز به دلیل بیماری روانی تبرئه کرد. تشخیص داده شد که او به بیماری «روان پریشی مشترک» ابتلا داشته و ابتلای گیزر به اسکیزوفرنی نیز باعث شده تا تصور کند اسلندرمن واقعی است. همین تمایل وایر او را کاملاً مستعد پذیرش توهمات گیزر کرده بود.
نادسن در طراحی عکس مشهورش از چند عکس سیاه و سفید از بازی کودکان استفاده کرد و یک فرد بسیار بلند قامت و لاغر را به پس زمینه آن افزود. نادسن بعدا در یکی از عکس ها شاخک هایی را هم به پشت اسلندرمن اضافه کرد تا جنبه ترسناک دیگری به این شخصیت بدهد. درحالی که نادسن تنها نام و ظاهر اسلندرمن را به او داده بود، افسانه ی این موجود هراس آور را تفکر جمعی تعداد بی شماری از کاربران اینترنتی خلق کرد.
تنها ۱۰ روز از انتشار عکس های نادسن می گذشت که یک کانال یوتیوب با الهام از ماجراهای ترسناک اسلندرمن یک ویدئوی داستانی ساخت. سایر ویدئوها و بازی های کامپیوتری نیز با الهام از اسلندرمن به سرعت از راه رسیدند. به تدریج اسطوره اسلندرمن در ذهن کاربران شکل می گرفت. کاربران اسلندرمن را شکارچی کودکان می دانستند که آن ها را به جنگل می کشاند و از آن ها می خواست برای رسیدن به مقام خادم او، دست به قتل بزنند. هرچند رفتار و انگیزه های اسلندرمن همیشه مبهم بوده، اما ظاهراً هیچ کدام از این ها نتوانسته مانع از ترسناکی افسانه او شود.
اسلندرمن در سال ۲۰۱۴ از قلمروی کریپی پاستاها به دنیای واقعی آمد. در ۳۰ مه آن سال سه دختر ۱۲ ساله شبی را در یک مهمانی شب نشینی در شهر کوچک واوکشا، نزدیکی شهرستان میلواکی، ایالت ویسکانسین باهم سر کردند. صبح روز بعد، یکی از دختران به نام پیتون لوتنر پس از ۱۹ ضربه با کارد آشپزخانه در میانه های جنگل تقریباً تا حد مرگ خون ریزی کرد. این جنایت شنیع را دو دست او که شب را با آن ها گذرانده بود، مرتکب شده بودند.
لوتنر که در دست ها و پاها و بالا تنه اش خون ریزی داشت، توانست با تقلای زیاد خودش را به نزدیکی جاده برساند. در آنجا یک دوچرخه سوار او را پیدا کرد و با فوریت های پزشکی و پلیس تماس گرفت. دوستان او، مورگان گیزر و آنیسا وایر به سرعت دستگیر شدند. آن ها در بازجویی های خود اعتراف کردند که از مدت ها قبل مشغول برنامه ریزی برای این قتل بوده اند. انگیزه این دو دختر برای این قتل خوشنودی معبودشان، اسلندرمن بود. خوشختانه لوتنر به طرز معجزه آسایی زنده ماند.
گیزر به مأموران پلیس گفت که لوتنر از کلاس چهارم بهترین دوست او بود. این سه دوست همیشه با هم بودند، اما اوضاع از اوایل دسامبر ۲۰۱۳ کاملاً فرق کرد، چون گیزر و وایر در آن زمان به این نتیجه رسیده بودند که بهتر است هرچه زودتر برای رسیدن به مقام خادم اسلندرمن و زندگی در خانه ی او در جنگل دوست عزیزشان را قربانی کنند.
دادگاه ایالت ویسکانسین تصمیم گرفت این دو نوجوان را در بزرگسالی محاکمه کند، اما اندکی بعدا ابتلای گیزر (به مانند پدرش که ۱۰ سال قبل مبتلا شده بود) به اسکیزوفرنی تشخیص داده شد. هئیت منصفه در سال ۲۰۱۷ با صدور رأی متهم دیگر پرونده، وایر را نیز به دلیل بیماری روانی تبرئه کرد. تشخیص داده شد که او به بیماری «روان پریشی مشترک» ابتلا داشته و ابتلای گیزر به اسکیزوفرنی نیز باعث شده تا تصور کند اسلندرمن واقعی است. همین تمایل وایر او را کاملاً مستعد پذیرش توهمات گیزر کرده بود.
۸:۴۳
در همین حال، این داستان ترسناک واقعی به تیتر اول رسانه های مختلف جهان تبدیل شد و بر ترس همیشگی والدین از گوشه های تاریک اینترنت افزود. به باور آن ها، اینترنت می توانست به راحتی فرزندنشان را به هیولاهای خشن و اجتماعی گریزی تبدیل کند که می توانند به راحتی دست به هر نوع جنایت شنیعی بزنند. ظاهراً حق هم با آن ها بود، چون آنچه قبلا یکی از بی شمار ماجراهای ترسناک کاملاً بی ضرر آنلاین بود، حالا با پوشش خبری بی سابقه تبدیل به واهمه واقعی شده بود.
ظاهراً این حادثه آخرین میخ بر تابوت یک میم سابقا سرگرم کننده بود، حتی وب گاه Something Awful در مطلبی نوشت: «خواهش می کنیم به خاطر اسلندرمن کسی را نکشید.» اما حادثه شهر واوکشا تنها ماجرای ترسناک اسلندرمن نبود. چند روز بعد در ۵ ژوئن، زنی در شهرستان همیلتون، ایالت اوهایو بعد از اینکه از محل کار به خانه برگشت، در پی حمله با چاقو با اداره پلیس تماس گرفت. مهاجم کسی نبود جز دختر ۱۳ ساله این زن. این دختر هم سابقه بیماری روانی و علاقه شدید به شخصیت اسلندرمن را داشت. مادر این دختر بعدا به دلیل زخم های چاقو در ناحیه صورت، گردن و کمر در بیمارستان بستری شد.
اواخر همان سال نوبت یک مادر مجرد و دختر ۹ ساله اش بود. این دو با آتش سوزی خانه خود در پورت ریچی، ایالت فلوریدا با وحشت از خواب بلند شدند. بازهم مقصر دختر ۱۴ ساله ی این زن بود. هرچند این دختر بعدا از کاری که کرده بود پشیمان شد، اما اعتراف کرد که خواندن درباره اسلندرمن او را به جایی رسانده تا خانه شان را آتش بزند.
اما با وجود این حوادث تلخ، اکثر طرفداران اسلندرمن تنها دوست داشتند بدون هرگونه خشونتی از یک افسانه ی وحشتناک لذت ببرند. پس از حادثه پیتون لوتنر، راسل جک، رئیس اداره پلیس واوکشا به خبرنگاران گفت که «این [اتفاق] باید زنگ بیدارباشی برای تمام والدین باشد... اینترنت پر از چیزهای ترسناک و اهریمنی است.» ولی به ازای هر پدر و مادر نگرانی، یک کاربر اینترنتی است که می خواهد با یک داستان بی ضرر سرگرم شود.
ظاهراً این حادثه آخرین میخ بر تابوت یک میم سابقا سرگرم کننده بود، حتی وب گاه Something Awful در مطلبی نوشت: «خواهش می کنیم به خاطر اسلندرمن کسی را نکشید.» اما حادثه شهر واوکشا تنها ماجرای ترسناک اسلندرمن نبود. چند روز بعد در ۵ ژوئن، زنی در شهرستان همیلتون، ایالت اوهایو بعد از اینکه از محل کار به خانه برگشت، در پی حمله با چاقو با اداره پلیس تماس گرفت. مهاجم کسی نبود جز دختر ۱۳ ساله این زن. این دختر هم سابقه بیماری روانی و علاقه شدید به شخصیت اسلندرمن را داشت. مادر این دختر بعدا به دلیل زخم های چاقو در ناحیه صورت، گردن و کمر در بیمارستان بستری شد.
اواخر همان سال نوبت یک مادر مجرد و دختر ۹ ساله اش بود. این دو با آتش سوزی خانه خود در پورت ریچی، ایالت فلوریدا با وحشت از خواب بلند شدند. بازهم مقصر دختر ۱۴ ساله ی این زن بود. هرچند این دختر بعدا از کاری که کرده بود پشیمان شد، اما اعتراف کرد که خواندن درباره اسلندرمن او را به جایی رسانده تا خانه شان را آتش بزند.
اما با وجود این حوادث تلخ، اکثر طرفداران اسلندرمن تنها دوست داشتند بدون هرگونه خشونتی از یک افسانه ی وحشتناک لذت ببرند. پس از حادثه پیتون لوتنر، راسل جک، رئیس اداره پلیس واوکشا به خبرنگاران گفت که «این [اتفاق] باید زنگ بیدارباشی برای تمام والدین باشد... اینترنت پر از چیزهای ترسناک و اهریمنی است.» ولی به ازای هر پدر و مادر نگرانی، یک کاربر اینترنتی است که می خواهد با یک داستان بی ضرر سرگرم شود.
۸:۴۳
سال ۷۹ م. آتشفشان وزوو ایتالیا فوران کرد تا شهر پمپئی کاملاً با خاک یکسان شود و برای مدتی بیش از هزار و پانصد سال در زیر خروارها خاکستر مدفون بماند. پلینی کوچک، سیاست مدار، قاضی و نویسنده مشهور رومی در همان زمان مورد تراژدی نوشت: «ابر جوشان آتشفشان، آتشی پرتاب می کرد که به رعد و برق می مانست. آب ساحل خشکیده و ماهی های نیمه جان را در خشکی برجای گذاشته بود. موجی از آوار روی زمین می غلتید و همچون سیل پخش می شد. صدای شیون کسانی که می خواستند از مهلکه برگریزند غیرقابل تحمل بود. بسیاری به خدایان متوسل شده بودند و عاجزانه از آنان کمک می خواستند. بااین حال، هر چند سخت در مخیله گنجیدنی بود، اما خدایانی باقی نماندند و جهان حتی بیش از این دارد در تاریکی ابدی فرومی غلتد.»هر چند هزاران نفر از مردم پمپئی در طی فوران وزوو به کام مرگ رفتند، اما آن ها به نوعی خوش شانس بودند، چون خدایان در مقایسه با بلایی که بر سر مردم هرکولانیوم در دامنه ی آتشفشان آوردند، به پمپئی رحم کرده بودند. آنچه مردم پمپئی تجربه کرده بودند، یک فیلم فاجعه ی کلاسیک بود، ولی اوضاع در هرکولانیوم شبیه به فیلم های ترسناک ماوراءالطبیعی بود. چون در آنجا جریان های آذرآواری فوق العاده داغ متشکل از سنگ های مذاب، گِل و گازهای کُشنده شهر را به یک جهنم تمام عیار تبدیل کرده بودند و باعث می شدند تا این اتفاق بر سر مردم بیچاره بیاید:
حتی اگر باور آن سخت باشد، ولی جمجمه ی همه ی ما آدم ها مملو از مایعات است و وقتی که بیش از حد داغ شود، می تواند به مانند یک قابلمه زودپز منفجر شود. متأسفانه این همان بلایی است که بر سر مردم شهر باستانی هرکولانیوم آمد. در آن روز به خصوص ابر غلیظی از گازهای بسیار داغ با دمای نزدیک به ۵۴۰ سانتی گراد بر سر شهر فرود آمد. بدین ترتیب، در کمتر از دو دهم ثانیه پوست افراد تبخیر می شد، مغزها می جوشید و جمجمه ها بدون اینکه هرگونه توپ جنگی و تفنگی درکار باشد، منفجر می شدند.
حتی اگر باور آن سخت باشد، ولی جمجمه ی همه ی ما آدم ها مملو از مایعات است و وقتی که بیش از حد داغ شود، می تواند به مانند یک قابلمه زودپز منفجر شود. متأسفانه این همان بلایی است که بر سر مردم شهر باستانی هرکولانیوم آمد. در آن روز به خصوص ابر غلیظی از گازهای بسیار داغ با دمای نزدیک به ۵۴۰ سانتی گراد بر سر شهر فرود آمد. بدین ترتیب، در کمتر از دو دهم ثانیه پوست افراد تبخیر می شد، مغزها می جوشید و جمجمه ها بدون اینکه هرگونه توپ جنگی و تفنگی درکار باشد، منفجر می شدند.
۸:۴۴
سلام
۱۶:۱۲
می خوام پاکت هدیه بزارم
۱۶:۱۲
۴۵ دقیقه میذارم
۱۶:۱۲
پاکت هدیه ۱۰۰۰۰۰ هزار تومانی
۱۶:۱۴
۱
تا پاکت هدیه
تا پاکت هدیه
۱۶:۱۵
۲ تا پاکت هدیه
۱۶:۱۵
۳ تا پاکت هدیه
۱۶:۱۵
پرتاب پاکت هدیه
۱۶:۱۵

پاکت هدیه
داستان ترسناک
بازارسال شده از Aria | TROY
فروش کانال در هر تعداد اعضا 
آیدی = @o_0_0_0_0_0
۱۹:۳۴