بله | کانال دآستان زِندگی یک زندگی بَخش🌱
عکس پروفایل دآستان زِندگی یک زندگی بَخش🌱د

دآستان زِندگی یک زندگی بَخش🌱

۶۱۳عضو
thumbnail
رمآﻥ:دآسٺان زندگے یڪ زندگے بخش
ݐأرت:35
ٮه قَـلَمِ آيلأ

اشک هایش با سرعت بیشتری ریختند
موبایلش را از کیفش در آورد تا تاکسی بگیرد،اما منصرف شد...بهتر بود همینطور تنها قدم بزند تا یکم حال و هوایش عوض شود...
خیسی روی صورتش احساس کرد
سرش را بالا گرفت
قطرات باران آرام آرام روی زمین می‌ریختند
برایش مهم نبود....
به راهش ادامه داد
چیزی نگذشت که باران شدت گرفت
اما....
دخترک حتی متوجه هم نشده بود..او فقط متوجه شده بود انتخابش اشتباه بود

سارا
شاید...شاید اگر انتخابم زندگی بخشیدن نبود...اون موقع می‌تونستم عاشق بشم...می‌تونستم وارد رابطه بشم
در ذهنم پر بود از شاید ها...حسرت ها..

۲۲:۳۱

thumbnail
رمآﻥ:دآسٺان زندگے یڪ زندگے بخش
ݐأرت:36
ٮه قَـلَمِ آيلأ

یکدفعه چیزی به ذهنم رسید...
اگر من نمی‌توانستم عاشق شوم پس چرا سر اینکه نمیتوانم با ویلیام وارد رابطه شوم گریه کردم؟؟
ویلیام
دیگر نمی‌توانستم در این کافه بمانم...همه بد نگاهم می‌کردند...
عصبی بودم... هم از خودم و هم از سارا
آخه چه کسی در چهارمین دیدار به یک دختر پیشنهاد میداد؟؟
بعدشم از دختر آفتاب مهتاب ندیده ای مثل سارا چه انتظاری داشتم؟
او مثل باقی دختر ها نبود...
زیر لب زمزمه کردم:ایکاش سوفی قیافه و اندام سارا را داشت،اینجوری دو تا بچه داشتم سوفی هم یه دوقلو باردار بود
از کافه زدم بیرون،باران شدیدی می‌بارید
سوار ماشینم شدم و به سمت خانه راه افتادم..شاید بهتر بود به دنبال سارا میرفتم اما اعصابم یاری نمی‌کرد...اگر..اگر عصبانیت بر من غلبه میکرد و دستم را روی آن حوری بهشتی بلند میکردم هیچوقت خودم را نمی بخشیدم
نگاهم به یک دختر که روی کنار پیاده رو نوشته بود افتاد..قیافه اش برایم آشنا بود...دقیق تر نگاهش کردم،سارا بود!

۲۲:۳۲

گلبرگام ببخشید پارت هارو دیر گذاشتم امروز خیلی سرم شلوغ بودundefined

۲۲:۳۴

بریم برای پارت های امروز؟undefined

۹:۳۰

thumbnail
رمآﻥ:دآسٺان زندگے یڪ زندگے بخش
ݐأرت:37
ٮه قَـلَمِ آيلأ

سارا
با بی حوصلگی سرم را به سمت ماشین مدل بالای روبروی چرخاندنم...
ماشینش دقیقا مدل ماشین ویلیام بود
به مغز معیوبم خطور نکر که شاید ماشین خود ویلیام باشد..
در ماشین باز شد و مرد قد بلند و هیکلی از آن پیاده شد
ویلیام بود!
بلند شدم
مرد نگران پچ زد:سارا..حالت خوبه؟
برای چندمین بار هق هقم بلند شد و گفتم : نه.. اصلا خوب نیستم
چند ثانیه نگاه هایمان به هم گره خورد
من را در آغوش گرفت
اشک هایم کت مشکی رنگش را خیس کرد
دلم نمی‌خواست از آن جدا شوم...ویلیام مثل بقیه آدم ها نبود...او از همه شان بهتر بود...خیلی خیلی بهتر
کمی ازم فاصله گرفت و پرسید:نمی‌خوای چیزی در موردش بهم بگی؟
باید واقعیت را به او می‌گفتم...اگر..اگر او هم مانند بقیه من را رها میکرد چه؟؟
-ویلیام..من..من دوستت دارم

۱۰:۱۳

به دلیل صحنه های undefined پارت 38 در چنل گذاشته نمیشهundefined
برای خوندن پارت 38 به حذفیات رمانمون بیاینundefined
ble.ir/join/HnaMzmz9c3

۱۰:۱۵

ble.ir/join/HxYgwUmJuP
لینک کانال اصلی

۱۹:۲۲

thumbnail
رمآﻥ:دآسٺان زندگے یڪ زندگے بخش
ݐأرت:39
ٮه قَـلَمِ آيلأ

سارا
آرام چشمانم را باز کردم اتاق برایم آشنا نبود...
سرم را برگرداندم و ویلیام را دیدم که روی تخت کنار من خوابیده است
وحشت زده جیغ کشیدم
ویلیام از جا پرید
-وای چته دختر؟؟ترسیدم
سریع از کنارش بلند شدم ، و گفتم : تو..تو منو به چه حقی به اینجا آوردی؟
ویلیام از حالت خوابیده بلند شد و روی تخت نشست
لبخند تمسخر آمیز و صدا داری زد و گفت:ببخشید بانوی من،نمیدونستم خونتون کجاست؟؟
راست میگفت،من که آدرس خونه مون رو بهش نداده بودم..
با عصبانیت گفتم:خب در هر صورت..میتونستی بیدارم کنی!
ویلیام از روی تخت بلند شد و روبرویم ایستاد، لپم را کشید و گفت:انقدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم
بعد هم از اتاق بیرون رفت
بعد از چند دقیقه من هم از اتاق بیرون زدم
ویلیام در آشپز خانه بود و داشت صبحانه آماده می‌کرد
-ویلیام ، کیفم کجاست؟
ویلیام سرش را به سوی من بازگرداند و گفت:بعد از صبحونه بهت میدم
خواستم مخالفت کنم اما منصرف شدم،من پیش او احساس آرامش میکردم..چرا باید ازش فرار میکردم؟
**
صبحانه را در سکوت خوردیم
ویلیام سکوت بینمان را شکست و پرسید:سارا...اون حرفی که دیروز بهم زدی،واقعا داشتی راست میگفتی؟
دلم نمی‌خواست در این مورد صحبت کنم.گ از طرفی هم نمی‌خواستم ویلیام را از دست بدهم..
حاضر بودم بمیرم..اما نه از تنهایی،برای عشق
دوست داشتم تا آخر عمرم پیش عشقم باشم..
حالا چه صد سال بود و چه یک روز
تمام جرعتم را جمع کردم و گفتم:اره

۱۰:۱۵

thumbnail
رمآﻥ:دآسٺان زندگے یڪ زندگے بخش
ݐأرت:40
ٮه قَـلَمِ آيلأ

ویلیام از روی صندلی بلند شد و سمت اتاقت رفت و در را پشت سرش بست
یعنی انتظار این حرفم را نداشت؟یا شاید این حرف من جوابی نبود که او دنبالش میگشت نبود..
با ناراحتی سرم را روی میز شیشه ای گذاشتم
صدای باز شدن در آمد سرم را از روی میز برداشتم
من حرف بد یا اشتباهی نزده بودم..تمام حرف هایم واقعی بود...
ویلیام روبرویم ایستاد
ـ سارا...همون طور که داخل کافه گفتم...من...من خیلی وقته ازت..خوشم میاد..میشه..میشه باهم..
وسط حرفش پریدم و گفتم:باشه
با خوشحالی به من نگاه کرد و در آغوشم گرفت
**
خانه
کلید را در درب خانه ام چرخاندم و در را باز کردم...باز هم احساس میکردم یکی در خانه ام است و خوب می‌دانستم که آن یک نفر چه کسی است و یک اشتباه را دوبار تکرار نمی‌کردم...
وارد خانه شدم،همه برق ها خاموش بودند،برق ها را روشن کردم، مرد سیاه پوش روی مبل نشسته و منتظر آمدن من بود
-میبینم که اینبار از دیدن من غافلگیر نشدی دوشیزه سارا

۱۰:۱۷

thumbnail
رمآﻥ:دآسٺان زندگے یڪ زندگے بخش
ݐأرت:41
ٮه قَـلَمِ آيلأ

لبخند تمسخر آمیزی زدم
مرد از روی مبل بلند شد و نزدیکم آمد
عقب رفتم
مرد گفت:نمی‌خوای بزاری قلبت رو معاینه کنم؟
با ناراحتی فریاد زدم:لطفا از زندگیم برو بیرون...من عاشق ویلیامم
مرد چشمانش را بست، بعد از گذر چند ثانیه با عصبانیت چشمانش را باز کرد و گفت:تو..تو..تو عاشق شدی؟؟
پوزخندی زدم و گفتم:چیشد؟؟نقشه هات درست از آب در نیومد؟؟فکر کردی با دوبرابر کردن اون حصار های مزخرف دیگه عاشق نمیشم؟؟نه اشتباه میکردی آقا..عشق قوی تر از اون چیزیه که با چند تا حصار مزخرف نابود بشه... عشق قدرتمند تر از اون چیزیه که فکرشو می‌کنی..عشق یک افسونه...یک افسون قوی
تابه‌حال مرد سیاه پوش را انقدر پریشان ندیده بودم
ـ اشتباه میکنی دختر جون...راهی که تو میری تهش بن‌بسته...خواب هات رو یادت نیست؟؟
به فکر حرف کتی افتادم،او گفته بود که انسان ها میتونن پایانشون رو تغییر بدن
لب زدم: اون خواب ها برام مهم نیستن..من خودم پایانم رو از نو می‌نویسم
مرد سیاه پوش گفت:این یکی از بزرگ ترین اشتباهات توعه!
و از خانه بیرون رفت
چشمانم را بستم و منتظر شدم درد به سراغم بیاید..اما...اما..هیچ دردی حس نکردم
این یعنی..موفق شده بودم؟؟

۱۷:۰۶

thumbnail
رمآﻥ:دآسٺان زندگے یڪ زندگے بخش
ݐأرت:42
ٮه قَـلَمِ آيلأ

**حالا یک ماه گذشته بود ، سارا و ویلیام باهم آنقدری صمیمی شده بودند که هردو کلید های خانه همدیگر را داشتند،هرروز باهم بیرون میرفت و وقتی هم که کنار هم نبودند در حال صحبت کردن باهم در تلفن بودند
پس به جورایی میشه گفت که هر ثانیه شان را باهم سپری می‌کردند
ساعت 8 صبح بود و سارا داشت ورزش میکرد،جدیدا به ورزش کردن علاقه پیدا کرده بود،یکی از دلایلش هم این بود که ویلیام عاشق دختران ورزشکار بود...
کتی وارد حیاط خانه سارا شد و به سارا گفت:
بسه دیگه خانم ورزشکار،بیا باهم بریم صبحونه بخوریم
سارا دست از ورزش کردن برداشت و به کتی گفت: باشه ، فکر کنم واسه امروز کافی باشه
ـ واقعا نمی‌فهمم تویی که اصلا ورزش کردن رو دوست نداشتی چرا یهو انقدر جذب ورزش شدی!
سارا گفت:چون ویلیام...
کتی وسط حرفش پرید و گفت:اَه بسه هی ویلیام ویلیام می‌کنی،باشه بابا فهمیدیم وارد رابطه شدی!
جدیدا سارا تا حرف ویلیام را وسط میکشید کتی از کوره در میرفت
سارا که دیگر به این رفتار های کتی عادت کرده بود گفت:بده رفیقت بالاخره با یکی وارد رابطه شده؟؟
کتی گفت:نه بد نیست...
اینبار سارا وسط حرف کتی پرید و گفت:خب پس کافیه..بیا بریم صبحونه بخوریم!
بعد هم شاد و شنگول به طرف آشپز خانه دوید
بعد از شروع رابطه اش با ویلیام سارا بود که در دوستی شان نقش کتی را اجرا میکرد

۱۷:۰۷

بریم برای پآرت های امروز؟undefined

۱۲:۱۱

thumbnail
رمآﻥ:دآسٺان زندگے یڪ زندگے بخش
ݐأرت:43
ٮه قَـلَمِ آيلأ
نیم ساعت دیگه قرار بود با ویلیام بیرون برود ،
موهای فرفری اش را به سختی بالای سرش بگوجه ای بست و یک دامن کوتاه صورتی با یک لباس آستین بلند سفید پوشید ، لباس را در دامنش کرد و کمی تینت صورتی به لبش زد،یک خط چشم زیبا هم کشیدحالا او آماده بود
کتی چشم غره ای به او رفت و گفت:اوف حالا انگار داری کجا میری،نیاز نیست انقدر به خودت برسی که!
باز هم مثل دفعات قبل سارا حتی ذره ای اهمیت به او نداد
به ساعتش نگاه کرد،ساعت دقیقا پنج شده بود و او می‌توانست از خانه خارج شود تا حرف های مزخرف کتی درباره ویلیام را نشوند...جدیدا کتی کمی حوصله سربر شده بود...چرا هروقت حرف ویلیام می‌آمد انقدر بدرفتاری میکرد؟؟
یعنی از ویلیام بدش می آمد؟

۱۸:۴۹

thumbnail
< از خود تعریفی نباشه تو ایران زندگی میکنم
هنوز زندم⁵ >

۱۹:۰۵

بریم برای پآرت های امروز؟undefined

۱۹:۱۱

thumbnail
رمآﻥ:دآسٺان زندگے یڪ زندگے بخش
ݐأرت:44
ٮه قَـلَمِ آيلأ

از خانه بیرون رفت و به اطراف نگاه کرد،ویلیام هنوز نیامده بود
با ناراحتی پوفی کشید و آینه را از کیفش برداشت،حالا که ویلیام نیامده بود فرصت خوبی بود که خودش را آماده کند
یکدفعه یک دسته گل صورتی رنگ جلوی صورتش آمد و مانع دیدن خودش در آینه شد
گل بوی خیلی خوبی میداد
آرام گل از دست ویلیام گرفت
دیگر به این کار هایش عادت کرده بود
در این یک ماه هربار که باهم بیرون می‌رفتند ویلیام سارا را با یک دسته گل بزرگ سوپرایز میکرد
ویلیام سارا را نگاه کرد و گفت:خیلی زیبا شدی
سارا که گونه هایش از این حرف گل انداخته بود گفت:ممنونم ویلی
جدیدا اسمش را اینگونه صدا میزد

۱۹:۱۲

بازارسال شده از 𝖧𝖾𝖫𝗆︎𝖺
thumbnail
رمآﻥ:دآسٺان زندگے یڪ زندگے بخش
ݐأرت:45
ٮه قَـلَمِ آيلأ

ویلیام در ماشین را برایش باز کرد و سارا سوار ماشین شد
سارا آهنگی پلی کرد و شیشه را تا ته پایین داد
شروع کرد به خواندن و رقصیدن
**
ویلیام کنار بستی فروشی ایستاد
این بستنی فروشی یکی از بهترین بستنی فروشی های شهر بود، و ویلیام خیلی وقت بود که به سارا قول داده بود او را به اینجا میاورد تا مزه بستی اش را بچشد
برعکس جاهای دیگر ، این مغازه اصلا معماری خاصی نداشت،اما در ازای داخل مغازه پر بود از دکوری های کوچک و قاب عکس های سال های مختلف
همه قاب همین مغازه را نشان می‌دادند
فقط کیفیت دوربین بالا و پایین شده بود
البته به غیر از یک عکس،بالای دیوار یک قاب عکس بزرگ بود که عکس یک مرد خندان و چاق را نشان میداد
از ویلیام پرسید:اون عکس کیه؟؟
ویلیام جواب داد:حدود ۵۰ سال پیش این مرد این مغازه رو باز کرد،ولی زود مُرد و برای همین مغازه به پسر بزرگش رسید،الان دیگه پسر بزرگش نمیتونه اینجا و اداره کنه برای همین اینجارو داده به آلما،آلما دختر کوچیکم این مرده هستش
دخترک که دوست نداشت این بحث را تمام کنید پرسید:اما به این مرده نمیخوره که اونقدر پیر باشه..‌چرا سریع مُرد؟؟
ویلیام گفت:نمیدونم،اما اون طور که شنیدم به خاطر دیابتش مرد
یکدفعه آلما،همان دختر پسر بزرگ پیرمرد شاد و خندان جلو میزان آمد و گفت:چه نوع بستنی میل دارید؟
سارا گفت:بستی توت فرنگی لطفا
ویلیام گفت:من هم بستنی طالبی میخوام
آلما نگاه شرورانه ای به سارا و ویلیام کرد و بعد با ذوق گفت:شما باهم کاپلید؟؟
قبل از اینکه سارا جواب دهد ویلیام گفت:اره
آلما شرورانه تر از قبل لبخند زد و گفت:حتما!

۱۹:۱۵