شب رو به کوفه میکند و آه میکشد ...
۱۵:۳۶
از ظهر دیگر ساعت را نگاه نمیکنم؛هرچه ساعت به سحرِ نوزدهم نزدیکتر میشود، حالم خرابتر است.قرآنِ نوجوانیهایم را باز کردهام و میخوانم و میخوانم و جلو میروم. نمیدانم کجاست. نمیدانم چه میخوانم.چشمهایم آیهها را شکافته شکافته میفهمند.چشمهایم، پر شده از ثانیه هایی که مرا به قتلگاهت نزدیک میکنند... شیر را گذاشتهام روی گاز بجوشد. رنگِ شیر کبود شده. رنگِ سفرههای این دو روز پریده است... تمامِ دعایِ عالم تویی امشب پدرجانمتمامِ عالم روزه گرفتهاند، که شاید امشب و فردا دعایی مستجاب شود ...از ظهر لب میگزند...خداکند که پدر زمین نخورد ...خداکند که آخرین فلق را نگاه نکند ...خداکند که فرقَش باز نشود ...خدا کند که عبایَش زیرِ پا نمانَد...خداکند که زیر ِ دستانِ نمازگزاران به خانه نیاید ...پدر، تمامِ امیدِ خانه بیمادر است.خداکند که پدر بماند...
زیرِ گاز را خاموش میکنم.شیر کبودِ کبود شده. ناراحت است.شیر انگار میگوید :_ تمامِ کاسههایِ شیرِ عالم نذرِ بودنت...
#فزت...#اینک_شما_و...#قاتل_مولایمان...#این_روزها_همه_چیز_قطعه_قطعه_است#جهان_را_شکافته_میبینم#منتظرت_نباشیم_فردا؟؟
زیرِ گاز را خاموش میکنم.شیر کبودِ کبود شده. ناراحت است.شیر انگار میگوید :_ تمامِ کاسههایِ شیرِ عالم نذرِ بودنت...
#فزت...#اینک_شما_و...#قاتل_مولایمان...#این_روزها_همه_چیز_قطعه_قطعه_است#جهان_را_شکافته_میبینم#منتظرت_نباشیم_فردا؟؟
۱۵:۳۶
در دید و بازدیدهای سالِ نو، مواظبِ زبانمون باشیم...
#و_لا_تجسسوا
۱۳:۴۰
منم آن کودکِ لالی که سخت ترسیدهبهتش زده...باورش نیست که نیستی بابا...
۰:۱۹
...باد برخاست و از دوش، عبایش افتادمهربان شد در و دیوار، به پایش افتاد
مرو از خانه، به فریادِ جهان گوش مکنفقط امشب، فقط امشب به اذان گوش مکن
شبِ آخر، شبِ آخر، شبِ بیخوابیهاسینهزن در پیِ او دستهی مرغابیها
از قدمهای علی، ارض و سما جا میماندقدم از شوق چنان زد که عصا جا میماند
با توام! ای شبِ شیونشده بیهوده مکوشاو سراپا همه رفتن شده بیهوده مکوش
زودتر میرسد از واقعه حتّی مولاتا که بیدار کند قاتل خود را مولا ...
مرو از خانه، به فریادِ جهان گوش مکنفقط امشب، فقط امشب به اذان گوش مکن
شبِ آخر، شبِ آخر، شبِ بیخوابیهاسینهزن در پیِ او دستهی مرغابیها
از قدمهای علی، ارض و سما جا میماندقدم از شوق چنان زد که عصا جا میماند
با توام! ای شبِ شیونشده بیهوده مکوشاو سراپا همه رفتن شده بیهوده مکوش
زودتر میرسد از واقعه حتّی مولاتا که بیدار کند قاتل خود را مولا ...
۰:۱۹
بر قطام بنت شِجنه بن عدی لعنت ...
۱۳:۲۷
من حافظه خوبی ندارم. مثلاً نمیدانم اولین باری که با کسی دعوایم شده کجابوده. خاطرم نیست اولین بار با چه کسی دوست شدم. اولین عید را یادم نمیآید. اولین بهار را هم همینطور؛ اولین ماهی قرمز را... اولین هفتسین...اولین آجیل...دورترین تصویری که از بهار دارم نوارِ سبز رنگیست که خانه عزیز گذاشته بودند و مامان همین که داشت سبزیها را پاک میکرد آرام زمزمهش میکرد. رویِ نوار با خودکار نوشته بودند ناصر عبداللهی(بخوانید زندهیاد) بهار بهار فروشی نیستو این قدیمیترین تصویر من از بهار است. از بهاری که کاستهایِ ناصر عبداللهیاش فروشی نبود...
امروز مثل سالِ قبل لحظه سال تحویل را خواب بودم. حافظه خوبی ندارم. نمیدانم آخرینباری که برایم مهم بوده داریم وارد سالِ جدید میشویم، چندساله بودم. فکر میکنم در همان دورترین خاطره بوده...همان بهاری که فروشی نبود!...
امروز بعد از سال تحویل با بهت بیدار شدم. همه تبریک گفته بودند. چشمهایم را مالیدم. پیامها را تار میدیدم. دنبال عینکم گشتم. باران هم میزد.پارسال عینکی بودم؟ نه... حافظهام انقدر ضعیف بود؟ نه... همینقدر برای بهار بیذوق بودم؟ احتمالاً! تِرَکِ ناصر عبداللهی را دانلود کردم و گذاشتم کنارِ گوشم. به جایِ اسمِ فایلِ ناصر عبداللهی تایپ کردم :" بهارمان را فروختهاند احتمالاً "
چهارصد و سه تمام شد؟چقدر ساده چشم باز میکنی و میبینی میانه راهی...
#عمرمونهها#لسنا_ندری_ما_قدمنا#بهار_بهار_چه_اسم_آشنایی#پیر_شدهام_احتمالا #خواب_روزهدار_عبادته#هیچ_وقت_انقدر_ماست_نبودی_تو!
امروز مثل سالِ قبل لحظه سال تحویل را خواب بودم. حافظه خوبی ندارم. نمیدانم آخرینباری که برایم مهم بوده داریم وارد سالِ جدید میشویم، چندساله بودم. فکر میکنم در همان دورترین خاطره بوده...همان بهاری که فروشی نبود!...
امروز بعد از سال تحویل با بهت بیدار شدم. همه تبریک گفته بودند. چشمهایم را مالیدم. پیامها را تار میدیدم. دنبال عینکم گشتم. باران هم میزد.پارسال عینکی بودم؟ نه... حافظهام انقدر ضعیف بود؟ نه... همینقدر برای بهار بیذوق بودم؟ احتمالاً! تِرَکِ ناصر عبداللهی را دانلود کردم و گذاشتم کنارِ گوشم. به جایِ اسمِ فایلِ ناصر عبداللهی تایپ کردم :" بهارمان را فروختهاند احتمالاً "
چهارصد و سه تمام شد؟چقدر ساده چشم باز میکنی و میبینی میانه راهی...
#عمرمونهها#لسنا_ندری_ما_قدمنا#بهار_بهار_چه_اسم_آشنایی#پیر_شدهام_احتمالا #خواب_روزهدار_عبادته#هیچ_وقت_انقدر_ماست_نبودی_تو!
۲۳:۱۴
درِ گوشِ هم زمزمه میکردند مرغابیها
_ مگر میشود رفته باشد!؟ آسمان به زمین رسیده احتمالاً ...
#آسمان_به_زمین_رسیده_بود#من_مطمئنم
_ مگر میشود رفته باشد!؟ آسمان به زمین رسیده احتمالاً ...
#آسمان_به_زمین_رسیده_بود#من_مطمئنم
۱۴:۵۹
او هنوز هم مظلومترین مردِ این تاریخ است.
او هنوز هم مظلومترین مردِ این تاریخ است. او، با وصلههایِ کفشش کنارِ مسجد النبی؛او، در بسترِ رسولِ خدا؛او، با ذوالفقارِ دو دم، با سرهایی که از کفّار انداخت در غزوهها؛او، با دربِ از بیخ بریده شدهی خانه یهودیان؛او، با بوسههایی که بر سر و گلویِ پارههایِ تنش زد.او، در مصیبتِ از دست دادنِ رسولِ خدا؛او، در آن کوچههایِ باریکِ مدینه؛ ...او، با دستهایِ بسته و نالههایِ محبوبهاش؛او، با فرزندِ سقط شده؛او، با دفنِ شبانه؛او، با حقی که به شکمِ حرامزادهها ریخته شد؛او، با خارِ چشم و استخوانِ گلو؛او، با خانهنشینی...با سکوت؛او، با امّتی گمراهشده؛او، با مردمی که برای بیعتش مانند گلههای گوسفند از سربالایی سرازیر میشدند، طوری که نزدیک بود حسنین علیهمالسلام زیر دست و پا له شوند؛او، با مردمی که بر بیعتشان نماندند؛او، با غذایی که نخورد و لباسی که نپوشید و دستانی که پاکِ پاکِ پاک بودند؛او، با زنِ بدکارهی شتر سوار؛او، با قرآنهایِ بر نیزه؛او، با امّتی که او را نخواستند؛او، با دنیایی که سه طلاقهاش کرد؛او، با سحرِ نوزدهم؛او، با غربتِ مرغابیها؛او، با شمشمیرِ زهرآلود؛او، با سجود؛او، با خدایِ کعبهاش؛او، با پیرمردِ تنهایِ جزامی؛او، چقدر با رنجهایِ بشر آشناست!او، هنوز هم مظلومترین مردِ این تاریخ است ...
او هنوز هم مظلومترین مردِ این تاریخ است. او، با وصلههایِ کفشش کنارِ مسجد النبی؛او، در بسترِ رسولِ خدا؛او، با ذوالفقارِ دو دم، با سرهایی که از کفّار انداخت در غزوهها؛او، با دربِ از بیخ بریده شدهی خانه یهودیان؛او، با بوسههایی که بر سر و گلویِ پارههایِ تنش زد.او، در مصیبتِ از دست دادنِ رسولِ خدا؛او، در آن کوچههایِ باریکِ مدینه؛ ...او، با دستهایِ بسته و نالههایِ محبوبهاش؛او، با فرزندِ سقط شده؛او، با دفنِ شبانه؛او، با حقی که به شکمِ حرامزادهها ریخته شد؛او، با خارِ چشم و استخوانِ گلو؛او، با خانهنشینی...با سکوت؛او، با امّتی گمراهشده؛او، با مردمی که برای بیعتش مانند گلههای گوسفند از سربالایی سرازیر میشدند، طوری که نزدیک بود حسنین علیهمالسلام زیر دست و پا له شوند؛او، با مردمی که بر بیعتشان نماندند؛او، با غذایی که نخورد و لباسی که نپوشید و دستانی که پاکِ پاکِ پاک بودند؛او، با زنِ بدکارهی شتر سوار؛او، با قرآنهایِ بر نیزه؛او، با امّتی که او را نخواستند؛او، با دنیایی که سه طلاقهاش کرد؛او، با سحرِ نوزدهم؛او، با غربتِ مرغابیها؛او، با شمشمیرِ زهرآلود؛او، با سجود؛او، با خدایِ کعبهاش؛او، با پیرمردِ تنهایِ جزامی؛او، چقدر با رنجهایِ بشر آشناست!او، هنوز هم مظلومترین مردِ این تاریخ است ...
۲۱:۵۷
قمهزنها قمهها را همگی تیز کنید.قَد قُتِلَ المُرتَضی
۱۵:۵۸
● این سرافکندگی تو را بس که با شکمِ پُر به خواب روی و پیرامونِ تو گرسنگانی شکمشان به پشت چسبیده باشد.آیا از خویشتن به این خرسند باشمکه مرا امیر مومنان بنامند اما در ناگواریهای روزگار، با مردم همنفس نباشم؟! آیا مرا به بازی گرفتهاید؟!آیا ریسمان گمراهی در دست گیرم و در راهِ سرگردانی قدم بگذارم؟!
| نامه ۴۵ نهجالبلاغه؛ به عثمان بن حنیف |
| نامه ۴۵ نهجالبلاغه؛ به عثمان بن حنیف |
۱۸:۳۷
از صبح وسواس افتاده به جانم. مثل خوره گوشت و پوست را خورده و دارد میرسد به استخوان؛ پانسمان دست را باز کردهام. لیوانها را انداختم توی سینک و سینک و لیوانها و قاشقها و پیشدستیها و دستهایم را با هم میسابم.مامان میگوید به دستهات رحم کن... سوختی...تاول زدی.میگویم مغزم دارد سابیده میشود بین کف و وایتکس و ریکا و اسکاچ و لیوان؛همه چیز بو میدهد به مشامم. لیوان چایِ بابا را از صبح شصتبار شستهام. خودش میگوید شمرده. غر میزند. میگوید مزّه چایی از لیوان رفته. تمیز شده. دیگه کیف نمیده توش چایی بخورم.غر میزند. غر میزند و قرآن میخواند. سوره فجر را از حفظ میخواند. لیوانها را میسابم. تاولهایم زیر کف میسوزد. بابا میگوید " التی لم یَخِق مثلها فی البلاد"میگویم " یُخلق "میگوید " ارم ذات البلاد "لیوانها را آب میکشم. میگویم " ذات العماد"میگوید:عماد کیه دیگه؟ بلاد بابا...بلاد
میگویم :
یه شهر بوده. بلاد نیست بابا. عمادهمیگوید : والا عماد اسمِ پسر خواهرمه. این بلاده.
چیزی نمیگویم. دستم را نگه میدارم زیرِ سردیِ آب. تاولها گز گز میکنند.
بابا فجر را تمام نکرده.
میگوید " دکاً دکا "
شیر را میبندم.
_چی؟! این قبلش نبود بابا؟! داری اشتباه میخونی.
می گوید :
نه. تورو میگم. دکاً دکا کردی خودتو...بیا کمک کن اینو حفظ کنم...
#تو_فقط_قرآن_حفظ_کن#ارم_ذات_البلاد#میخوای_بیا_منم_بشور#دکا_دکا_شدیم#یکی_منو_از_سینک_جدا_کنه#عماد_کیه_دیگه#ما_عماد_نمیشناسیم
میگویم :
یه شهر بوده. بلاد نیست بابا. عمادهمیگوید : والا عماد اسمِ پسر خواهرمه. این بلاده.
چیزی نمیگویم. دستم را نگه میدارم زیرِ سردیِ آب. تاولها گز گز میکنند.
بابا فجر را تمام نکرده.
میگوید " دکاً دکا "
شیر را میبندم.
_چی؟! این قبلش نبود بابا؟! داری اشتباه میخونی.
می گوید :
نه. تورو میگم. دکاً دکا کردی خودتو...بیا کمک کن اینو حفظ کنم...
#تو_فقط_قرآن_حفظ_کن#ارم_ذات_البلاد#میخوای_بیا_منم_بشور#دکا_دکا_شدیم#یکی_منو_از_سینک_جدا_کنه#عماد_کیه_دیگه#ما_عماد_نمیشناسیم
۲۳:۵۴
اگر سمتی از تاریخ شیطان و سمتِ دیگر اسرائیل ایستاده باشدما یقیناً سمتِ شیطانیم...
۱۷:۵۱
چند روزیست که هیچچیز نیستم.مریض شدهام. مدام سرفه میکنم و چرکخشککن بالا میاندازم. چرکخشککنها امیدم را خشک کردهاند انگار. چرکها هنوز سرجا هستند.امروز هم از ۳ بیدارم. چهکار میکنم؟ گفتم که. چند روزیست که هیچچیز نیست. خودم را چند نیشگونِ سفت میگیرم که حداقل خیالم راحت شود بیدارم و این تاریکیِ حوالیِ سحر توهم نیست. بیدارم و طبق معمول عینکم را پیدا نمیکنم. اصلاً گیرم که پیدا کردم. توی تاریکی که آدم جایی را نمیبیند.چشمهایم را میبندم. گردیِ سفیدِ دورِ چشمم میسوزد. میخواهم یادم بیاید نامِ علمیاش چه بود. اما به یاد ندارم. حتی نام معلم علومِ دبیرستانم را نیز...دلم میخواهد بلند شوم بروم تکانی به خودم دهم. چیزی بشوم.برای هفتسینِ امسال چند سکّه واقعی قرض کردهام. واقعیها...از آن ۲۰۰ ریالیهای واقعیِ واقعی که وقتی میگذاری نوکِ زبانت، طعمِ کُنارِ نرسیده میدهد.دلم میخواهد چیزی شوم. نمیدانم. شاید باید بلند شوم بروم سکّهها را بریزم توی خودم و راه که بروم جیرینگ جیرینگ صدا دهم... نمیدانم.
#روزها_در_شب#سوزها_در_راه
#روزها_در_شب#سوزها_در_راه
۷:۱۹
در کتابها خوانده و در فیلمها دیده بودم که آدمها بعد از چند سال چند ماه و حتّی چند فصل، دیگر همانی نیستند که قبلاً بودند. رابطهها هم همینطور؛ آنها هم از آدمها مستثنی نیستند.به روابطِ خود بازنگردید ...
۱۲:۴۳
از دلخوشیهایِ پارسال این بود که در چند جلسه فبک( فلسفه برای کودکان ) حضور داشتم. من تسهیلگرِ جلسات نبودم. مخاطب بودم و به عنوانِ دانشجو، چند باری را در جلسات حضور داشتم. جلسهها در مهد کودکی برگزار میشد و شلوغ نبود. من بودم و مربّیِ جوان با آرایش غلیظ، و چند کودک که اکثرشان خسته بودند و دلشان میخواست حرفهای مربی زودتر تمام شود و بروند سراغ تاپ و سرسرهها؛ مثلِ من...از همان ابتدا جلو نمیرفتم. همان پشتها یا جلوی در روی یک نیمکتِ صورتی مینشستم. نیمکتها سه نفره بود، اما برای کودکان.من که مینشستم دو نفره میشد. مهم هم نبود. کسی معمولاً کنارم نمینشست. بچهها با دستهای آبرنگی از کلاس نقاشی میآمدند، و بدون توجه به شمایلِ بزرگی که انتهای کلاس دست به چانه مربی را نگاه میکند برای هم از نقاشیهایشان تعریف میکردند. آن روز هم به ظاهر شبیه همیشه بود. باران میزد. چه بارانی! رسیدم مهد کودک؛ از بین تاپ و سرسرههای خیس پله های رنگینکمانی را دویدم بالا. خیسیِ کفش هایم رویِ نرمیِ پارکتِ مهد شلپ شلپ میکرد. دیرم شده بود. وارد کلاس فبک شدم. بیست جفت چشم به من زل زده بود. بیست جفت چشمی که میخواست بخندد و رویش نمیشد. لبخند زدم. باید چیزی میگفتم. گفتم : درسِ امروز: خندیدن به دانشجویی که خیس شده کار خوبی نیست.
بچهها خندیدند. خوششان آمد؟ نه. به من خندیدند. به من که هر روز با آن صورتِ سرخ و چادرِ خیس و کفشهای قهوهایِ پاشنهداری که شلپ شلپ میکند یک دفتر خاکستری زیر بغلم میزنم و میآیم اینجا. اینجا که بین بچههای ساله درس زندگی بگیرم. خندهدار بودم. خودم هم خندیدم.
نشستم کنارِ پسربچهای که کتِ چهارخانه پوشیده بود. بهم نخندید. جدی بود. انگار واقعاً آمده بود فلسفه یاد بگیرد!
مربی آن روز از سفر میگفت. از معنایِ زندگی؛ دفتر خاکستری کهنهای رو به رویم مثل همیشه باز بود. تند تند یادداشت میکردم.
چی مینویسی؟ اعصاب پسربچه خطخطی بود.دفتر را بستم. نمیدونم... چیزایی که خانم معلم میگه.
لپهای پسربچه بویِ کیندر میداد.
حرف خاصی نمیزنه. دروغ میگه.لبخند زدم. هنوز نمیدانستم در مواجه با کودکی که سر کلاس فبک نشسته باید چه کنم... خب راستش چیه؟
دفترم را گرفت.
اجازه میدی من برات بنویسم؟لبخندم واقعی شد. البته!
دفتر را باز کرد. از جایی که نوشتههای من ناتمام مانده بود با مداد شمعی شروع به نقاشی کرد. چند دقیقه بیشتر نشد.
دفتر را جلوی کلاس دستم داد.
دفتر را باز کردم. پایین نوشتههای من، آنجایی که نوشته بودم " مسیر و مقصد مهم است " یک آدمِ خندانِ قدبلندِ بنفش کشیده بود.
گفتم :
این کیه؟گفت :مسیر و مقصد مهم نیست. سفر هم مهم نیست. همسفر مهمه دوستم ...
بازویش را سفت گرفتم. دردش آمد فکرکنم.
سواد داری؟؟بازویش را کشید و دور شد._ تو مگه بیسوادی میای پیش پنج سالهها کلاسِ فلسفه؟!....
پسرِ کیندری رفت و مرا با آن همسفرِ بنفشِ قد بلند تنها گذاشت ...به راستی،مقصد مهم است، سفر، مسیر یا همسفر ؟شاید هم پسرِ کیندری ...
#از_روزها
بچهها خندیدند. خوششان آمد؟ نه. به من خندیدند. به من که هر روز با آن صورتِ سرخ و چادرِ خیس و کفشهای قهوهایِ پاشنهداری که شلپ شلپ میکند یک دفتر خاکستری زیر بغلم میزنم و میآیم اینجا. اینجا که بین بچههای ساله درس زندگی بگیرم. خندهدار بودم. خودم هم خندیدم.
نشستم کنارِ پسربچهای که کتِ چهارخانه پوشیده بود. بهم نخندید. جدی بود. انگار واقعاً آمده بود فلسفه یاد بگیرد!
مربی آن روز از سفر میگفت. از معنایِ زندگی؛ دفتر خاکستری کهنهای رو به رویم مثل همیشه باز بود. تند تند یادداشت میکردم.
چی مینویسی؟ اعصاب پسربچه خطخطی بود.دفتر را بستم. نمیدونم... چیزایی که خانم معلم میگه.
لپهای پسربچه بویِ کیندر میداد.
حرف خاصی نمیزنه. دروغ میگه.لبخند زدم. هنوز نمیدانستم در مواجه با کودکی که سر کلاس فبک نشسته باید چه کنم... خب راستش چیه؟
دفترم را گرفت.
اجازه میدی من برات بنویسم؟لبخندم واقعی شد. البته!
دفتر را باز کرد. از جایی که نوشتههای من ناتمام مانده بود با مداد شمعی شروع به نقاشی کرد. چند دقیقه بیشتر نشد.
دفتر را جلوی کلاس دستم داد.
دفتر را باز کردم. پایین نوشتههای من، آنجایی که نوشته بودم " مسیر و مقصد مهم است " یک آدمِ خندانِ قدبلندِ بنفش کشیده بود.
گفتم :
این کیه؟گفت :مسیر و مقصد مهم نیست. سفر هم مهم نیست. همسفر مهمه دوستم ...
بازویش را سفت گرفتم. دردش آمد فکرکنم.
سواد داری؟؟بازویش را کشید و دور شد._ تو مگه بیسوادی میای پیش پنج سالهها کلاسِ فلسفه؟!....
پسرِ کیندری رفت و مرا با آن همسفرِ بنفشِ قد بلند تنها گذاشت ...به راستی،مقصد مهم است، سفر، مسیر یا همسفر ؟شاید هم پسرِ کیندری ...
#از_روزها
۲۰:۳۲
شما خاک سرخ هرمز و صدفهای خزر رو نکن تو شیشه با خودت بیاری خونه، نمیخواد برای ما منشور کوروش رو بخونی...
۲۱:۳۲
۲۱:۴۹
آرزو نیست.رجز است.روزی وسطِ صحنِ بقیع لعن عمر خواهم گفت ...
۱۹:۴۳
ترکیبش را دوست داشتم.پیرهن سفید پوشیده بود، با جلیقه خاکیِ قرمز و شلوارِ کِرِم. لپ داشت. صورتش کثیف بود. انگار که از خواب بیدارش کرده باشی و صورتش را نشسته باشی و راهی خیابانش کرده باشی. دانههای عرق روی صورتِ تپل و گردش ردِ چربی انداخته بودند. دلم میخواست بطری آبم را درآورم و یک مشت آب توی صورتش بپاشم و لبخند بزند و تمیز شود. نمیشد. ترکیبش را دوست داشتم. سیاه سوخته بود. جعبه کوچک دستش را هی تکان میداد و این دست آن دست میکرد. ترکیبش را دوست داشتم.از آن آدامسهای که میفروخت، یکدانه ( شاید هم دو دانه ) بزرگش را گوشه لپش انداخته بود. تند تند میجوید. انگار که بخواهد انتقامِ بیداری صبح زود و صورت نشسته و صبحانه نخورده و شلوغی و خطِ قرمز و مامورانِ مترو را از آدامسها بگیرد. صدایش زدم.. قرمزی!
خندید. ترکیبِ دندانهای شیریاش را دوست داشتم.
خاله من محمد صالحم.. میدونم خاله... آدامس میخوام.
کارت میکشی؟نپرسید چه طعمی میخواهم. برای کارت و پول عجله داشت. حق داشت. من هم اگر محمد صالح بودم برای کارت و پول عجله داشتم حتماً.. چه طعمی داری؟ پول نقد میدم.
هندونهای ... هندونهای بده ... شبیهِ خودت. شیرینِ شیرین...
....
محمد صالح دست تکان داد و پیاده شد.
رفت تا آدامسهای هندوانهایاش را به بقیه مسافران مترو بفروشد.
برایش دست تکان دادم.
در مترو بسته نشده گفتم :
تو ولی محمدصالح نیستی.نون و پنیر و هندونهای!
#از_روزها #به_مترو_رفته_میداند
خندید. ترکیبِ دندانهای شیریاش را دوست داشتم.
خاله من محمد صالحم.. میدونم خاله... آدامس میخوام.
کارت میکشی؟نپرسید چه طعمی میخواهم. برای کارت و پول عجله داشت. حق داشت. من هم اگر محمد صالح بودم برای کارت و پول عجله داشتم حتماً.. چه طعمی داری؟ پول نقد میدم.
هندونهای ... هندونهای بده ... شبیهِ خودت. شیرینِ شیرین...
....
محمد صالح دست تکان داد و پیاده شد.
رفت تا آدامسهای هندوانهایاش را به بقیه مسافران مترو بفروشد.
برایش دست تکان دادم.
در مترو بسته نشده گفتم :
تو ولی محمدصالح نیستی.نون و پنیر و هندونهای!
#از_روزها #به_مترو_رفته_میداند
۲۰:۰۶