عکس پروفایل •نوازش‌روح🌿•

•نوازش‌روح🌿•

۳۰۱عضو
پارت‌چهلم‌وچهلو‌یکم‌تقدیم‌نگاهتون:)
•نوازش‌روحundefined

۱۷:۲۵

بازارسال شده از •نوازش‌روح🌿•
thumbnail
تازمانی‌که‌سلطان‌دلت‌خداست‌کسی‌نمی‌توانددلخوشی‌هایت‌راویران‌کند!
شب‌خوبی‌برای‌همه‌شماآرزومیکنمundefinedundefined
شبتون‌حسینیundefinedundefined
•نوازش‌روحundefined

۲۰:۳۸

بازارسال شده از •نوازش‌روح🌿•
thumbnail
خدای‌مهربانم …
توراسپاس‌بخاطرروزی‌دیگروآغازی‌نو!🫶undefined
به‌عشق‌امام‌حسین‌امروزروهم‌شروع‌میکنیمundefined‍🩹undefined
•نوازش‌روحundefined

۴:۳۸

زیبایی‌یعنی‌اینکه‌روزتولدت‌امام‌حسین‌دعوتت‌کنه‌هیئتش:)undefined
فدات‌بشم‌آقای‌منundefined
#دلی
•نوازش‌روحundefined

۶:۳۵

دوستان‌عزیز
تولدقمری‌من‌دیروز‌بودundefined
تولدشمسیم‌توی‌ماه‌مهر‌هستش:)
•نوازش‌روحundefined

۶:۴۴

حالاکه‌بحث‌ماه‌تولدشدبه‌دوستان‌مهرماهی‌بگم‌کههه
تولدامیرالمومنین‌آقاجانمون‌امام‌علی«ع»و امام‌سجاد‌«ع»توی‌ماه‌مهرهستش:)
•نوازش‌روحundefined

۶:۴۷

بیرون که میرم یجوری به هیچکی
نگاه نمیکنم انگار بابای بچم
خونه منتظرمن:)undefined
#عاشقانه
#دلی
•نوازش‌روحundefined

۹:۴۱

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefined
undefinedundefined
بسم رب الشهدا و الصدیقینundefinedundefined
جانم میرودundefinedundefined
#پارت_چهل_وسوم🌿🌷
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند
هوا تاریک و سرد بود
صبحانه را محمد آقا آش آورده بود
محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند
مهیا در گوش زهرا گفت
ـــ جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ
زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت
در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش میڪرد به طرف در خانه رفت
ـــ شهاب صبحونه نخوردی مادر
ـــ با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده
شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن
ـــ میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست
به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت
ـــ بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه
محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد
تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت
مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد
مریم ـــ کجا تو که صبحونه نخوردی
ـــ سیر شدم
به طرف اتاق مریم رفت
خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد
بی اختیار مغنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل ڪرد
به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی
فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مغنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد
اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت
ــــ واااای مهیا چه ناز شدی دختر
مهیا دست برد تا مغنه اش را عقب بکشد
ـــ برو بینم فک کردی گوشام مخملیه
مریم دست را کشید
ـــ چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت
مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت
نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود
ـــ مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....
ـــ مریم بگو
ـــ مغنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ
مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد
ـــ باشه
ـــ در مورد نرجس
ـــ حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره
و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند
مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت
ـــ ایول داری خواهری پایین منتظرتم
مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روز ها حرمت دارد بالاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را با حجاب باشد...
-به قلم:فاطمه امیریundefinedundefined
#رمان🌿🌷
•نوازش‌روحundefined

undefinedundefined
undefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۷:۲۰

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefined
undefinedundefined
بسم رب الشهدا و الصدیقینundefinedundefined
جانم میرودundefinedundefined
#پارت_چهل_وچهارم🌿🌷
همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
.ــــ مهیا مهیا
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
ـــ جانم شهین جون
ـــ مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
ـــ الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت
ـــ جونم عطیه جونم
عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود
اوکه همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود
به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند
اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت
چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت
ــــ عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت
ـــ مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
ـــ زهرا و سارا پس؟؟
ـــ اونا زودتر رفتن کمک
ـــ باشه،آماده ام
ــــ بابا تو دو تا چایی بودن عطیه
ـــ غر نزن بزار دم بکشه
مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
ــــ بیا بگیر مهیا
مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت
با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد
زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
ـــ چی شده؟؟
-به قلم:فاطمه امیریundefinedundefined
#رمان🌿🌷
•نوازش‌روحundefined

undefinedundefined
undefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۷:۲۰

پارت‌چهلودوم‌وچهلو‌سوم‌تقدیم‌نگاهتون:)
•نوازش‌روحundefined

۱۷:۲۱

بازارسال شده از •نوازش‌روح🌿•
thumbnail
تازمانی‌که‌سلطان‌دلت‌خداست‌کسی‌نمی‌توانددلخوشی‌هایت‌راویران‌کند!
شب‌خوبی‌برای‌همه‌شماآرزومیکنمundefinedundefined
شبتون‌حسینیundefinedundefined
•نوازش‌روحundefined

۱۹:۴۰

بازارسال شده از •نوازش‌روح🌿•
thumbnail
خدای‌مهربانم …
توراسپاس‌بخاطرروزی‌دیگروآغازی‌نو!🫶undefined
به‌عشق‌امام‌حسین‌امروزروهم‌شروع‌میکنیمundefined‍🩹undefined
•نوازش‌روحundefined

۴:۴۷

•نوازش‌روح🌿•
پیام
عکس‌کانال‌عوض‌شد:)
گممون‌نکنیدundefined
•نوازش‌روحundefined

۱۱:۴۶

چراانقدسین‌چنل‌اومده‌پایین؟:(
•نوازش‌روحundefined

۱۶:۱۶

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefined
undefinedundefined
بسم رب الشهدا و الصدیقینundefinedundefined
جانم میرودundefinedundefined
#پارت_چهل_وپنجم🌿🌷
مهیا سرش را بلند ڪرد با دیدن شهاب و حاج آقا
"ای وایی"گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود
مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند
سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد
ـــ برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟
شهاب به خودش آمد
ـــ خوبم زن عمو چیزی نیست چایی سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
ـــ ببخشید اصلا ندیدمتون
ـــ چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه
شهین خانم به طرف شهاب اومد
ـــ چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده
مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
ـــ نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون
شب هم الم شنگه راه انداخته بود تو خیابون
ــــ سوسن بسه این چه حرفیه
ـــ بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم
از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه
مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد
باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت
های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش آمد
به طرف سوسن خانم رفت
ـــ این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره
شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند
مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید
نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد
نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و
زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند
دوست داشت الان تنها بماند
با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود
ڪردن...
به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی
-به قلم:فاطمه امیریundefinedundefined
#رمان🌿🌷
•نوازش‌روحundefined

undefinedundefined
undefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۶:۴۴

undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefined
undefinedundefined
بسم رب الشهدا و الصدیقینundefinedundefined
جانم میرودundefinedundefined
#پارت_چهل_وششم🌿🌷
مــــیباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته
انگار دستی اومده از غیب
روی دلم اینجوری برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند
ــــ ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بود خودش نمی دانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده
از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود یواشکی کتاب های پدرش را می برد و مطالعه می کردبعضی
وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت
سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت
ــــ میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم
بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت
مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد
پسر بچه ای بود
با بغض به مهیا نگاه می کرد
ــــ خاله
مهیا اشک هایش را پاک کرد
ـــ جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
ـــ خاله بلا تی گلیه می کلدی
مهیا بوسه ای به دستش زد
ـــ چون دختر بدی بودم
ــ نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
ـــ بلات ببندم خاله
مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت
ـــ ببند خاله
پسر بچه کارش که تمام شد رفت
مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
ـــ میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم
من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته
انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته
-به قلم:فاطمه امیریundefinedundefined
#رمان🌿🌷
•نوازش‌روحundefined

undefinedundefined
undefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۶:۴۴

پارت‌چهلوپنجم‌و‌چهلو‌ششم‌تقدیم‌نگاهتون:)
•نوازش‌روحundefined

۱۶:۴۴

رسیدن‌ بہ‌ سعادت‌
جز این‌ نخواهد‌ بوده‌ کہ‌ باید
رنج‌ها‌ کشید،گذشت‌ها‌ کرد
#شهیدمحمدرضاکارور
•نوازش‌روحundefined

۱۶:۵۲

بازارسال شده از •نوازش‌روح🌿•
thumbnail
تازمانی‌که‌سلطان‌دلت‌خداست‌کسی‌نمی‌توانددلخوشی‌هایت‌راویران‌کند!
شب‌خوبی‌برای‌همه‌شماآرزومیکنمundefinedundefined
شبتون‌حسینیundefinedundefined
•نوازش‌روحundefined

۱۸:۲۸