عکس پروفایل رمــ👻ـاטسـ🐾ـیتے | 𝚁𝚘𝚖𝚊𝚗 𝚌𝚒𝚝𝚢ر

رمــ👻ـاטسـ🐾ـیتے | 𝚁𝚘𝚖𝚊𝚗 𝚌𝚒𝚝𝚢

۹۵۴عضو
داستان: یال اسب(واقعی)
#تک_پارتی
این داستان ترسناک که براتون تعریف می کنیم از زبون آقا رحمت هست که از پدرش شنیده و مربوط میشه به یکی از اسب هایی که توی اردبیل داشتن. میگه ما توی روستای نوشهر اردبیل زندگی میکردیم و کار من دامپروری بود. همه چی خوب بود تا اولین بار سر کار دیدم یال اسب سفید بافته شده. با خودم گفتم شاید یکی خواسته شوخی کنه یا اینکه ی دختری داشته که دلش میخواسته موهای اسب رو ببافه.

وایسادم صبح بشه و اومدم به مسئول اونجا بگم موضوع چی بوده که دیدم یال اسب صافه. دیگه مطمئن شدم اشتباه از من بوده و بیخیال شدم اما دوباره شب رفتنی دیدم یال همون اسب دوباره بافته شده. دیگه مطمئن شدم اشتباه ندیدم و منتظر شدم تا فردا شب برسه و ی گوشه وایسم ببینم چی میشه.

تا اینکه شب شد و دیدم اسب سفید از اسطبل اومد بیرون و تنها شروع کرد یورتمه رفتن و من از تعجب شاخ در آورده بودم. موهاش بافته شده بوده هی یورمه میرفت و وایمیساد. باز شروع می کرد و دوباره وایمیساد.

زمانی که به نفس نفس افتاده بود آروم رفت تو اسطبل تا استراحت کنه. من که زبونم بند اومده بود، فردا سریع رفتم پیش رئیسم و بهش گفتتم چی شده و اون با آرامش بهم گفت بشبن.

شروع کرد به تعریف کردن که اونا(جن ها) میان هرشب نوبتی سوار اسب میشن و موهای اونو میبافن و تو فقط ببین و کاری به این چیزا نداشته باش.

۹:۴۴

ری اکشن undefined بزارید بعد خوندن

۹:۴۵

بازارسال شده از رمــ👻ـاטسـ🐾ـیتے | 𝚁𝚘𝚖𝚊𝚗 𝚌𝚒𝚝𝚢
سلام بچه ها undefined

صبح بخیر undefinedundefined

۱۰:۰۹

ببخشید چند روز فعالیت نکردم undefined

۱۰:۱۰

رمان بزارم ؟undefined

۱۰:۱۴

داستان: بادکنک هلیومی

#تک_پارتی
این داستان برای حدود 1سال پیش هست و جدیدترین داستان ترسناکی بوده که دنبال کننده های انیگما برای ما تعریف کردن و کاملا واقعیه (فرد معتبری این داستان رو نقل کرده).

ی خانواده تو تهران-شهرک دانش زندگی میکردن و داستان از جایی شروع میشه که وسایل شخصی دختر خانواده که تازه نامزد کرده بوده، شروع به گم شدن میکنه. از گوشواره هاش که بعد از 2ماه توی همون جای قبلی پیداشون میکرده تا وسایل شخصی دیگه خودش، که هرچی به خانوادش میگفته باورشون نمیشده و میگفتن خودت ی جایی میذاری و یادت میره کجا گذاشتی.

میرسیم به جایی که خانواده این دختر برای سفر میرن شمال و بعد از تموم شدن تولدی که نامزد دختره برای اون گرفته، همه مهمونا میرن و اون دختر به رخت خوابش میره. زمانی که توی رخت خواب داشته تلفنی با نامزدش صحبت میکرده متوجه میشه بادکنک هلیومی که توی اتاق خواب مادرش بوده به اتاق اون اومده، در صورتی که برای گذشتن از اتاق خواب و پذیرایی و رسیدن به اتاق خواب دختر باید 3بار پایین کشیده بشه. وقتی اینو میبینه زبونش بند میاد و به سختی شب رو به صبح میرسونه و بعد از برگشتن پدر و مادرش برای اونا تعریف میکنه اما کیه که حرف این دختر رو باور کنه اما ما مطمئنیم که این داستان واقعیت داره.

۱۰:۲۹

سلام دوستان مالک جدیدم undefined

۱۳:۰۳

بریم پاکت ؟undefined

۱۳:۰۳

1

۱۳:۰۷

2

۱۳:۰۷

3

۱۳:۰۷

پرتاب

۱۳:۰۷

آماده ؟

۱۳:۰۹

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل رمــ👻ـاטسـ🐾ـیتے | 𝚁𝚘𝚖𝚊𝚗 𝚌𝚒𝚝𝚢ر

رمــ👻ـاטسـ🐾ـیتے | 𝚁𝚘𝚖𝚊𝚗 𝚌𝚒𝚝𝚢

مبارکت باشه
آمار 1190 پاکت داریم undefined

۱۳:۱۸

رمان بزارم ؟

۱۳:۱۸

رمان چی بزارم ؟عاشقانه undefined ترسناک undefinedپلیسی undefined

۱۷:۱۹

داستان « رستوران مردگان »
#پارت_1
با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش
داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود
اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .
حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که . . .
با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش
داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود
اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .
حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شام
رو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودم
اما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشد
همینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس
و کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..
مابقیش مشخص نبود! سری گازش رو گرفتم تو خاکیو بسمت رستوران رفتم
یه دو کیلومتری گذشت دریغ از یه آدم یا ماشین در جاده.خلاصه به رستوران
که بیشتر شکل کلبه ی خرابه ای بود رسیدیم صدای واق واق یک سگ در فضا
اکو میشد و در بین صدای انبوه جیرجیرکها غرق میشد.دستی رو کشیدم

لایک کن بریم پارت بعدی

۱۹:۲۲

داستان «رستوران مردگان»
#پارت_2

خانومم خوابش برده بود بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیم
هوا صاف و مهتابی بود دور و اطراف پوششی جنگلی داشت و نزدیک به
کوه بودیم هوا کمی شرجی بود.و بوی برنج و شالیزار آدم رو مست میکرد
کلبه چوبی و خزه بسته در دل شب نمایان بود.لامپی کوچک نور زردرنگش
رو در هوا پخش میکرد و پشه ها دورش میرقصیدند.
بسمت کلبه قدم برداشتم و خانومم پشت سرم مرا همراهی میکرد
صدا زدم: کسی نیست؟سلام؟؟؟
پیرمردی ریش بلند درو باز کرد با صدایی مملو از لهجه شمالی و با چهره ای
اخم آلود گفت: سلام.بفرمایید
با شک پرسیدم: ببخشید سر دوراهی تابلو رستوران زده بود
و…
به وسط حرفم پرید گفت: درست آمدید البته یکم دیره ولی غذا هستش
بفرمایید داخل و درو پشت سرتون ببندید.
راستش بنظرم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اینجا بود
خلاصه وارد شدیم داخل کلبه دو تا میز پلاستیکی بدرنگی بود
و یه پیشخون کثیفتر بسبک فیلمهای ترسناک!
پیرمرد گفت: جیگر میخورید؟
هر چند زیاد موافق نبودم اما گفتم باشه بیار
پیرمرد به سراغ یخچال کوچکش رفت و سینی جیگر رو بیرون کشید
«لایک کنید بریم پارت بعدی »

۸:۵۱

داستان «رستوران مردگان»
#پارت_3
بعد هم به پشت کلبه رفت و شروع به آماده کردن زغال کرد…
همسرم خسته و خواب آلود بی هیچ حرفی بمن نگاه میکرد
بوی بدی در فضا پیچیده و با بوی نم و چوب کلبه قاطی شده بود
نور ضعیف و زرد رنگ لامپی که بالای سرمان بود تنها روشنایی کلبه بود.
صدای پیرمرد از پشت کلبه کرا بخود آورد: شب اینجا میمونید؟
بلند گفتم: نه ممنون شام رو میخوریم و میرویم
چند دقیقه بعد غذا آماده بود نوشابه ای در کار نبود و یک پارچ آب در کنار سینی بود
از سر ناچاری تا آخرین لقمه خوردیمش مزه ی عجیبی میداد
تغریبا لقمه ی آخر بودیم که چیزی زیر دندونم حس کردم
از دهانم بیرون آوردم یک ناخن شکسته بود حالم بهم خورد نزدیک بود بالا بیاورم!
خانومم با چشمهایی گرد شده مرا نگاه میکرد و از تعجب لیوان آب از دستش افتاد
بسراغ پیرمرد پشت کلبه رفتم تا بهش شکایت کنم خانومم در پی لیوانش روی زمین
میگشت که از بین چوبهای کف کلبه چیزی پیدا کرد و آن دستی قطع شده بود
که زیر چوبها دفن شده بود! هنوز به پیرمرد نرسیده بودم که صدای جیغ خانمم
باعث شد بسمت کلبه بدوم پیرمرد هم پشت سرم آمد
داد زدم: مهسا چی شده؟
خانومم در حالی که دستش جلوی دهانش بود از میان انگشتانش صدای لرزانش
به گوشم رسید: اینجا یه آدم تیکه تیکه شده دفنه!
پیرمرد با تبری که دستش بود از پشت سر بهم حمله کرد سریع متوجه شدم.
و جاخالی دادم اما دستم کمی زخمی شد.پیرمردو حول دادم بسمت دیوار
و تا آمد دوباره حمله کنه دست خانمم را گرفتم و بدو بدو بسمت ماشین دویدم
پریدیم تو ماشین و با عجله سوییچ رو چرخوندم چند استارت خورد و طبق معمول
که همیشه در بدترین شرایط ماشین روشن نمیشه روشن نمیشد!
پیرمرد با تبرش شیشه ماشین رو آورد پایین و همین که دستشو برد بالا تا دومین
ضربش رو به مخم بزنه ماشین رو
«لایک کنید بریم پارت بعدی »

۱۰:۱۹