#پاسخ_سخت#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
۵:۵۲
#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
۵:۵۹
#پاسخ_سخت#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
۷:۳۶
بپرسما کشته نمی شویمما ملت شهادتیمما ملت امام حسینیم
#کرمان #حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
#کرمان #حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
۵:۵۴
روایت از کرمان؛روایت از یک شهر مقاوم؛
زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانههایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابهلای روسری روی گونهاش ریخته بود. لبهایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زندهست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بیجانش را نگه داشت.
نگهبان همانطورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش میکنی؟"
زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضیهاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده سالهی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچهی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که بهسرعت داشت از کنارش میگذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه اینجا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو اینجا آلودهست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکییکی اتاق ها رو نگاه کنی."
زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاقها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک میشد دلش بیشتر راضی میشد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاقها بیابد.
آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه میرفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سالخورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله میکرد.جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز میکنم"
در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشمهایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم."
بیرمق با لبهایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آنکه جملهاش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون میآمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU"
از لابهلای درِ باز شدهی اتاق و رفتوآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفتهاش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان میداد آرام گرفت ...روایت از فاطمه مهرابی
#کرمان_ایران_مظلوم#حریفت_منم
زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانههایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابهلای روسری روی گونهاش ریخته بود. لبهایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زندهست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بیجانش را نگه داشت.
نگهبان همانطورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش میکنی؟"
زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضیهاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده سالهی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچهی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که بهسرعت داشت از کنارش میگذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه اینجا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو اینجا آلودهست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکییکی اتاق ها رو نگاه کنی."
زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاقها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک میشد دلش بیشتر راضی میشد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاقها بیابد.
آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه میرفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سالخورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله میکرد.جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز میکنم"
در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشمهایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم."
بیرمق با لبهایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آنکه جملهاش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون میآمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU"
از لابهلای درِ باز شدهی اتاق و رفتوآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفتهاش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان میداد آرام گرفت ...روایت از فاطمه مهرابی
#کرمان_ایران_مظلوم#حریفت_منم
۵:۵۸
#کرمان#سربازان_راه_روشن_سلیمانی#حریفت_منم
https://ble.ir/youredealingwithus
۶:۲۰
*
#توییت_نگار
و حالا برای رهایی فلسطین و قدسشریف، این خونهاست که به هم میپیوندد و ممزوج میشود.از غزّه تا یمن و عراق!از دمشق تا بیروت و جنوب لبنان و حالا #كرمان !این سیلابِ خون اسرائیل را غرق خواهد کرد.خدایا شکرت که در این برهه حساس تاریخ، ما را حیات بخشیدی.
ما را از بیاثرها قرار مده
#کرمان_تسلیت#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
و حالا برای رهایی فلسطین و قدسشریف، این خونهاست که به هم میپیوندد و ممزوج میشود.از غزّه تا یمن و عراق!از دمشق تا بیروت و جنوب لبنان و حالا #كرمان !این سیلابِ خون اسرائیل را غرق خواهد کرد.خدایا شکرت که در این برهه حساس تاریخ، ما را حیات بخشیدی.
ما را از بیاثرها قرار مده
#کرمان_تسلیت#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
۶:۲۳
ابتدا گفتند این پرچم شما نیست، پاره کنید و آتش بزنیدبعد گفتند این تیمملی شما نیست، تشویق نکنیدبعد گفتند این سرودملی شما نیست، نخوانیدبعد گفتند این سردار شما نیست، احترام نگذاریدحالا بعد از اینکه ترور تا خیابانهای ایران آمده، میگویند این وطن شما نیست، ناراحت نباشید! آنها قدمبهقدم تمام مظاهر هویتی شما را گرفتند. شما قدمبهقدم پذیرفتید و همراهی کردید. حالا نگاهی به خود بیندازید. بیوطن شدهاید! وقت سرعقلآمدن نرسیده؟/عجم علوی
#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
۶:۲۴
به زودي…حماسه #أتحداك را باهم فریاد می کنیم!...این قطعه را در هییت خواندم؛توسط دوستان عزیز تنظیم شد
مجدداً جهت تولید محتوای گوناگونتصویربرداری های مختلف انجام شد
تا این حماسه را در قاب های گوناگون،ببینید و بشنوید و خودتان فریاد بزنید
کاری مشترک از دوستان ایران و لبنان و عراقخصوصا دوستان عزیز گروه سماوات و فدک...#أتحداك یعنی #حریفت_منمهمان جمله معروف سردارمان
#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
مجدداً جهت تولید محتوای گوناگونتصویربرداری های مختلف انجام شد
تا این حماسه را در قاب های گوناگون،ببینید و بشنوید و خودتان فریاد بزنید
کاری مشترک از دوستان ایران و لبنان و عراقخصوصا دوستان عزیز گروه سماوات و فدک...#أتحداك یعنی #حریفت_منمهمان جمله معروف سردارمان
#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
۱۰:۳۴
شبکه بهایی صهیونیستی منوتو بصورت رسمی پایان کار خود را اعلام کرد
٣١ ژانویه (١١ بهمن) شبکه منوتو بعد از ١۴ سال فعالیت تعطیل خواهد شد.
#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
٣١ ژانویه (١١ بهمن) شبکه منوتو بعد از ١۴ سال فعالیت تعطیل خواهد شد.
#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
۱۰:۳۶
اولین پاسخ حزب الله به ترور شهید صالح العاروری/ شلیک ۶۲ موشک به پایگاه هوایی میرون
حزب الله لبنان طی بیانیهای اعلام کرد در اولین پاسخ به ترور شهید صالح العاروری، معاون رهبر حماس و جمعی از همراهانش در ضاحیه جنوبی، صبح امروز شنبه پایگاه هوایی میرون را با ۶۲ موشک مختلف مورد حمله قرار داده و تلفاتی قطعی و سنگین به دشمن صهیونیستی وارد کرده است.
#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
حزب الله لبنان طی بیانیهای اعلام کرد در اولین پاسخ به ترور شهید صالح العاروری، معاون رهبر حماس و جمعی از همراهانش در ضاحیه جنوبی، صبح امروز شنبه پایگاه هوایی میرون را با ۶۲ موشک مختلف مورد حمله قرار داده و تلفاتی قطعی و سنگین به دشمن صهیونیستی وارد کرده است.
#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
۱۰:۳۸
#حریفت_منمhttps://ble.ir/youredealingwithus
۹:۳۷
سلام علیکمچندین ماه بود که در کانال فعالیتی نبود .برای همین فرصت خوبی دانستیم و در آستانه روز قدس فعالیتمان را دوباره شروع کنیم.#حریفت.منم@youredealingwithus
۱۱:۱۶
۱۱:۳۶
کاربران فضای مجازی با انتشار مطالبی با هشتگ #لشکر_قدس درباره همدردی با ملت مقاوم فلسطین و نوار غزه، علاوه بر ابراز انزجار از جنایات صهیونیستها در صفحات شخصی خود از آحاد مردم دعوت کردند تا در راهپیمایی روز قدس که جمعه ۱۷ فروردین ساعت ۱۰ صبح در میدان انقلاب تهران برگزار خواهد شد حضور پرشوری را داشته باشند.
#لشکر_قدس#روز_قدس#حریفت_منم
#لشکر_قدس#روز_قدس#حریفت_منم
۱۱:۵۵
حملات موشکی از لبنان به شهرکهای اسرائیلی
شبكۀ ۱۲ رژیم صهیونیستی امروز خبر داد که ۴ موشک از جنوب لبنان بهسمت منطقه «الجلیل الاعلی» واقع در شمال فلسطین اشغالی شلیک شده است.
پس از این حملات، منابع اسرائیلی میگویند که آژیرهای هشدار در ۵ شهرک صهیونیستی در شمال فلسطین به صدا درآمده است.
#حریفت_منم@youredealingwithus
#حریفت_منم@youredealingwithus
۱۵:۴۱