ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ،ﻭﻟﯽ ...ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ،ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،ﺍﻣﺎ ...ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ...ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿلت
https://ble.ir/zherfa
https://ble.ir/zherfa
۶:۰۰
از عقابی پرسیدند:آیا ترس به زمین افتادن را نداری؟
عقاب لبخند زد و گفت:من انسان نیستمكه با كمی به بلندی رفتنتكبر كنم!من در اوج بلندینگاهم همیشه به زمین است.
https://ble.ir/zherfa
عقاب لبخند زد و گفت:من انسان نیستمكه با كمی به بلندی رفتنتكبر كنم!من در اوج بلندینگاهم همیشه به زمین است.
https://ble.ir/zherfa
۶:۰۱
عارفی را گفتند
فلانی قادر است پرواز کند ،گفت :اینکه مهم نیست ،مگس هم میپرد گفتند :فلانی را چه میگویی ؟روی آب راه میرود !گفت :اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند .گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست ؟گفت :اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی
https://ble.ir/zherfa
فلانی قادر است پرواز کند ،گفت :اینکه مهم نیست ،مگس هم میپرد گفتند :فلانی را چه میگویی ؟روی آب راه میرود !گفت :اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند .گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست ؟گفت :اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی
https://ble.ir/zherfa
۶:۰۲
داستان مرد خسیس و مهمان
آوردهاند که شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم.این گونه بود که دست خالی برگشتم. پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم.
https://ble.ir/zherfa
آوردهاند که شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم.این گونه بود که دست خالی برگشتم. پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم.
https://ble.ir/zherfa
۶:۱۸
گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم.هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد،و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین...این هندوانه خراب را بخاطر تو داده هست و این هندوانه خوب را بخاطر پول.
وای از این ریا.....
https://ble.ir/zherfa
۶:۳۷
گاهی خدا می خواهد با دست تو دست دیگر بندگانش را بگیردوقتی دستی را به یاری می گیری،بدان که دست دیگرت در دست خداست..
https://ble.ir/zherfa
https://ble.ir/zherfa
۲۰:۳۸
دو شیر از باغ وحشی میگریزند و هر کدام راهی را در پیش میگیرند. یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه میبرد، اما به محض آنکه بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را میخورد به دام میافتد. ولی شیر دوم موفق میشود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر میافتد و به باغ وحش بازگردانده میشود حسابی چاق و چله است. شیر نخست که در آتش کنجکاوی میسوخت از او پرسید: «کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟!شیر دوم پاسخ میدهد: «توی یکی از ادارات دولتی». هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را میخوردم و کسی هم متوجه نمیشد !!!«پس چطور شد که گیر افتادی؟!!!شیر دوم پاسخ میدهد: «اشتباها آبدارچی را خوردم» چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند.
https://ble.ir/zherfa
https://ble.ir/zherfa
۲۰:۴۴
#حکایت!!!
روستايی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی سوادی در آن سكونت داشتند. مردی شياد از ساده لوحی آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می كرد. بر حسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاری های شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شياد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد.
بعد از كلی مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه می شود.
شياد به معلم گفت: بنويس «مار»معلم نوشت: مارنوبت شياد كه رسيد شكل مار را روی خاك كشيد.و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.
https://ble.ir/zherfa
روستايی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی سوادی در آن سكونت داشتند. مردی شياد از ساده لوحی آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می كرد. بر حسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاری های شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شياد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد.
بعد از كلی مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه می شود.
شياد به معلم گفت: بنويس «مار»معلم نوشت: مارنوبت شياد كه رسيد شكل مار را روی خاك كشيد.و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.
https://ble.ir/zherfa
۱۰:۲۲
گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای مینشست.یک روز غریبه ای از کنار او گذر کرد.گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت :بده در راه خدا
غریبه گفت : چیزی ندارم به تو بدهم؟آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .
غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟گدا جواب داد: نه !!برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد .غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟نگاهی به داخل صندوق بینداز .
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است.
من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بیانداز.نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش}صدایت را می شنوم که می گویی: اما من گدا نیستم !!گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند.
https://ble.ir/zherfa
غریبه گفت : چیزی ندارم به تو بدهم؟آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .
غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟گدا جواب داد: نه !!برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد .غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟نگاهی به داخل صندوق بینداز .
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است.
من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بیانداز.نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش}صدایت را می شنوم که می گویی: اما من گدا نیستم !!گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند.
https://ble.ir/zherfa
۱۳:۲۵
اگر من به بیمارانم بگویم که سطح خون گلوبینهای ایمنی خود را بالا ببرند، هیچ یک نمیدانند چگونه باید این کار را انجام دهند اما اگر به آنها یاد بدهیم که خود و دیگران را دوست بدارند، در حقیقت بطور ناخودآگاه همین تغییرات در بدن آنها رخ خواهد داد
https://ble.ir/zherfa
۱۶:۰۰
درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت:شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.
خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.
پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.این را بگفت و روانه شد.
خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
از او بخواه که داردو میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که نداردو می ترسد که از او بخواهی...!
https://ble.ir/zherfa
۶:۲۵
خانه های بزرگ اما خانواده های کوچک داریم،مدرک تحصیلی بالا اما درک پایینی داریم، بی هیچ ملاحظه ای روزها را میگذرانیم اما دلمان عمر نوح میخواهد!کم میخندیم و زود عصبانی میشویم،
کم مطالعه میکنیم اما همه چیز را میدانیم،زیاد دروغ میگوییم اما همه از دروغ متنفریم، زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما زندگی کردن را نهساختمانهای بلند داریم اما طبعمان کوتاه است، بیشتر خرج میکنیم اما کمتر داریم، بیشتر میخریم اما کمتر لذت میبریم!
فضای بیرون را فتح کرده ایم اما فضای درون را نه، بیشتر برنامه میریزیم اما کمتر عمل میکنیم،عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن را
مگر بیشتر از یکبار فرصت زندگی کردن داریم؟
https://ble.ir/zherfa
کم مطالعه میکنیم اما همه چیز را میدانیم،زیاد دروغ میگوییم اما همه از دروغ متنفریم، زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما زندگی کردن را نهساختمانهای بلند داریم اما طبعمان کوتاه است، بیشتر خرج میکنیم اما کمتر داریم، بیشتر میخریم اما کمتر لذت میبریم!
فضای بیرون را فتح کرده ایم اما فضای درون را نه، بیشتر برنامه میریزیم اما کمتر عمل میکنیم،عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن را
مگر بیشتر از یکبار فرصت زندگی کردن داریم؟
https://ble.ir/zherfa
۱۶:۵۹
چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت:ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم.بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت:مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟
https://ble.ir/zherfa
۸:۱۸
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت:تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
https://ble.ir/zherfa
۱۱:۱۳
میلیاردری از دنیا رفت همسرش با راننده اش ازدواج کردخبرنگارا اومدن کنار راننده و ازش پرسیدن چه حسی داری؟گفت والا من همیشه فکر میکردم برای اربابم کار میکردم ولی الان متوجه شدم همه ی این سال ها، ارباب برای من کار میکرده....
یادتون باشه
مالی که تو جمع کردی ازخیر و ز شربعد از تو ندهد برایت هیچ ثمرتقسیم شود بین سه تن راه گذرشوی زن و جفت دخت و هم خواب پسر اگه امروز کار میکنید و برای خودتان استفاده نمیکنید، کارمند یکی از این سه نفرهستید.....
https://ble.ir/zherfa
یادتون باشه
مالی که تو جمع کردی ازخیر و ز شربعد از تو ندهد برایت هیچ ثمرتقسیم شود بین سه تن راه گذرشوی زن و جفت دخت و هم خواب پسر اگه امروز کار میکنید و برای خودتان استفاده نمیکنید، کارمند یکی از این سه نفرهستید.....
https://ble.ir/zherfa
۳:۳۰
جلب رضای خدا
شاگردی از استادش درباره ی جلب رضایت خدا و بهترین راه آن پرسید استاد گفت: به گورستان برو و به مرده ها توهین کنشاگرد دستور استاد را اجرا کرد و نزد او برگشت.استاد گفت: جواب دادند؟شاگرد گفت : نه استاد گفت: پس بار دیگر به آنجا برو و آن ها را ستایش کن
شاگرد اطاعت کرد و همان روز عصر نزد استاد برگشت. استاد بار دیگر از او پرسید که آیا مرده ها جواب دادند؟ و شاگرد گفت : نهاستاد گفت: برای جلب رضایت خداهمین طور رفتار کن
نه به ستایش های مردم توجه کن و نه به تحقیر ها و تمسخر هایشان
بدین صورت است که می توانی راه خودت را در پیش گیری
https://ble.ir/zherfa
شاگردی از استادش درباره ی جلب رضایت خدا و بهترین راه آن پرسید استاد گفت: به گورستان برو و به مرده ها توهین کنشاگرد دستور استاد را اجرا کرد و نزد او برگشت.استاد گفت: جواب دادند؟شاگرد گفت : نه استاد گفت: پس بار دیگر به آنجا برو و آن ها را ستایش کن
شاگرد اطاعت کرد و همان روز عصر نزد استاد برگشت. استاد بار دیگر از او پرسید که آیا مرده ها جواب دادند؟ و شاگرد گفت : نهاستاد گفت: برای جلب رضایت خداهمین طور رفتار کن
https://ble.ir/zherfa
۱۱:۱۷
عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود. کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند؛این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن. زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل زندگی کنیم...
https://ble.ir/zherfa
https://ble.ir/zherfa
۹:۱۳
🟣زندگی دیگران را نابود نکنیم
جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ 5000. همهش همین؟ 5000 ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛چرا نخریدی؟چرا نداری؟یه النگو نداری بندازی دستت؟چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟چطور اجازه می دهی؟ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم.
https://ble.ir/zherfa
جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ 5000. همهش همین؟ 5000 ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛چرا نخریدی؟چرا نداری؟یه النگو نداری بندازی دستت؟چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟چطور اجازه می دهی؟ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم.
https://ble.ir/zherfa
۹:۵۵
نه قیافه مهمه نه قد، نه سن، نه هیکلبا کسی باش که وقتیتوی جمع دهن باز کرد سرت بالا باشه
https://ble.ir/zherfa
https://ble.ir/zherfa
۱۲:۰۳
#پندانه
نمکنشناسی مثل یک بیماریِ مزمنشیوع پیدا کرده است بینِ مردم!مهم نیست تو چقدر خودت را خرجِ حالِ خوبشان کردی!حالِشان که با تو خوب شد،دلیلِ حالِ بدت میشوند!مهم نیست چقدر در گذشته کنارشان بودی!میروند و شیفتهی آدمهای جدیدِ زندگیِشان میشوند.مهم نیست تو چقدر دردشان را به جان خریدی!درد میزنند به جانَت.مهم نیست چقدر بارِ تنهاییشان را به دوش کشیدی!در نهایت تنهایَت میگذراند.
لطفاً به فرزندانتان،قدر شناس بودن را یاد دهید؛اینجا زخمِخیلیها همان نمکدانیست که شکست!
https://ble.ir/zherfa
نمکنشناسی مثل یک بیماریِ مزمنشیوع پیدا کرده است بینِ مردم!مهم نیست تو چقدر خودت را خرجِ حالِ خوبشان کردی!حالِشان که با تو خوب شد،دلیلِ حالِ بدت میشوند!مهم نیست چقدر در گذشته کنارشان بودی!میروند و شیفتهی آدمهای جدیدِ زندگیِشان میشوند.مهم نیست تو چقدر دردشان را به جان خریدی!درد میزنند به جانَت.مهم نیست چقدر بارِ تنهاییشان را به دوش کشیدی!در نهایت تنهایَت میگذراند.
لطفاً به فرزندانتان،قدر شناس بودن را یاد دهید؛اینجا زخمِخیلیها همان نمکدانیست که شکست!
https://ble.ir/zherfa
۹:۴۲