زیر و زِبَر
تصویر
خیلی از واریزی های پارسالده تومنی بود مبالغ کمکه کار های بزرگ میکنن
۷:۱۱
پدرم خادم دربار حسین...
این عکس خیلی کیفیتش پایینه اما خیلی دوستش دارمهر دفعه با دیدنش اشک توی چشمام جمع میشههر سال موقع پخت غذا این عکس تکرار میشه اما این آخرین باره که بابا توی این جمع بود
محرم ۱۴۰۱
این عکس خیلی کیفیتش پایینه اما خیلی دوستش دارمهر دفعه با دیدنش اشک توی چشمام جمع میشههر سال موقع پخت غذا این عکس تکرار میشه اما این آخرین باره که بابا توی این جمع بود
محرم ۱۴۰۱
۷:۲۲
مستان همهافتاده و ساقی نمانده...
یک گل برای باغبان باقی نمانده...
#عاشورا
یک گل برای باغبان باقی نمانده...
#عاشورا
۵:۳۴
زیر و زِبَر
مستان همه افتاده و ساقی نمانده... یک گل برای باغبان باقی نمانده... #عاشورا
Mohammad Ali Karimkhani - Mastan hame Oftade (320).mp3
۰۳:۴۷-۸.۶۹ مگابایت
۸:۲۴
شاه گفتا کربلا امروز میدان من استعید قربان من است،عید قربان من است
خواهرم زینب پرستار یتیمان من است عید قربان من است،عید قربان من است
خواهرم زینب پرستار یتیمان من است عید قربان من است،عید قربان من است
۱۹:۱۶
بازارسال شده از کاروان حج 13174 هرندی زاده اصفهان
-1144250621_-1929759529.mp3
۰۷:۵۹-۱۸.۳ مگابایت
صوت عصر عاشوراست... 
>> حدود یک ماه پیش دقیقا چُنین روزی در چادرهای مِنا نشسته بودید و اعلام نمودیم که الحمدلله " قربانیها انجام شده و حاجی شدهاید*لبیک اللهم لبیک
و امروز در شام غریبان عاشورا، اولین عاشورای بعد از حج رفتن، باید این روضه را گوش دهی و تمام لحظات سفر را، جبلالرحمه را، مدینه را، کعبه را، برای خودت یادآوری کنی و نفس کشیدن دوباره را به رُخ بکشید..
لبیک اللهم لبیکغرقی تو دریایی از خونبا لبهای خشک و بیجونمشغول ذکر خداییلبیک اللهم لبیکحُســـــــــــــین جانم
>> حدود یک ماه پیش دقیقا چُنین روزی در چادرهای مِنا نشسته بودید و اعلام نمودیم که الحمدلله " قربانیها انجام شده و حاجی شدهاید*لبیک اللهم لبیک
و امروز در شام غریبان عاشورا، اولین عاشورای بعد از حج رفتن، باید این روضه را گوش دهی و تمام لحظات سفر را، جبلالرحمه را، مدینه را، کعبه را، برای خودت یادآوری کنی و نفس کشیدن دوباره را به رُخ بکشید..
لبیک اللهم لبیکغرقی تو دریایی از خونبا لبهای خشک و بیجونمشغول ذکر خداییلبیک اللهم لبیکحُســـــــــــــین جانم
۱۹:۱۶
امروز کاروان حسین بن علی(ع)اعمال حج را کامل کردند و قربانی خویش را به درگاه الهی پیشکش کردند
اللهم تقبل هذالقربان اللهم تقبل هذا القلیل
اللهم تقبل هذالقربان اللهم تقبل هذا القلیل
۱۹:۱۶
به خدا که محرم بعد از حج خیلی سنگین تره....
۱۹:۱۶
آقاجانما را ببخش که از غم تو جان نمیدهیم 

۱۹:۱۶
برای شهادت امام حسن(ع)
آخرین رمی جمرات که رفتیمآخرین اعمال قبل از بازگشت از منا به مکهخیلی شلوغ بود باید به سختی نزدیک میشدی و سنگ میزدی انرژی زیادی میگرفت و سنگ ها به خطا میرفتبا برادر رفتیم دستش حائل بوداولین جمره را سنگ زدم به عقب برگشتم تا برادر سنگ نیابتی را هم بزند تا سراغ جمره بعدی برویم
بر خلاف روزهای قبل که چادر عربی سر میکردمچادر ایرانی سرم بود همان چادری که علامت کاروان را پشتش دوخته بودمکه یک پرچم ایران بزرگ خودنمایی میکرد
موقع بازگشت به عقب ضربه ی سنگینی در شانه ام احساس کردمحس کردم دردش در یک آن در تمام بدنم پیچیدبی اختیار چرخیدم تا ببینم چه کسی بوده!یک مرد قوی هیکل, احتمالا عرب، با یک لبخند پهن ناشی از رضایت!چهره رنجور مرا که دید مشتش را گره کرد جلوی صورتم آورد!پوزخندی زد و بلند خندید!مشت را چند باری جلوی صورتم تکان داد که یعنیزدم ! خوب هم زدم باز هم میزنم!!!
تمام وجودم خشم شده بود!حساب کردم بطری پر از سنگ دستم را به راحتی میتوانستم توی صورتش بکوبم یک لحظه گفتم، اگر این مشت و این غیض و پوزخند به خاطر پرچم ایران و چادر بچه شیعه باشد ، و مشت متقابل من به خاطر درد و خشم خودم! یک جای معادله میلنگد...
دستم را پایین آوردم و رد شدمدرد پیچیده بود ، نمیتوانستم راه برومیا حتی به راحتی نفس بکشمگریه ام گرفت نه به خاطر درداز مظلومیت چادری که نشان از حب زهرا (س)دارد و بعد از هزار سالهنوز در همین سرزمین آتش بغض عده ای را شعله ور میکند...کوچه های مدینه ، یا کوهستان های مکه... چه فرقی میکند...
جلوتر رفتم چند نفر از کاروان متوجهم شدند شرح ماجرا را که گفتم، گفتند : مگر برادرت نبود که تو را اینگونه زدند...
اشکم سرازیر شدذهنم پر کشید به کوچه بنی هاشم آن جا که حسن(ع) بود... حسن(ع) دید که مادر را...شاید کسی بعدا از او پرسید , مگر تو نبودی که...
چقدر آن روز روضه کوچه خواندیم و گریه کردیم...در کنار ستون ها و حاجی هایی که شیطان را نشانه گرفته اند و گاهی چه دلبری ها که از شیطان نمیکنند...
خلاصه کهمن که ناچیز ناچیز ناچیزم اما آنجا فهمیدم ،چادر زهرا(س)، هنوز در کوچه پس کوچه های دنیا، سیلی میخورد...
صلی الله علیک یا امنا یا فاطمه الزهرا صلی الله علیک یا حسن بن علی ایها المجتبی...
آخرین رمی جمرات که رفتیمآخرین اعمال قبل از بازگشت از منا به مکهخیلی شلوغ بود باید به سختی نزدیک میشدی و سنگ میزدی انرژی زیادی میگرفت و سنگ ها به خطا میرفتبا برادر رفتیم دستش حائل بوداولین جمره را سنگ زدم به عقب برگشتم تا برادر سنگ نیابتی را هم بزند تا سراغ جمره بعدی برویم
بر خلاف روزهای قبل که چادر عربی سر میکردمچادر ایرانی سرم بود همان چادری که علامت کاروان را پشتش دوخته بودمکه یک پرچم ایران بزرگ خودنمایی میکرد
موقع بازگشت به عقب ضربه ی سنگینی در شانه ام احساس کردمحس کردم دردش در یک آن در تمام بدنم پیچیدبی اختیار چرخیدم تا ببینم چه کسی بوده!یک مرد قوی هیکل, احتمالا عرب، با یک لبخند پهن ناشی از رضایت!چهره رنجور مرا که دید مشتش را گره کرد جلوی صورتم آورد!پوزخندی زد و بلند خندید!مشت را چند باری جلوی صورتم تکان داد که یعنیزدم ! خوب هم زدم باز هم میزنم!!!
تمام وجودم خشم شده بود!حساب کردم بطری پر از سنگ دستم را به راحتی میتوانستم توی صورتش بکوبم یک لحظه گفتم، اگر این مشت و این غیض و پوزخند به خاطر پرچم ایران و چادر بچه شیعه باشد ، و مشت متقابل من به خاطر درد و خشم خودم! یک جای معادله میلنگد...
دستم را پایین آوردم و رد شدمدرد پیچیده بود ، نمیتوانستم راه برومیا حتی به راحتی نفس بکشمگریه ام گرفت نه به خاطر درداز مظلومیت چادری که نشان از حب زهرا (س)دارد و بعد از هزار سالهنوز در همین سرزمین آتش بغض عده ای را شعله ور میکند...کوچه های مدینه ، یا کوهستان های مکه... چه فرقی میکند...
جلوتر رفتم چند نفر از کاروان متوجهم شدند شرح ماجرا را که گفتم، گفتند : مگر برادرت نبود که تو را اینگونه زدند...
اشکم سرازیر شدذهنم پر کشید به کوچه بنی هاشم آن جا که حسن(ع) بود... حسن(ع) دید که مادر را...شاید کسی بعدا از او پرسید , مگر تو نبودی که...
چقدر آن روز روضه کوچه خواندیم و گریه کردیم...در کنار ستون ها و حاجی هایی که شیطان را نشانه گرفته اند و گاهی چه دلبری ها که از شیطان نمیکنند...
خلاصه کهمن که ناچیز ناچیز ناچیزم اما آنجا فهمیدم ،چادر زهرا(س)، هنوز در کوچه پس کوچه های دنیا، سیلی میخورد...
صلی الله علیک یا امنا یا فاطمه الزهرا صلی الله علیک یا حسن بن علی ایها المجتبی...
۲۱:۳۷
به خاطر دوشنبه که خیلی امام حسنی بود:
زیر باران دوشنبه بعد از ظهر اتفاقی مقابلم رخ داد وسط کوچه ناگهان دیدم زن همسایه بر زمین افتاد
سیبها روی خاک غلطیدند چادرش در میان گرد و غبار قبلا این صحنه را... نمیدانم در من انگار میشود تکرار
آه سردی کشید، حس کردم کوچه آتش گرفت از این آه و سراسیمه گریه در گریه پسر کوچکش رسید از راه
گفت: آرام باش! چیزی نیست به گمانم فقط کمی کمرم... دست من را بگیر، گریه نکن مرد گریه نمیکند پسرم
چادرش را تکاند، با سختی یا علی گفت و از زمین پا شد پیش چشمان بیتفاوت ما نالههایش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم گوش کن! این صدای روضهی کیست طرف کوچه رفتم و دیدم در و دیوار خانهای مشکی است
** با خودم فکر میکنم حالا کوچه ما چقدر تاریک است گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه راستی! فاطمیه نزدیک است...
زیر باران دوشنبه بعد از ظهر اتفاقی مقابلم رخ داد وسط کوچه ناگهان دیدم زن همسایه بر زمین افتاد
سیبها روی خاک غلطیدند چادرش در میان گرد و غبار قبلا این صحنه را... نمیدانم در من انگار میشود تکرار
آه سردی کشید، حس کردم کوچه آتش گرفت از این آه و سراسیمه گریه در گریه پسر کوچکش رسید از راه
گفت: آرام باش! چیزی نیست به گمانم فقط کمی کمرم... دست من را بگیر، گریه نکن مرد گریه نمیکند پسرم
چادرش را تکاند، با سختی یا علی گفت و از زمین پا شد پیش چشمان بیتفاوت ما نالههایش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم گوش کن! این صدای روضهی کیست طرف کوچه رفتم و دیدم در و دیوار خانهای مشکی است
** با خودم فکر میکنم حالا کوچه ما چقدر تاریک است گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه راستی! فاطمیه نزدیک است...
۲۱:۵۶
بازارسال شده از هجرت | د. موحد
حاجخانم تعریف کردند که سال پیش پسرعموم که در ذهن من و بین اقوام یک شخصیت علمی و منطقی و جدی هستند رفتند حج. خیلی هم فاز اشاعه معنویت(مثل منمهتاب
) و تبلیغ حج و احساسات و اینها نداشتهاند. برمیگردند و ظرف چندماه مادربزرگشان در نطنز با یک خانه خیییلی خیییلی معمولی و زندگی شهرستانی خیییلی ساده به رحمت خدا میروند و بعد به خواب این نوه که حالا حاجی شدهاند میآید که من را اینجا نگهداشتهاند و میگویند تو دو قالی دستباف برای خودت داشتهای و حج به تو واجب بوده و نرفتی... و مسلمان نیستی... انتخاب کن میخواهی یهودی باشی یا نصرانی...
نوه کلی تعجب میکند که مادربزرگ ساده زیست مذهبی مهربان من، چه گیری آخه؟!
و باز دفعه دوم همان خواب را میبیند و به پدر و مادرش میگوید و ...الحمدلله حج را به نیابتش انجام میدهند!
و این برای من خیلی تکاندهنده بود. رفتم احکام وجوب حج را دیدم و دیدم چقدر ساده حج بر انسان واجب میشود. مخصوصا بر من خانم... با طلا، مهریه، ارث...و خلاصه حاج خانم قصهی ما امسال راهی حج شدند !
پ.ن: حاج خانم اینها را میگفت و من اشک بودم! به پیامبری فکر میکردم که به من گفته تکلیف اموالت را روشن کن و واجبت را ادا کن؛ اگر میخواهی مسلمان باشی و مسلمان بمیری... و من چقدر بیتفاوت از کنارش گذشتهام. چقدر بیغیرت و بیتوجه... چقدر بند دنیا...
پ.ن۲: این روزها بحث اهدای طلا به لبنان، داغ است و بحث طلای خانمها در گروههای مذهبی زنانه بالا گرفته!کاش این زیورها، زیور دو دنیای ما باشند... نه زیور این دنیا و غل و زنجیر آن دنیا...
پ.ن۳: خدا میخواهد که ما واجبش را ادا کنیم! بیبهانه، بی ناز و ادا. میخواهد ما نیاز ببریم به او؛ از خریداران یوسفش باشیم؛ ولو به پول کمی و با سختی خرید فقط یک فیش حج! و بعد؟ به تکرار در روایت حاجیها دیدهام که به یکباره همه چیز جور میشود، من حیث لایحتسب!
پ.ن۴: یکبار هم دلم میخواهد از این بنویسم که ما فکر میکنیم رزق، دو جور است: من حیث یحتسب و من حیث لایحتسب. اما من از بعد ماجراهای حج گمان میکنم رزقی جز لایحتسب وجود ندارد؛ باقی سرگرمیهای عجیب این دنیاست...
پ.ن۵: یکبار هم از این بنویسم که واجبی که با مال گره خورده، چرا انقدر مهم است که یکبار ادای آن برای کل زندگی کافیست! و چرا انقدر ما تقلا میکنیم که از زیرش در برویم...
https://ble.ir/azhaj
نوه کلی تعجب میکند که مادربزرگ ساده زیست مذهبی مهربان من، چه گیری آخه؟!
و باز دفعه دوم همان خواب را میبیند و به پدر و مادرش میگوید و ...الحمدلله حج را به نیابتش انجام میدهند!
و این برای من خیلی تکاندهنده بود. رفتم احکام وجوب حج را دیدم و دیدم چقدر ساده حج بر انسان واجب میشود. مخصوصا بر من خانم... با طلا، مهریه، ارث...و خلاصه حاج خانم قصهی ما امسال راهی حج شدند !
پ.ن: حاج خانم اینها را میگفت و من اشک بودم! به پیامبری فکر میکردم که به من گفته تکلیف اموالت را روشن کن و واجبت را ادا کن؛ اگر میخواهی مسلمان باشی و مسلمان بمیری... و من چقدر بیتفاوت از کنارش گذشتهام. چقدر بیغیرت و بیتوجه... چقدر بند دنیا...
پ.ن۲: این روزها بحث اهدای طلا به لبنان، داغ است و بحث طلای خانمها در گروههای مذهبی زنانه بالا گرفته!کاش این زیورها، زیور دو دنیای ما باشند... نه زیور این دنیا و غل و زنجیر آن دنیا...
پ.ن۳: خدا میخواهد که ما واجبش را ادا کنیم! بیبهانه، بی ناز و ادا. میخواهد ما نیاز ببریم به او؛ از خریداران یوسفش باشیم؛ ولو به پول کمی و با سختی خرید فقط یک فیش حج! و بعد؟ به تکرار در روایت حاجیها دیدهام که به یکباره همه چیز جور میشود، من حیث لایحتسب!
پ.ن۴: یکبار هم دلم میخواهد از این بنویسم که ما فکر میکنیم رزق، دو جور است: من حیث یحتسب و من حیث لایحتسب. اما من از بعد ماجراهای حج گمان میکنم رزقی جز لایحتسب وجود ندارد؛ باقی سرگرمیهای عجیب این دنیاست...
پ.ن۵: یکبار هم از این بنویسم که واجبی که با مال گره خورده، چرا انقدر مهم است که یکبار ادای آن برای کل زندگی کافیست! و چرا انقدر ما تقلا میکنیم که از زیرش در برویم...
https://ble.ir/azhaj
۱۳:۳۴
زیر و زِبَر
حاجخانم تعریف کردند که سال پیش پسرعموم که در ذهن من و بین اقوام یک شخصیت علمی و منطقی و جدی هستند رفتند حج. خیلی هم فاز اشاعه معنویت(مثل منمهتاب
) و تبلیغ حج و احساسات و اینها نداشتهاند. برمیگردند و ظرف چندماه مادربزرگشان در نطنز با یک خانه خیییلی خیییلی معمولی و زندگی شهرستانی خیییلی ساده به رحمت خدا میروند و بعد به خواب این نوه که حالا حاجی شدهاند میآید که من را اینجا نگهداشتهاند و میگویند تو دو قالی دستباف برای خودت داشتهای و حج به تو واجب بوده و نرفتی... و مسلمان نیستی... انتخاب کن میخواهی یهودی باشی یا نصرانی... نوه کلی تعجب میکند که مادربزرگ ساده زیست مذهبی مهربان من، چه گیری آخه؟! و باز دفعه دوم همان خواب را میبیند و به پدر و مادرش میگوید و ... الحمدلله حج را به نیابتش انجام میدهند! و این برای من خیلی تکاندهنده بود. رفتم احکام وجوب حج را دیدم و دیدم چقدر ساده حج بر انسان واجب میشود. مخصوصا بر من خانم... با طلا، مهریه، ارث... و خلاصه حاج خانم قصهی ما امسال راهی حج شدند ! پ.ن: حاج خانم اینها را میگفت و من اشک بودم! به پیامبری فکر میکردم که به من گفته تکلیف اموالت را روشن کن و واجبت را ادا کن؛ اگر میخواهی مسلمان باشی و مسلمان بمیری... و من چقدر بیتفاوت از کنارش گذشتهام. چقدر بیغیرت و بیتوجه... چقدر بند دنیا... پ.ن۲: این روزها بحث اهدای طلا به لبنان، داغ است و بحث طلای خانمها در گروههای مذهبی زنانه بالا گرفته! کاش این زیورها، زیور دو دنیای ما باشند... نه زیور این دنیا و غل و زنجیر آن دنیا... پ.ن۳: خدا میخواهد که ما واجبش را ادا کنیم! بیبهانه، بی ناز و ادا. میخواهد ما نیاز ببریم به او؛ از خریداران یوسفش باشیم؛ ولو به پول کمی و با سختی خرید فقط یک فیش حج! و بعد؟ به تکرار در روایت حاجیها دیدهام که به یکباره همه چیز جور میشود، من حیث لایحتسب! پ.ن۴: یکبار هم دلم میخواهد از این بنویسم که ما فکر میکنیم رزق، دو جور است: من حیث یحتسب و من حیث لایحتسب. اما من از بعد ماجراهای حج گمان میکنم رزقی جز لایحتسب وجود ندارد؛ باقی سرگرمیهای عجیب این دنیاست... پ.ن۵: یکبار هم از این بنویسم که واجبی که با مال گره خورده، چرا انقدر مهم است که یکبار ادای آن برای کل زندگی کافیست! و چرا انقدر ما تقلا میکنیم که از زیرش در برویم... https://ble.ir/azhaj
خانم هاخیلی خیلی راحتواجب الحج میشنتوی آخر الزمان که عمرها کوتاه شده و مرگ ها ناگهانیحواسمون باشه به چه دینی از دنیا میریم...
۳:۴۰
وقتی مکه ایانگار هیچ دغدغه ای به جز عبادتش نداریانگار که فرشته شدی توی عرش و فقط میخوای تسبیحش کنیهمش دلت میخواد ببینی، اون چی دوست داره، همون کار رو بکنیهمیشه هم لازم نیست بری مسجد الحرام، توی همون هتلمیشینی توی شهر خدابه سمت کعبه شگاهی صبح تا شب قرآن میخونی
رمضان، شهر خدا استشاید این شهر و اون شهر خیلی تفاوتش باشهاما من فکر میکنم شبیه ترین حس به زائر خدا بودن روماه رمضان دارهحس عجیب مهمان خدا بودنحس عجیب نزدیکی پذیرایی ویژهاون جایی که دلت پر میکشه که یک صفحه بیشتر بخونییکم بیشتر اونی باشی که دوست داره
یک ماه پارسال مکه بودمهمینطور که نگران روزهای گذشته ش بودمکه وای، داره این فرصت تموم میشه!وای بعدش دیگه مهمون خاص نیستم!
ماه رمضون هم همینطورههمون یک ماه و چقدرر ارزشمنده لحظه لحظه ی این مهمونی
فرقش اینه کهتوی حج چند میلیون نفر مهمون اند وتوی رمضان چند صد میلیون نفر
سفره مهیاستمهمون های عزیز خدااز خودتون پذیرایی کنین و به کم قانع نشین:)
رمضان، شهر خدا استشاید این شهر و اون شهر خیلی تفاوتش باشهاما من فکر میکنم شبیه ترین حس به زائر خدا بودن روماه رمضان دارهحس عجیب مهمان خدا بودنحس عجیب نزدیکی پذیرایی ویژهاون جایی که دلت پر میکشه که یک صفحه بیشتر بخونییکم بیشتر اونی باشی که دوست داره
یک ماه پارسال مکه بودمهمینطور که نگران روزهای گذشته ش بودمکه وای، داره این فرصت تموم میشه!وای بعدش دیگه مهمون خاص نیستم!
ماه رمضون هم همینطورههمون یک ماه و چقدرر ارزشمنده لحظه لحظه ی این مهمونی
فرقش اینه کهتوی حج چند میلیون نفر مهمون اند وتوی رمضان چند صد میلیون نفر
سفره مهیاستمهمون های عزیز خدااز خودتون پذیرایی کنین و به کم قانع نشین:)
۲:۳۳
رمضان ماه عجیبیهشروع سال نیست اما انگار کل سال اونجا رقم میخورهاین چند سال که با شروع سال، یکی شده انگار عجیب تر هم شده!بچه که بودم مامان یادم داده بود شب های قدر هرچی میخوایم از خدا باید بگیمبیدار نگهم میداشت و میگفت دعا کن ، هرچی دوست داری از خدا بخواهاز خوب بودن معلم و هم کلاسی های مهد قرآن بگیرتا یخچال فریزر اسباب بازیبعد هم خودش میشد خدای کوچیک من وبدون این که بفهمم، خودش خواسته هام رو برآورده میکرد!شب های قدر همیشه برام عجیب بودنمخصوصا از اون موقع که شنیده بودم، شب قدر مشخص میشه امسال کیا قراره برن حجاز اون موقع، «فی عامی هذا و فی کل عام» یه معنی دیگه برام داشت...دو سال پیش، ماه رمضون، وقتی بابا و بابابزرگ و دایی قرار بود برن مکه ، خیلی از خدا میخواستم هرطور هست منم راهی بشم، یه امیدایی داشتم...نمیدونستم چطور میشه که...سال پیش، ماه رمضان برای من بهت و تحیر بود روزها پشت سرهم میگذشت و من نمیدونستم از پسش بر میام ؟امسال من موندم و حسرت یک کوه خاطره!لحظه هایی که زودتر از چیزی که فکرش رو کنم، تموم شدن...چطور لحظات آدم تبدیل به خاطرات سال ها پیش میشه...
سحر ۱۵ ماه رمضونهو من زل زدم به مغز بادام های کف دستم، که قراره معجون سحریم بشنآخرین بادام های باقی مونده که بابا برام خریده بودو دیگه هیچ بادومی توی دنیا این مزه رو نمیده...سحر ۱۵ رمضان امسال رو هم مهمون بابا بودم:)این چند بادام شاید عیدی ماه رمضان من بود!و چقدر زود میره توی خاطرات دور و دیر...و چقدر رمضان میاد و میره و دیگه حتی اثری از ما نیست...و لدار آلاخره خیر...
سحر ۱۵ ماه رمضونهو من زل زدم به مغز بادام های کف دستم، که قراره معجون سحریم بشنآخرین بادام های باقی مونده که بابا برام خریده بودو دیگه هیچ بادومی توی دنیا این مزه رو نمیده...سحر ۱۵ رمضان امسال رو هم مهمون بابا بودم:)این چند بادام شاید عیدی ماه رمضان من بود!و چقدر زود میره توی خاطرات دور و دیر...و چقدر رمضان میاد و میره و دیگه حتی اثری از ما نیست...و لدار آلاخره خیر...
۲:۱۲
ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه ور نه گدا مطالبه آب و نان کند...
خودت را در اراده مولایت رها کن!تو طلب نکن و بگذار او برای تو بخواهدهر آنچه او بخواهد، همان بهترین مشیت و تقدیر برای توست.قلب امام (ع) آشیانه مشیت الهی است؛به آن اعتماد کن...
خودت را در اراده مولایت رها کن!تو طلب نکن و بگذار او برای تو بخواهدهر آنچه او بخواهد، همان بهترین مشیت و تقدیر برای توست.قلب امام (ع) آشیانه مشیت الهی است؛به آن اعتماد کن...
۲۳:۰۸
و لن یضیق علیک عفو عن عبدک، فاعف غنی!
گذشت از بنده ات، هرچند مرتکب گناه شده باشد، هرگز برای تو دشوار و سخت نیست؛پس از من بگذر!
صحیفه سجادیه| دعا۳۲
گذشت از بنده ات، هرچند مرتکب گناه شده باشد، هرگز برای تو دشوار و سخت نیست؛پس از من بگذر!
صحیفه سجادیه| دعا۳۲
۱:۴۱
با هر اذان، همراه سیل جمعیت پرمیکشم به سوی مسجدالنبیهربار سر از سجده برمیدارم چشم میگردونم که اون خونه سیاه پوش ساده رو ببینمهر لباس سفیدی من رو بی تاب پوشیدن لباس احرام میکنه...اصلا نمیشه قرآن بازکنم و یادم نیاد چطور قرآن از دستم نمی افتاد که حتما توی شهرت یک دور قرآن رو ختم کنمحتی بوی نویی اتوبوس های جدید شهرداری من رو میبره ترمینال مکه، سر میچرخونم ببینم امروز به جز هندی ها و چینی ها، چه ملیتی رو تو مسیر مسجد الحرام میبینم...سفر که میرم، هر هتلی رو با هتل های اون سفر رویایی مقایسه میکنم!من که قهوه خور نبودم! تلخی قهوه، برای بیدار موندن و دور خونه ت چرخیدن بود که به دهنم شیرین شد دورت بگردم! این روزها که زائرای امسال تند تند دارن مهیای رسیدن به تو میشنبیشتر از قبل هرچیزی، هر طعمی، هر بویی، هر تصویری من رو بی تاب میکنهامسال با اولین کاروان، این دل تنگ رو میفرستم بیاد و تا وقتی که پای خودم اونجا برسه، بمونهو دورت بگرده..
۹:۴۲
و هر کسی که به سوی کربلا می رود پاره ای از این قلب را با خودش میبرد...آقای اباعبدالله این قلب پاره پارهپیش کش شما
۱۴:۰۲