فاطمه_زهراس؛_شگفتی_عظیم_عالم_وجود.mp3
۰۲:۵۰-۶.۶۴ مگابایت
۱۸:۱۳
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
۱۸:۲۳
۱۸:۲۹
گاهی یک بغل نیمهشب، گاهی بوی نان تازهای که از آشپزخانه میآید، گاهی صدای زنی که زیر لب برای بچهاش دعا میکند، همین لحظههای کوچکاند که دل و جان یک کودک را شکل میدهند.
در روزهایی که به نام حضرت زهرا سلاماللهعلیها مزین شده، ریحانه به دنبال روایتهایی رفته که مادرانگی را زنده و قابل لمس نشان میدهد؛ روایتهایی کوتاه، واقعی و زنانه.
«*بهشتآفرین*» را بخوانید. اگر به دلتان نشست، برای دوستی بفرستید که میدانید مادر بودن را با همهی سختیهایش نفس میکشد.
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
۱۹:۱۲
خسته شدهام. آنقدر که دوست دارم نفس بعدی در کار نباشد. صداها در سرم موج برداشته. فقط فشار دستهای مامای همراهم را میفهمم. «مامانها باید قوی باشن... خیلی قوی...» از مامان شدن پشیمان شدهام. هیچ فکرش را نمیکردم اینقدر وحشتناک باشد. در برزخم که بالاخره صدای گریهی نوزادی میپیچد توی اتاق. ماما میخواهد آن موجود خونآلود و خیس را بگذارد روی قلبم. دستش را پس میزنم. «نمیخوامش. دورش کنید!» بعد از چهار ساعت درد میخواهند بگذارندش بغلم. معلوم است که نمیخواهمش. آنهمه انتظار و ذوق تبدیل شده بود به خشم. میزنم زیر گریه؛ از رهایی، ناباوری، غم یا از گور برخاستن.
نوزاد قرمز و طلایی کوچکی را نگاه میکنم که دورتر روی تختی خواباندهاند. برای من است؟ همان که نُه ماه توی دلم به ذوق و عشق حملش کردم؟ گریهام شدیدتر میشود، مثل وقتی که روی حوضچهی گِلآلودی، آب زلال رها کنند، رقیق شدن قلبم را حس میکنم. چیزی که پیش از این هیچوقت تجربه نکردهام. انگار این درد شدید و وضعیت جدید دریچههای تازهای را در احساس و ادراکم گشوده است. ماما خرمایی به دهانم میگذارد و دلداریام میدهد: «مامان شدن همین شکلیه. پر از درد و خستگی؛ اما قشنگ، شیرین!» آغوشم را برایش باز میکنم. نوزاد من است، برای خود خودم. اشکهایم غم را پس زدهاند و خوشی را بغل گرفتهاند. مطمئنم حوضچهی کوچک قلبم زلال شده است!
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
۱۹:۱۵
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
۱۹:۱۶
۱۹:۵۰
۵:۱۵
۶:۳۳
۶:۴۸
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
۷:۴۹
۱۰:۰۷
بازارسال شده از KHAMENEI.IR
۱۰:۳۶
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
۱۲:۱۳
۱۴:۰۸
میگوید: «خب… مادر همیشه غمشون تو دلشونه، مقابل مردم چیزی بروز نمیدن. ولی خیلی سخته شرایطشون. درسته شهید دادن ولی…» بغضش میرسد پشت پلکهاش و به ثانیهای چشمخانهاش دریای سرخ میشود.
«شده بیقراری کنن؟»
«سر سجاده با روضه اشک میریزن… گاهی صدای گریهشون بلند میشه…»
به کوه نشسته روی ویلچر نگاه میکنم. شعری توی سرم میچرخد و برای عروس زمزمه میکنم: «من کوه ندیدهام چنین در جریان، من رود ندیدهام چنین پابرجا» دوتایی اشکهایمان را نچکیده پاک میکنیم.
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
۱۴:۴۶
۱۶:۱۶
خانه که آمدیم، من ماندم و مامان. مسئلهی اول آن بود که چطور پوشک بچه را عوض کنیم؟ از بچهداریِ مامان بیست سال گذشته بود. من هم که بچهی اولم بود. تنها راهی که به ذهنمان رسید این بود که پوشک جدید را مشابه پوشک قبلی ببندیم؛ اما دخترک آنقدر گریه و بیتابی کرد که یک کار سهدقیقهای، پانزده دقیقه طول کشید. چند ساعت بعد هم مهمانها از راه رسیدند. من و مامان با یک دستمان مهمانداری میکردیم و با دست دیگرمان کارهای بچه را انجام میدادیم.
حوصلهی نشستن کنار مهمانها را نداشتم. دوست نداشتم کسی بچه را بغل کند. هرکس دربارهی مناسب بودن لباس بچه نظری میداد. من، تحتتأثیر نظرات، هزار بار لباس گرم تنش کردم و درآوردم. کلافه شده بودم. درست نمیفهمیدم نیاز دخترم چیست. با خودم تکرار میکردم: «من مادر خوبی نمیشوم.»
شب وقتی خانه ساکت شد، خودم را به همسرم رساندم. هایهای گریه کردم که من چطور این بچه را بزرگ کنم؟ تا صبح خواب به چشمهایم نیامد. فردای آن روز از مامان خواستم بیشتر پیشم بماند؛ اما مامان هم بالاخره رفت. آن وقت من ماندم و زندگیام که خیلی بیشتر از تغییر چیدمان وسایل عوض شده بود. من ماندم و روزهای نیامده که ترسشان رهایم نمیکرد. برای خودم هم عجیب بود که چطور بعد از رفتن مامان، خیلی زود یاد گرفتم چطور پوشک بچه را عوض کنم؛ خیلی زود یاد گرفتم کی خوابش کنم و کدام گریهاش برای گرسنگی است. حالا که چند سال از مادر شدنم میگذرد، هنوز هم گاهی مادری کردن برایم ترسناک میشود؛ اما تجربهی روزهای اول یادم داد مادری کردن قویترین موجی است که میتواند از میان امواج ترس و نگرانی راهش را پیدا کند و به موقع خودش را به زنهایی شبیه به من برساند. ما زنهایی که زندگیمان پر از لحظاتی است که نمیدانیم چطور میگذرد اما مطمئنیم امدادهای غیبی به کمکمان میرسد.
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
۱۸:۲۴
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
۱۶:۰۶
درخت توی کوچه خمیده؛ اما تکیه داده به چناری محکم. دلم میخواهد، مثل همان درخت، کمی تکیه بدهم و دستهایم را بند کنم به چیزی که تکانم ندهد. بوی آویشن و عناب آشپزخانه را پُر کرده؛ انگار دستم را میان سرفهها و نفستنگیهای شهر میگیرد. سه لیوان را با دمنوش پر میکنم. بخار از لبهی لیوانها بالا میزند و با هوای سنگینِ خانه قاتی میشود. همین گرمای ساده نفسم را باز میکند. محمد داد میزند: «مامان فکر کنم بلد شدم.» وسط کلاس ایستاده جلوی آینه و لبولوچهاش را باز و بسته میکند. برمیگردد سمتم. سلام نظامی میدهد و میگوید: «ز مثل سرباز» برایش دست میزنم. ادامه میدهد: «ز مثل مامانِ زیبا.» اینبار بهتر ادا میکند. مثل خطی که بالاخره بیلرزش مینویسیاش.
لبخندش کوچک است؛ اما برقی دارد که روحم را از زیر هوای کدر میکشد بیرون. میخندم؛ نه بلند، نه مثل فیلمها، مثل جرعهای آب که فقط برای تر شدن لبهاست. مینشینم کنار بچهها. راهی برای ورود به داستانهایم ندارم. شخصیتها منتظرند؛ اما عجلهای نیست. حالا میفهمم بعضی چیزها هرگز خاموش نمیشوند؛ چیزی از من در نفس و صدای بچهها ادامه پیدا میکند، حتی اگر روزها از نوشتههایم دور بمانم. زندگیِ مادرانه گاهی مثل همین نشانهی «ز» است؛ اولش کجوکوله ادا میشود؛ اما کمکم جا میافتد. میدانم به نوشتههایم برمیگردم. به ایدهها، به خودم. شاید همین فردا، شاید هفتهی دیگر.
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
۱۸:۳۰