بیصدا ایستادم یه گوشه... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت...
- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود...
و خندید...با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم... زبانم درست نمیچرخید... - شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید...
همونطور که سجادهاش رو جمع میکرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت...- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم... علیالخصوص نماز صبح... مدام خواب میمونم... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم...
اون با خنده از نماز خوندنهای غلط و عجیبش میگفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن میشد...- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟...
- خانم کوتزینگه... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول میکنید؟ ... من واقعاً علاقهمندم با پسر شما و خانوادهتون آشنا بشم...
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم... - حال شما خوبه؟ ...
به خودم اومدم ... - بابت این جواب متأسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم...
این رو گفتم از جا بلند شدم...
ادامه دارد...
۱۷:۰۸
۱۷:۲۴
- اشکالی نداره... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم... شما میتونید استاد من باشید... هنوز نواقص زیادی دارم، ولی آدم صبوری هستم... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه... لازم نیست نگران من باشید... من به انتخاب شما احترام میگذارم...
دستم روی دستگیره خشک شده بود... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون...
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود... ناخواسته تصاویر و حرفها از جلوی چشمم عبور میکرد... سرم رو گذاشتم روی میز... - خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟...
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن... میخواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد... منتظر کسی بود...
زنگ در به صدا در اومد... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد... - آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می، کنید؟...
خندید...- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد...
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو... با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد...
- سلام مرد کوچک... من لروی هستم...
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تأثیر قرار داده بود...
ادامه دارد...
۱۹:۱۴
بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت...- ما رو ببخشید آقای هیتروش... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی میکردیم، اما همون طور که میدونید، دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه...
با دلخوری به پدرم نگاه کردم... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشمهاش داد میزد... مگه اشتباه میکنم؟...
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت...- منم همین طور... هر چند هنوز نتونستم کاملاً شراب رو ترک کنم... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه... نماز صبحم قضا میشه...
هر دوی ما با تعجب برگشتیم سمتش... من از اینکه هنوز شراب میخورد... و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه... و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم...
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم... خیلی سعی کردم چیزی نگم، اما داشتم منفجر میشدم ...
- شما هنوز شراب میخورید؟...
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب...- البته همون موقع هم زیاد نمیخوردم... ولی دیگه...
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت... - یه ماهه که مسلمان شدم... دارم ترک میکنم... سخت هست اما باید انجامش بدم...
تا با سر تأییدش کردم... دوباره هیجان زده شد...- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم... ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه...
راست میگفت ... لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود...
ادامه دارد...
۱۹:۱۷
پدرم هرچند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود... اما ازش خوشش میاومد... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالبترین شیوه ممکن گفت...
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت...- تو بالاخره کی میخوای ازدواج کنی؟...
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم... پشت سر هم سرفه میکردم ...
- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی...
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون...- ازدواج؟... با کی؟ ... - لروی... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم میسوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم...
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته... اما بدتر شد... پدرم رو کرد به آرتا...- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟...
با ناراحتی گفتم ... - پدر...
مکث کردم و ادامه دادم...- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت میکنید؟... من قصد ازدواج ندارم... خبری هم نیست...
- لروی اومد با من صحبت کرد... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی... و تو هم یه احمقی ...
ادامه دارد...
۲۰:۰۴
همونطور که سعی میکردم، خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه میکردم... با شنیدن کلمه احمق، جاخوردم...
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟...- نه... اون نجیبتر از این بود بگه... من دارم میگم تو یه احمقی... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده...و بعد رو کرد به آرتا و گفت...- مگه نه پسرم؟...
تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت... - من خیلی لروی رو دوست دارم... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه...
دیگه نمیفهمیدم باید از چی تعجب کنم... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم میشنیدم که...- آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد... ولی قرار بود که...
- من پدربزرگشم... نه پدرش... اون روز روزیه که بچهها پدر و شغل اونها رو معرفی میکنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود...
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم... مادرم میخندید ... پدرم غذاش رو میخورد... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود، تعریف میکرد... اینکه چطور با حرفزدنهای جالبش، کاری کرده بود که بچههای کلاس برای اون و آرتا دست بزنن... و من، فقط نگاه میکردم...
حرف زدنهای آرتا که تموم شد... پدرم همونطور که سرش پایین بود گفت... - خب، جوابت چیه؟..
ادامه دارد...
۱۷:۴۷
من بیشتر از هرچیز نگران آرتا بودم... ولی لروی چنان محبت اون رو بهدست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همینطور بود...
مهریه من، یه سفر کربلا شد... و ما به همراه خانوادههامون برای عقد به آلمان رفتیم... مرکز اسلامی امام علی (علیه السلام)...
مراسم کوچک و سادهای بود... عکاسمون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشینهای عکاسی درست میکرد... هر چند باز هم اخمهای پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکسهای یادگاری هم باز نشد ...
ما پای عقدنامه رو با اسمهای اسلامیمون امضا کردیم... هر چند به حرمت نامهایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد... با نام اونها و توسل به نامهای مبارک اونها ...
ادامه دارد...
✺⃟
پرش به قسمت اول #رمان ⇩https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
۱۹:۰۴
۱۹:۰۸
۱۹:۱۰
منبع: شبستان
۱۸:۴۳
منبع: شبستان
۱۸:۵۰
۱۶:۱۳
۱۵:۰۶
۱۸:۰۰
۱۸:۴۲
۲۱:۲۴
۲۰:۰۶
۱۹:۴۰
۱۷:۰۳
۱۹:۳۱