نماز، سخنرانی، ایراد خطبههای مهم سیاسی، رسیدگی به مشکلات معیشتی عقیدتی مردم، پاسخگویی به سؤالات شرعی، همه در مسجدالنبی اتفاق میافتاد.
مسجد یه واحد شهری کاملاً حیّ و پویا بود، مثل قلب آدمیزاد که زندگی رو تا دورترین مویرگهاش پمپاژ میکنه.مسجد، غبارآلود و بوگرفته، در انحصار سالخوردگان سرقفلیدار بیاعصاب نبود…
مسجد یه واحد شهری کاملاً حیّ و پویا بود، مثل قلب آدمیزاد که زندگی رو تا دورترین مویرگهاش پمپاژ میکنه.مسجد، غبارآلود و بوگرفته، در انحصار سالخوردگان سرقفلیدار بیاعصاب نبود…
۱۶:۰۸
میخوام توجه رو به این مهم جلب کنم که مسجد، خیلی مهم بود. مسجد، مرکز قدرت بود. حضور در این مسجد، تردد در این مسجد، زیستن حوالی این مسجد معنادار بود. به آدما عیار میداد.
ما یه روز خیلی تلخ در اواسط این داستان، به این بخش برمیگردیم و بهتون میگم «یادتونه گفتم مسجدالنبی خیلی مهم بود؟ حالا فهمیدید چرا؟»
ما یه روز خیلی تلخ در اواسط این داستان، به این بخش برمیگردیم و بهتون میگم «یادتونه گفتم مسجدالنبی خیلی مهم بود؟ حالا فهمیدید چرا؟»
۱۶:۰۸
تا اینکه یه روز خدا بی مقدمه زد زیر میز بازی بعضیا. گفت جمعش کنید.
پیامبر گفتن: «تموم خونههایی که یه درشون به مسجد وا میشه، باید اون در رو ببندن و دیگه به مسجد در مستقیم نداشته باشنهمه، جز یه خونهخونهٔ علیبنابیطالب و دخترم، فاطمه.»
اسم این ماجرا شد سدالابواب، یعنی بستهشدن درها.سدالابواب به برخی از صحابه خیلی گرون اومد. یه جورایی این شکلی بود که انگار پیامبر گفته شما شایستهٔ این قرب نیستید. اون خونهای که حق داره به خونهٔ خدا در مستقیم داشته باشه، فقط خونهٔ علیه و بس.علی هم که چیزی که زیاد داره، دشمن حسود…
پیامبر گفتن: «تموم خونههایی که یه درشون به مسجد وا میشه، باید اون در رو ببندن و دیگه به مسجد در مستقیم نداشته باشنهمه، جز یه خونهخونهٔ علیبنابیطالب و دخترم، فاطمه.»
اسم این ماجرا شد سدالابواب، یعنی بستهشدن درها.سدالابواب به برخی از صحابه خیلی گرون اومد. یه جورایی این شکلی بود که انگار پیامبر گفته شما شایستهٔ این قرب نیستید. اون خونهای که حق داره به خونهٔ خدا در مستقیم داشته باشه، فقط خونهٔ علیه و بس.علی هم که چیزی که زیاد داره، دشمن حسود…
۱۶:۰۸
صحابه رفتن پیش پیغمبر گلهگذاری که «چرا علی بله و چرا ما نه؟»پیامبر گفتن دستور سدالابواب از خدا رسیده. من از طرف خودم حرف نزدم. و ما ینطق عن الهوی.خدا تصمیم گرفته این فضیلت فقط از آن علی و فاطمه باشه.
۱۶:۰۸
«به علی سه خصلت عطا شد که دوست داشتم یکی از آنها برای من بود:
۱. پیامبر، فاطمه را به ازدواج او درآورد۲. او را در مسجد سکونت داد و حلال کرد برای او آنچه را که [تنها] برای خودش حلال بود۳. پرچم را در روز خیبر به دست او داد.»
عمربنخطاب گفت.
۱. پیامبر، فاطمه را به ازدواج او درآورد۲. او را در مسجد سکونت داد و حلال کرد برای او آنچه را که [تنها] برای خودش حلال بود۳. پرچم را در روز خیبر به دست او داد.»
عمربنخطاب گفت.
۱۶:۰۸
امیرالمؤمنین اگه بخوان برای دیدار پیغمبر به مسجد بیان، از همون تنها دری میان که به مسجد وا میشه.حضرت زهرا بخوان برای اقامهٔ نماز به مسجد بیان، از همون تنها دری میان که به مسجد باز مونده.و این رفتوآمدهای مکرر، خاره در چشم کسانی که خدا دستور داد در خونههاشونو از سمت مسجد ببندن…
۱۶:۰۹
جز خونهٔ خود پیامبر، فقط در یه خونه به مسجد پیامبر وا مونده بودهمون خونه رو آتیش زدن.
۱۶:۱۰
ما در دعای ندبه یه عمر این ماجرا رو خونده بودیم ها!
«وَ سَدَّالابوابَ الّا بابَه...»
بله. به این حسی که الان دارید میگن «خجالت از لوث و لقلقمهٔ زبان کردن مفاهیم بکر».فارسی سختش میشه«از کنار حرفای بزرگ، ساده و سرسری رد شدن»منم دارمش…
«وَ سَدَّالابوابَ الّا بابَه...»
بله. به این حسی که الان دارید میگن «خجالت از لوث و لقلقمهٔ زبان کردن مفاهیم بکر».فارسی سختش میشه«از کنار حرفای بزرگ، ساده و سرسری رد شدن»منم دارمش…
۱۶:۱۰
یه روزی بود که پنج نفر اومدن شورا گرفتن که حقی رو که به جور و ناحق، سالها از نفر ششم گرفته بودن، بهش برگردونن و چون اون نفر عزیز بازم زیر بار خواستههای ناحق اونا نرفت، حقشو بهش ندادن، خب؟اون روز توی اون شورا، اون نفر ششم ماجرای سدالابواب رو به یاد اون پنج نفر آورد و گفت:
«آیا در میان شما کسی هست که کتاب الهی ، او را پاک دانسته باشد تا جایی که پیامبر(ص)، درهای همه مهاجران را به مسجد بست و تنها درِ خانه من را باز گذاشت…؟»
و این یعنی، سدالابواب، تصدیق آیهٔ تطهیره.سند معصومیت و ولایت منه ای بیانصافها…
«آیا در میان شما کسی هست که کتاب الهی ، او را پاک دانسته باشد تا جایی که پیامبر(ص)، درهای همه مهاجران را به مسجد بست و تنها درِ خانه من را باز گذاشت…؟»
و این یعنی، سدالابواب، تصدیق آیهٔ تطهیره.سند معصومیت و ولایت منه ای بیانصافها…
۱۶:۱۱
حالا تازه قصهٔ مااز تنها خونهای که درش به مسجد بازه، شروع میشه.اینا همه مقدمه بودتا برسیم به زهرای مرضیه، هروقت از این در رد میشهو اتفاق عجیبی میفتهاتفاقی که هربار رخ میدهو تکراری هم نمیشه.
تا اینجا چطور بود؟
تا اینجا چطور بود؟
۱۶:۱۱
یادتونه اولاولای این روایت،رسم عرب جاهلی رو با هم مرور کردیم؟مردای سبیلدررفتهٔ شیکمگندهٔ عرقکردهای رو دیدیم که دختربچههاشونو زندهزنده خاک میکردن؟
۱۶:۱۱
بعد، خدا، محمد مصطفی و خدیجهٔ کبری رو به ما داد؛زنی که از فرط زیبایی و نستوهی روحش انگشتبهدهن موندیمو مردی که ظرافت یک زن رو میفهمید، اون هم در زمانهای که زن، «دشنام پست آفرینش» تلقی میشد…
۱۶:۱۳
۱۶:۱۴
حالا محمد مصطفی دختری دارهکه تنگ دل ماه خودش، کنار مرکز حکومت خودش زندگی میکنهخدا گفته در خونهش به مسجد وا بمونه و زیاد پیش میاد که پیامبر در ملأعام با دخترش مواجه شه.چرا زیاد پیش میادو چه رخ میده در این مواجهه؟خواهیم دید انشاءالله.
۱۹:۳۷
۱۹:۳۸
پایان بخش سوم روایت فاطمه
۱۹:۳۸
خواهشی دارم.به روایت فاطمه، مثل یک کتاب نگاه کنید. میدانم. تشنهٔ خواندن هستید، اما درنگ و تأمل هم لازم دارید. پس وسط روزمرگیها و بدوبدوها، گاه مینشینید سر حوصله، به اشتیاق شناختن پس بیشتر دوست داشتن، فصلی را میخوانید، دلتان انشاءالله تکانی میخورد، بارقهای در ذهن روشن میشود. بعد، وقتی دیگر، وسط فراموشیهای دیگر، باز کسی این کتاب را میدهد دستتان، میگوید فصل تازهای بخوان. اینطور، هم ذکر مکرر میشود، هم تشنگی بیشتر.خیال کنید سریالیست، قسمت جدیدش را به انتظار باید نشست. اینطور، من امان دارم که جهد کنم دقیق و ظریف بنویسم. سراسیمهنوشتن در شأن این روایت نیست. ممنون که درک میکنید فاطمیون.
۱۹:۳۸
همونجور که کارهای یلدا رو انجام میدین، این دعای عزیز سمات رو که مال دقایق آخر عصر جمعهست، با صدای محزون استاد فرهمند بشنویدو به روح بلند حاجحسن طهرانیمقدم که به این دعای شگفت مداومت داشت، صلوات بفرستید.
https://bonyadedoa.com/fa/audio/1126/دعای-سمات-با-صدای-استاد-فرهمند
https://bonyadedoa.com/fa/audio/1126/دعای-سمات-با-صدای-استاد-فرهمند
۱۳:۲۶
بسم الله الرحمن الرحیممن شب یلدا را دوست ندارم.
" />پرستو علیعسگرنجادنور چشمم، سلام.از همین اول، آخرش را بگویم؟ جایتان هیچ خالی نیست آقا!
بدون دیدنتان، آب از آب زندگی ما تکان نمیخورد.جمعه روز استراحت است، نه انتظار.جمعه روز برنامهریزی برای کوه و کلپچ و فوتبال است، نه ظهور.
من هرچه دوروبرم را نگاه میکنم -و اول از خودم شروع میکنم- میبینم شما احتمالِ نزدیک کسی نیستید. شما دورید آقا. جمعهٔ آمدنتان یک جایی ته دنیاست که انگار قرار نیست عمر ما به آن قد بدهد. انگار خاک بر دهان من، هیچ جمعهای محتمل نیستید تصدقتان. شما یک احتمال دورید که قرار نیست در زمانِ معاصر ما به وقوع بپیوندید انگار زبانم لال! سادهتر بگویم؟
چند نفر وقتی میمیرند، در همان آنِ آخر عمر، به جای دلواپسی اهل و عیال و مال، وحشتشان از این است که مردند و شما را ندیدند؟چند نفر وقتی تصادف میکنند، سکته میکنند، نفسشان بند میآید، بیتقلای وصیت و حلالیت، اولین ترسشان مردن بدون تماشای ظهور شماست؟چند نفر آخر روضه که «حاجات منظور» را ذکر میکنند، اول از همه شما را از خدا میخواهند، اما نه آنطور که لقلقهٔ زبان باشد، نه آنطور که طوطیوار دعای فرج را تکرار کنی و نفهمی کی به فراز آخرش رسیدی، که آنطور که آسیمهسری مضطر و بیقرار، بزرگترین حاجت عمرش را از خدا بخواهد…شما بزرگترین حاجت واقعی چند نفرید آقا؟
هزار سال است که روز مبادایمان رسیده.هزار سال است که بلندترین آرزوی جهان هستید و سیصدوسیزده نفر نبودهاند که شما را درست آرزو کنند.آدمخوبها آب رفتهاند آقا. ستونهای زمین یکییکی ریختند و دعاهای اصیل، خاموش شدند. به ما گفته بودند آخرالزمان همین شکلیست. گفته بودند برادرکشی مُد میشود، هشدار داده بودند که جای همهچیز عوض میشود، شهید و جلاد، قاتل و مقتول.
ما در بلندترین شب تاریخیم بیشما.ما هزار و اندیسال است در شب یلداییم آقاو من اصلاً این شب یلدا را دوست ندارم.
http://ble.ir/parastooasgarnejad
" />پرستو علیعسگرنجادنور چشمم، سلام.از همین اول، آخرش را بگویم؟ جایتان هیچ خالی نیست آقا!
بدون دیدنتان، آب از آب زندگی ما تکان نمیخورد.جمعه روز استراحت است، نه انتظار.جمعه روز برنامهریزی برای کوه و کلپچ و فوتبال است، نه ظهور.
من هرچه دوروبرم را نگاه میکنم -و اول از خودم شروع میکنم- میبینم شما احتمالِ نزدیک کسی نیستید. شما دورید آقا. جمعهٔ آمدنتان یک جایی ته دنیاست که انگار قرار نیست عمر ما به آن قد بدهد. انگار خاک بر دهان من، هیچ جمعهای محتمل نیستید تصدقتان. شما یک احتمال دورید که قرار نیست در زمانِ معاصر ما به وقوع بپیوندید انگار زبانم لال! سادهتر بگویم؟
چند نفر وقتی میمیرند، در همان آنِ آخر عمر، به جای دلواپسی اهل و عیال و مال، وحشتشان از این است که مردند و شما را ندیدند؟چند نفر وقتی تصادف میکنند، سکته میکنند، نفسشان بند میآید، بیتقلای وصیت و حلالیت، اولین ترسشان مردن بدون تماشای ظهور شماست؟چند نفر آخر روضه که «حاجات منظور» را ذکر میکنند، اول از همه شما را از خدا میخواهند، اما نه آنطور که لقلقهٔ زبان باشد، نه آنطور که طوطیوار دعای فرج را تکرار کنی و نفهمی کی به فراز آخرش رسیدی، که آنطور که آسیمهسری مضطر و بیقرار، بزرگترین حاجت عمرش را از خدا بخواهد…شما بزرگترین حاجت واقعی چند نفرید آقا؟
هزار سال است که روز مبادایمان رسیده.هزار سال است که بلندترین آرزوی جهان هستید و سیصدوسیزده نفر نبودهاند که شما را درست آرزو کنند.آدمخوبها آب رفتهاند آقا. ستونهای زمین یکییکی ریختند و دعاهای اصیل، خاموش شدند. به ما گفته بودند آخرالزمان همین شکلیست. گفته بودند برادرکشی مُد میشود، هشدار داده بودند که جای همهچیز عوض میشود، شهید و جلاد، قاتل و مقتول.
ما در بلندترین شب تاریخیم بیشما.ما هزار و اندیسال است در شب یلداییم آقاو من اصلاً این شب یلدا را دوست ندارم.
http://ble.ir/parastooasgarnejad
۱۴:۳۴
یلدای امسال، حافظ این مژده رو بهم داد:به عشق روی تو روزی که از جهان برومز تربتم بدمد سرخگل به جای گیاه
و من عاشق لالهٔ سرخم…
و من عاشق لالهٔ سرخم…
۲۰:۲۰