۱۹:۲۳
شهید توکل در مسیر کوه پیمایی
۱۹:۲۴
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آقامحمدرضا جدا ملاحت داشت. شیرین بود. در طول سالها آشنایی از دانشگاه و بعدا ایام آموزشی نظامی و بعدترها همکاری پاسداری و همزمان توفیق مصاحبت و رفتوآمد خانوادگی، من از او رفتار سبکی بهخاطر ندارم.
خندههایش آرامآرام بر صورتش نقش میبست. به قهقهه و پخشِ زمین شدن نمیکشید. خشم و عصبانیتش بهاندازه بود و از کوره در نمیرفت. گلایههایش از زمانه و دیگران و نامرادیها کم و کوتاه بود و به شکوه و شکایت نمیرسید. اهل نک و ناله نبود و در عینحال گوش شنوا برای درددلها داشت. در خردهگیری بر دیگران تند و تیز نبود و جانب انصاف را نگه میداشت.
در ایامِ آموزشِ نظامیِ پاسداری، ماه رمضان سال ۱۳۹۶ باهم قم بودیم. کلاسها غالبا مفید نبود. دادِ همه درآمدهبود. گرمای تابستان قم سختی ماه رمضان را دوچندان کردهبود. روی بچههای متاهل مثل آقامحمدرضا فشار زیادی بود. همهی اینها باعث شده بود بچهها در مواجهه با فرماندهان میانی و ارشد، بیمحابا باشند. همیشه صدایی به اعتراض بلند بود. خاطرم هست آقامحمدرضا خیلی از کلاسها را شرکت نمیکرد چون مفید نمیدانست، ولی جانب ادب و مراعات را هم فرونمیگذاشت. همیشه هم در برخوردهای انتقادی با اولیای امور، صریح و بهادب بود.
باز یادم هست آخرهای دورهی آموزشی پاسداری که کلاسهای نظری بود، استادی داشتیم که چند دهه بود بهروز نشدهبود. کهنسال بود و پر ادعا. بچهها رفتند با آقامحمدرضا صحبت کردند که او با زبان نرم و متینش با استاد سخن بگوید. که او هم چنین کرد و استاد تغییر رویه داد.
بهنظرم اینکه دیگران ما را با چه تصویرِ ذهنیای بهخاطر میآورند، خیلی حرفها در خود دارد. تصویرِ ذهنیِ من و بسیاری دوستان از آقامحمدرضا ملاحتِ اوست. او جدا شیرین بود و نرمخو.
نقل از عین. صاد
آقامحمدرضا جدا ملاحت داشت. شیرین بود. در طول سالها آشنایی از دانشگاه و بعدا ایام آموزشی نظامی و بعدترها همکاری پاسداری و همزمان توفیق مصاحبت و رفتوآمد خانوادگی، من از او رفتار سبکی بهخاطر ندارم.
خندههایش آرامآرام بر صورتش نقش میبست. به قهقهه و پخشِ زمین شدن نمیکشید. خشم و عصبانیتش بهاندازه بود و از کوره در نمیرفت. گلایههایش از زمانه و دیگران و نامرادیها کم و کوتاه بود و به شکوه و شکایت نمیرسید. اهل نک و ناله نبود و در عینحال گوش شنوا برای درددلها داشت. در خردهگیری بر دیگران تند و تیز نبود و جانب انصاف را نگه میداشت.
در ایامِ آموزشِ نظامیِ پاسداری، ماه رمضان سال ۱۳۹۶ باهم قم بودیم. کلاسها غالبا مفید نبود. دادِ همه درآمدهبود. گرمای تابستان قم سختی ماه رمضان را دوچندان کردهبود. روی بچههای متاهل مثل آقامحمدرضا فشار زیادی بود. همهی اینها باعث شده بود بچهها در مواجهه با فرماندهان میانی و ارشد، بیمحابا باشند. همیشه صدایی به اعتراض بلند بود. خاطرم هست آقامحمدرضا خیلی از کلاسها را شرکت نمیکرد چون مفید نمیدانست، ولی جانب ادب و مراعات را هم فرونمیگذاشت. همیشه هم در برخوردهای انتقادی با اولیای امور، صریح و بهادب بود.
باز یادم هست آخرهای دورهی آموزشی پاسداری که کلاسهای نظری بود، استادی داشتیم که چند دهه بود بهروز نشدهبود. کهنسال بود و پر ادعا. بچهها رفتند با آقامحمدرضا صحبت کردند که او با زبان نرم و متینش با استاد سخن بگوید. که او هم چنین کرد و استاد تغییر رویه داد.
بهنظرم اینکه دیگران ما را با چه تصویرِ ذهنیای بهخاطر میآورند، خیلی حرفها در خود دارد. تصویرِ ذهنیِ من و بسیاری دوستان از آقامحمدرضا ملاحتِ اوست. او جدا شیرین بود و نرمخو.
نقل از عین. صاد
۲۰:۳۶
رفیق روزهای سخت
من با محمدرضا تو حوزه آشنا شدم از همون اول عاشق ادب و معرفت و البته لهجه قشنگش شدماز نظر من محمدرضا و مرحوم آژینی از همون اول تافته جدا بافته ای بودندبه قول رفقا محمد رضا واقعاً تو نظم و مرتب بودن جزء خاص ترین های مجموعه بودیعنی اگر کاری بهش میسپردی و قبول میکرد خیالت تمام و کمال راحت بودهمیشه با لحن قشنگ آباده ای بهم میگفت ما شهرستانیها خوش مرامیم اگر کمک میخوای بهم بگومحمدرضا همجوره برای بچههای واحد پشتیبانی عشق بود سراسر ادب بود وبامرام گوش شنوا داشت و حسابی سنگ صبور بودو البته بامعرفت!!میدونید چرا انقدر به معرفت و مرام محمدرضا تأکید دارم ؟چون غمخوار همه ی رفقاش بود اگر کسی مشکلی براش پیدا میشد مستقیم و غیرمستقیم پیگیر مشکلش میشد تهش اگرم کاری از دستش بر نمی آمد میرفت دورش رو میگرفت و به هر طریقی که میتونست سعی میکرد طرف رو از حالت دمقی خارج کنهبی تفاوت نبود مرد بود...محمدرضا رگ غیرتش تو رفاقت خیلی بالا بودبا کل هیکل و لباسش ۶۰کیلو وزن نداشتولی قد دنیا معرفت و مرام بودمن خودم همیشه رفقام رو از روی مرام و معرفتشون میسنجیدممحمدرضا ادا و لب و دهن نبود مرد میدون بودرفاقت من و محمدرضا از مدرسه بهان شروع شد ولی تا قیام قیامت برام رفیقه
خیلی اوقات که خسته از کار برمی گشتم سمت مجموعه دنبال محمدرضا بودم تا باهاش حالم خوب بشه خیلی اوقات هم با هم تو مجموعه راه میرفتیم و کلی گپ میزدیم و حسابی حالم خوش میشد بهش عادت کرده بودممحمدرضا برای من حکم فقط رفیق نبود بلکه داداشیم بودخیلی باعث حال خوبم بود یه تنه کل درد دل و بار غم و غصه آدم رو میکشید من و محمد رضا تقریباً تو یه تایم از حوزه خارج شدیم یه مدتی نداشتمش و ازش بیخبر بودم که از یکی از رفقا جویای حالش شدم گفت رفته دوره پاسداری اون زمان حالم خراب بود که محمد رضا رو نداشتم هر چند که بعد ها به واسطهی ازدواجش بچه محل شدیم دوباره قرار محلی داشتیم ایام اربعین شده بود و حسابی دل کنده مشایه شدموبدون هیچ برنامه ی قبلی راهی کشور عراق شدموزنم از دستم در رفته بود اضافه وزن پیدا کرده بودم و یه پای علیل که از قبل آسیب دیده بود هم داشتم که تاب و توان وزنم رو نداشت واسه همین یه عصای چوبی همراه خودم بردمگفتم بادا باد میرم و میزنم به مسیر و حال و هوای خوبان جاده عشق و میبینم و حالم جفت و جور میشه عادتم بود تنها سفر کنم خاصه تو مسیر مشایه رونه اینکه فاز عرفانی برم دارهنهفقط بخاطر اینکه کمتر حرف بزنم و حواسم رو جفت و جور مسیر وحالش باشهچون پرحرفی زیاد داشتم
رسیدم نجف و رفتم تو حرم آقا جان امیرالمومنین علی جان (ع)اذن بگیرم و کنار سایه ی زوار الحسین (ع) و خوبان راهی کربلا بشم قربون حرمت علی(ع) جان که وقتی زائرت تو صحن و سرات تاب هم میخوره غم از دل میبری
هر کی رو میدیدی با رفقا و بچه محل هاشون داشتند آماده حرکت میشدند که گفتم علی جان خودت هوام رو داشته باشو کمک کن پام اذیتم نکنه تو همین حال و احوال بودم یه صدای آشنا و شیرین از پشت سر خورد به گوشم و اسمم رو صدا زد صدا صدای رفیق بامعرفت و بامرام بودآره رفقا صدای محمدرضا بودبا همون صدا و لهجه قند تو دلم آب شدهمچین تو بغل گرفتمش که انگاری دنیا رو بهم دادن یعنی هیچکس و هیچ چیز نمی تونست انقدر حالم رو خوب کنه بعد از کلی گله گذاری از نداشتنش و حال و احوال متوجه شدم محمدرضا هم تنها عازم سفر شده همینکه تو دستم عصای چوبی رو دید گفت حاجی باز پات که داره ادا در میاره منکه دیگه از خوشحالی دیدن محمدرضا روی زمین نبودم گفتم داداش فدای سرت همینکه تو رو دیدم نصف دردش رفتنصف دیگه ش هم خب تو هستی جمع و جورم میکنی 🥹جنس رفاقت من و محمدرضا تو دلی بود یعنی خیلی برای هم درد دل میکردیم و صندوق اسرار هم شده بودیمهزاران بار میگم محمد رضا خیلی مرد بود
رفقا همه از تقوا و ملاحت و صفات معنوی محمدرضا خاطره گفتن ولی برای امثال ما بچه پایین شهری هارفیق یعنی کسی که مرام و معرفت داشته باشه ومشتی باشه که داداشم محمدرضا همش رو داشت و خیلی خوبش هم داشت
ببخشید هی میپرم این ور و اونور حالم خراب رفیق بهتر از برادرم شده 

رفیقم نذاشت با اون احوال تو مسیر تنها باشم با اینکه مطمئن بودم که میخواست تنها مشایه رو طی کنه بهش گفتم داداش شما برو من خودم پشت سر نم نم میام که با همون لحن و لهجه به شوخی و تبسم معروفش گفت اگر آماده ای راه بیفتیم که بایدلنگان لنگان بریم کربلا 🥹
خلاصه این رفیق همچی تموم حسابی بار سنگینی روح و جسم رفیقش رو بدوش کشید و تا یه عمر من رو مدیون خودش کردمحمدرضا دستگیر و همسفر رفیق عاجزش که حدود دو برابر وزن خودش وزن داشت شد و بدون اینکه ذره ای به روش بیاره و همراهیش کردمسیر مشایه همینجور یش سخت و طاقت فرسا بود ولی باور کنید محمدرضا یک لحظه هم تنهام نذاشت و ازم غافل نشد.و حسابی به من توجه میکرد و آروم آروم من رو همراهی میکرد خیلی اوقات که کم میآورم دل
من با محمدرضا تو حوزه آشنا شدم از همون اول عاشق ادب و معرفت و البته لهجه قشنگش شدماز نظر من محمدرضا و مرحوم آژینی از همون اول تافته جدا بافته ای بودندبه قول رفقا محمد رضا واقعاً تو نظم و مرتب بودن جزء خاص ترین های مجموعه بودیعنی اگر کاری بهش میسپردی و قبول میکرد خیالت تمام و کمال راحت بودهمیشه با لحن قشنگ آباده ای بهم میگفت ما شهرستانیها خوش مرامیم اگر کمک میخوای بهم بگومحمدرضا همجوره برای بچههای واحد پشتیبانی عشق بود سراسر ادب بود وبامرام گوش شنوا داشت و حسابی سنگ صبور بودو البته بامعرفت!!میدونید چرا انقدر به معرفت و مرام محمدرضا تأکید دارم ؟چون غمخوار همه ی رفقاش بود اگر کسی مشکلی براش پیدا میشد مستقیم و غیرمستقیم پیگیر مشکلش میشد تهش اگرم کاری از دستش بر نمی آمد میرفت دورش رو میگرفت و به هر طریقی که میتونست سعی میکرد طرف رو از حالت دمقی خارج کنهبی تفاوت نبود مرد بود...محمدرضا رگ غیرتش تو رفاقت خیلی بالا بودبا کل هیکل و لباسش ۶۰کیلو وزن نداشتولی قد دنیا معرفت و مرام بودمن خودم همیشه رفقام رو از روی مرام و معرفتشون میسنجیدممحمدرضا ادا و لب و دهن نبود مرد میدون بودرفاقت من و محمدرضا از مدرسه بهان شروع شد ولی تا قیام قیامت برام رفیقه
۵:۱۸
دل به دلم میداد و نمیذاشت حالم بد بشه محمدرضا کوه ادب و معرفت و مرام بودآره رفقا محمد رضا رفیق روزهای سخت بودیه رفیق و داداشیه همچی تموم رفقا محمد رضا هنوزم اهل گوش کردن درد دل رفقاشه سعی کنید حتماً بهش تو قطعه ۴۲ سر بزنید منکه بیشتر از قبل دارمش و هر وقت دلتنگ و ناخوش احوال میشم میرم پیشش و حسابی براش صحبت و درد و دل میکنمالان هم امدم کنار رفیقم و حسابی باهاش صفا و دل و روحی سبک کردمرفقا محمدرضا خیلی بیشتر از قبل هست دستش هم بازه و حسابی کار از دستش بر میاد یه رفیق شهرستانیه خوب و با مرام ومعرفت 

یاد همون جمله معروفش میافتم که میگفت ( ما شهرستانیها خوش مرامیم اگر کمک میخوای بهم بگو )

رفقا از خودش خواستم از شما هم میخوام که عاجزانه برای منم دعا کنید عاقبت من هم مثل داداش و رفیق با معرفتم ختم به شهادت بشه و خودش دستم رو باز بگیرهمثل همونجوری که در مسیر مشایه گرفت 


نقل از یکی از دوستان فرمودن اسمشون رو نگم
نقل از یکی از دوستان فرمودن اسمشون رو نگم
۵:۲۲
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب استدادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
۹:۵۹
یازده سال پیش در چنین روزی(۲۱ شهریور ماه) من و محمدرضا، ما شدیمازدواجی که خیلی زود پا گرفت، از زمان خواستگاری تا عقد کلا یک ماه طول کشید، با اینکه ما فامیل بودیم ولی اینطوری هم نبود که خیلی همدیگه رو دیده باشیم، قبل ازدواج خیلی کم هم کلام شده بودیم. حتی بعدتر محمدرضا میگفت چون شما دختر مجرد خونه بودید من معذب بودم که بخوام خونهی شما رفت و آمد کنم.خلاصه با همهی اینها قسمت ما باهم بود، و الحمدلله بابت این قسمت
عقد ما رو حاج آقای قاسمیان خوندن، و بعد از عقد اولین جایی که باهم رفتیم بهشت زهرا بود، باهم رفتیم قطعه ۴۰(قطعهی سرداران بی پلاک)
محمدرضا ساده بود، ساده و خودمونی، ساده و دوست داشتنی🥰 اهل کافه رفتن نبود، ولی ساده محبت میکرد، از همون بهشت زهرا که برمیگشتیم یه آبمیوه خرید و توی ماشین خوردیم.
حالا امسال یازدهمین سالگرد عقدمون رو دوباره توی بهشت زهرا گرفتیم، اینبار قطعه ۴۲.تا همیشه جات کنارم خالی میمونه، هرچقدر همهی عالم به من محبت کنن، جای محبت های ساده و دوست داشتنی تو رو نمیگیره
هوای ما رو داشته باش
عقد ما رو حاج آقای قاسمیان خوندن، و بعد از عقد اولین جایی که باهم رفتیم بهشت زهرا بود، باهم رفتیم قطعه ۴۰(قطعهی سرداران بی پلاک)
محمدرضا ساده بود، ساده و خودمونی، ساده و دوست داشتنی🥰 اهل کافه رفتن نبود، ولی ساده محبت میکرد، از همون بهشت زهرا که برمیگشتیم یه آبمیوه خرید و توی ماشین خوردیم.
حالا امسال یازدهمین سالگرد عقدمون رو دوباره توی بهشت زهرا گرفتیم، اینبار قطعه ۴۲.تا همیشه جات کنارم خالی میمونه، هرچقدر همهی عالم به من محبت کنن، جای محبت های ساده و دوست داشتنی تو رو نمیگیره
۱۶:۴۵
از همون ماههای اول شروع مدرسه علمیه مشکات در مدرسه بهان، بروبچههای ورزشکار برنامههای کوه رو راه انداختن. خیلیها توی جمع اهل ورزش بودن؛ (محمدرضا) توکل، (مهدی) سلامت، (محمد جواد) قائمی، (امیرحسین) صداقت نژاد و خیلیهای دیگر. اما برنامههای کوه و کوهنوردی بیشتر تو حوزه استحفاظی جواد (قائمی) بود. انصافا هم توی کوه چابک و تیز و بز بود. برنامههای کوه به همت همه بچهها خوب و نسبتا منظم برگزار میشد و تقریبا هر هفته یه برنامه کوهپیمایی داشتیم و با مشارکت خوبی هم برگزار میشد. با این حال من اصلا تمایلی به کوه و کوهنوردی نداشتم و علی رغم تشویق و دعوتهای جواد و صمیمتی که بین ما بود، تا قبل از برنامه چین کلاغ فقط تو یک برنامه دیگه شرکت کرده بودم. توی حجرهها، تختامون دوطبقه بود و تخت جواد پایین تخت من. تخت دوطبقه ما چسبیده به پنجرهای بود که منظره شمال تهران توش خیلی خوب دیده میشد.یکبار جواد از طبقه پایین اومد بالا و با لحن آرومی به من گفت: ببین حجت، اونجا رو نگاه کن (چشماش رو ریز کرد و جایی روی کوههای شمال تهران رو به من نشون داد). این هفته میخوایم بریم چین کلاغ. اونجاست! خیلی هم کوه سبکیه. اصلا کوه نیست بیشتر پیاده رویه و ...خلاصه اونقدر گفت و گفت که تصمیم گرفتم که اون هفته منم توی برنامه شرکت کنم.احتمالا به خاطر همین سبُک بودن برنامه، اون هفته خیلی از بچهها (طلبههای دوره 1 مشکات) آمدن. با ماشینهای خودمون رفته بودیم. آخرین جایی که میشد پارک کردیم و با جمعیتی حدود سی نفر برنامه کوهپیمایی ما شروع شد. بیست دقیقه یا نیم ساعت در یک مسیر کاملا بی آب و علف پیاده روی سادهای داشتیم که رسیدیم به یک نشیب و فرو رفتگی کوچیک. جایی که انگار بعضی وقتا، زمانی که بارونی بیاد، رودی جاری میشه. تقریبا وسط همین فرورفتگی یک درخت کاملا خشک و نسبتا بلند بود. ارتفاع درخت از زمین تا نوک درخت شاید هشت متر یا بیشتر بود. شاید به خاطر استراحت شاید هم به خاطر اینکه همه جمع بشیم، اونجا توقف کرده بودیم و از این توقف دو سه دقیقه بیشتر نگذشته بود که یهو صدای محمدرضا (توکل) با شادی و هیجان از بالای درخت آمد. یادم نیست چی گفت یا چه صدایی درآورد اما هدفش اعلام فتح درخت بود. اصلا نفهمیدیم که کِی و با چه سرعتی از درخت رفته بود بالا! آخه همین تازه رسیده بودیم و همین سرعت عمل محمدرضا به باحال بودن این فتح اضافه میکرد. چشمتون روز بد نبینه، از لحظهای که متوجه حضور محمد رضا بالای درخت شدیم فکر نمیکنم حتی چند ثانیه گذشت. به نظرم محمد رضا میخواست خیلی سریع برگرده پایین اما هم زمان با چرخیدن محمد رضا برای اینکه شروع به پایین آمدن کنه یک دفعه شاخه خشک زیر پاش شکست و از ارتفاع حدود پنج شش متری (شاید هم بیشتر) به پشت به زمین افتاد. اون لحظات رو کاملا یادمه. همه ساکت شدن و گفتگو و خنده و سر و صدایی که بود جای خودش رو به یک سکوت غم انگیز و همراه با اضطراب داد. هنوز نمیدونستیم چه اتفاقی برای محمدرضا افتاده. همه با عجله به سمت محمدرضا حرکت کردیم. خبر خوب این بود که سر محمد رضا به جایی برخورد نکرده بود. اما خبر بد این بود که محمد رضا از پشت و با کمر روی یک تخته سنگ افتاده بود. خوشبختانه محمد رضا یک کوله پشتی پشتش داشت و امیدوار بودیم این کولهپشتی کمی از شدت ضربه کم کرده باشه. محمدرضا خیلی زود حالش جا آمد و کاملا هوشیار شد. خوشبختانه چون ضربه به سرش نخورده بود از هوش نرفته بود اما جرأت اینکه تکونش بدیم هم نداشیتم. بعد از چند دقیقه محمدرضا حالش کمی بهتر شد و مثل همیشه، البته همراه درد، خوشرویی خودش رو به همه نشون داد و سعی میکرد با صحبتاش نگرانی بقیه رو برطرف کنه. با غلامحسین (اسماعیل زاده) و امیررضا (صفاریان) و چند نفر دیگه که یادم نیست کیا بودن، محمد رضا رو آوردیم جایی که ماشینها بودن و تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان بقیةالله . محمدرضا در این سانحه دستش و مهره کمرش و شکست. اگرچه شکستگی دست محمدرضا زود خوب شد، شکستگی کمرش هم تا مدتها و بعد از عمل ستون فقرات اذیتش کرد و هم مشکلات دیگهای در سالهای بعد مثل پذیرش تو سپاه براش بوجود آورد. انشاءالله ادامه داره.....
سعی کردم این اتفاق رو خیلی خلاصه تا این جا بیان کنم چون احساس میکنم رفتار و سلوک محمدرضا از لحظهای که افتاد، زمانی که برش گردوندیم پیش ماشینها، تو بیمارستان، قبل و بعد از عمل، زمانی که با کمر شکسته و جراحی شده در کلاسها شرکت میکرد و همچنان سرزنده و قوی و خوشمشرب بود بسیار آموزنده است.
نقل از اقای حجت اجودی
سعی کردم این اتفاق رو خیلی خلاصه تا این جا بیان کنم چون احساس میکنم رفتار و سلوک محمدرضا از لحظهای که افتاد، زمانی که برش گردوندیم پیش ماشینها، تو بیمارستان، قبل و بعد از عمل، زمانی که با کمر شکسته و جراحی شده در کلاسها شرکت میکرد و همچنان سرزنده و قوی و خوشمشرب بود بسیار آموزنده است.
نقل از اقای حجت اجودی
۵:۱۷
اوائلی که قم ساکن شده بودم،به توکل زنگ زدم گفتم به خاطر شرایط خانوادگی هر هفته میام تهران ولی رفت و امد یه کم سخته برام.توکل گفت چقد تو راهی گفتم حدود دو ساعت.گفت من بعضی روزها ۳،۴ ساعت رفت و برگشتم به خونه طول میکشه(اون موقعی بود که خونشون نزدیک خیابان ایران و توی طرح ترافیک بود) بعد گفت تو هفته ای دو تا دو ساعت تو راهی من هر روز اینجوری ام.بعد گفت خدا رو شکر کن پیش حضرت معصومه سلام الله علیها هستی،توی شهر قم ترافیک هم نداره.اینقدر حرفش روم اثر داشت تا یه مدت طولانی رفت و امد هفتگی به تهران برام اصلا سخت نبود.گاهی توکل با یه حرف به ظاهر کوچک و یه همراهی اثر بزرگی روی ادامه راه آدم میذاشت.یادم نمیره هر بار که با هم صحبت میکردیم میگفت خیلی دوست داشتم حوزه رو ادامه بدم ولی شرایطم جور نبود.یه بار بهش گفتم خواب دیدم دوباره اومدی حوزه و طلبه شدی خندید،چیزی نگفت.حدود دو،سه هفته قبل موقع شروع سال تحصیلی جدید وقتی در ساختمان ورودی حوزه رو باز کردم عکسش رو،روی تابلو دیدم.اومده بود حوزه ولی برای تذکر و دستگیری.
۲۰:۲۱
۲۰:۲۳
یه بار توکل تعریف میکرد که با یکی از بچه های دانشگاه دعواش شده بود. میگفت توی خوابگاه سر یه موضوعی با هم،با صدای بلند بحث میکردیم.بعد توکل گفت وسط بحث، اون بنده خدا یهدفعه گفت:«این نکته ای که الان گفتی درسته».کل حرف توکل رو قبول نکرده بود ولی اون نکته رو قبول کرده بود.توکل خیلی از این برخورد اون بنده خدا خوشش اومده بود وقتی برای من داشت تعریف میکرد دو،سه سال از اون ماجرا گذشته بود.اون دعوا و موضوعش هم دیگه برای توکل مهم نبود ولی از این حق پذیری طرف مقابل وسط اون دعوا خیلی خوشش اومده بود و هنوز توی ذهنش مونده بود.خود توکل هم این ویژگی توش خیلی پر رنگ بود.
صلی الله علیک یا اباعبدالله(هر کی دوست داشت سه بار از طرف شهید این سلام رو بده)
صلی الله علیک یا اباعبدالله(هر کی دوست داشت سه بار از طرف شهید این سلام رو بده)
۱:۴۴
آدمی همان است که میخواند.
آقا محمدرضا اهلِ مطالعه بود. مطالعاتی متنوع و چندجانبه. یک سرش به رشتهی دانشگاهیاش میکشید و یک طرفش به ایام درسهای حوزه. دغدغههای تربیتیِ شخصی و خانوادگی هم که همیشه داشت.
این اهل مطالعه بودن و تنوع مطالعاتی و دغدغهمندی، گفتوگوهایی خاطرهانگیز رقم میزد. گفتوگوهای ما در محل کار، اغلب بعد از نمازِ ظهر و عصر بود تا وقتِ نهار. گفتوگوهایی پربار و مفید.
«*فرهنگِ جامعِ سخنانِ امامحسین علیهالسلام*» را محرم و صفر دو سال پیش میخواند. دو سه سال قبلتر که کارش در محلکار مربوط به آمریکا شدهبود، کتاب «*آمریکا*»ی بودریار را خواندهبود. کتاب «*من*» تامپسون را هم برای یک سلسله سوالات شخصی داشت میخواند که به رحمت خدا رفت. خدایش بیامرزاد که میخواند و میفهمید و در کار میکرد و فروتن بود.
سین صاد
آقا محمدرضا اهلِ مطالعه بود. مطالعاتی متنوع و چندجانبه. یک سرش به رشتهی دانشگاهیاش میکشید و یک طرفش به ایام درسهای حوزه. دغدغههای تربیتیِ شخصی و خانوادگی هم که همیشه داشت.
این اهل مطالعه بودن و تنوع مطالعاتی و دغدغهمندی، گفتوگوهایی خاطرهانگیز رقم میزد. گفتوگوهای ما در محل کار، اغلب بعد از نمازِ ظهر و عصر بود تا وقتِ نهار. گفتوگوهایی پربار و مفید.
«*فرهنگِ جامعِ سخنانِ امامحسین علیهالسلام*» را محرم و صفر دو سال پیش میخواند. دو سه سال قبلتر که کارش در محلکار مربوط به آمریکا شدهبود، کتاب «*آمریکا*»ی بودریار را خواندهبود. کتاب «*من*» تامپسون را هم برای یک سلسله سوالات شخصی داشت میخواند که به رحمت خدا رفت. خدایش بیامرزاد که میخواند و میفهمید و در کار میکرد و فروتن بود.
سین صاد
۱۰:۵۱
۱۰:۵۱
۱۰:۵۱
دفعه قبلی که توکل رو توی مدرسه دارالشفاء قم دیدم سال ۸۹ بود،برای یه سری مصاحبه که یکیش مصاحبه روانشناختی بود اومده بودیم.مصاحبه که تموم شد با خنده گفت دعا کن تو این مصاحبه رد نشیم بعدا نگن اینا دیونه بودن
.صلی الله علیک یا ابا عبدالله(هر کی دوست داشت سه بار از طرف شهید بگه)
۱۷:۱۴
سایهاش روی مزار شهید افتاده بود…یاد حدیث پیامبر رحمت افتاد که فرمودند:«المؤمنُ مأوَى أخیهِ المؤمن»«مؤمن، پناه و سایهبان برادر مؤمن است.»
در دلش گفت:«اگر مؤمن پناه مؤمن است،پس شهید چقدر دلها را زیر سایهاش میگیرد…»
در دلش گفت:«اگر مؤمن پناه مؤمن است،پس شهید چقدر دلها را زیر سایهاش میگیرد…»
۱۷:۵۴
محمدرضا همیشه می گفت آدم وقتی ازدواج می کنه، تازه روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) رو می فهمه، تازه می فهمه چی گذشته به حضرت زهرا و امیرالمومنین
ان شاالله شفیع ما باشه 
نقل از همسر محترم شهید
نقل از همسر محترم شهید
۲:۱۵
صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها رو به نیابت از تمام شهدا از بدو خلقت تاکنون، امام شهدا، شهدای جنگ ۱۲ روزه، خصوصا آقا محمدرضا بخونیم
۲:۱۷
رفیق اش نگاهش کرد و گفت:چقدر دلم برای آرامش لبخندت تنگ شده بود...
۵:۵۰
یه سری توکل اومده بود قم،شب رو خونه محبوبی مهمان بودن.من(یاوری) و حجت اجودی رو هم محبوبی دعوت کرده بود.
بعد شام حجت اجودی شروع کرد ترس هایی که توی زندگی اش تجربه کرده بود رو تعریف میکرد واقعا هم قشنگ تعریف میکرد توکل با یا ذوق خاصی گوش میداد.برق نگاهش موقع گوش دادن به صحبت های حجت رو هنوز یادمه.فردا صبحش با محبوبی و توکل رفتیم استخر آب و تاب.توی استخر توکل یه چیزی گفت خیلی جالب بود،گفت من قبلا یه مسئله ای توی زندگیم داشتم که الان درست شده و حل شده.و اگه این شناختی که الان از جوانب مسئله دارم رو قبلا داشتم راحتتر باهاش کنار میومدم چون میدنستم به مرور درست میشه.
حرف توکل خیلی ساده بود اما انگار عمق تجربه ی یک انسان پشت اون حرف ایستاده بود.خیلی حرفش به دلم نشست.
بعد شام حجت اجودی شروع کرد ترس هایی که توی زندگی اش تجربه کرده بود رو تعریف میکرد واقعا هم قشنگ تعریف میکرد توکل با یا ذوق خاصی گوش میداد.برق نگاهش موقع گوش دادن به صحبت های حجت رو هنوز یادمه.فردا صبحش با محبوبی و توکل رفتیم استخر آب و تاب.توی استخر توکل یه چیزی گفت خیلی جالب بود،گفت من قبلا یه مسئله ای توی زندگیم داشتم که الان درست شده و حل شده.و اگه این شناختی که الان از جوانب مسئله دارم رو قبلا داشتم راحتتر باهاش کنار میومدم چون میدنستم به مرور درست میشه.
حرف توکل خیلی ساده بود اما انگار عمق تجربه ی یک انسان پشت اون حرف ایستاده بود.خیلی حرفش به دلم نشست.
۲۰:۲۲