بزرگی گفته است:
چهـار خوي از نـادانی است.
خشم گرفتن بر آن که خـاطرت از او خشـنود نیست.
هم نشـینی بـا کسـی که همتاي او نیستی.
اظهار نیازمندي نزد کسی که تو را بی نیاز نمی سازد
و سخن گفتن بیهوده.https://eitaa.com/golbaran1752
چهـار خوي از نـادانی است.
۲۱:۰۶
نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام اینپا و آنپا میکرد،
نانوا به او گفت:چرا اینقدر نگرانی؟گفت:گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم،میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!نانوا گفت:چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟گفت:سپردهام،اما او خدای«گرگها»هم هست.
https://eitaa.com/golbaran1752
https://eitaa.com/golbaran1752
۲:۳۲
درمان چاقی
پادشاهى با عدالت به مرضى دچار شد كه بدنش گوشت زيادى آورد و بى حد چاق شد، به حدى كه قادر به حركت نبود. روزى وزراء و امراء كشور براى معالجه او به نزد پزشكان و حكيمان رفتند و آنها را آوردند ولى آنها از معالجه عاجز ماندند تا آنكه شخص خردمند و حكيمى به آنان گفت : داروى سلطان نزد من است . همگى خوشحال شدند، و او را بخدمت سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت ، گفت : سلطان تا چهل روز ديگر مى ميرد، اگر سلطان بعد چهل روز زنده بود او را معالجه مى كنم .
سلطان اين كلام را شنيد لرزه بر تن او افتاد و هر روز بخاطر اين غم و ترس از مرگ ، لاغر و ضعيف مى شد تا آنكه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولى و متعادل شد.آن خردمند را آوردند و عرض كرد: من در استنباط خود خطا كرده بودم و حكم درست نبود؛ آنگاه رو به وزراء نمود و گفت : اين دستور تمهيد و مقدمه اى بود براى رفع بيمارى سلطان و هيچ نسخه اى در ميان نيست . پس او را جايزه بسيار عطا كردند.https://eitaa.com/golbaran1752
پادشاهى با عدالت به مرضى دچار شد كه بدنش گوشت زيادى آورد و بى حد چاق شد، به حدى كه قادر به حركت نبود. روزى وزراء و امراء كشور براى معالجه او به نزد پزشكان و حكيمان رفتند و آنها را آوردند ولى آنها از معالجه عاجز ماندند تا آنكه شخص خردمند و حكيمى به آنان گفت : داروى سلطان نزد من است . همگى خوشحال شدند، و او را بخدمت سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت ، گفت : سلطان تا چهل روز ديگر مى ميرد، اگر سلطان بعد چهل روز زنده بود او را معالجه مى كنم .
سلطان اين كلام را شنيد لرزه بر تن او افتاد و هر روز بخاطر اين غم و ترس از مرگ ، لاغر و ضعيف مى شد تا آنكه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولى و متعادل شد.آن خردمند را آوردند و عرض كرد: من در استنباط خود خطا كرده بودم و حكم درست نبود؛ آنگاه رو به وزراء نمود و گفت : اين دستور تمهيد و مقدمه اى بود براى رفع بيمارى سلطان و هيچ نسخه اى در ميان نيست . پس او را جايزه بسيار عطا كردند.https://eitaa.com/golbaran1752
۲۰:۰۳
داستانک کشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر می كرد. تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد. اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.اتفاقا آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایه هایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانه اش برد و گفت:« خدایا، امسال تمام زراعت مال من. سال بعد همه اش مال تو.»از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت:« ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم.»سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه ی شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز میكرد كه:« خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه ی گندمها را در راہ تو بدهم.»همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانه ای رسید. خرهارا راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد. مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:های های خدا، گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟
در مذمت طمع
هرکه را باشد طمع الکن شودبا طمع کی چشم و دل روشن شود پیش چشم او خیال جاہ و زرهمچنان باشد که موی اندر بصرhttps://eitaa.com/golbaran1752
در مذمت طمع
هرکه را باشد طمع الکن شودبا طمع کی چشم و دل روشن شود پیش چشم او خیال جاہ و زرهمچنان باشد که موی اندر بصرhttps://eitaa.com/golbaran1752
۲۰:۵۸
حکایتپیرمرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خردههای طلا را وزن کنم. همسایهاش که مرد دور اندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو میخواهم و تو میگویی غربال نداری، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دستهای لرزان خود چون خواهی خردههای زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع آوری آنها جاروب خواهی خواست و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.
هر که اول بنگرد پایان کار اندر آخر، او نگردد شرمسارhttps://eitaa.com/golbaran1752
هر که اول بنگرد پایان کار اندر آخر، او نگردد شرمسارhttps://eitaa.com/golbaran1752
۲۲:۱۷
از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍمي؟
گفت:ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪگي ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
-دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد؛ ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!-دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند؛ ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!-دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!-دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!-دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشودﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 اصل ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ کنید.
خدایا ما را از لغزش ها و فتنه های آخرالزمان در امان نگه دار.https://eitaa.com/golbaran1752
گفت:ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪگي ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
-دانستم ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد؛ ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!-دانستم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبيند؛ ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!-دانستم ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!-دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!-دانستم ﮐﻪ نیکي ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشودﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ميگردد ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮبي ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 اصل ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ کنید.
خدایا ما را از لغزش ها و فتنه های آخرالزمان در امان نگه دار.https://eitaa.com/golbaran1752
۲۱:۰۹
راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟ گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاكسی.خنديدم. راننده گفت:جون تو. هر وقت بخوای ميای سركار، هر وقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای میری، هروقت دلت خواست يه گوشه میزنی بغل استراحت میكنی، مدام آدم جديد میبينی، آدمهای مختلف، حرفهای مختلف، داستانهای مختلف. موقع كار میتونی راديو گوش بدی، میتونی گوش ندی، میتونی روز بخوابی شب بری سر كار. هر كيو دوست داری میتونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمیكنی، آزادی و راحت.
ديدم راست میگه، گفتم: خوش به حالتون.راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاكسی و ادامه داد: هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد. با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا میشه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت میشه، همه هم ازت طلبكارن. حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور، راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور.
دعوا سر كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستونها از گرما میپزی، زمستونها از سرما كبود میشی. هرچی میدويی آخرش هم لنگی.
به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت: زندگی همه چيش همينجوره. هم میشه بهش خوب نگاه كرد، هم میشه بد نگاه کرد.
۲۰:۲۴
این ذهنیت ما آدمهاست که تعیین میکنه روزمون خوب بگذره یا بد!"امروز" به خودی خود روز خوبیه, مگه اینکه بخوای با فکر دیروز خرابش کنیکائنات آینه تفکر خودت است.اگر دوست داری کیفیت زندگی خودرا بالا ببری، تنها کاری که لازم استانجام دهی این است که افکاریمثبت را در سر بپروانیhttps://eitaa.com/golbaran1752
۲۱:۱۲
۲۰:۵۴
تلنگر!!!
اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده استپیش داوری مکنخانوادهاش را مسخره و متهم به بد تربيت کردن فرزندانشان مکنچرا که نوح علیهالسلام با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود درحالیکه مشهور به صفی الله بود.
کسی را که از قومش اخراج کردهاند مسخره مکن و نگو بیارزش و بیجایگاه استچرا که ابراهیم علیهالسلام را راندند درحالیکه مشهور به خلیل الله بود.
هر زندان رفته ای و زندانی را مسخره مکنچرا که يوسف علیهالسلام سالها زندان بود در حالیکه مشهور به صدیق الله بود.
ثروتمند ورشکسته و بی پول را مسخره مکنچرا که ايوب علیهالسلام بعد از غنا ، مفلس و بی چیز گرديد در حالیکه مشهور به نبی الله بود.
شغل و حرفه دیگران را تمسخر مکنچرا که لقمان علیهالسلام نجار، خیاط و چوپان بود درحالیکه خداوند در قرآن مجید به حکيم بودن او اذعان دارد.
کسی را که همه به او ناسزا میگویند مسخره مکن و مگو که وضعيت شبهه برانگیزی دارد.چرا که به حضرت محمد(ص) ساحر ، مجنون و دیوانه میگفتند در حالیکه حبیب خدا بود.
پس دیگران را پیش داوری و مسخره نکنیم بلکه حسن ظن به دیگران داشته باشیم.https://eitaa.com/golbaran1752
پس دیگران را پیش داوری و مسخره نکنیم بلکه حسن ظن به دیگران داشته باشیم.https://eitaa.com/golbaran1752
۲۱:۵۹
ﺳﻪ نفر ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﯾﮏ ﯾﺨﭽﺎﻟﻮ ﺑﺒﺮﻥ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﯿﺸﻢ
ﺗﻮ ﻃﺒﻘﻪ پنجم ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭﻣﻮﻧﺪﻩ
ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ: ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ میگن اول خبر خوب بگو و بعد خبر بد.میگه :ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ اینکه : 1 ﻃﺒﻘﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﺧﺒﺮ ﺑﺪ : ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ
https://eitaa.com/golbaran1752
ﺗﻮ ﻃﺒﻘﻪ پنجم ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭﻣﻮﻧﺪﻩ
ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ: ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ میگن اول خبر خوب بگو و بعد خبر بد.میگه :ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ اینکه : 1 ﻃﺒﻘﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ
۲۱:۳۳
روزی مردی فقیر، با ظرفی پر از انگور
نزد رسول الله آمد و به او هدیه داد،
رسول الله آن ظرف را گرفت و شروع كرد به خوردن انگور و با خوردن هر دانه انگور تبسمی میكرد
و آن مرد از خوشحالی انگار بال در آورده و پرواز میكرد
اصحاب رسول الله بنابه عادت منتظر این بودند كه آنها را در خوردن شریك نماید و رسول الله همه انگورها را خورد و به آنها تعارفی نكرد
آن مرد فقیر با خوشحالی فراوان از آنجا رفت
یكی از اصحاب پرسید:یا رسول الله عادت بر این داشتید كه ما را در خوردن شریك میكردید، اما این بار به تنهائی انگورها را خوردید
رسول الله لبخندی زد و فرمود :دیدید خوشحالی آن مرد وقتی انگورها را میخوردم؟انگورها آنقدر تلخ بود، كه ترسیدم اگر یكی از شما در خوردن تلخی نشان دهدخوشحالی آن مرد به افسردگی مبدل شود.https://eitaa.com/golbaran1752
رسول الله آن ظرف را گرفت و شروع كرد به خوردن انگور و با خوردن هر دانه انگور تبسمی میكرد
و آن مرد از خوشحالی انگار بال در آورده و پرواز میكرد
اصحاب رسول الله بنابه عادت منتظر این بودند كه آنها را در خوردن شریك نماید و رسول الله همه انگورها را خورد و به آنها تعارفی نكرد
آن مرد فقیر با خوشحالی فراوان از آنجا رفت
یكی از اصحاب پرسید:یا رسول الله عادت بر این داشتید كه ما را در خوردن شریك میكردید، اما این بار به تنهائی انگورها را خوردید
رسول الله لبخندی زد و فرمود :دیدید خوشحالی آن مرد وقتی انگورها را میخوردم؟انگورها آنقدر تلخ بود، كه ترسیدم اگر یكی از شما در خوردن تلخی نشان دهدخوشحالی آن مرد به افسردگی مبدل شود.https://eitaa.com/golbaran1752
۲۱:۳۳
تو آفريقا يه قبيله اى هست نميدونن طلاق چيه !!
اصن به اين قرتى بازيا اعتقاد ندارن
زن که پررو ميشه ميخورنش!!! 
خلاص
اصن به اين قرتى بازيا اعتقاد ندارن
۲۱:۵۹
آیت الله سید محمد کاظم طباطبایی یزدی برای صله ارحام عازم یزد بود، یک قطعه کفن برای خودش خریده در حرم امیرمؤمنان (ع) همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین (ع) زیارت عاشورا را با تربت براطراف آن نوشته بود، در این سفر این کفن را با خودش به یزد می برد، در شب اول ورودش به یزد، در منزل یکی از دخترانش استراحت می کند، حضرت سیدالشهداء (ع) به خوابش آمده می فرماید:یکی از دوستان ما فوت کرده، در مزار یزد منتظر کفن است، ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود.بیدار می شود و می خوابد، دوبار دیگر این رؤیا تکرار می شود، لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام «کریم سیاه» فوت کرده، او را غسل داده روی سنگ نهاده منتظر کفن هستند.تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند.مرحوم یزدی از آن ها می پرسد: شما کی هستید؟ می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم.مرحوم یزدی می پرسد: این شخص کیست؟ می گویند: او شخصی به نام «کریم سیاه» است، یک فرد معمولی، ولی عاشق امام حسین (ع) بود، در هر کجا مجلسی به نام امام حسین (ع) برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می شد.
۲:۰۶
#داستان_در_دام_شیطان.
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.به او گفتند :در فلان شهر درختی است که مردم آن شهر، آن درخت را می پرستند.عابد ناراحت شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد و راهی آن شهر شد تا آن درخت را قطع کند.ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :
ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.ابلیس در این میان گفت : بگذار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثواب تر از کندن آن درخت است ...عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !ابلیس گفت : به خدا هرگز نتوانی کند !باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!عابد گفت : دست بدار تا برگردم . اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...https://eitaa.com/golbaran1752
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.به او گفتند :در فلان شهر درختی است که مردم آن شهر، آن درخت را می پرستند.عابد ناراحت شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد و راهی آن شهر شد تا آن درخت را قطع کند.ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :
ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.ابلیس در این میان گفت : بگذار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثواب تر از کندن آن درخت است ...عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !ابلیس گفت : به خدا هرگز نتوانی کند !باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!عابد گفت : دست بدار تا برگردم . اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...https://eitaa.com/golbaran1752
۲۲:۰۶
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را بـه ده برد تا بـه او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.ان دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:عالی بود پدر! پدر پرسید آیا بـه زندگی ان ها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد بـه آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و ان ها ستارگان را دارند.حیاط ما بـه دیوارهایش محدود میشود اما باغ آن ها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو بـه من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم .https://eitaa.com/golbaran1752
۲۱:۳۲
مهمون داشتیم بچه ۵ سالشون موقع رفتن به بابام گفت:
عمو حمید ببخشید مزاحمتون شدیم حتما منزل ما هم تشریف بیارید
بابت ادبش فقط سه روز من از بابام کتک میخوردم
https://eitaa.com/golbaran1752
عمو حمید ببخشید مزاحمتون شدیم حتما منزل ما هم تشریف بیارید
بابت ادبش فقط سه روز من از بابام کتک میخوردم
۲۲:۰۵
" رازداری "
طالبی روزی به درس مکتب شیخی رسیددر میان بحث ناگه از سر جایش پرید
گفت؛ شیخا خواهمی دانم که سرّ ِ این جهانآنچه در ظاهر نباشد یا عیان، آنچه نهان!
شیخ گفتش؛ هر سری آماده این کار نیستهر دلی را طاقت سنگینی اسرار نیست
طالب اما بی امان بر شیخ خود اصرار کردهرچه را استاد فرمودش همه انکار کرد
شیخ آخر مهر و مومین جعبه ای کردش به درگفت هم این را ببر فردا بیاور ای پسر
طالب آن شب از فضولی و بدافکارش نخُفتجعبه را آورد و مهرش را شکست و خوب سُفت!
دید چیزی جز هوا اندر درون جعبه نیستبا خود اندیشید یارب علت این کار چیست؟!
صبح فردا رفت زود و شیخ را از خانه خواستبا هزاران داد و فریاد پاسخ خود را بخواست
شیخ گفتش ؛ ای پسر یک شب نکردی صبر ِ راز ؟از چه رو سرّ جهان خواهی بدانی فاش ، باز ؟
هرکسی شایسته دانستن اسرار نیستراز و رمز این جهان در وادی پندار نیست ...
https://eitaa.com/golbaran1752
طالبی روزی به درس مکتب شیخی رسیددر میان بحث ناگه از سر جایش پرید
گفت؛ شیخا خواهمی دانم که سرّ ِ این جهانآنچه در ظاهر نباشد یا عیان، آنچه نهان!
شیخ گفتش؛ هر سری آماده این کار نیستهر دلی را طاقت سنگینی اسرار نیست
طالب اما بی امان بر شیخ خود اصرار کردهرچه را استاد فرمودش همه انکار کرد
شیخ آخر مهر و مومین جعبه ای کردش به درگفت هم این را ببر فردا بیاور ای پسر
طالب آن شب از فضولی و بدافکارش نخُفتجعبه را آورد و مهرش را شکست و خوب سُفت!
دید چیزی جز هوا اندر درون جعبه نیستبا خود اندیشید یارب علت این کار چیست؟!
صبح فردا رفت زود و شیخ را از خانه خواستبا هزاران داد و فریاد پاسخ خود را بخواست
شیخ گفتش ؛ ای پسر یک شب نکردی صبر ِ راز ؟از چه رو سرّ جهان خواهی بدانی فاش ، باز ؟
هرکسی شایسته دانستن اسرار نیستراز و رمز این جهان در وادی پندار نیست ...
https://eitaa.com/golbaran1752
۱۶:۱۰
.
۲۲:۰۲
تاجر و جن
در زمانهای بسیار دور، تاجری بود که در سرزمینهای دوردست سفر میکرد. روزی که از یک سفر طولانی بازمیگشت، تصمیم گرفت در کنار یک نخلستان استراحت کند. از اسبش پیاده شد، به کنار یک چشمه رفت و برای رفع خستگی نان و خرما از توشهاش درآورد و مشغول خوردن شد. همین که هسته خرما را به کنار انداخت، ناگهان زمین به لرزه درآمد و غباری غلیظ در هوا پیچید.
تاجر با ترس و شگفتی به اطراف نگاه کرد و ناگهان دید موجودی عظیمالجثه و وحشتناک از دل غبار بیرون آمد. این موجود، یک جن بود که از شدت خشم چشمانش آتشین میدرخشید. جن به سمت تاجر آمد و با صدای بلند فریاد زد: «چرا به من آسیب زدی؟! به خاطر کاری که با من کردی، حالا باید بمیری!»
تاجر با وحشت و تعجب گفت: «اما من هیچ کاری نکردهام! حتی نمیدانم تو کی هستی!» جن با خشم ادامه داد: «تو هسته خرما را به سوی من پرت کردی و مرا کشتی، حالا باید جانت را بگیریم تا انتقام بگیرم!»
تاجر که مرگ را نزدیک میدید، به سرعت به فکر افتاد. او به جن گفت: «خواهش میکنم، به من کمی فرصت بده تا وصیتنامهام را بنویسم و بدهیهایم را بپردازم. بعد از آن، خودم به اینجا بازمیگردم و تو میتوانی جانم را بگیری.»
جن با لحنی سنگین و مشکوک گفت: «چطور میتوانم به تو اعتماد کنم؟ اگر برنگردی چه؟» اما تاجر با اصرار و خواهشهای بسیار، توانست رضایت جن را جلب کند. او قسم خورد که بعد از یک سال برگردد. جن، به ناچار پذیرفت و به او اجازه داد تا برود.
تاجر به خانه برگشت و یک سال را با نگرانی و اندوه سپری کرد. وقتی زمان مقرر رسید، با وجود ترس و وحشت فراوان، دوباره به همان نخلستان برگشت. جن با دیدن او شگفتزده شد و گفت: «تو برگشتی! اکثر انسانها از عهد خود سر باز میزنند، اما تو بازگشتی.»
تاجر گفت: «من به قولم پایبندم. حالا که آمدهام، آمادهام تا به سزای کارم برسم.» جن که از صداقت و شجاعت تاجر متعجب شده بود، لبخندی زد و گفت: «به خاطر پایبندی تو به قول و شرافتت، تو را میبخشم. برو و زندگیت را ادامه بده!»
تاجر با چشمانی اشکبار و قلبی سبک، از جن تشکر کرد و به خانهاش بازگشت. این تجربه به او درسهای بزرگی در مورد صداقت، وفاداری و شرافت آموخت.https://eitaa.com/golbaran1752
در زمانهای بسیار دور، تاجری بود که در سرزمینهای دوردست سفر میکرد. روزی که از یک سفر طولانی بازمیگشت، تصمیم گرفت در کنار یک نخلستان استراحت کند. از اسبش پیاده شد، به کنار یک چشمه رفت و برای رفع خستگی نان و خرما از توشهاش درآورد و مشغول خوردن شد. همین که هسته خرما را به کنار انداخت، ناگهان زمین به لرزه درآمد و غباری غلیظ در هوا پیچید.
تاجر با ترس و شگفتی به اطراف نگاه کرد و ناگهان دید موجودی عظیمالجثه و وحشتناک از دل غبار بیرون آمد. این موجود، یک جن بود که از شدت خشم چشمانش آتشین میدرخشید. جن به سمت تاجر آمد و با صدای بلند فریاد زد: «چرا به من آسیب زدی؟! به خاطر کاری که با من کردی، حالا باید بمیری!»
تاجر با وحشت و تعجب گفت: «اما من هیچ کاری نکردهام! حتی نمیدانم تو کی هستی!» جن با خشم ادامه داد: «تو هسته خرما را به سوی من پرت کردی و مرا کشتی، حالا باید جانت را بگیریم تا انتقام بگیرم!»
تاجر که مرگ را نزدیک میدید، به سرعت به فکر افتاد. او به جن گفت: «خواهش میکنم، به من کمی فرصت بده تا وصیتنامهام را بنویسم و بدهیهایم را بپردازم. بعد از آن، خودم به اینجا بازمیگردم و تو میتوانی جانم را بگیری.»
جن با لحنی سنگین و مشکوک گفت: «چطور میتوانم به تو اعتماد کنم؟ اگر برنگردی چه؟» اما تاجر با اصرار و خواهشهای بسیار، توانست رضایت جن را جلب کند. او قسم خورد که بعد از یک سال برگردد. جن، به ناچار پذیرفت و به او اجازه داد تا برود.
تاجر به خانه برگشت و یک سال را با نگرانی و اندوه سپری کرد. وقتی زمان مقرر رسید، با وجود ترس و وحشت فراوان، دوباره به همان نخلستان برگشت. جن با دیدن او شگفتزده شد و گفت: «تو برگشتی! اکثر انسانها از عهد خود سر باز میزنند، اما تو بازگشتی.»
تاجر گفت: «من به قولم پایبندم. حالا که آمدهام، آمادهام تا به سزای کارم برسم.» جن که از صداقت و شجاعت تاجر متعجب شده بود، لبخندی زد و گفت: «به خاطر پایبندی تو به قول و شرافتت، تو را میبخشم. برو و زندگیت را ادامه بده!»
تاجر با چشمانی اشکبار و قلبی سبک، از جن تشکر کرد و به خانهاش بازگشت. این تجربه به او درسهای بزرگی در مورد صداقت، وفاداری و شرافت آموخت.https://eitaa.com/golbaran1752
۱۳:۵۶