عکس پروفایل جایی...ج

جایی...

۲۱عضو
بازارسال شده از سیمافکر
فارسی؛ بنیاد ایران
محمدرضا شفیعی کدکنی
زبان فارسی با هزارهٔ فردوسی، تجدد را درک کرد و پس از آن با نهادهای گوناگون در ساختارهای رسمی دولتی حضور پیدا کرد. دانشکدهٔ ادبیات دانشگاه تهران و وزارت فرهنگ از نخستین سازمان‌های عهده‌دار و پژوهندهٔ زبان فارسی بودند. اهتمام اساتید نخست رشتهٔ ادبیات به پرورش شاگرد و پیوستن زبان فارسی به دنیای جدید، توانست عقب‌ماندگی دستور زبان فارسی را جبران کند. نمونهٔ آن روان شدن ترجمه‌های سدهٔ اخیر شمسی و پیدایش فرم جدید داستان‌نویسی در زبان فارسی است. با این همه پس از سقوط دولت شوروی و نابودی چپ‌ها روشنفکران و اساتید زبان فارسی از ایدهٔ اساسی و افق تخیل جدید انقلاب اسلامی سر باز زدند و در سال‌های میانی دههٔ هفتاد به بعد تحقیق‌های ساختاری در زبان فارسی علاقهٔ خود به فرمالیسم روسی را حفظ کردند یا از دانشگاه بیرون نرفتند و عمدهٔ تحقیق‌های دانشگاهی به نادیده گرفتن نقاط نزاع اصلی در فرهنگ و سیاست ایران گذشت.با دور ماندن زبان فارسی از کانون نزاع اصلی در جهان، روز به روز کوه یخ نستوه هزارساله آب شد. نهادهای زبان فارسی در دانشگاه محصور ماندند و از صور خیال جدید ایران روی گرداندند. حاصل این تمردْ از سکه افتادن قدرت رشته ادبیات دانشگاه‌ها بود به‌خصوص در دانشگاه تهران که محل تحقیق و مرجع اصلی ادبیات فارسی در ایران است. حالا منطق دستوری زبان فارسی از روایت زندگی ایرانیان یک گام عقب افتاده و هجوم و صدای زبان‌های قومی و تجزیه‌طلبان پست شنیده می‌شود. شکی نیست که زبان فارسی مانند همهٔ این هزار و چندصد سال از عهدهٔ مسئولیت تاریخی خویش برخواهد آمد اما گناه نهادهای زبان فارسی در وضع امروز غیر قابل کتمان است.
undefined علیرضا عبدالعلی سربندی
undefinedسیمافکر؛ ویدئورسانه فرهنگ و سیاست ایران @simafekr_com

۱۸:۴۶

مختصر و شتاب‌زده دربارهٔ آثار نمایشی کنداکتور ماه رمضان صداوسیما؛


۱. «بَدَل»؛ علی‌رضا مسعودی (علی مشهدی)، شبکهٔ سه«بدل» ِعلی مشهدی تلاش بیهوده برای تکرار موفقیت‌های «نوروز رنگی» است، با گریزی به همان شخصیت‌ها و موقعیت‌ها. سازنده نه حرف بیش‌تری برای گفتن دارد و نه استعداد بیش‌تری در خنداندن و نتیجه اثری یخ، بی‌نمک و تاریخ انقضاء گذشته است. چیزی شبیه به وضعیت خود علی مشهدی در استندآپ‌هایش؛ تکرار و تکرار و تکرار موفقیت‌های پیشین به امید گرفتن خنده‌های اولیه. گویی علی مشهدی هنوز هم خیال می‌کند می‌تواند با خاطرات آبکی سربازی‌اش، ملت را بخنداند. همه چیز شلوغ و نامشخص و سر به هواست، همچون خود علی مشهدی. اتمسفر و موقعیت‌ها به قدری غیرمنطقی و تاریخ مصرف گذشته‌اند که مخاطب از خود می‌پرسد فیلم‌ساز در این سال‌ها کجا بوده که چنین تصوری از جامعهٔ مخاطب امروزش دارد و گمان می‌کند با این چیزها می‌تواند بخنداند؟ فقط همین چند موقعیت/میزانسن شکل‌گرفته در دو سه قسمت ابتدایی را در نظر بگیرید؛خواستگاری‌ای با شمایل و موقعیت‌های «سه‌در‌چهار»، جوانی که با کسب مدرک دکترا از خارج برگشته و همهٔ اهل محل، «خانه‌به‌دوش»وار به استقبالش می‌روند و خوش‌حالند، و خاله و عمه‌ای که دخترشان را مدام در نقطهٔ دید پسر تحصیل‌کرده قرار می‌دهند تا بلکه دخترشان سفیدبخت شود! این موقعیت‌ها متعلق به چندصد سال پیش است؟!


۲. «مَرهَم»؛ محمدرضا آهنج، شبکهٔ دوهمه چیز تصنعی و غیرواقعی‌ است؛ هم آن ریش‌ها و عمامه‌ها، هم آن‌ چادرها و هم زوجیت‌ها. بدتر آن‌که کارکترها، موقعیت‌ها و میزانسن‌ها فریاد می‌زنند که نه نویسندگان - که از قضا یک نفرشان خود طلبه است! - و نه کارگردان، کوچک‌ترین شناختی از آن‌ اتمسفر و میزانسن ندارند. همه چیز همان‌هایی است که در نود درصد سریال‌ها و فیلم‌های آبکی یک دههٔ اخیر دیده‌ایم، چه کارکترها و چه موقعیت‌ها؛ جوانی که متهم به کلاه‌برداری و اختلاس از پروژه‌ای عمرانی است، زنی که در تخریبش ویدیویی ساخته می‌شود، مادری که پس از سال‌ها از خارج بازگشته تا پسری که به او گفته‌اند مادرش مرده را پیدا کند، شوهری که به همسرش شک دارد، و ... . تنها تفاوت در این است که لوکیشن سریال پردیسان قم است و کارکترها، عمامه و چادر به سر دارند. اما آیا این واقعیتی است که باید ببینیم یا حقیقتی است که بناست به ما عرضه شود؟ هیچ‌کدام! تلاش بیهوده‌ای است برای کلیشه‌زدایی از مخاطب؛ که طلاب نیز آدمند و مشکلات‌شان همان مشکلات شماست (!) و عشق‌هایشان هم شبیه به عشق‌های شما! اما از آن‌جا که «چون غرض آمد، هنر پوشیده شد» نتیجهٔ این کلیشه‌زدایی غرض‌ورزانه مصنوعی و در لحظاتی خنده‌دار از آب در آمده. طبیعت کلیشه‌زدایی نیز دیدن صحنه‌هایی چون مواجههٔ مادر سگ‌باز با طلبهٔ دوست‌دار حیوانات و شنیدن چنین دیالوگی است «مگه این حیوون‌ها نجس نبودن؟ اسلام تغییر کرده یا شماها عوض شدید؟» که طلبه هم با تعجب پاسخ دهد «هیچ‌کدوم!» خدا را شکر که این شبهه هم برطرف شد! با تنها چیزی که در مرهم مواجه نیستیم، طلاب و زیست حقیقی‌شان است.

۹:۰۴

۳. ذهنِ زیبا؛ سید محمدرضا خردمندان، شبکهٔ یک«ذهن زیبا» تا این‌جا بهترین سریال کنداکتور امسال و از بهترین‌های چند سال اخیر است. استاندارد، قصه‌گو و البته بی‌غرض! با کارکترهایی عمیق‌ و پرداخت‌شده. برخلاف عادت مألوف، فیلم‌ساز با کارکتر خلوت ایجاد می‌کند و اجازه می‌دهد مخاطب با آن ارتباط بگیرد. لحظات و حس‌وحال‌هایی خلق شده‌اند تا مخاطب در آن غرق شود. نه به اسم اقتباس متعهدانه، همه چیز خشک و مکانیکی و در یک کلام، «تاریخِ شفاهیِ تصویری»، از آب در آمده و نه برای جا دادن تمام موقعیت‌های کتاب اقتباس‌شده، اتفاقات و موقعیت‌ها سرسری و شتابان به هم الصاق شده. هیچ‌چیز باسمه‌ای نیست و هر چیزی آگاهانه به تصویر کشیده شده. مهم‌تر آن‌که فیلم‌ساز نه عجله‌ای برای روایت دارد و نه تعهدی برای گفتن از همه چیز! قصه‌ای را به دست گرفته، شاخ‌و‌برگ‌هایش را زده و یک خط اصلی و کلی که برای خلق قهرمانش نیاز داشته را مبنای ساخت اثرش قرار داده. آرام، ساده و متعهد به ایجاد خلوت میان مخاطب و قهرمان، تا ملموس‌تر و باورپذیرتر باشد.نقطهٔ قوت اصلی سریال در داستان و منبع اقتباسی آن است. این دومین اقتباس رسمی از تاریخ شفاهی دفتر راه، بعد از آپاراتچی است. حالا دیگر ما با چیزی فراتر از مکتوب کردن چندین ساعت مصاحبه مواجهیم. تاریخ شفاهی برایمان کلمه تولید کرده و در سینما، دست‌مان را پُر از قصه و قهرمان‌هایی کرده که ناشناخته و در قید حیاتند و این فرصت را برای ما ایجاد کرده که بتوانیم برخلاف همیشه، پیش از فقدان، آن‌ها را بشناسیم. ما با تاریخ شفاهی این فرصت را پیدا کرده‌ایم که خودمان را در قاب تصویر ببینیم، اول در آپاراتچی و حال در ذهن زیبا. باید بیش از این، از «تاریخ شفاهی» و امکانی که پیش روی جبههٔ فرهنگی انقلاب باز کرده، سخن گفت.


تکمله؛با وجود ضعف‌های بدل و مرهم، ذکر این نکته لازم است که در مجموع، آثار نمایشی کنداکتور ماه رمضان امسال، بهتر و قابل پی‌گیری‌تر از آثار چند سال اخیر هستند. حتی همان دو سریال با وجود ضعف‌هایشان نیز، مایه‌هایی برای دنبال کردن دارند. مخلص کلام آن‌که، با وضعیت بهتری نسبت به سه چهار سال اخیر مواجه هستیم. ان‌شاءالله که اتفاقی نباشد...


#سینماجایی...

۹:۰۴

بازارسال شده از توییت‌نگار
thumnail
آقای نماینده ما پول نگرفتیم، جوان هامون رو هزینه کردیم undefinedundefined
خواهر شهید #روح‌الله_عجمیان: برای دین و کشورم تجمع کردم؛ آقای قالیباف از چی می‌ترسی؟؟؟
undefined ‏روحــ اللهundefined

undefinedتوییت نگارundefined

@twitnegaar

۲:۲۱

جایی...
حجت، خونِ «سید روح‌الله عجمیان» است...
...

۲:۲۱

thumnail
چهرۀ ملی دیگر کیست؟مگر ایران در یکی دو قرن گذشته چهره‌ای ملّی‌تر از سید روح‌الله خمینی و سید علی خامنه‌ای داشته؟ پس از آن‌ها هم بسیجیانِ خمینی و خامنه‌ای ملّی‌ترین اشخاص کشور بودند. مگر چمران، همت، باکری، وصالی، باقری، بهشتی، صیاد و ... که بودند؟ مگر سلیمانی که بود؟ مگر از روح‌الله عجمیان هم ملّی‌تر داشتیم؟
این دریافت جاهلانه و اشعری‌مسلکانه از ایدۀ وارداتی «ملّی‌گرایی» چیست که به جان برخی افتاده؟ اگر این طرح وارداتی حافظ و نتیجه‌بخش بود، پیش‌تر در مصر و اردن و عراق و سوریه و لبنان و ...نتیجه می‌داد. امروز جمال عبدالناصر و ایده‌هایش کجایند؟ امروز عبدالکریم قاسم کجاست؟ همین عراقی که در ده سال گذشته - و خاصه پس از اکتبر 2019 - تلاش کرده دوباره ملّی‌گرایی را باب کرده، آن را جایگزین اسلامیت کند، امروز در چه نقطه‌ای قرار دارد و مردمش چگونه خود را در سیاست و آیندۀ کشور معنا می‌کنند؟ در کدام عرصه حضور بیش‌تری دارند و در کدام کم‌تر؟ اربعین حسینی‌شان پُررنگ‌تر است یا شرکت در انتخابات پارلمان‌شان؟ ارتش ملی‌اش قوی‌تر است یا حشد الشعبی‌ ولایی‌اش؟ در تاریخ هفتاد هشتاد سالۀ مقاومت فلسطین، کدام گروه و کدام کلمه پای این مقاومت ایستاده و آن را تا امروز پیش کشیده؟ امروز کدام کلمه غزه را حفظ کرده؟ ملیّت یا اسلامیّت؟ کجا این طرح‌های وارداتیِ غیرواقعی جواب داده که بناست در ایران جواب دهد؟ آن‌چه که وحدت و حصنی در جامعه و کشور ایجاد می‌کند، نه این «ملّی...ملّی»کردن‌ها، که کلمۀ «توحید» است؛ «قُل يا أَهلَ الكِتابِ تَعالَوا إِلىٰ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَينَنا وَبَينَكُم أَلّا نَعبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلا نُشرِكَ بِهِ شَيئًا وَلا يَتَّخِذَ بَعضُنا بَعضًا أَربابًا مِن دونِ اللَّهِ ۚ فَإِن تَوَلَّوا فَقولُوا اشهَدوا بِأَنّا مُسلِمونَ» (آل‌عمران، 64)
از قضا - و برخلاف تصویرسازی شبه‌رسانه‌ها - امروز همین افراد متحصن نگران ایران و آیندۀ آن‌اند. همین افراد نگران امنیت کشورند. همین افراد نگران وحدت و تشتت جامعه‌اند. خیال می‌کنید جامعۀ دینی تا کجا می‌تواند این هتک حرمت‌ها را ببیند و دم نزند؟ خیال می‌کنید تا کجا این تنش پنهانی میان حزب‌الله و بی‌بندوبار در سکوت و صبر پیش خواهد رفت؟ شکاف اجتماعی نقطۀ امروز است. تنش، حالاست. آن‌چه امنیت کشور را به خطر انداخته وضعیت فعلی است و انسان انقلاب اسلامی از باب همین نگرانی برای کشور، تحصن می‌کند و حکم صریح رهبری و قانون تصویب شده را طلب می‌کند. اگر نگران ایرانید به حکم ولی فقیه تن دهید و قانون را اجرا کنید. اگر نگران ایرانید پای حکم صریح خدا بایستید. اگر نگران ایرانید جمع کنید این تعارض و تنش بنیادین را. این کشور و این جامعه، اسلامی است و بیش از این، تاب هتک حرمت ناموس الهی را ندارد...

جایی...

۱۰:۴۹

thumnail
سه سال از رحلت حاج‌آقا سید محسن شفیعی گذشت. از لحظهٔ شنیدن خبر رحلتش تا امروز که بناست از کتابی که درباره‌اش نوشته شده رونمایی بشه، جز افسوس و حسرت چیزی نداشتم؛ حسرت پیشنهادی که برای دیدار و گفت‌وگو و مصاحبه دربارهٔ سوژهٔ مستندم با ایشون به من شد و من با تعلل، این فرصت و دیدار با این مرد بزرگ رو از دست دادم. حسرتی که در این سه سال، روز به روز بیش‌تر و عمیق‌تر شد.
خداقوت به سرکار خانم محسنی‌فر، محمدجواد کربلایی و سهیل حجتی عزیز و باقی دست‌اندرکاران مؤسسهٔ سلوك که با حمایت و پشتیبانی‌شون، باعث شدند این کتاب منتشر بشه. اجرکم عند الله


جایی...

۱۶:۳۶

thumnail
یا مَن إذا تَضایَقَتِ الأمور فَتَحَ لَها باباً لَم تَذهَب إلیه الأوهام صَل عَلی مُحَمّدٍ و آلِ مُحَمّد و فتَح لِأمورِ المُتِضایَقَتِ باباً لایَذهَب إلیه وَهمٌ یا رَبّ العالمین


جایی...

۱۰:۲۷

در باب فیلم‌های اکران نوروزی؛

۱۸:۳۹

thumnail
• تراژدیِ انگل‌هادربارهٔ «رها» حسام فرهمند
راستش «رها» از همان پوستر دستش را رو کرده بود. پوستری سراسر مشکی با بافت «مو»، که عنوان‌ «رها» سفید و مواج و شبیه به مو رویش نقش بسته بود. با همان دست‌رنج محمد روح‌الامین می‌شد فهمید که بناست با چه مواجه باشیم؛ یک قصهٔ پُر از مو که البته تفاوت آشکاری با آن داستان پُر از موی دیگر، آن اثر سرخوشانهٔ همایون غنی‌زاده، دارد. دیگر قصه گفتن از مو همین‌طور باری به هر جهت نیست. نه از بعد از پاییز ۱۴۰۱.
فیلم با مو شروع می‌شود و با مو هم تمام. آن وسط، مجموعهٔ وقایعی است که هر چه می‌گذرد غیرمنطقی‌تر و بی‌مبناتر می‌شود، اما چاره چیست؟ باید تسلسل وقایع را تا جایی ادامه دهیم که دوباره به میزانسن اول بازگردیم و آوانگارد(!)، آن‌جا تمام کنیم؛ پدر، مو، مبل دو نفره!
«پدر» هم مثل مو، از آن سوژه‌هایی است که دیگر نمی‌توان همین‌طور بی‌قصد و غرض درباره‌اش حرف زد، نه از بعد از پاییز ۱۴۰۱. از آن موقع تا امروز خیلی چیزها عوض شده، پدر هم. ناسلامتی پدر حکم نظام قدیم را دارد، نظام دِمُده‌شدهٔ پدرسالار، نظامِ کلیسا(دین)محورِ تمامیت‌خواه، نظامی که قرون وسطی می‌سازد و آزادی و انتخاب‌ مردم را در عوض معیشتِ حداقلیِ نان و پنیری، گروگان می‌گیرد (همین‌ بافندگی‌ها بود دیگر، مگر نه؟!). همین هم هست که فیلم‌ساز هر چه عقده و کینه دارد را سر پدرِ بی‌نوا خالی می‌کند و گناه و خلافی نیست که گردنش نیندازد. آن هم کدام پدر؟ همانی که سه چهار سال قبل‌ترش به خاطر اتفاق ناگواری که در پیش چشمش رخ داده بود، آن‌قدر متأثر شده بود که قید شغل و تمام مزایایش را بزند و خانه‌نشین شود و خانواده‌اش را به چنین نقطه‌ای برساند. این‌که آن شخصیت چطور در حدود چهار سال، از آن انسانِ آزادۀ رقیق‌القلب به چنین انگلی تبدیل می‌شود، سِیر غریبی است که خودش می‌تواند پرسش و قصه‌ای شود، اما این پرسش و قصه به کار فیلم‌ساز نمی‌آید. فیلم‌ساز می‌خواهد از رابطۀ میان پدر و مو (دختر) ماهی خودش را از آب بگیرد و دیگر کاری به این چیزها ندارد.
قصه با پدر و دختر و مبل دو نفره‌ای شروع می‌شود و البته، «ساعتِ ناکوک»ی. ساعتی که دست پدر است و مشغول تعمیرش و دختر هم خوش است با موهایش. پدر نماد است، و برای همین مفلوک است، بی‌عار است، بی‌تفاوت است، لقمۀ غذایش خیراتی و صلواتی است و در میان وسایل دست چندمی نیمه‌خراب، به دنبال وسایل زندگی می‌گردد. تو سری خور است و عرضۀ دفاع از خانواده‌اش را نیز ندارد. در برابر هر اتفاقی منفعل است و بی‌خیال و خود را به کوچۀ خیام می‌زند. دخترش رفته موهای بلند و زیبایش را فروخته تا به زخمی بزند و پدر، در برابر این تصمیم، چیزی بیش از یک دیوار سیمانی نیست. دختر از نداری و دزدیده شدن لب‌تابش رنج می‌برد و عاقبت می‌رود موهایش را می‌فروشد. «مو» می‌دهد تا سر و سامانی به «زندگیِ معمولی»‌اش بدهد. مو، سلاحِ رها و کلید رهایی و آزادگی است. این “گره افتاده به مو” اما بنا نیست درست شود، نه تا زمانی که فیلم‌ساز نخواهد. تسلسل ماجراها آن‌قدر کِش می‌آید تا آن‌که به خودمان می‌آییم و می‌بینیم انسانِ سالمی در این خانوادۀ به ظاهر سلیم‌النفس باقی نمانده. هزار الله‌اکبر هر کدام برای خودشان انگلی‌اند و از هر انگشت‌شان، خلافی می‌ریزد.
از یک جایی به بعد دیگر خود فیلم‌ساز هم آن‌قدر از این سیاه‌بازیِ خود خسته شده که بنا را می‌گذارد بر شوخی کردن با خودش! علیه تصویرِ تلخ(؟!) خودش قیام می‌کند و شخصیت‌هایش را دست می‌اندازد. دیگر بلاهای نازله و حاصله اشک‌آور نیستند و بوی بادام تلخ نمی‌دهند، مسخره‌اند و از مخاطب خنده می‌گیرند، یعنی میزانسن فیلم‌ساز مخاطب را به خنده می‌اندازد. پسر تصادف می‌کند و در نمای بعدی، پای گچ‌گرفته به طرز غریبی گوشۀ کادر جا خوش کرده و پدر در حال خنداندن مخاطب است! به این‌جا اما ختم نمی‌شود و اوجِ دست انداختن فیلم‌ساز، کولر است و کانالش! چطور چنین چیزی به ذهن نویسنده رسیده، الله اعلم.
اطنابِ کلام بس است. همان فیلم که کِش‌دار بود کافیست و نیازی نیست نقدش هم کِش‌دار باشد. راستش فیلم باید با همان کفش‌های آبیِ نمایان از کانال کولر تمام می‌شد، ما هم قول می‌دادیم که پیام در لفاف پیچیده شده را بگیریم و احسنت‌گویان غصه بخوریم. فیلم‌ساز اما به این پایان راضی نبود و می‌خواست ادامه دهد. و من راستش نمی‌خواهم بیش از این ادامه دهم و نمی‌دانم دربارۀ فیلمی که چند پایان دارد و باز هم ادامه پیدا می‌کند، باید چه بگویم. او قصد کرده بود انگلی‌زاسیون یک خانوادۀ ایرانی و شرف بر باد رفته را به تصویر بکشد و نمونۀ ایرانی «Parasite» را تحویل‌مان دهد. بسیار خب. تراژدیِ جان‌گدازی بود. مبارک است!

(منتشر شده در سایت ماهنامهٔ سوره در ایام جشنوارهٔ فیلم فجر)

#اکران_نوروزی#سینماجایی...

۱۸:۴۰

امسال برایم به مشاهدۀ وضعیت غریب و آرایش تازه در ساحت سیاسی و فرهنگی داخلی گذشت. از لحظۀ شهادت شهید سید ابراهیم رئیسی تا روز رأی اعتماد به کابینۀ مسعود پزشکیان، میزانسی شکل گرفت و اتفاقات کوچک و بزرگی اتفاق افتاد که هضم و تحلیل‌شان حداقل برای من تازه و سخت بود. پس از اتفاقات رأی اعتماد، تصمیم گرفتم مطلبی در پنج بخش بنویسم و به حد وسع و دریافت خودم، میزانسن شکل گرفته را توضیح دهم. نوشتن این مطلب بیش از انتظارم سخت بود و به درازا کشید و در روزهای پایانی شهریور بود که عاقبت تمام شد. اوایل مهر، در حال ویرایش نهایی و آماده‌سازی برای انتشارش در قالب پنج مطلب بودم که حجت خدا، سید عزیز، به شهادت رسید و پروندۀ این مطلب و انتشارش برایم مختومه شد و دیگر دلیلی برای انتشارش نمی‌دیدم.یکی دو ماه پیش، با آرام گرفتن محور مقاومت و شدت گرفتن مجدد اختلافات در فضای داخلی، مناسب دیدم که این یادداشت را منتشر کنم اما این بار هم دلایلی مانع شد و قید انتشارش را زدم.حالا و در آستانۀ سال نو، تمام آن یادداشت را در قالب PDF و صرفاً در این کانال - که از ابتدا بنا بود «جایی» برای انتشار سیاهه‌ها و علایقم باشد - منتشر می‌کنم تا پرونده‌اش را حداقل برای خودم بسته باشم و دیگر گوشۀ ذهنم خاک نخورد. با وجود گذشتن شش ماه، حرف‌های این یادداشت را هم‌چنان تازه و قابل نقد می‌دانم. امیدوارم از پس روایت وضع موجود بر آمده باشم. اگر فرصت کردید و یادداشت را از نظر گذراندید، ممنون‌تان خواهم بود که مرا از نقدها و نظرات‌تان بهره‌مند کنید.
در این شب‌های عزیز، ملتمس دعایتان هستم


جایی...

۱۴:۳۴

جایی...
امسال برایم به مشاهدۀ وضعیت غریب و آرایش تازه در ساحت سیاسی و فرهنگی داخلی گذشت. از لحظۀ شهادت شهید سید ابراهیم رئیسی تا روز رأی اعتماد به کابینۀ مسعود پزشکیان، میزانسی شکل گرفت و اتفاقات کوچک و بزرگی اتفاق افتاد که هضم و تحلیل‌شان حداقل برای من تازه و سخت بود. پس از اتفاقات رأی اعتماد، تصمیم گرفتم مطلبی در پنج بخش بنویسم و به حد وسع و دریافت خودم، میزانسن شکل گرفته را توضیح دهم. نوشتن این مطلب بیش از انتظارم سخت بود و به درازا کشید و در روزهای پایانی شهریور بود که عاقبت تمام شد. اوایل مهر، در حال ویرایش نهایی و آماده‌سازی برای انتشارش در قالب پنج مطلب بودم که حجت خدا، سید عزیز، به شهادت رسید و پروندۀ این مطلب و انتشارش برایم مختومه شد و دیگر دلیلی برای انتشارش نمی‌دیدم. یکی دو ماه پیش، با آرام گرفتن محور مقاومت و شدت گرفتن مجدد اختلافات در فضای داخلی، مناسب دیدم که این یادداشت را منتشر کنم اما این بار هم دلایلی مانع شد و قید انتشارش را زدم. حالا و در آستانۀ سال نو، تمام آن یادداشت را در قالب PDF و صرفاً در این کانال - که از ابتدا بنا بود «جایی» برای انتشار سیاهه‌ها و علایقم باشد - منتشر می‌کنم تا پرونده‌اش را حداقل برای خودم بسته باشم و دیگر گوشۀ ذهنم خاک نخورد. با وجود گذشتن شش ماه، حرف‌های این یادداشت را هم‌چنان تازه و قابل نقد می‌دانم. امیدوارم از پس روایت وضع موجود بر آمده باشم. اگر فرصت کردید و یادداشت را از نظر گذراندید، ممنون‌تان خواهم بود که مرا از نقدها و نظرات‌تان بهره‌مند کنید. در این شب‌های عزیز، ملتمس دعایتان هستم جایی...

در باب «اِمروز»؛ میثم بال‌زده.pdf

۵۰۱.۸۷ کیلوبایت

در باب «اِمروز»در باب آن‌چه بر ما در سال ۱۴۰۳ گذشت

جایی...

۱۴:۳۵

بازارسال شده از رادیو توحید
thumnail
undefined دعای سید بن طاووسundefined علامه_حسن_زاده
برادر من، خانم عزیز اقبال سید بن طاووس را باز کنید در اعمال لیالی قدر می‌فرماید در اقبال که : من امشب شب قدر که خیر من الف شهر است] به فکر فرو رفتم
که امشب چه کاری کنم
شبی که بهتر از هزار ماه است
من در چنین شبی چه کاری انجام بدهم که موجب رضای خدا بوده باشد
چقدر این شب اهمیت دارد و من خواسته‌ام باید چقدر اهمیت داشته باشد
فرمود فکرم به این‌طرف و آن طرف [رفت]
به اینجا منتهی شدم گفتم
عجب ای مردم طرفه در خواب غفلت‌اند
که در این ملکوت عالم نظام هستی همه در برنامه حق و حقیقت‌اند.
او درست آفریده من و شما بد پیوند می‌دهیم انسان است که از مسیر دین خودش منحرف می‌شود در پیشگاه حقیقت عالم که یک پارچه نظام صمدی وجود، چشم است و می‌بیند جهانیان را همه در پیشگاه ملکوت عالم در پیشگاه جهانیان مکشوف هستیم .


undefined رادیو توحید

@radio_towhid

undefined [اینستاگرام | تلگرام | ایتا | بله | کست باکس | کانال واتساپ |

روی هر اسم بزنید تا به لینک مربوطه وارد شویدundefined

۲۳:۰۴

thumnail
یا سیدتي و‌ مولاتي، یا فاطمة الزهراء؛بحق السید حسن...بحق السید حسن...بحق السید حسن...

جایی...

۲۳:۲۶

جایی...
دیدم دیشب، کسی، جایی، نوشته بود؛ « این نسل غریب مصیبت‌کش، تازه‌جوان‌های زیر سی‌سال پخته در کوره حوادث، دائم‌الاضطراب‌‌های تسبیح‌ به‌دست، به ذکر امّن یجیب، همیشه معلق‌های بین خبرهای بد و سخت، تاب‌آوردنده سهم‌گین‌ترین خبرهای طول انقلاب، از فرودگاه بغداد تا سفارت دمشق و تا آسمان آذربایجان. شاید که حکمت، پخته‌شدن‌ و تاب‌آوری و آب‌دیده‌شدن این نسل باشد برای رقم‌ زدن اهداف آخرالزمانی این قیام. شاید که از دل آتش این نسل سختی‌چشیده، مردان و زنان غیوری برخیزند به انتقام روزهای سختی که به‌چشم دیده و به فتح نهایی قلعه‌های لازم الفتح. آرامش و سکینه خدا بر قلب‌های جوان پولادین‌تان. » اولش خواستم دلم را با این متن خوش کنم اما، بعد دیدم بی‌انصافی است. مادامی که دههٔ شصت هست و نسل بلاکشیده‌اش، مادامی که پدران و مادران‌مان هستند با تجربهٔ سهمگین آن رنج‌های پی‌درپی، صحبت از نسل ما و مصیبت‌هایمان، بی‌انصافی است. آن هم رنج‌هایی که هر کدام‌شان، برای پیر کردن یک ملت کافی بود، خاصه آخرینش... پیری که می‌دانید، سپیدیِ مو و چروکیِ پوست و لرزش دست و پا نیست؛ پیری، تلنباریِ رنج است. رنج‌هایی که یک‌به‌یک می‌آیند و کُنجِ دل تا لحظهٔ مرگ، روی هم جمع‌ می‌شوند و‌ دل را سنگین‌ و سنگین‌تر می‌کنند؛ که اصلاً مرگ از پِیِ رنج‌های تلنبار شده می‌آید. مرگِ بی‌زحمت و در بستر البته. رنج‌ها می‌آیند و روی دلت سوار می‌شوند و بعد، لحظه‌ها مدام تکرار می‌شود؛ اولِ صبحی که از پس شبِ پُراضطراب و مبهمی طلوع کرده، پای شبکهٔ خبر، گوینده صاف در چشمانت زُل می‌زند و می‌گوید «إنا لله و إنا إلیه راجعون» و بعد، دیگر زمان و مکانی وجود ندارد و همه چیز غیرارادی است. پشت پردهٔ آویزانِ اشک، خود به خود می‌روی سراغ کمد و از کُنجش، پیراهن مشکی را در می‌آوری و به تَن می‌کنی. بعد هم رنج‌های تلنبار شده را می‌اندازی زیر بغلت و می‌زنی به دل خیابان و از میان آدم‌هایی رد می‌شوی که نسبتی با رنجِ تازه و سیاهی پیراهنت ندارند، که حتی نیش‌خندی هم گوشهٔ لب‌شان است و واقعه را جُک کرده‌اند و به آن می‌خندند. و تو‌ محکومی به آن‌که آن رنج‌ها را سفت بچسبی، سرت را پایین بیندازی و راهت را بروی، خودت را به ندیدن و نشنیدن بزنی و سرت با غصه‌ات گرم باشد. همین‌طور بروی و صبر کنی تا روزش برسد، روزی که بناست با هم‌دردها و هم‌رنگ‌هایت یک‌جا جمع شوید و رنج تازه را بدرقه کنید. بعد هم که دیگر قصه تمام می‌شود؛ باید در کُنجِ غربت و تنهایی، با غصهٔ تازه بسوزی و بسازی و خدا خدا کنی که خاک، سرد کند و سرد شوی و پیر...که رنج، پیر می‌کند... ما البته داریم به دههٔ شصت شبیه می‌شویم؛ قهرمان و نورِ چشم‌مان جلوی چشم‌مان سوخت، فرماندهان‌ و دانش‌مندان‌مان شهید شدند، بسیجیانی در سنگر نبرد شهری و منطقه‌ای در خون‌شان غلتیدند، و حالا رئیس‌جمهورمان هم به شهادت رسیده. تجربه‌مان دارد به دههٔ شصت شبیه می‌شود، به پشت هم «إنا لله و إنا إلیه راجعون»شنیدن‌ها و پیراهن مشکی پوشیدن‌ها، به پیاپی عَلَم کردن حجله‌ها نبش کوچه‌ها، ما داریم به دههٔ شصت شبیه می‌شویم، هر چند که هنوز مانده و به پایش نرسیده؛ با آن همه ترور و شهید و هشت سال جنگ و ... و با آن نقطهٔ پایانی که برای تمام شدن دنیا و برپایی قیامت کافی بود؛ و ما "دههٔ شصت"ندیده‌ها چه می‌دانیم چه بود آن رنجِ عظیمِ نقطهٔ پایان؟! واقعیتش را بخواهید من سال‌هاست که به تکرار آن نقطهٔ پایان فکر می‌کنم و هر بار، تن و بدنم می‌لرزد. آن‌قدر که حتی نمی‌خواهم تصورش کنم. اصلاً نمی‌دانم آن لحظه‌ای که رخ دهد، بعدش چه شکلی خواهد بود؟ اصلاً بعدی هم دارد؟ اما چه کنم که یقین دارم آن نقطهٔ پایان تکرار خواهد شد، چرا که مرگ، یقینی‌ترین چیزی است که در زندگی وجود دارد. هر روزی که می‌گذرد، به آن لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم، بی‌آن‌که بخواهیم، بی‌آن‌که بتوانیم اصلاً بخواهیم یا نخواهیم و کاری بکنیم یا نکنیم. تنها باید دست روی دست بگذاریم و با غصهٔ نزدیک شدن و سر رسیدنش کنار بیاییم. راستش مانده‌ام هم میان دو راهی؛ از طرفی دلم نمی‌آید آن نقطهٔ پایان منتهی شود در مرگ در بستر. نه! پایانِ قصهٔ قطور سال‌ها مجاهدت خالصانه، چنین مرگی نیست. آن هم وقتی که مرادان و مریدانت به مرگ سرخ، به معراج رفته‌اند. از طرف دیگر اما، اصلاً نمی‌خواهم اتفاق بیفتد. نه تا زمانی که زنده‌ام و می‌بینم و می‌فهمم. راستش دیدن این یکی دیگر کار من نیست، نه تحمل شنیدنش را دارم‌ و نه تاب به دوش کشیدنش را. این رنج، از دلِ کوچکِ من خیلی بزرگ‌تر است. برای همین هم خدا خدا می‌کنم که لااقل من نباشم. که رنج‌ها لَب‌ریز شود و سَرریز کند و پیری امانم را بِبُرد و ... . که مرگ، پیش از او، مرا با خود برده باشد... @Jaieebaraye...
حاج قاسم که رفت، تصور نمی‌کردم دیگر تجربه‌ای مشابه با او داشته باشم. تصور نمی‌کردم غمی بتواند سنگین‌تر از او بر دلم بنشیند، غیر از آن غم بزرگ نرسیده، آن خردادِ شصت‌وهشتِ دوم. دی ۹۸ آن‌قدر سخت و‌ جان‌کاه و غیرقابل تصور بود که خیال نمی‌کردم اصلاً بتواند غم و مصیبتی بزرگ‌تر از آن هم وجود داشته باشد.‌ دیگر چه رنجی بالاتر از آن، چه رنگی بالاتر از سیاهی؟
آخر اردی‌بهشت امسال که سید ابراهیم رفت، تا چند روز مَنگ بودم و نمی‌‌فهمیدم چه شده. تنها دی ۹۸ بود که جلوی چشمانم تصویر می‌شد. همه چیز همان بود، آن‌قدر همان که منتظر بودم باز هم سید هنگام «اللهم إنا لا نعلم منه إلا خیراً» بغضش بترکد و بغض ما را هم بترکاند. سید گفت و ما هم ترکیدیم اما، این بار او نترکید و استوار ایستاد. مانده بودم حالا باید چه کنیم و چطور باید ادامه داد؟ اما ادامه دادیم، همچون دی ۹۸.
همان موقع نوشتم هنوز با دههٔ شصت و تجربهٔ رنج سترگ پدران و مادران‌مان فاصله داریم. با آن‌که از پس غم شهادت حاج قاسم، نمی‌توانستم غم و رنج عظیم‌تری را تصور کنم، اما به نظرم می‌رسید که هنوز می‌توان زنده بود و ادامه داد. نمی‌دانم، شاید چون تا پیش از سید ابراهیم، تصور رنجی برابر یا عظیم‌تر از رنج حاج قاسم برایم مقدور نبود و پس از سید ابراهیم، این اتفاق افتاد، ناخودآگاهم خیال می‌کرد هنوز می‌توان چشم انتظار رنجی عظیم‌تر بود. سید ابراهیم هم رفت و همه چیز مثل حاج قاسم بود، خاصه آن‌که هر دو پس از شهادت‌شان، آن اندازه در دلم پُررنگ شدند و جا پیدا کردند.
نمی‌فهمیدم این غم و اشک و رنج، از کجا می‌آید و این چه بغضی است که مدام فوران می‌کند. ساعت‌های اولیهٔ سیزدهم دی نود‌وهشت، فضای تلگرام داغ بود از خبری سهمگین و تأییدنشده و من از چند ساعت پیش از شبکهٔ خبر شش صبح دلم را آماده کرده بودم به خبری که نمی‌خواستم باورش کنم. حتی در آن دقایق اولیهٔ تأیید خبر پیش از اعلام رسمی، در مواجهه با دیگرانی که خبر را برایم می‌فرستادند، آرام و با صبوری مواجه می‌شدم. قصه تازه برایم از شش صبح شروع شد، پس از اعلان رسمی. آن حب و بغض و رنج، تازه پس از آن سر از دلم در آوردند. تا پیش از آن، حاج قاسم هم برایم کسی بود مثل بقیه، همچون سید ابراهیم. قصه، قصهٔ رنج‌هایی بود که محبت و دل‌بستگی‌اش تازه پس از فقدان سر بر آورده بود، تا پیش از آن نشانی نبود که خبر از عشق و محبت بدهد.
شاید از سر همین هم، بعد از سی‌ویک اردی‌بهشت امسال، با آن‌که دلم از داغ و رنج سنگینی می‌کرد، باز هم نمی‌خواستم بپذیرم که ما در حال تجربهٔ دههٔ شصتیم؛ ما کجا و دههٔ شصت کجا؟ دلم مطمئن بود که امسال دیگر داغی عظیم‌تر از این نخواهیم دید و تَن‌مان به رنگ سیاه عادت نخواهد کرد، چنان‌که دههٔ شصتیان عادت داشتند.
اما اشتباه می‌کردم. باید از بهارش می‌فهمیدم که چه سالی پیش روی ماست. باید می‌فهمیدم که چطور بناست تمام رنج‌های عالَم را یک به یک به دوش بکشیم و هر روز، بیش‌تر شبیه پدران و مادران‌مان شویم؛ قلب‌مان، رنج‌مان و رنگ موی سرمان.
همهٔ دههٔ شصت را من امسال تجربه کردم، همه‌اش را. حتی رنجِ عظیمِ نقطهٔ پایان، خرداد شصت‌‌وهشت. نمی‌دانستم آن نقطهٔ پایان می‌تواند پیش از موعد هم سر برسد، پیش از رفتن کسی که اشبه‌الناس است به مسافر خرداد شصت‌وهشت. اما رسید. ششم مهر رسید و برایم لحظه‌ای شد به درازا و بی‌انتهایی دههٔ شصت. رنج تک تک روزهای دههٔ شصت را، من در ثانیه به ثانیهٔ هفتم مهر به بعد تجربه کردم. حالا می‌فهمیدم رنج رفتن بهشتی و رجایی و باهنر را. حالا حس می‌کردم رنج فقدان چمران و همّت و متوسلیان را. حالا با پوست و گوشت و روحم به دوش می‌کشیدم رنج عروج روح‌الله را. ششم مهر آمد و همهٔ رنج‌های عالَم را بر دلم تلنبار کرد و من، زیر سنگینی فقدانش، پیر شدم و نه فقط پیر، که تمام شدم؛ که پیری و مرگ، تلنباری رنج است.
آن مَرد، رفت. آن‌ حجت خدا، رفت. آن همهٔ حجت آن‌که میثم امروز باشم و نه میثم پانزده سال پیش، رفت. آن نامیرایی که خیال رفتنش هم به سرم نمی‌زد، رفت. "تو داری چه می‌گویی؟ این دیگر چه شوخی بی‌مزه‌ای است؟ مگر می‌شود سید بمیرد؟ مگر سید هم می‌میرد؟"

۸:۵۷

تمام روزهای پس از هفتم مهر را منتظر بودم. منتظر آن‌که تکذیب شود و سید از پشت پرده بیرون بیاید. که دوباره نقشهٔ هوشمندانهٔ تازه‌اش را به رخ بکشد و صهیونیست‌ها را بچزاند. دوباره با صدای حیدری‌اش، خطبهٔ فاطمی بخواند و دلمان را قرص و ایمان‌مان را محکم کند. که دوباره بلرزد دلم از ایمان و توکلی که گرم حضور این مَرد بود. مگر ممکن بود که سید هم بمیرد؟ مگر می‌شد؟!
پنجم اسفند آمد و پس از پنج ماه رنج و انتظار، آب پاکی را روی دستم ریخت که می‌شود. که مرگ، این یقینی‌ترین پدیدهٔ زندگی، سایه‌اش حتی روی نامیرایی چون سید حسن هم گسترده است. و چرا نباشد؟ مگر محمد نرفت؟ مگر فاطمه نرفت؟ مگر علی نرفت؟ مگر حسن و حسین نرفتند؟ او هم فرزند و خلف صالح همان انوار مقدسه بود، و حجت آنان بر من.
تا دقایقی دیگر تمام می‌شود این سالی که دههٔ شصت ما دههٔ هفتادی‌ها بود. تمام می‌شود و می‌رود اما، من همانی نیستم که امسال را شروع کردم؛ پیر شده‌ام و رنجور و تمام. و مگر معصوم نفرمود امروز و دیروزتان شبیه به هم نباشد. نیست آقاجان. نیست. امسال دارد تمام می‌شود و من، بخش بزرگی از قلب و روحم را در آن جا می‌گذارم؛ در سرمای سوزناک پاییز، لابه‌لای آواری که بر سر نور چشمانم ریخت و جسمش را در بر گرفت و روحش را به پرواز در آورد.
تمام.


جایی...

۸:۵۸

بازارسال شده از أخٌ‌في‌الله #إنا_على_العهد
thumnail
امشب ما رو دعاکنید اقاسیدعزیزشهید ماامشب در محضر جد بزرگوارتون، فاتح‌خیبر، امیرالمومنین علیه السلام، یادما هم باشیدامشب خیلی چشم به‌راه دعای شماییم آقای شهیدسیدحسن
هدیه هرشب ما به شما و همه یاران باوفاتون:اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

۱۶:۴۶

بازارسال شده از أخٌ‌في‌الله #إنا_على_العهد
thumnail
دوستی دنیا عامل اصلی همه خطاهاستاما درکنار این دنیای مذموم، دنیای ممدوحی هم هست، دنیایی که میشه پل آخرت
پای درس آیت الله شهید سیدحسن نصرالله

۲۰:۰۵

thumnail
یا مولای، یا أمیرالمؤمنین؛بحق السید حسن...بحق السید حسن...بحق السید حسن...

جایی...

۲۳:۲۶

أنا علي أنا القتيل - باسم الكربلائي.mp3

۱۳:۲۶-۹.۲۴ مگابایت
لحظات آخر است و علی، خطاب به مولایش، از خود می‌گوید«منم، علی، همانی که حجت و برهان خود قرار دادی، که نمی‌دانم به کدامین جرم خونم جاری می‌شود...»

• باسم الکربلائي• الشاعر جابر الکاظمي• إصدار بعد ما أشوفك

جایی...

۱۴:۱۱