4_6003672863087795807.mp3
۲۲:۰۰-۱۷.۶۳ مگابایت
صبح زنگ زد. دیروز رسیده ایران. پنجاه روز آمریکا در ایالت سیاتل بود و بخاطر جنگ ۱۲ روزه نتوانست زودتر بیاید. درباره خیلی چیزها حرف زدیم. از جمله جایزه صلح احتمالی پرزیدنت ترامپ! تفسیرش این بود که احتمالاً ترامپ برای اینکه این جایزه را بگیرد تلاش میکند صلح و ثبات را در منطقه خاورمیانه حفظ کند. گفتم «همه چیز دنیا وارونه است!» و وقتی حسم را مزه مزه کردم دیدم دوگانگی امید و اضطراب در من در چه جدالی است. مفهوم دنیای پیچیده را این روزها چقدر متفاوت و واقعی درک میکنم. یاد پادکست یاسین حجازی می افتم که شب عاشورا اجرا کرد؛ با نام آیا دی های کوچک (d) پی های بزرگ (P) اند؟ چه خوب وارونگی جهان را از زمان اباعبدالله تاکنون، یا بهتر است بگویم از ابتدای خلقت تاکنون، تصویر میکند.
#میم_ب_حقیر #وارونگیhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
پ.ن: کانال نیوفولدر در تلگرامhttps://t.me/PariumChannel
#میم_ب_حقیر #وارونگیhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
پ.ن: کانال نیوفولدر در تلگرامhttps://t.me/PariumChannel
۶:۳۹
🪴 حتی زیر آتش هم زندگی راهش را پیدا میکند
۳۰۳۰۸ نوزاد در ۱۲ روز جنگ در میان صدای انفجارها چشم به جهان گشودند. آنها منتظر آرامش زمین و آسمان نماندند!
ایران زنده است و قوی و امیدوار نفس میکشد.
#روایتِوطن
@ir_majale_banovan ایران بانو🪻
۳۰۳۰۸ نوزاد در ۱۲ روز جنگ در میان صدای انفجارها چشم به جهان گشودند. آنها منتظر آرامش زمین و آسمان نماندند!
#روایتِوطن
@ir_majale_banovan ایران بانو🪻
۸:۲۷
روزی که نزدیکِ ما را زدند، شیشهها لرزید. پنجره باز بود، دویدم به سمتش و خشک شدم پشت شیشه، خیره به محلهای که انگار شوکی غریب منتشر میشد در آن و پردهی خانهی روبرویی از ارتعاش انفجار و ترس، رفته بود خودش را کوبانده بود به دیوار.
چند دقیقه بعد، بوی نعناداغ پیچید توی راهروی ساختمان. اول فکر کردم خیال میکنم که بوی نعناداغ است، فکر کردم این بوی سوختن است. فکر کردم لابد بوی انفجارهای دوهزار و بیستوپنجی مثل بوی نعناداغ است. فکر کردم تکنولوژی است دیگر، برای اینکه خیال نکنیم زبر و وحشی و نفهم است، گاهی شوخیاش میگيرد.
داشتم ساکِ فرار را چک می کردم؛ چراغ قوه، قرص مسکن، پاوربانک، دستمال کاغذی برای گریه... که در زدند. پیرزن همسایه بغلی بود. برایم آش آورده بود. کاسهی چینی، توی بشقاب بود و بشقاب بین انگشتهایی با مفصلهای متورم و خشک و خسته.جلوتر از «بفرما»ی او، بوی نعناداغ بفرما زد.گفتم: «نترسیدین که؟»گفت داشته آش درست میکرده که صدا را شنیده و بین اینکه زنگ بزند به تنها فرزندش آنسوی دنیا یا نعنا را بریزد توی روغن، دومی را انتخاب کرده. خندیدیم.گفت: «با خودم گفتم این دختر الان دلودماغ آشپزی نداره، یه کاسه آش براش ببرم.»من را میگفت «این دختر»
یک مادرانگیِ خالصِ خوشترکیبِ خرجنشده، بعد از شنیدن انفجار، مانده بوده در دل زن، مادرانگیای که باید بچهای را بگیرد زیر چتر تن، آن یکی را دلداری بدهد، به دیگری بگوید عیب ندارد جیش کرده توی شلوارش، و چون بچهای نبود برای دلداری و بغل و عیب ندارد... همه جمع شده بود در یک کاسه آش، برای زنِ خانهی بغلی، برای من که بیشتر از همه محتاج بودم به دشت کردنِ آغوش و دستپختِ مادرانه.
وقتی رفت، دیدم دیگر نمیترسم. امید، یک کاسه آش شد و رفت توی رگهای من، یک گلِ گلدوزی شد، نشست روی موهای من، داغیِ لمسِ یک دست پرچروک آمد روی سرمای تن من.گفته بود نترسم، چون او، اینجا، در همسایگی من، دارد ذکر هزار الهی الاَمان میگوید.
خیلی وقتها در هولوهراسهای زندگی، جایی که دل نخکش میشود، یک نفر پیدا میشود که کمخرج، ساده، بیغش، خودش را یاد تو بیاورد، بودنش را تبدیل کند به امید، دلگرمی، پشتوانه...
این متن را برای آنان مینویسم. برای کسانی که فقط فکر خودشان و ترسها و احساساتشان نیستند. حواسشان به بقیه هم هست، به تو هم بوده.
اگر کسی را داشتهای که در لحظه دهشت و تنش، دستت را بگیرد، تلفن کند بهت، پیامی بفرستد، بیاید دنبالت، بخنداندت، این متن مال اوست.مال او که بداند قدردانِ بودنِ ساده، اما محکمش هستی.
#سودابه_فرضی_پورhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
چند دقیقه بعد، بوی نعناداغ پیچید توی راهروی ساختمان. اول فکر کردم خیال میکنم که بوی نعناداغ است، فکر کردم این بوی سوختن است. فکر کردم لابد بوی انفجارهای دوهزار و بیستوپنجی مثل بوی نعناداغ است. فکر کردم تکنولوژی است دیگر، برای اینکه خیال نکنیم زبر و وحشی و نفهم است، گاهی شوخیاش میگيرد.
داشتم ساکِ فرار را چک می کردم؛ چراغ قوه، قرص مسکن، پاوربانک، دستمال کاغذی برای گریه... که در زدند. پیرزن همسایه بغلی بود. برایم آش آورده بود. کاسهی چینی، توی بشقاب بود و بشقاب بین انگشتهایی با مفصلهای متورم و خشک و خسته.جلوتر از «بفرما»ی او، بوی نعناداغ بفرما زد.گفتم: «نترسیدین که؟»گفت داشته آش درست میکرده که صدا را شنیده و بین اینکه زنگ بزند به تنها فرزندش آنسوی دنیا یا نعنا را بریزد توی روغن، دومی را انتخاب کرده. خندیدیم.گفت: «با خودم گفتم این دختر الان دلودماغ آشپزی نداره، یه کاسه آش براش ببرم.»من را میگفت «این دختر»
یک مادرانگیِ خالصِ خوشترکیبِ خرجنشده، بعد از شنیدن انفجار، مانده بوده در دل زن، مادرانگیای که باید بچهای را بگیرد زیر چتر تن، آن یکی را دلداری بدهد، به دیگری بگوید عیب ندارد جیش کرده توی شلوارش، و چون بچهای نبود برای دلداری و بغل و عیب ندارد... همه جمع شده بود در یک کاسه آش، برای زنِ خانهی بغلی، برای من که بیشتر از همه محتاج بودم به دشت کردنِ آغوش و دستپختِ مادرانه.
وقتی رفت، دیدم دیگر نمیترسم. امید، یک کاسه آش شد و رفت توی رگهای من، یک گلِ گلدوزی شد، نشست روی موهای من، داغیِ لمسِ یک دست پرچروک آمد روی سرمای تن من.گفته بود نترسم، چون او، اینجا، در همسایگی من، دارد ذکر هزار الهی الاَمان میگوید.
خیلی وقتها در هولوهراسهای زندگی، جایی که دل نخکش میشود، یک نفر پیدا میشود که کمخرج، ساده، بیغش، خودش را یاد تو بیاورد، بودنش را تبدیل کند به امید، دلگرمی، پشتوانه...
این متن را برای آنان مینویسم. برای کسانی که فقط فکر خودشان و ترسها و احساساتشان نیستند. حواسشان به بقیه هم هست، به تو هم بوده.
اگر کسی را داشتهای که در لحظه دهشت و تنش، دستت را بگیرد، تلفن کند بهت، پیامی بفرستد، بیاید دنبالت، بخنداندت، این متن مال اوست.مال او که بداند قدردانِ بودنِ ساده، اما محکمش هستی.
#سودابه_فرضی_پورhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۱۵:۱۸
چمدانم را بسته بودم، پس از ماهها دوری از خانواده، قصد سفر به شهرستان و بوسیدن دستان پدرم را داشتم که ناگهان، غرش انفجارها خواب را از چشمانم ربود.
خانوادهام از شهرستان اصرار داشتند که به آنجا بروم، اما پاسخم «نه» بود. نمیتوانستم همسرم و خانوادهاش را در این شرایط تنها بگذارم. قلبم آکنده از التهاب و اضطراب بود و ذهنم درگیر اخبار روزانه. گوشی را کنار گذاشتم تا با پسرم، که چهار بهار از زندگیاش گذشته بود، بازی کنم. ناگهان با قلکی در دست، به سمتم آمد: «مامان، میشه پولهامو بدی؟ میخوام باهاشون موشک بخرم و اسناییل ( اسرائیل) رو بزنم!» دلم از این حجم از شور و شعف کودکانه لبریز شد. گفتم: «بیا با هم موشک کاغذی درست کنیم و با هم اسرائیل رو شکست بدیم.»
روز پنجم حملات بود که در میان اخبار، با تصویری روبهرو شدم که رویش نوشته بود: موشک خودت را بزن*. به عنوان یک معلم، در این برهه حساس چگونه میتوانم مفید باشم؟ چگونه درس استاد بزرگوارم را که همیشه میگفت «تهدیدها را به فرصت تبدیل کنیم» عملی سازم؟
دریافتم! میتوانم در فضای شاد، برای دانشآموزان کلاسم و اولیای گرامیشان، محتواهای مناسب برای ایجاد آرامش و آگاهی ارسال کنم. در کنار آن، بچهها را تشویق کردم که با مرور درسها و ارتباط بیشتر با خدای مهربان *موشک خودشان را بزنند
#زنده_انتظار#موشک_خودت_را_بزنhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
خانوادهام از شهرستان اصرار داشتند که به آنجا بروم، اما پاسخم «نه» بود. نمیتوانستم همسرم و خانوادهاش را در این شرایط تنها بگذارم. قلبم آکنده از التهاب و اضطراب بود و ذهنم درگیر اخبار روزانه. گوشی را کنار گذاشتم تا با پسرم، که چهار بهار از زندگیاش گذشته بود، بازی کنم. ناگهان با قلکی در دست، به سمتم آمد: «مامان، میشه پولهامو بدی؟ میخوام باهاشون موشک بخرم و اسناییل ( اسرائیل) رو بزنم!» دلم از این حجم از شور و شعف کودکانه لبریز شد. گفتم: «بیا با هم موشک کاغذی درست کنیم و با هم اسرائیل رو شکست بدیم.»
روز پنجم حملات بود که در میان اخبار، با تصویری روبهرو شدم که رویش نوشته بود: موشک خودت را بزن*. به عنوان یک معلم، در این برهه حساس چگونه میتوانم مفید باشم؟ چگونه درس استاد بزرگوارم را که همیشه میگفت «تهدیدها را به فرصت تبدیل کنیم» عملی سازم؟
دریافتم! میتوانم در فضای شاد، برای دانشآموزان کلاسم و اولیای گرامیشان، محتواهای مناسب برای ایجاد آرامش و آگاهی ارسال کنم. در کنار آن، بچهها را تشویق کردم که با مرور درسها و ارتباط بیشتر با خدای مهربان *موشک خودشان را بزنند
#زنده_انتظار#موشک_خودت_را_بزنhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۱۵:۲۳
۱۵:۴۲
روز چهارم جنگ است. شاید چهار روز برای این میزان از فروپاشی احساسی زود باشد ولی من فکر میکنم این عددها بعد از حادثه از ابهت میافتند و چهار یک عدد تکرقمی کوچک میشود، توی دل حادثه همه تکرقمیها دهرقمی و صدرقمی میشوند آن هم در روزهایی که همهجا حرف از جنگ طولانی مدت، جنگ نابرابر، فروپاشی نظامی و سیاسی هست و هر روز همه جای تهران پر است از خون و خاک و صدای انفجار. امیدی نمانده یا کم مانده که دستم را به آن بگیرم، سفت فشارش دهم و دوام بیاورم.
صبح دوشنبه ۲۶خرداد است و توی خانه تنها هستم. گاهی صدای پدافند بلند میشود. نصف فکرم سلامتی پدر و مادر دور از وطنم هست که به تازگی حاجی شدهاند. نگرانم چطور راه زمینی از مرزهای غربی و جنوبی را آنهم بعد از ۵۰ روز دوری از خانه تاب میآورند و نصف حواسم پیش کنجد است؛ دخترک کوچک و مظلومی که هنوز پا به دنیای بیرون از من نگذاشته و اینهمه درد و غصه را با مادرش همراهی میکند. از روز قبل ترس برم داشته که نکند هیچوقت فرصت دیدارش را نداشته باشم. ۴ ماه دیگر تا تولدش باقی مانده و چهارماه آن هم در روزهای پر حادثه جنگی زمان بسیار زیادی است که آبستن انواع حوادث مرگآلود است. حتی یک صدای بلند یا یک انفجار نزدیک میتوانست بند اتصال من به کنجد را قطع و حسرت دیدن رویش را برای همیشه از بهشت رؤیاهایم جدا کند.
شب قبل وقتی امیدها از زنده پیدا شدن ایثار و منصوره هیچ شد این ترس در دلم قوت گرفت. به امیرحسن گفتم هرچند ممکن است روی بیرحم دنیا فرصت دیدنش را از من بگیرد اما خدا را شکر میکنم که این پنج ماه را توی آسمانها سیر کردم و هر روز از شادی داشتنش لبریز بودم. در تنهایی صبح دوشنبه «با من بخوان» قربانی را توی خانه پخش کردم و برای ترسهایم زار زدم: شیرین من بمان، مگر این روزگار تلخ
فرهاد خسته را به نگاهی امان دهد
...
با من از عاشقانهترین لحظهها بگو
حتی اگر هوای دلی عاشقانه نیست
#سین_شکری#ترسhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd

صبح دوشنبه ۲۶خرداد است و توی خانه تنها هستم. گاهی صدای پدافند بلند میشود. نصف فکرم سلامتی پدر و مادر دور از وطنم هست که به تازگی حاجی شدهاند. نگرانم چطور راه زمینی از مرزهای غربی و جنوبی را آنهم بعد از ۵۰ روز دوری از خانه تاب میآورند و نصف حواسم پیش کنجد است؛ دخترک کوچک و مظلومی که هنوز پا به دنیای بیرون از من نگذاشته و اینهمه درد و غصه را با مادرش همراهی میکند. از روز قبل ترس برم داشته که نکند هیچوقت فرصت دیدارش را نداشته باشم. ۴ ماه دیگر تا تولدش باقی مانده و چهارماه آن هم در روزهای پر حادثه جنگی زمان بسیار زیادی است که آبستن انواع حوادث مرگآلود است. حتی یک صدای بلند یا یک انفجار نزدیک میتوانست بند اتصال من به کنجد را قطع و حسرت دیدن رویش را برای همیشه از بهشت رؤیاهایم جدا کند.
شب قبل وقتی امیدها از زنده پیدا شدن ایثار و منصوره هیچ شد این ترس در دلم قوت گرفت. به امیرحسن گفتم هرچند ممکن است روی بیرحم دنیا فرصت دیدنش را از من بگیرد اما خدا را شکر میکنم که این پنج ماه را توی آسمانها سیر کردم و هر روز از شادی داشتنش لبریز بودم. در تنهایی صبح دوشنبه «با من بخوان» قربانی را توی خانه پخش کردم و برای ترسهایم زار زدم: شیرین من بمان، مگر این روزگار تلخ
فرهاد خسته را به نگاهی امان دهد
...
با من از عاشقانهترین لحظهها بگو
حتی اگر هوای دلی عاشقانه نیست
#سین_شکری#ترسhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۱۸:۰۹
منصوره و ایثار رفتند. در همان سحر جمعه که ساختمانهای شهرک شهید چمران مورد هدف قرار گرفت. آتشنشانها محمد میثاق و بهار ترسیده و گریان را به پدربزرگشان تحویل دادند. محمدمیثاق همان دقایق اول به پدربزرگش زنگ زده بود که نصف خانهمان ریخته، یک نور نارنجی خانهمان را خراب کرد، مامانم چادر سرش کرده بود که نماز بخواند اما یکهو نیست شد و پدربزرگ صدای جیغ منصوره را شنیده بود که جای خداحافظی را پر میکرد.
آدمها توی سرشان تئوریهای حزنآلود اما زیبایی از شروع فاصله دارند؛ فرصتی برای خداحافظی، لحظهای برای آخرین نگاه، دمی برای آخرین بوسه... اما گاهی دنیا خشنتر و بیرحمتر از آن است که حتی لحظهای را به زیبایی امان بدهد. ایثار بدون هیچ نشانی پر کشید و منصوره آخرین جیغش را پیش محمدمیثاق دهساله و بهار شش ساله به یادگار گذاشت. محمدمیثاق میگوید شبها حس میکنم بابا بالای سرم میآید، به او میگویم بغلم کن ولی نمیدانم چرا نزدیک نمیآید.
#سین_شکری#تنهاییhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd

آدمها توی سرشان تئوریهای حزنآلود اما زیبایی از شروع فاصله دارند؛ فرصتی برای خداحافظی، لحظهای برای آخرین نگاه، دمی برای آخرین بوسه... اما گاهی دنیا خشنتر و بیرحمتر از آن است که حتی لحظهای را به زیبایی امان بدهد. ایثار بدون هیچ نشانی پر کشید و منصوره آخرین جیغش را پیش محمدمیثاق دهساله و بهار شش ساله به یادگار گذاشت. محمدمیثاق میگوید شبها حس میکنم بابا بالای سرم میآید، به او میگویم بغلم کن ولی نمیدانم چرا نزدیک نمیآید.
#سین_شکری#تنهاییhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۱۸:۰۹
سه هفته از آتشبس میگذرد. هنوز شبها ناآرامم، به سایه جنگ فکر میکنم که چقدر تاریکتر از همیشه بالای سرمان ایستاده، هر روز موقع خداحافظی امیرحسن را سفتتر را بغل میکنم و وقتی در آسانسور بسته میشود اشکهایم بیرون میریزد، هر روز به خدا میگویم بابت تمام روزهای زندگیم ممنونم، هر روز به مامان زنگ میزنم و هر دقیقه خواهرم را به خدا میسپارم. بعضی وقتها خوشحالم که در این روزها کنجد هنوز توی من زندگی میکند بعضی وقتها ناراحت. ناراحتم که با تن کوچکش غصه های بزرگ مادرش را به دوش گرفته و خوشحالم که اگر دوباره جنگی بیاید ما با همیم، زنده یا مرده. یاد پارکی میفتم که وقت بازی بچهها موشک خورد و دلم برای روزهای که قرار است کنجد در آن کودکی کند نگران میشود. دلم برای همه بچههای ایران شور میزند، دلم برای همه زنانی ایران آتش میگیرد و دلم برای همه مردان ایران خون میشود.
من بعد از جنگ به زندگی برنگشتم، بلکه هر روز بیشتر آماده مردن شدم. هر روز سرکار میروم تا پروژههای نصفهنیمه را تمام کنم، کارهای عقبافتاده را سروسامان میدهم، حواسم هست که نمازم را بخوانم و یادی از دعاهای محبوبم کنم و از هر چیز ناراحتکننده و ناملایمی به راحتی رد میشوم! حتی اصلاح کردن، دعوا کردن برای از بین بردن یک عادت و یاداوری برای بهبود هم میلی از زندگی را میخواهد که در سرگردانی و اضطراب ما برای شروع جنگ دوباره و شکست آتش بس کمیاب شده.
سفت و سخت حواسم هست که به رؤیاهایم فکر نکنم، مثلاَ به این فکر نکنم که چقدر دوست داشتم کنجد را برای دفاع رسالهام به دانشگاه ببرم و لذت درس خواندن را توی دلش بکارم، یا اینکه چقدر دلم میخواست روی زمین کویر شهداد بنشینم، یا چقدر میل دیدن بندر چابهار را داشتم. تصویر قدم زدن با کنجد توی باران را چند وقتی است خط خطی کردهام. چندسالی که منتظر کنجد بودم هر شب موقع خواب، خودمان دوتایی را تصور میکردم که توی کوچه، زیر باران راه میرویم و یک شعر کودکانه را به انتخاب کنجد بلند بلند میخوانیم! این روزها فکر میکنم رؤیا برای مردمان خاورمیانه بیش از حد فانتزی است و این چیزهای لوکس بیشتر به درد مردمان اسکاندویناوی میخورد! کسی که روی گسل زندگی میکند شبها باید سرش را توی چادر زمین بگذارد، او را چه به خانه؟
#سین_شکری#رؤیاhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
من بعد از جنگ به زندگی برنگشتم، بلکه هر روز بیشتر آماده مردن شدم. هر روز سرکار میروم تا پروژههای نصفهنیمه را تمام کنم، کارهای عقبافتاده را سروسامان میدهم، حواسم هست که نمازم را بخوانم و یادی از دعاهای محبوبم کنم و از هر چیز ناراحتکننده و ناملایمی به راحتی رد میشوم! حتی اصلاح کردن، دعوا کردن برای از بین بردن یک عادت و یاداوری برای بهبود هم میلی از زندگی را میخواهد که در سرگردانی و اضطراب ما برای شروع جنگ دوباره و شکست آتش بس کمیاب شده.
سفت و سخت حواسم هست که به رؤیاهایم فکر نکنم، مثلاَ به این فکر نکنم که چقدر دوست داشتم کنجد را برای دفاع رسالهام به دانشگاه ببرم و لذت درس خواندن را توی دلش بکارم، یا اینکه چقدر دلم میخواست روی زمین کویر شهداد بنشینم، یا چقدر میل دیدن بندر چابهار را داشتم. تصویر قدم زدن با کنجد توی باران را چند وقتی است خط خطی کردهام. چندسالی که منتظر کنجد بودم هر شب موقع خواب، خودمان دوتایی را تصور میکردم که توی کوچه، زیر باران راه میرویم و یک شعر کودکانه را به انتخاب کنجد بلند بلند میخوانیم! این روزها فکر میکنم رؤیا برای مردمان خاورمیانه بیش از حد فانتزی است و این چیزهای لوکس بیشتر به درد مردمان اسکاندویناوی میخورد! کسی که روی گسل زندگی میکند شبها باید سرش را توی چادر زمین بگذارد، او را چه به خانه؟
#سین_شکری#رؤیاhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۱۸:۰۹
کتابم را که مینوشتم، هر لحظه در سوریه سیر میکردم. کودکان سوری را میدیدم که کتاب به دست میخندند و به استقامت و اتحادی که باباقاسم برایشان آورده افتخار میکنند. میخندند و شعرهایم که حالا به سوری ترجمه شده است را در الساحة زینبیه بلند بلند میخوانند.
کتاب چاپ شد، پویش رساندن نقاشی به دست کودکان جبهه مقاومت هم تایید شد. و من پرانگیزه در فکر ترجمهاش در همان گروهی که فعالین تعلیم و تربیت جبهه مقاومت دور هم گرد آمده بودند و کارشناسهایش در بخش پژوهش کتاب کمکی برایم بودند، به دنبال نشانههایی از یک مترجم کاربلد میگشتم. اما امیدم ناامید شد از آن چه در نقشههای ساعتی میدیدم و در صوتها میشنیدم...مردم مقاوم کتابم در کمتر از ده روز کشورشان را دودستی تقدیم جنایتکاری آشنا کرده بودند...تمام پازلهایی که این چند سال با احتیاط روی هم قرار داده بودم به یک باره ریخته شد و دلم سوخت، خیلی سوخت!
آن روزها در دانشکده حرف و نقل اساتید شده بود پایمال شدن خون شهدایمان و کار من هم پاسخ به آنها. ولی در همان گروههای مجازیم نه حرفی از خون شهدا بود نه مردم جنگ روانی زده سوریه. محور همه چیز فقط لبنان و ایران بود!
پازل جنگی ذهنم را که دوباره سرهم میکردم در هر روز از این دوران آخرالزمانی که جهان به استناد فلسفه صدرا سرعتی عجیب گرفته، اتفاقاتی میافتاد و بیشتر از قبل به استراتژیک بودن سوریه و تبعات سقوطش بر جبهه مقاومت و زجر کودکان فلسطینی پیمیبردم. مارپیچ سرعت تا جایی رفت که آخرین قطعه پازل رسید به اولین موشک جنگ تحمیلی اسرائیل و آمریکا علیه ایران!آن روزها میان ترس و اضطراب مردم، برای من فقط لفظ مدافعین حرم با صدای تمام ایران حرم هست سردار و اخبار سوزناک لحظه به لحظه سقوط سوریه در گروه تداعی میشد. و حالا از دل همان مردم جنگ زده دیروزمان، کارشناسهایی بلند شدهاند که با طرح آمریکای خوب، اسرائیل بد جا پای مردم درد کشیده سوریه بگذراند و حتی فراتر.
به این میاندیشم درست است راه زمینی و هوایی امنیتآوری را از دست دادیم و شاید بالاخره برخی از ما حقیقت حضور ایران در سوریه را با پرپر شدن ۱۰۰۰ جان فهمیدیم؛ اما اگر آنها جسارت کردند و زدند با همین حریم هواییِ دست دشمن افتاده معادلش را بدتر زدیم. نه مثل سوریه که جای جایش را این روزها اسرائیل میکوبد و حاکم بیغیرتش به فکر لبخند و خوش و بش گرم با ترامپ است... با چیزهایی که این سالها میبینیم به این نتیجه میرسم شاید اولین چیزی که باید به فرزندان یک سرزمین بیاموزیم اتحاد و شجاعت و مقاومت نیست، «غیرت» است.
پ.ن: الإمامُ عليٌّ عليه السلام، إنَّ اللّه َ يَغارُ للمؤمِنِ فَلْيَغَرْ مَن لا يَغارُ فإنّهُ مَنكوسُ القَلبِ .[المحاسن: 1/204/355.] امام على عليه السلام: همانا خداوند نسبت به مؤمن غيرت دارد؛ پس، بى غيرت از خود غيرت نشان دهد؛ زيرا كه آدم بى غيرت واژگونه دل (زيبا بيننده زشتى) است.
#مامان_نفیسه #غیرتhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
کتاب چاپ شد، پویش رساندن نقاشی به دست کودکان جبهه مقاومت هم تایید شد. و من پرانگیزه در فکر ترجمهاش در همان گروهی که فعالین تعلیم و تربیت جبهه مقاومت دور هم گرد آمده بودند و کارشناسهایش در بخش پژوهش کتاب کمکی برایم بودند، به دنبال نشانههایی از یک مترجم کاربلد میگشتم. اما امیدم ناامید شد از آن چه در نقشههای ساعتی میدیدم و در صوتها میشنیدم...مردم مقاوم کتابم در کمتر از ده روز کشورشان را دودستی تقدیم جنایتکاری آشنا کرده بودند...تمام پازلهایی که این چند سال با احتیاط روی هم قرار داده بودم به یک باره ریخته شد و دلم سوخت، خیلی سوخت!
آن روزها در دانشکده حرف و نقل اساتید شده بود پایمال شدن خون شهدایمان و کار من هم پاسخ به آنها. ولی در همان گروههای مجازیم نه حرفی از خون شهدا بود نه مردم جنگ روانی زده سوریه. محور همه چیز فقط لبنان و ایران بود!
پازل جنگی ذهنم را که دوباره سرهم میکردم در هر روز از این دوران آخرالزمانی که جهان به استناد فلسفه صدرا سرعتی عجیب گرفته، اتفاقاتی میافتاد و بیشتر از قبل به استراتژیک بودن سوریه و تبعات سقوطش بر جبهه مقاومت و زجر کودکان فلسطینی پیمیبردم. مارپیچ سرعت تا جایی رفت که آخرین قطعه پازل رسید به اولین موشک جنگ تحمیلی اسرائیل و آمریکا علیه ایران!آن روزها میان ترس و اضطراب مردم، برای من فقط لفظ مدافعین حرم با صدای تمام ایران حرم هست سردار و اخبار سوزناک لحظه به لحظه سقوط سوریه در گروه تداعی میشد. و حالا از دل همان مردم جنگ زده دیروزمان، کارشناسهایی بلند شدهاند که با طرح آمریکای خوب، اسرائیل بد جا پای مردم درد کشیده سوریه بگذراند و حتی فراتر.
به این میاندیشم درست است راه زمینی و هوایی امنیتآوری را از دست دادیم و شاید بالاخره برخی از ما حقیقت حضور ایران در سوریه را با پرپر شدن ۱۰۰۰ جان فهمیدیم؛ اما اگر آنها جسارت کردند و زدند با همین حریم هواییِ دست دشمن افتاده معادلش را بدتر زدیم. نه مثل سوریه که جای جایش را این روزها اسرائیل میکوبد و حاکم بیغیرتش به فکر لبخند و خوش و بش گرم با ترامپ است... با چیزهایی که این سالها میبینیم به این نتیجه میرسم شاید اولین چیزی که باید به فرزندان یک سرزمین بیاموزیم اتحاد و شجاعت و مقاومت نیست، «غیرت» است.
پ.ن: الإمامُ عليٌّ عليه السلام، إنَّ اللّه َ يَغارُ للمؤمِنِ فَلْيَغَرْ مَن لا يَغارُ فإنّهُ مَنكوسُ القَلبِ .[المحاسن: 1/204/355.] امام على عليه السلام: همانا خداوند نسبت به مؤمن غيرت دارد؛ پس، بى غيرت از خود غيرت نشان دهد؛ زيرا كه آدم بى غيرت واژگونه دل (زيبا بيننده زشتى) است.
#مامان_نفیسه #غیرتhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۶:۳۷
نگاه من به سرانجام است...
سه هفته از آتشبس میگذرد. هنوز شبها ناآرامم، به سایه جنگ فکر میکنم که چقدر تاریکتر از همیشه بالای سرمان ایستاده، هر روز موقع خداحافظی امیرحسن را سفتتر را بغل میکنم و وقتی در آسانسور بسته میشود اشکهایم بیرون میریزد، هر روز به خدا میگویم بابت تمام روزهای زندگیم ممنونم، هر روز به مامان زنگ میزنم و هر دقیقه خواهرم را به خدا میسپارم. بعضی وقتها خوشحالم که در این روزها کنجد هنوز توی من زندگی میکند بعضی وقتها ناراحت. ناراحتم که با تن کوچکش غصه های بزرگ مادرش را به دوش گرفته و خوشحالم که اگر دوباره جنگی بیاید ما با همیم، زنده یا مرده. یاد پارکی میفتم که وقت بازی بچهها موشک خورد و دلم برای روزهای که قرار است کنجد در آن کودکی کند نگران میشود. دلم برای همه بچههای ایران شور میزند، دلم برای همه زنانی ایران آتش میگیرد و دلم برای همه مردان ایران خون میشود. من بعد از جنگ به زندگی برنگشتم، بلکه هر روز بیشتر آماده مردن شدم. هر روز سرکار میروم تا پروژههای نصفهنیمه را تمام کنم، کارهای عقبافتاده را سروسامان میدهم، حواسم هست که نمازم را بخوانم و یادی از دعاهای محبوبم کنم و از هر چیز ناراحتکننده و ناملایمی به راحتی رد میشوم! حتی اصلاح کردن، دعوا کردن برای از بین بردن یک عادت و یاداوری برای بهبود هم میلی از زندگی را میخواهد که در سرگردانی و اضطراب ما برای شروع جنگ دوباره و شکست آتش بس کمیاب شده. سفت و سخت حواسم هست که به رؤیاهایم فکر نکنم، مثلاَ به این فکر نکنم که چقدر دوست داشتم کنجد را برای دفاع رسالهام به دانشگاه ببرم و لذت درس خواندن را توی دلش بکارم، یا اینکه چقدر دلم میخواست روی زمین کویر شهداد بنشینم، یا چقدر میل دیدن بندر چابهار را داشتم. تصویر قدم زدن با کنجد توی باران را چند وقتی است خط خطی کردهام. چندسالی که منتظر کنجد بودم هر شب موقع خواب، خودمان دوتایی را تصور میکردم که توی کوچه، زیر باران راه میرویم و یک شعر کودکانه را به انتخاب کنجد بلند بلند میخوانیم! این روزها فکر میکنم رؤیا برای مردمان خاورمیانه بیش از حد فانتزی است و این چیزهای لوکس بیشتر به درد مردمان اسکاندویناوی میخورد! کسی که روی گسل زندگی میکند شبها باید سرش را توی چادر زمین بگذارد، او را چه به خانه؟ #سین_شکری #رؤیا https://ble.ir/LookatEnd https://eitaa.com/LookatEnd 
مشکل بزرگی بود. باید حل میشد. ذهنمان خسته شده بود. تا اینکه کسی آمد و گفت «میدانید ماهیهای اقیانوس خوش گوشتتر از ماهی سایر آبها هستند؟» - چطور؟- چون تهدید بیشتری میشوند و همین باعث میشود در بدنشان مادهای ترشح بشود که باعث لذیذ شدن گوشتشان بشود. به هم نگاه کردیم و خندیدیم. و این شد مطلعی برای مواجهه با مسئله ها. هروقت روزگار سخت میشد یاد اقیانوس میافتادیم و ...
و من که در خاورمیانه زندگی میکنم در حکم ماهی هستم در اقیانوس. شاید بگویی «این انتخاب من نبوده!» اما من میگویم «بین هست و باید فاصله زیاد است. وقتت را تلف بایدها نکن. «هست» را دریاب و «باید» را معنایی دوباره ببخش. شاید اینطوری اشکها بپیوندند به همان آب دریایی که حیات بخش هستند.»
#میم_ب_حقیر#جریان_زندگیhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
و من که در خاورمیانه زندگی میکنم در حکم ماهی هستم در اقیانوس. شاید بگویی «این انتخاب من نبوده!» اما من میگویم «بین هست و باید فاصله زیاد است. وقتت را تلف بایدها نکن. «هست» را دریاب و «باید» را معنایی دوباره ببخش. شاید اینطوری اشکها بپیوندند به همان آب دریایی که حیات بخش هستند.»
#میم_ب_حقیر#جریان_زندگیhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۱۵:۲۶
تا وقتی بود، رئیس بود؛در زمان مدیریتاش، همه پیش و پس قدم میزدند تا حضورش را به بهترین شکل رقم بزنند.اما امروز، چهلمین روزی بود که او دیگر نبود؛و پایان راهش، شهادت بود.
شاید نبودنش، دلیل شد که خیلیها هم نیایند؛خیلیها که وقتی زنده بود، با سیاهی چشم دنبالش میکردند تا مبادا آب در دلش تکان بخورد،حالا بهانه آوردند و نبودند.
رئیسی که روزی در دلها بود،حالا تنها به یادگار مانده است؛رئیسی که شهید شد، اما یادش در دلها زندهتر از همیشه است.
@یادداشت دهم مرداد 1404#میم_ف#رییس
https://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
شاید نبودنش، دلیل شد که خیلیها هم نیایند؛خیلیها که وقتی زنده بود، با سیاهی چشم دنبالش میکردند تا مبادا آب در دلش تکان بخورد،حالا بهانه آوردند و نبودند.
رئیسی که روزی در دلها بود،حالا تنها به یادگار مانده است؛رئیسی که شهید شد، اما یادش در دلها زندهتر از همیشه است.
@یادداشت دهم مرداد 1404#میم_ف#رییس
https://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۳:۰۸
وقتی دور باشی از اربعین و امید نزدیک شدن به سواران کشتی نجات را نداشته باشی، دوست داری حداقل یادی از تو در این مسیر باشد. پیکسلها میتوانستند نمادهای کوچکی باشند با پیامهای بزرگ که بر سینهٔ خادمان اباعبدالله (علیه السلام) نقش همدلی و وحدت میزنند.این فیلم از خانوادهٔ عزیزم که نائب الزیاره ما هستند به ما رسید. با تماشایش اشک شوق ریختم. انگار که از نقطهای دور به این کاروان نزدیک هستم و فهمیدم که پیکسل ها هم خوشبخت میشوند؛ هوشمندانه و هدفمند، بر سینهٔ صاحب اصلی خود مینشینند و ندای دل را لبیک میگویند.گاهی اگر ماجرا را از دور نظاره کنیم، خورشید دیدنیتر است و دل های روشن خیلی به هم نزدیک هستند.مقدار یار هم نفس چون من نداند هیچ کسماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
#ریحانه#خیلی_نزدیک_خیلی_دورhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
#ریحانه#خیلی_نزدیک_خیلی_دورhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۴:۱۱
هر روز که میگذرد، ذهنم بیشتر درگیر دههی چهارم زندگیام میشود. ورودم به سیسالگی، همزمان شد با غروب پدرم. پیش از آن هم، زندگی با دستگرمیهایی خودش را نشان داده بود، اما بعد... تجربه پشت تجربه، حادثه پشت حادثه، اتفاقاتی عجیب و گاه تلخ، برای من، برای دوستانم، برای کشورم، برای جهان… چیزهایی دیدم که با خودم گفتم: «برای سیسالگی زود بود!» انگار روزگار تصمیم گرفته بود ما را در کورهی آزمونها بپزد، تا شاید پختهتر شویم، شاید مقاومتر، شاید شبیه آهن آبدیده…شبهای بیخوابیام از همان روزی شروع شد که پدرم در بیمارستان بستری بود. برای من که همیشه خواب شبم سر جایش بود، این بیخوابی عجیب بود. اما حالا، در سیودو سالگی، دیگر عجیب نیست و اکنون هم، خبر فوت نوزادی که فرصت چشم گشودن بر دنیا را نیافت، خواب را از چشمم ربود.در همین دو سه سال، دوستی سه عزیزش را از دست داد، دیگری همسرش را، و آن یکی فرزندش را… امان از این از دست دادنها…
خداوند ما را به چه موجوداتی میخواهد بدل کند؟ شاید به سنگی صبور، شاید به آهنی آبدیده، شاید به انسانی که در دل تاریکی، هنوز نور را باور دارد… در دل تاریکی میدود! ما چیزهایی دیدیم که ذهنمان تاب باورشان را نداشت. دیدیم، اما نتوانستیم بپذیریم که اینها واقعیتاند. از کنارشان گذشتیم، شاید با چشمانی باز اما دلی ناباور. اما حقیقت، بیرحمانه در برابرمان ایستاد.
ما اصابت موشک را دیدیم، و شهادت همزمان ۱۶ نفر... یا ۷ نفر از یک خانواده را. ما چشمانتظاری بیپایان برای پیکرهایی که هرگز بازنگشتند را لمس کردیم. ما گرسنگی را دیدیم، نه در داستانها، بلکه در چشمان آدمهایی که روزها و ماهها بینان ماندند. ما مرگ تدریجی حقیقت را دیدیم، و قلدری آدمهایی را که پستیشان را با قدرت اشتباه گرفته بودند. ما مرگ انسانیت را دیدیم، در وجود کسانی که تنها شبیه انسان بودند، اما بویی از انسانیت نبرده بودند...
دههی چهارم زندگیام، عجیب، سنگین، و گاه غیرقابل توصیف سپری میشود. اما در دل این تاریکیها، نوری پدیدار شد.در سیوچند سالگی، برای نخستینبار، طعم اجتماع انسانیت را چشیدم. در پیادهروی اربعین، در کربلا، در آن مسیر نورانی، به سمت کشتی نجات قدم زدم. و آه، چه تجربهای بود...
تلخیهای سالیان، در آن مسیر، شیرین شد. به کوتاهی یک رؤیا بود، اما مسیری بود که پایان نداشت. هنوز هم ادامه دارد، هنوز هم در جانم جاریست...
انگار تمام آن از دست دادنها، مقدمهای بودند برای یافتن راهی نو. انگار حکمت پنهانی در دل رنجها نهفته بود، تا راهی گشوده شود، راهی به سوی معنا...انگار باید از دست بدهی تا دستت را بگیرند! باید تلخی بچشی تا شیرینی را بفهمی! باید جور دیگری به سختی های راه و ناملایمت ها نگاه کرد! با هر قدمی که در دل فقدان ها برمی داری یک قدم به نور و امید و نجات نزدیک تر می شوی. نمیدانم... شاید همین رنجها، همین زخمها، همین شبهای بیقرار، دلیل پذیرش ما باشند در مسیر عشق. شاید ما را اینگونه میپذیرند... با دلهایی شکسته اما رو به نور، با گامهایی لرزان اما مصمم.
شاید همین دردها، ما را لایق قدم نهادن در راه حسین علیهالسلام گرداند. راهی که با هر قدم، جان را پالایش میکند، و روح را به آستانهی حقیقت نزدیکتر میبرد...و ما را به کربلا میرساند.
#ناشناس#تجربهhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
خداوند ما را به چه موجوداتی میخواهد بدل کند؟ شاید به سنگی صبور، شاید به آهنی آبدیده، شاید به انسانی که در دل تاریکی، هنوز نور را باور دارد… در دل تاریکی میدود! ما چیزهایی دیدیم که ذهنمان تاب باورشان را نداشت. دیدیم، اما نتوانستیم بپذیریم که اینها واقعیتاند. از کنارشان گذشتیم، شاید با چشمانی باز اما دلی ناباور. اما حقیقت، بیرحمانه در برابرمان ایستاد.
ما اصابت موشک را دیدیم، و شهادت همزمان ۱۶ نفر... یا ۷ نفر از یک خانواده را. ما چشمانتظاری بیپایان برای پیکرهایی که هرگز بازنگشتند را لمس کردیم. ما گرسنگی را دیدیم، نه در داستانها، بلکه در چشمان آدمهایی که روزها و ماهها بینان ماندند. ما مرگ تدریجی حقیقت را دیدیم، و قلدری آدمهایی را که پستیشان را با قدرت اشتباه گرفته بودند. ما مرگ انسانیت را دیدیم، در وجود کسانی که تنها شبیه انسان بودند، اما بویی از انسانیت نبرده بودند...
دههی چهارم زندگیام، عجیب، سنگین، و گاه غیرقابل توصیف سپری میشود. اما در دل این تاریکیها، نوری پدیدار شد.در سیوچند سالگی، برای نخستینبار، طعم اجتماع انسانیت را چشیدم. در پیادهروی اربعین، در کربلا، در آن مسیر نورانی، به سمت کشتی نجات قدم زدم. و آه، چه تجربهای بود...
تلخیهای سالیان، در آن مسیر، شیرین شد. به کوتاهی یک رؤیا بود، اما مسیری بود که پایان نداشت. هنوز هم ادامه دارد، هنوز هم در جانم جاریست...
انگار تمام آن از دست دادنها، مقدمهای بودند برای یافتن راهی نو. انگار حکمت پنهانی در دل رنجها نهفته بود، تا راهی گشوده شود، راهی به سوی معنا...انگار باید از دست بدهی تا دستت را بگیرند! باید تلخی بچشی تا شیرینی را بفهمی! باید جور دیگری به سختی های راه و ناملایمت ها نگاه کرد! با هر قدمی که در دل فقدان ها برمی داری یک قدم به نور و امید و نجات نزدیک تر می شوی. نمیدانم... شاید همین رنجها، همین زخمها، همین شبهای بیقرار، دلیل پذیرش ما باشند در مسیر عشق. شاید ما را اینگونه میپذیرند... با دلهایی شکسته اما رو به نور، با گامهایی لرزان اما مصمم.
شاید همین دردها، ما را لایق قدم نهادن در راه حسین علیهالسلام گرداند. راهی که با هر قدم، جان را پالایش میکند، و روح را به آستانهی حقیقت نزدیکتر میبرد...و ما را به کربلا میرساند.
#ناشناس#تجربهhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۱۳:۲۶
صبح خیلی زود زدیم بیرون، که به ترافیک اول مهر نخوریم. انقدر زود رسیدیم که مطمئن نبودم در مدرسه را باز کرده باشند!برگشتنی خورشید توی چشمم بود. شعاعهای نورش از بین ابرهای گوله گوله میتابید. من دیشب ناهار بچههایم را گذاشته بودم توی ظرف غذای استیلشان، کولهپشتیهایشان را پر کرده بودند، مقنعه و روپوشهایشان به در کمد آویزان بود... ما مثل هر سال منتظر یک اول مهر خیلی معمولی بودیم... اما دنیا معمولی نیست.امشب مادرهایی کولهپشتی بچه شهیدشان را توی بغل میگیرند و گریه میکنند. بچههایی مادر یا پدرشان نیست که قربان قد و بالایشان برود. خانوادههایی برای همیشه رفتهاند...و همه اینها را اسرائیل از ما گرفت.نه.دنیا برای بعضیها دیگر هیچوقت معمولی نمیشود....در ساختمان مدرسهی بچهام ایستادهام و سرود ملی جمهوری اسلامی ایران دارد پخش میشود: "شهیدان، پیچیده در گوش زمان فریادتان..." توی صف کلاسهشتمیها جای ریحانهسادات ساداتی ارمکی خالی است. من دارم گوله گوله اشک میریزم.نه.دیگر نه مهر، نه خرداد، نه دی، نه هیچ ماه و سالی مثل قبل نمیشود. اندوه و خشم، هرگز از دلهای ما رخت برنمیبندد. حالا هرچقدر که بلندتر داد بزنیم:باز آمدبوی ماه مدرسه#روزهای_مادرانه #زندگی_با_صدای_ممتد_اندوه
https://ble.ir/motherlydays
۱۲:۳۱
از صفحات پایانی کتاب زیر سایه آن سرو صنوبرزندگینامه سید حسن نصرالله نوشته سهیل کریمی
و مقاومت ادامه دارد...
#سینه_به_سینهhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
و مقاومت ادامه دارد...
#سینه_به_سینهhttps://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۵:۲۰
چند سال پیش با استادی از گروه معارف اسلامی کارگاهی مشترک برگزار کردیم در دانشگاه شهید بهشتی. کارگاه برای دانشجویان بود که با روش تحلیل محتوا آشنا شوند. بعد گفتیم برای اینکه نمونه خوبی از اجرای روش دیده شود یک کار پژوهشی انجام دهیم. به استاد نامبرده گفتم یک سوره کوچک انتخاب کند که روی آن کار کنیم. گفت «سوره مزمل درباره شب و روز است. همیشه احساس میکنم حرفی برای گفتن دارد که شاید کمتر به آن توجه شده است.» شروع کردیم. میخواندیم، تحلیل میکردیم و به تفاسیر رجوع... یکباره الگوی «مسئولیت اجتماعی» بر ما نمودار شد؛ به این معنی که آنان که روزها در جامعه انسانی مسئولیت دارند، برای آنکه بتوانند به نحو احسن از عهده اش برآیند، باید شب را زمانی برای خودسازی در نظر بگیرند. و جالب اینکه در این سوره بسته به موقعیت (از شرایط عادی تا بحران) برای افراد برنامه پیشنهاد داده است. و این کلیپ نمونه ای از تفسیر این سوره است درباره مردان خدا...
#مسئولیت_اجتماعی#خلوت_شبhttps://ensani.ir/fa/article/483262/الزامات-ایفای-مسئولیت-اجتماعی-در-قرآن-کریم-با-محوریت-سوره-مزمل
https://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
#مسئولیت_اجتماعی#خلوت_شبhttps://ensani.ir/fa/article/483262/الزامات-ایفای-مسئولیت-اجتماعی-در-قرآن-کریم-با-محوریت-سوره-مزمل
https://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۳:۰۳
امروز در کانال چهار فیلم سینمایی در دل دریا را دیدم. داستان تکراری نابودی انسان از سر حرص و طمع. اما همچنان جذاب و قابل تأمل. فیلمی پر هیجان که هزار قصه در دل خود داشت اما جذاب ترینش که مرا به خودمان برمیگرداند و میخکوبم کرد؛ آن نهنگ بزرگ سفید که نگهبان نهنگهای دیگر بود و زخمها و کینه ها را به جان می خرید تا بقیه را حفظ کند. او برایم آشنا بود. دوستش داشتم.
#نگهبان_دیگران#در_دل_دریا
https://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
#نگهبان_دیگران#در_دل_دریا
https://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۷:۰۲
سال ۲۰۲۶ از نگاه مجله اکونومیست چگونه خواهد بود!
#عدم_قطعیت
https://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
#عدم_قطعیت
https://ble.ir/LookatEndhttps://eitaa.com/LookatEnd
۸:۰۷