من توی یک ماه ده کیلو لاغر کردم. بقیه ۲۶ کیلو را هم توی سه ماه. از آخر شهریور تا آخر آذر پارسال. از ۹۲ کیلو به ۶۶ رسیدم. آن یک ماه روز میرفت و من فقط قهوه میخوردم. غذا در حد یک قاشق بود یا یک لقمه. البته حال روحی خوبی هم نداشتم و آن علت اصلی نخوردن بود. بعد آن یک ماه یک اصل لاغرم کرد. در حدی میخوردم که گشنه نباشم و وقتی میخوردم که گشنهام. روی سیری نمیخوردم. برای تفریح نمیخوردم. ریزهخواری نمیکردم. بدنم سبک شد. زمین زیر پایم نبود. لباسهای سابقم برگشت. اعتمادبهنفسم هم برگشت. البته در یک نقطه تصمیم گرفتم که لاغر شوم.بعد مدتها مهمانی دعوت بودیم. تنها یک شومیز اندازهام بود. گزینه دیگری نداشتم. رنگش سبز ماچا بود. پایینش چین داشت. میخواستم دامن بپوشم با آن. دامن بهزور اندازهام بود و با شومیز شبیه بشکه میشدم. شلوار ست با شومیز هم نداشتم. ته بنبست بودم. قبل بارداری همیشه هر چه میخواستم اندازهام بود. هر چه میپوشیدم به تنم رقص میکرد. حالا اما هیچ گزینهای نداشتم. بلند گریه میکردم. همسرم آمد. بغلم کرد. به من حق داد. فکر میکنم هر آدم چاقی یک جایی مثل حال من میشود. بعد آن دیگر از خوردن بدم آمد. امروز عصر رسیدم قم. دفعهی دوم است که تنها با بچهها می آیم قم و خودم رانندگی میکنم. خواهرم وقتی رسیدیم آمد پایین و کمک کرد برویم بالا توی آسانسور زینب سرتاپای من را نگاه کرد و خندید و گفت: « چاق شدی؟!»خودم میدانستم. حرف زینب انگار چیزی را در من شکست. یک ماه است خودم را باز ول کردهام. آن اصل سابق را رعایت نمیکنم. سیرم باز میخورم. گشنه نیستم اما میخورم. بدنم سنگین شده. اما حالم خوب است. قبلا اول به بچهها غذا میدادم بعد تهماندهی غذای آنها را میخوردم. حالا برای خودم جدا غذا میکشم. صبحانه میخورم و به قهوه بسنده نمیکنم. قبلا دوست داشتم از فشار کارم امتیاز بگیرم. اینکه نخورم انگار خوب بود. زمینه غر زدن برای خودم و بقیه فراهم میکرد. از یک جایی خواستم دیگر با آدم تحت فشار بودن به خودم احسنت نگویم. از سختی کشیدن لذت نبرم. چند وقت است که با خودم توی چالشم که چرا دنبال سختی هستی. با عقل جور در نمیآید ولی اطرافم هم از این آدمها زیاد دیدهام. مخصوصا مادرها. آنهایی که تا کنارشان مینشینی شروع میکنند از بدبختیهایی که کشیدهاند میگویند. انگار از درد کشیدن لذت میبرند. من نمیخواستم اینطور باشم. برای همین برای خودم اهمیت قائل شدم. جدا غذا کشیدم و افتادم روی دور خوردن. حالا که آن چالش را حل کردم دوباره باید به خودم دقت کنم. احتمالا یک روز نباید چیزی بخورم تا واقعا گشنه شوم.
#روز_نهم#تولدمدرخانهپدری#روزمره_نویسی
۲۹آبانهزاروسیصدوچهار
_@Mamaaado
#روز_نهم#تولدمدرخانهپدری#روزمره_نویسی
۲۹آبانهزاروسیصدوچهار
_@Mamaaado
۲۰:۳۵
دو روز پیش تمامش کردم. میآمدیم قم. سر ظهر بود. پسرها عقب و آیه جلو بود. همه روی صندلی ماشین و غرق خواب. من رانندگی میکردم. لته با سه شات قهوه درست کرده بودم. توی ماگ و کنار دستم بود. دفعه قبل که این کار را کردم توی راه « اینجا همهی آدمها اینجوریاند» را گوش میدادم. عالی بود. همحواسم از رانندگی پرت نمیشد هم خوابم نمیبرد. انگار کسی بغل دستم نشسته بود. از قصهاش میگفت و من گوش میدادم. اما کتاب «اگر به خودم برگردم» متفاوت بود. ایرپاد را توی آزادگان گذاشتم. دو جستار اول را توی خانه گوش داده بودم و کیف کرده بودم. یکی در مورد پیدا کردن قبری بود. یکی در مورد سفر بر فراز اقیانوس اطلس. در تمام این گشتنها خودش را پیدا میکرد. یعنی دنبال این بود. اینکه بگوید من در این موقعیت این حال را داشتم. راستش خیلی حرف میزد. خیلی از بقیه ارجاع میآورد. سرنخ روایت را میام حجم گفتنهای جستارگونه گم میکردم. انگار هی میخواست چیزی را اثبات کند. فلانی اینو گفته بهمانی اینو گفته. حوصلهام سر میرفت. چندبار خواستم قطعش کنم که وسط رانندگی خطر داشت. از دو روز پیش تا حالا یک سوال ذهنم را درگیر کرده. نسبت پرسه در شهر با این جستارها چه بود. راستش در خوانش یا گوشدادن اولیه نظرم ده درصد بود. بیشتر در مورد ادبیات و نوشتن بود تا پرسه در شهر.اما حالا امشب چیزی به ذهنم رسید که در تمام جستارها بستر اتفاق در شهر بود. داشت در شهر پرسه میزد. اتفاقی میافتاد و به آن واسطه توی خودش میگشت. حالا بعد این درک کتاب به من چسبید و خواستم از آن بنویسم.
#معرفی_کتاب
__@Mamaaado
#معرفی_کتاب
__@Mamaaado
۲۲:۲۱
بازارسال شده از زهرا کاشانیپور
سه روز است خانه مامانم. دلم برای چای خانه خودم تنگ شده. محمدحسین آمد خواستگاریام. جلسهی دوم بود. ما توی اتاق بودیم و آن بیرون مادرم به مادرش گفت: « زهرا از چای بدش میاد، یعنی وقتی ما چای خورده باشیم نباید نزدیکش بشیم. از بوی چای هم بدش میاد». مثل اینکه بگویند دخترم فلان عمل را کرده یا فلان عیب را دارد. مادرشوهرم خندیده بوده و به شوخی برگزار کردهبود. بعد خودم هم به محمدحسین گفتم که فقط چای عراقی میخورم. از توی فنجان تمیزی که برای چای است آب هم نمیخورم. او هم خندید و گفت: « باشه من چایی عراقی بهت میدم». گذشت. توی خانه نه چای دم میکردم نه میخوردم. تا اولین سفری که رفتیم. خرداد بود. بالای قزوین اولین جا که ایستاد چای خوردم. طبیعت محصورم کرده بود. بالای کوهی بودیم با چشمانداز دشتی سبز. چای را با بیسکویت خوردم و نصفش را دادم به خودش. عصرش رسیدیم بالای پیچبن. آنجا روی برف چهارپایه گذاشتیم. نوک نوک قله بودیم. از خوشی جیغ میزدم و میگفتم اینجا چای میچسبه. از چای و بیسکویتم عکس گرفتم. آنجا نقطهی شروع من و چای بود. در رابطه زنوشوهریمان چندجا به نقطهی مقابل خودم رسیدهام. در همهی آنها اولش از شوق همراهی بوده. مدتی سکون. بعد بازگشت. بعد سکون و بعد چند بار برو و بیا یه نقطهی جدید رسیدم. نقطهی جدید وقتی مال من شده که خودم بخواهمش. عشق و خواستن خودم در تغییر این ویژگی به نقطهی ثابت اثر داشته. اگر صرفا به خاطر همسرم میبود ثابت نمیشد. در تمام این مراحل صبر و محبت و فشار نیاوردن محمدحسین خیلی مهم بوده. زن و شوهر وقتی همدیگر رو بشناسند و بپذیرند طرف مقابل آرامش میگیرد و اکر بخواهد به نقطهی مقابل یک ویژگی در خودش هم میرسد و در آن ثابت میشود.
#روز_یازدهم
#روز_یازدهم
۱۹:۲۸
تمیز و مرتب و از حمام درآمده زیر آفتابِ خانهی مامان دارند بازی میکنند. آفتاب همیشه گرم و مهربان است. اما من هربار با حال و احوالی زیرش گرم شدم. الان نرم و شادم. صبح تا نه خوابیدم. ناهار و صبحانهام آماده بوده. کار خانه نکردهام. ناهار و صبحانه و عوض و ... بچهها با مامان بوده و من فقط آن کنار نظارهگر بودم. مدل تربیتی مامان با من ۱۸۰ درجه تفاوت دارد. هر دو میدانیم. قبلا با مامان وارد چالش میشدم. منقبض میشدم. انگار بچهها فقط مال من هستند. من باید بگویم چه کار کنند. چطور با آنها باید تعامل کنند. اعصاب و روانم بهم میریخت ولی جسمم استراحت میکرد. از یک جایی فهمیدم بچهها فقط مال من نیستند. مدیریت حال و احوال آنها با من است. از کلیت کارها به مادرم و همسرم و... میگویم ولی در جزییات گیر نمیکنم. این حس مال من نبودن بچهها مثل یک جوی باریک و روان در من ایجاد شد. قبلا اگر کسی میگفت بچهها لاغر شدهاند عصبی میشدم. به خودم میگرفتم که کم گذاشتهام. اما حالا میخندم و حرف میزنم راجع به آن. بچهها از من جدا هستند. من تمام تلاشم را برای آنها میکنم اما از همین حالا رفتارشان مستقل از من است. دارم با کلمهها بازی میکنم. از این استقلال میترسم. ما یک سال برای داشتن بچهها دعا کردیم. رفته بودیم مشهد. مادرجون محمدحسین هنوز زنده بودند. من را خیلی دوست داشتند. محمدحسین را هم. نیمهشب میرفتیم حرم. نمازهای حاجت طولانی میخواندم و طلب فرزند صالح و سالم میکردم. صبح که خورشید از نوک گنبد طلایی بالا میآمد میرفتم زیارت. یک صبح حوالی ساعت هفت توی صف زیارت بودم. صدام توی سرم میچرخید و میگفتم امام رضا جان من برای خودم بچه نمیخواهم. میخواهم برای تو باشد. توی صف آرام قدم بر میداشتم. نگاهم پایین بود. نمیخواستم برسم. دم در طلایی نزدیک ضریح رسیدم. سر بلند کردم و دیدم چهار دسته گل بالای زائرها میچرخد تا برسد به ضریح. جلوی من خلوت شده بود. رفتم جلو گلبرگ کوچکی افتاد توی دستم. ضریح را بغل کردم. پر شدم از بوی داخل ضریح. مثل نسیم وجودم را تکان دادم. نرم و لطیف. تمام حاجتم یادم رفت. وقتی برگشتیم خانه روی مبل کنار تخت مادرجون نشستم. گلبرگ را نشان دادم و ذوق گفتم: « توی صف زیارت افتاد تو دستم. داشتند گلهای ضریح رو عوض میکردن.»مادرجون دست روی پایم گذاشت. خندید و گفت: «ایشالا خدا چهارتا دستهگل بهت میده».من دلم آنجا گرم شد که حتما خدا به ما بچه میدهد ولی نمیفهمیدم چقدر سخت است که بچهات مال خودت نباشد.این مال خودم نبودن را دارم تمرین میکنم. اینها برای من نیستند. برای امام رضا هستند. اما نمیتوانم قبول کنم. این همه زحمت. این همه عشق. بعد مال من نباشند. قلمم نمیچرخد به کلمه دیگر. من توانم فکر کردن به جای مادر شهید بودن را هم ندارم. اما این روز عزیز از حضرت زهرا میخواهم که برایشان مادری کند و عاقبتبخیرشان کند.
#روز_دوازدهم#مادری#روزمره_نویسی
__@Mamaaado
#روز_دوازدهم#مادری#روزمره_نویسی
__@Mamaaado
۱۱:۱۰
قهوه را آورد. زیر هم کارهایم را نوشتم. تکمیل فرم ارزیابی، متن برتر هفته، نقد روز سیزدهم، تکمیل متن خودم، بازنویسی روایت جنگ، خواندن روایت شکوفه. از صبح تا عصر گوشی خاموش بود. داریم با بچههای هممسیر «آفلاینباش» را تمرین میکنیم. تا عمیقتر زندگی کنیم و بنویسیم. قهوه را یک نفس خوردم. لیست را نگاه کردم. کارهایی بود که ذره ذره در طول روز میچپاندم بین مادریام. یک ساعت و نیم گذشت و لیست تا تکمیل متن خودم تیک خورد. متن روز سیزدهم را فرستادم و وسایلم را جمع کردم. متن تکهتکهام کرد. سخت بود نوشتنش. از جنگ دوازده روزه انگار رهایی ندارم. هنوز سرم از آن همه گریه عصر تا حالا درد میکند. از کافه بیرون زدم. توی گروه هممسیر نوشتم: « نمیدونم هنوز تحول متنم چیه با زجر نوشتمش باید عمیق بشم..» . فردا باید برگردم خانه. «آفلاینباش» را ادامه میدهم. ورودیهای ذهنم را کنترل میکنم. بار اضافه وارد نمیکنم. وقتی دائم گوشی روشن باشد. دنیای اطراف برایم تار و تارتر میشود.
#روزمره_نویسی#روز_سیزدهم
سهآذرماههزارچهارصدوچهار
_@Mamaaado
#روزمره_نویسی#روز_سیزدهم
سهآذرماههزارچهارصدوچهار
_@Mamaaado
۱۹:۵۷
همبازی من عطرها و کرمها بودند. روی میزتوالت مینشستم. عطرها را جلوی آینه حرکت میدادم. به هر کدام نقشی میدادم. جای آنها بازی میکردم. با صداهای مختلف. لحنهای متفاوت. عصرها سهطبقه خوابگاه قزلقلعه را میرفتم پایین. کلاس اول بودم. دنبال همبازی و رفیق میگشتم. دور حیاط را میگشتم. تنها بودم و این عمیقترین حسی است که در کودکی تجربه کردم. حالا بچههای خودم دور هم مینشینند و بازی میکنند. همدیگر را دارند و احتمالا تنهایی آخرین حسی است که تجربه میکنند. تا قبل سهسالگی تمام کارهایشان زحمت دهبرابری داشت. غذا دادن، خواباندن، حمام کردن، شیر دادن، شببیداری و امان از شببیداری. یک هفته از سهسالگی گذشته ولی انگار بچهها یک سال بزرگتر شدهاند. همین که سراغ عطرها نمیروند بهترین پاداش برای آن سهسال سختی من است.
#روزمره_نویسی
#همینقدرخستهولهوبیحوصلهوراضیالبته#روز_چهاردهم
چهارآذرماههزاروچهارصدوچهار
_@Mamaaado
#روزمره_نویسی
#همینقدرخستهولهوبیحوصلهوراضیالبته#روز_چهاردهم
چهارآذرماههزاروچهارصدوچهار
_@Mamaaado
۱۶:۵۶
روزی چند موضوع برای نوشتن میآید توی سرم. خیلی هم خوب و کاملا جدید. تازه لمسشان کردهام. آنها را توی ذهنم مرور میکنم. جملهها را بالا و پایین میکنم. به ترکیب خوبی میرسم. میخواهم بروم و بنویسم. نمیشود. کاری پیش میآید. چند ساعت بعد موضوع را در ذهنم مرور میکنم. میخواهم خیالم راحت شود یادم هست. وسطش موضوع دیگری به ذهنم میرسد. با هم ترکیب میکنم. مثل ادویه غذاها. بین کارها به مزههای جدیدی در روایتم میرسم. وقتی پخته میشود دلم میخواهد بنشینم روی کاناپه و یک دل سیر بخورمش. بنویسمش. اما همان موقع بچهها دعوا میکنند. یکی باید عوض شود. یکی میزند زیر گریه و... . به موقع به غذا نمیرسم. یخ میکند. حرارت از متنی که میخواهم بنویسم میرود. فکر میکنم اگر مغزم مثل ایمیل بود. تعداد فایل های draft چندین برابر sent بود. فقط کاش به آنها دسترسی داشتم!
#روزمره_نویسی#روز_پانزدهم
_@Mamaaado
#روزمره_نویسی#روز_پانزدهم
_@Mamaaado
۲۰:۵۶
میز برای خودم درست کردم. در امنترین جایی که در خانه دارم. آشپزخانه ما دو ورودی دارد. یکی از هال. یکی از کنار تراس. ورودی هال را بستم. با تخت نوزادی بچهها که برمیگشت و میز میشد. خیلی وقت است ننوشتهام. فقط زندگی کردهام. چند موقعیت است که هر روز با خودم مرور میکنم که فراموشم نشود. اینها را پشت این میز مینویسم. پرداختش طلبم باشد. 1 بعدظهر بود. آیه را خوابانده بودم. نوبت پسرها بود. دو تخت نوجوانشان را بهم چسبانده بودیم. یک ماه بود که ننو جمع شده بود. عمود بر حالت عادی سهتایی خوابیده بودیم. من وسط. امیرعباس سمت راست و امیررضا آن طرف. پنجتا کتاب میمینی خوانده بودم. لالا و انواعش را هم. از بیخوابی هیجانزده بودند انگار. از این سمت به آن سمتم آتشبازی راه انداخته بودند. داشتم میترکیدم. مریضی پشت مریضی. بیخوابیام در حد کمال خودش بود. فقط میخواستم ساکت شوند تا دو ثانیه در سکوت بخوابم. داد میزدم سرشون که بخوابید و داد من بنزین آتش آنها میشد. مغزم رفته بود روی پاور سیوینگ. ساکت و بیرمق لگد و مشت میخوردم. مغزم پَرم داد به لطیفترین خاطرهی عمرم. سحرِ چهار روز مانده به اربعین. ده دقیقه مانده به اذان صبح و در دویستمتری حرم مولا علی(ع). گوشه چشم راستم خیس شده بود. زل زده بودم به سفیدی دیوار. صدای تازهای شنیدم. از سمت راستم بود. صدا بین هر کلمه مکث داشت. انگار با زبان گرد تلفظ میشد. نرم بود و پر ابهت.- « ماامماان ححاالتت خووبه؟»برگشتم سمت صدا. امیرعباس داشت سقف را نگاه میکرد. دوباره شنیدم. با جدیدترین لحنی که در عمرم شنیده بودم. مکث بین کلمات بیشتر شد.ـ « ممماممانن حاالتتت خوووبه؟»زل زدم به امیرعباس. داشت حالم رو میپرسید. جمله میگفت بدون اینکه من ازش بخواهم. بدون اینکه جمله را خودم گفته باشم. حالم را فهمیده بود. نگرانم شده بود. جمله مناسب را پیدا کرده بود. داشت با من ارتباط میگرفت. باورم نمیشد. گفتم:-«چی گفتی مامان دوباره بگو؟»کلمات توی دهنش سر میخورد و تند تند پشت هم با ذوق میگفت:«حالت خوبه حالت خوبه مامان حالت خوبه؟»چرخیدم. بغلش کردم. بوسیدمش. انگار تازه بچهدار شده بودم. در این دنیا آدم جدیدی داشتم که حال من را بپرسد.
۲- ادامه دارد...
#روزمره_نویسی
__@Mamaaado
۲- ادامه دارد...
#روزمره_نویسی
__@Mamaaado
۱۲:۵۱
دیدم ازشون خبری نیست. صدا نمییاد. با ترس و لرز رفتم دیدم که بله به انبار کتابهاشون رسیدن

#ازمزایایچندفرزندی
_@Mamaaado
#ازمزایایچندفرزندی
_@Mamaaado
۸:۳۵
من همیشه فکر میکنم روی صحنهی تئاترم. همه داریم نقش بازی میکنیم و هیچ چیز جدی نیست. اتفاقات اطرافم را باور نمیکنم. سختیها را بیشتر. فکر میکنم من شخصیت روح را دارم برای نمایش. بین بازیگرها هستم ولی نقشی ندارم. نه اینکه تلاش نکنم یا دست روی دست بگذارم. خودم را جدی نمیگیرم. زندگی را جدی نمیگیرم. این صحنه تئاتر از نوجوانی با من بوده. همیشه خوشبین بودم. بچهدار که شدم فکر کردم خب خودشان راه میافتند. خودشان حرف میزنند. خودشان غذا میخوردند. خودشان جیششان را میگویند. نقش بچهها را از خودم پررنگتر میدانستم. تا شش ماهه شدند. مثل گوشت لخم بودند. رفتیم کاردرمانی و سهماه طول کشید. سختترین روزهای عمرم بود. چون پیشرفت بچهها به من وابسته بود. اینکه من تمام تمرینها را به موقع و درست انجام دهم. مهم شدن من ترسناک بود. گذشت تا بچهها به حرف نیفتادند. شش ماه است که داریم گفتاردرمانی میکنیم. امیرعباس راه افتاده و امیررضا هنوز مانده. تمرینها وقتی موثر شد که من آمد توی میدان. همه چیز را گذاشت کنار. ایستاد وسط صحنه نمایش و نقش اصلی را باز کرد. گفتاردرمان بچهها بیشتر از رشد بچهها؛ از عملکرد و نوع برخوردم با آنها تعریف میکند. اینکه والد مقتدر شدهام. مرز و دستور مشخص میکنم و کمک میکنم بچهها انجامشان بدهند. آنها برای رشد نیاز به فهمیدن نقشهاشون دارند تا درست اجرا کنند و این من هم هستم که این کار را میکنم. چند وقت است که صحنهی تئاتر آمده وسط زندگی. فهمیدم راه رفتن و حرف زدن را باید یادشان بدهم ولی زندگی کردن را نه. همین که درست نقشم را زندگی کنم کافیست. بچهها بهترین تماشاچیان صحنهی زندگی هستند.
#روزمره_نویسی
__@Mamaaado
#روزمره_نویسی
__@Mamaaado
۲۰:۰۵
سه روز است که پاکم. از وقتی روایت زینب را خواندم نیتش را کردم. او هم چند بچهی پشت سر هم دارد. روایتش از توی ماشین بود. آخرهای جاده بودند. نزدیک مشهد. دعوا و چالشها و کتککاری بچهها را تحمل کرده بود و بلاخره عصبانی شده بود. به قول خودش اژدها وارد شده بود. داد و بیدادش بچهها را به گریه انداخته بود. وقتی رسیده بودند مشهد با گردن کج رفته بود زیارت. از امام رضا خواسته بود که صبر و تحملش زیاد شود. سر بچهها داد نزند. آنها را آزار ندهد و ... . آن روز برای زینب نوشتم «خدا کنه امام رضا منم شفا بده». در جوابم گفت که: «هفتاد روز است که پاک است». امروز صبح به خودم آمدم دیدم سه روز گذشته و پاکم. وقتی آیه سرتیم خرابکاران اسم رمز را میگوید و برادران را از گوشه و بالای خانه در صدم ثانیه جمع میکند؛ آرام فقط به صدای پاها گوش میدهم. « دادا آبا» میگوید و امیرعباس نفر اول میپرد توی دستشویی. شیر روشویی را تا آخر باز میکند. پایهی شیرش را از روشویی کنده. با دستش جلوی آب را میگیرد. خودش و آیه را خیس آب میکند. امیررضا دم در میایستد. مراقب است و میگوید: « دادا نه دادا نه». هربار میترسم لیز بخورند. بلد هم هستند کی اسم رمز را بیاورند. تا من دم گازم یا دستم بند کاریست. امروز دوبار تیمشان رفت سر عملیات. صبر کردم. اعصابم را نگه داشتم. دندانم را فشار ندادم. بعد بهانهای برایشان آوردم. « امیرعباس رفتی دستتو بشوری؟ آفرین بیا حالا» یا « امیرعباس جیش داری رفتی اونجا» . بچهها فهمیده بودند که با تکرار این کار من عصبانی میشوم. تا صدایم بلند میشود؛ جیغخند میزنند و میپرند بیرون. امروز از آشپزخانه با شنیدن صدا داد نزدم. رفتم دم در سرویس و حرف زدم. تا ظهر بازیهای کوچک کوچک ساختم و تا سرگرم بودند کتاب دست گرفتم. کتاب سواد روایت را میخواندم. از قاببندی در روایت میگفت. طرح روایتی که یک هفته توی مخم خیس میخورد، سر و شکل گرفت. از اختلاط کاربری و پایداری محله رسیده بودم به گوناگونی اعتقادات در جامعه و پایداری یک جامعه. به سازگاری کاربری ها در محله و حد و مرز در روابط بین افراد گوناگون جامعه هم پل زدم. رسیدم به درونمایه اصلی. امیرعباس پرید و قلمم را گرفت. کلمههای آخر بود. داشت میریخت و اگر جمع نمیکردم بعدا به همین شکل یادم نمیآمد. مدادم را گرفتم. ول نمیکرد. زورش زیاد است. داد زدم که «خودت مداد داری روی میزه. این برای منه». نداد. به پاکیام فکر کردم. این کلمهها اگر با داد سر امیرعباس نوشته شود برکت نمیکند. مداد را ول کردم. کتاب را بستم.بعد ناهار آیه را خواباندم. راحت خوابید. دست پسرها را گرفتم و رفتیم توی اتاق. هر کدام چند کتاب آوردند. همه را خواندم. امیرعباس را بغل کردم و خوابید. امیررضا نمیخوابید. خودم را به خواب زدم. داد نزدم که بخواب. آرام گفتم «من اینجام هر وقت خوابت گرفت بگو». گفت: « پا مامان» .گذاشتمش روی پا. تکان دادم و خوابمان برد.یک دفعه بیدار شدم. پنجره اتاقشان پر از قطره باران بود. دور اتاق را دیدم و مطمئن شدم که کجا هستم. خواب دیده بودم که عید است. کربلا هستیم. سفره هفتسین پهن شده. همهی آدمها جمع هستیم دور سفره. سفره بالای سر حضرت پهن شده. کوچک است. من جلوی سفره نشستهام. امیرعباس میآید و یک تکه از سیب قرمز را برمیدارد. همه با حسرت نگاهش میکنند. کسی دعوایش نمیکند. داد نمیزند. دست زدن به سفره مجاز نبوده. امیرعباس تکه را نگاه میکند. نمیخورد. میدهد به من و من باورم نمیشود که میتوانم آن سیب متبرک را بخورم. سیب را میخورم و بیدار میشوم و میبینم شهر بعد مدتها بارانی شده مثل چشمهای من.
#روزمره_نویسی
_@Mamaaado
#روزمره_نویسی
_@Mamaaado
۱۱:۳۸
بازارسال شده از خانم زعفرانی
﷽مهر ۱۴۰۲ بود. تازه استخدام آ.پ شده بودم و از بابت کار خیالم راحت شده بود. ساعت کاریام کمتر بود و وقت بیشتری برای خودم داشتم. بیشتر به علایقم میرسیدم و حس میکردم دوباره دارم خودم را پیدا میکنم.نمیدانم از کدام کانال بود، فقط یادم هست روی لینکی کلیک کردم و پا گذاشتم در کانال مامادو.آن موقع هنوز مبنا را نمیشناختم و هنوز چیزی از نویسندگی نمیدانستم. نمیدانستم چرا بعضی متنها میمانند و بعضی بیصدا رد میشوند.اما متنهای خانم کاشانیپور عجیب به دلم مینشست. بیتلاش و بیادعا میآمد و جایی در من مینشست که تا حالا نشناختهبودمش.اصلاً آشنایی من با مبنا از همانجا شروع شد؛ از کانال خانم کاشانیپور، بیآنکه خودشان بدانند.بهمن ۱۴۰۳، در اوج استیصال من درباره بچه، خانم کاشانیپور پست کوتاهی گذاشته بود. در پست، چیز خاص ناراحتکنندهای نبود.مدام عکس را با انگشت شست و اشارهام زوم میکردم و از گوشهی چشم، نگاهم میافتاد به جای خالی اسباببازی روی فرش خانهمان.مرداد امسال بود که دیگر نتوانستم تاب بیاورم. از تمام کانالهایی که درباره مادری کردن بودند بیرون آمدم.دلم نمیآمد مامادو را ترک کنم، برای همین گذاشتمش بایگانی.بعد از یک ماه، در همان بایگانی بازش کردم. آخرین متنی که خواندم این بود:«مامان و همسرم اینجا نیستند. واقعاً ممنون آنها هستم. اینکه به منِ اهلِ نوشتن فرصت رهایی میدهند. اینکه ذهنم درگیر خودسانسوری نشود. خودش را بکاود و چیزی آن میان پیدا کند تا به درد امروزش بخورد و خودش را ببیند. شاید آدمِ دیگری هم لای این کلمات حس مشترکی پیدا کرد و همراه شد و با هم به تحول جدیدی رسیدیم.»تا همینجا که خواندم، یک حس غبطهی شدید، یا شاید حسادت زنانه، نگذاشت ادامه بدهم.کلمه به کلمهی متن، یادآور تمام جوابهایی بود که به همسر و مادر و بقیه درباره خیلی از پستهای کانالم باید میدادم.صداها در ذهنم اکو میشد:«چرا اینو نوشتی؟ مگه چی شده؟ من چیزی گفتم ناراحت شدی؟ چرا این عکسو گذاشتی پروفایلت؟ چرا چرا چرا»معطل نکردم. از کانال لفت دادم.خیالم راحت بود که در باشگاه مبنا، اتاق تجربهگردیای هست و از قلم و فکر و هنر خانم کاشانیپور بیبهره نمیمانم.اما دلم، یک گوشهی کانال مامادو مانده بود.گذشت تا خودم را هُل دادم در چالش سی روز نوشتن. قرار بود هر گروه یک راهبر داشته باشد. اسم سه چهار نفر از راهبرها را شنیده بودم و دلم پیششان بود.تا گروهمان تشکیل شود، هزار بار بله را چک کردم.همین که گروه تشکیل شد و خانم کاشانیپور اولین پیام را گذاشت، از خوشحالی جیغ کشیدم.نمیشد در گروه جیغ کشید، پس نوشتم:«سلاموای وای وایمن چقدررررر خوشحال شدم خانم کاشانیپور اسمتون رو دیدم 



»خواستم پشتبندش چیز دیگری هم بنویسم. نوشتم، اما پاک کردم.نوشته بودم:«و لا یمکنُ الفرارُ من قلمکِ أیتها الکاشانیپور؛ من از مامادو لفت میدم، میای اینجا خفتم میکنی و مجبورم میکنی سیروز افشاهات رو بخونم و حرص بخورم.»ترسیدم بد برداشت کند و فکر کند ناراحتم و گروهم را عوض کند.چند بار خواستم این متن را در یکی از روزهای چالش بنویسم، اما هر بار ترسیدم.ترسیدم برداشت اشتباهی از منظورم شود. ترسیدم خودم مانعی برای خودافشاییهای خانم کاشانیپور شوم.حتی همین ترس، ترس از مانع شدن، باعث شد خیلی از درونیاتم درباره مادر شدن را ننویسم.امشب، دو روز است که چالش تمام شده و من دیگر جایی برای خودافشایی ندارم.دو روز است مثل معتادها مینویسم و پاک میکنم.دو روز است هزار تا موضوع برای نوشتن دارم و جایی ندارم خودم را بیرون بریزم.دو روز است دلم برای شنیدن صوتهایی که اولش میگفت: «آفرین خانم زعفرانی، من واقعاً لذت بردم از متنتون» تنگ شده است.دو روز است دارم فکر میکنم چقدر نوشتن برای من تراپی بود.چقدر آن صوتهای سه چهار دقیقهای خانم کاشانیپور تراپی بود.چقدر حتی بازخوردهای سادهی بچهها، حتی فقط با ایموجی، تراپی بود.و چقدر اینکه من همت کردم سی روز مداوم بنویسم، مرا سرپا نگه داشت.دو روز است فکر میکنم باید زودتر یک وقت از مشاورم بگیرم.امشب بیاختیار بله را باز کردم.نه برای نوشتن.نه برای خواندن.فقط برای شنیدن.چند لحظه دنبال یک صوت گشتم.همانهایی که سه چهار دقیقه طول میکشید.صدایی که اولش بگوید: «آفرین خانم زعفرانی، من واقعاً لذت بردم از متنتون.»نبود.چند ثانیه گوشی توی دستم ماند.بعد گذاشتمش کنار. این دو روز، طولانیتر از آن سی روز گذشته است.
#روز_سیودوم┄═❁๑
๑
๑
๑❁═┄@z_book
#روز_سیودوم┄═❁๑
۵:۲۵
مامادو♡
﷽ مهر ۱۴۰۲ بود. تازه استخدام آ.پ شده بودم و از بابت کار خیالم راحت شده بود. ساعت کاریام کمتر بود و وقت بیشتری برای خودم داشتم. بیشتر به علایقم میرسیدم و حس میکردم دوباره دارم خودم را پیدا میکنم. نمیدانم از کدام کانال بود، فقط یادم هست روی لینکی کلیک کردم و پا گذاشتم در کانال مامادو. آن موقع هنوز مبنا را نمیشناختم و هنوز چیزی از نویسندگی نمیدانستم. نمیدانستم چرا بعضی متنها میمانند و بعضی بیصدا رد میشوند. اما متنهای خانم کاشانیپور عجیب به دلم مینشست. بیتلاش و بیادعا میآمد و جایی در من مینشست که تا حالا نشناختهبودمش. اصلاً آشنایی من با مبنا از همانجا شروع شد؛ از کانال خانم کاشانیپور، بیآنکه خودشان بدانند. بهمن ۱۴۰۳، در اوج استیصال من درباره بچه، خانم کاشانیپور پست کوتاهی گذاشته بود. در پست، چیز خاص ناراحتکنندهای نبود. مدام عکس را با انگشت شست و اشارهام زوم میکردم و از گوشهی چشم، نگاهم میافتاد به جای خالی اسباببازی روی فرش خانهمان. مرداد امسال بود که دیگر نتوانستم تاب بیاورم. از تمام کانالهایی که درباره مادری کردن بودند بیرون آمدم. دلم نمیآمد مامادو را ترک کنم، برای همین گذاشتمش بایگانی. بعد از یک ماه، در همان بایگانی بازش کردم. آخرین متنی که خواندم این بود: «مامان و همسرم اینجا نیستند. واقعاً ممنون آنها هستم. اینکه به منِ اهلِ نوشتن فرصت رهایی میدهند. اینکه ذهنم درگیر خودسانسوری نشود. خودش را بکاود و چیزی آن میان پیدا کند تا به درد امروزش بخورد و خودش را ببیند. شاید آدمِ دیگری هم لای این کلمات حس مشترکی پیدا کرد و همراه شد و با هم به تحول جدیدی رسیدیم.» تا همینجا که خواندم، یک حس غبطهی شدید، یا شاید حسادت زنانه، نگذاشت ادامه بدهم. کلمه به کلمهی متن، یادآور تمام جوابهایی بود که به همسر و مادر و بقیه درباره خیلی از پستهای کانالم باید میدادم. صداها در ذهنم اکو میشد: «چرا اینو نوشتی؟ مگه چی شده؟ من چیزی گفتم ناراحت شدی؟ چرا این عکسو گذاشتی پروفایلت؟ چرا چرا چرا» معطل نکردم. از کانال لفت دادم. خیالم راحت بود که در باشگاه مبنا، اتاق تجربهگردیای هست و از قلم و فکر و هنر خانم کاشانیپور بیبهره نمیمانم. اما دلم، یک گوشهی کانال مامادو مانده بود. گذشت تا خودم را هُل دادم در چالش سی روز نوشتن. قرار بود هر گروه یک راهبر داشته باشد. اسم سه چهار نفر از راهبرها را شنیده بودم و دلم پیششان بود. تا گروهمان تشکیل شود، هزار بار بله را چک کردم. همین که گروه تشکیل شد و خانم کاشانیپور اولین پیام را گذاشت، از خوشحالی جیغ کشیدم. نمیشد در گروه جیغ کشید، پس نوشتم: «سلام وای وای وای من چقدررررر خوشحال شدم خانم کاشانیپور اسمتون رو دیدم 



» خواستم پشتبندش چیز دیگری هم بنویسم. نوشتم، اما پاک کردم. نوشته بودم: «و لا یمکنُ الفرارُ من قلمکِ أیتها الکاشانیپور؛ من از مامادو لفت میدم، میای اینجا خفتم میکنی و مجبورم میکنی سیروز افشاهات رو بخونم و حرص بخورم.» ترسیدم بد برداشت کند و فکر کند ناراحتم و گروهم را عوض کند. چند بار خواستم این متن را در یکی از روزهای چالش بنویسم، اما هر بار ترسیدم. ترسیدم برداشت اشتباهی از منظورم شود. ترسیدم خودم مانعی برای خودافشاییهای خانم کاشانیپور شوم. حتی همین ترس، ترس از مانع شدن، باعث شد خیلی از درونیاتم درباره مادر شدن را ننویسم. امشب، دو روز است که چالش تمام شده و من دیگر جایی برای خودافشایی ندارم. دو روز است مثل معتادها مینویسم و پاک میکنم. دو روز است هزار تا موضوع برای نوشتن دارم و جایی ندارم خودم را بیرون بریزم. دو روز است دلم برای شنیدن صوتهایی که اولش میگفت: «آفرین خانم زعفرانی، من واقعاً لذت بردم از متنتون» تنگ شده است. دو روز است دارم فکر میکنم چقدر نوشتن برای من تراپی بود. چقدر آن صوتهای سه چهار دقیقهای خانم کاشانیپور تراپی بود. چقدر حتی بازخوردهای سادهی بچهها، حتی فقط با ایموجی، تراپی بود. و چقدر اینکه من همت کردم سی روز مداوم بنویسم، مرا سرپا نگه داشت. دو روز است فکر میکنم باید زودتر یک وقت از مشاورم بگیرم. امشب بیاختیار بله را باز کردم. نه برای نوشتن. نه برای خواندن. فقط برای شنیدن. چند لحظه دنبال یک صوت گشتم. همانهایی که سه چهار دقیقه طول میکشید. صدایی که اولش بگوید: «آفرین خانم زعفرانی، من واقعاً لذت بردم از متنتون.» نبود. چند ثانیه گوشی توی دستم ماند. بعد گذاشتمش کنار. این دو روز، طولانیتر از آن سی روز گذشته است. #روز_سیودوم ┄═❁๑
๑
๑
๑❁═┄ @z_book
وسط آشپزخانه نشستهام. سینی صبحانه هنوز پهن است. پویا دارد بابابام پخش میکند. بچهها را نمیبینم. دارند بالا و پایین میپرند. فکر میکنم چرا بلند شوم؟ خسته و درهم و کلافهام. مثل پالت نقاشی بعد سیروز کار. تمام رنگها کف پالت مانده و قاطی شده. خودش حالا رنگ جدیدی دارد. اما به درد نقاشی نمیخورد. باید شسته شود. مدتی خشک شود و دوباره رنگ جدید رویش بیاید. سی روز مواجه بودم با شش نفر. با حال و احوال متفاوت. احساسات و رنگهای جدید. مینوشتند و باید نظر میدادم. وقتی مینوشتم شروع نقد فکر میکردم چرا من. من در حد نقد کردن نیستم. خودم را از فشار کلمهی نقد رها کردم. مینوشتم ولی نگاهش نمیکردم. سیروز تلاش کردم این شش نفر را بشناسم. هم در محتوا هم در فرم. یعنی هم زندگی و حال و احوالشان را درک کنم. هم قلمشان را کمی هل دهم. رفیق شدن با آدمها همیشه حالم را خوب میکند. اما استمرار نه. سی روز باید این کار را تکرار میکردم. وسط این زندگی که قابل پیشبینی نیست. نیمهی کار خواستم رها کنم. اما نکردم. دلم پیش این شش نفر گیر کرده بود. میخواستم عمیق شوند. زندگیشان را درک کنند. نقطهی خاص روایت خودشان را پیدا کنند. رنگی که برای آنهاست و با نشاندادنش به جهان معنای جدیدی میبخشند. وسط یک ویسها انگار چیزی از بالا آمد توی ذهنم و گفتم: « ما همیشه از خدا میخواهیم که ما رو تو راهی قرار بده که براش آفریده. پیدا کردن آن نقطهی درونمون که باید روایت بشه مصداق استجابت همین دعاست». گفتم که پیدا کردنش راحت نیست و شاید سیسال بعد بشود ولی همین روزمرهنویسیها ما را به آنجا میرساند. عمیق شدن درد داشت. مثل غواصی بودم که داشتم زیر آب به کس دیگر غواصی یاد میدادم. لباس تنگ غواصی را تنش کردم. کپسول هوا را پشتش گذاشتم. لولهی اتصال را توی دهانش گذاشتم و گفتم اصلا نباید دربیاد. با اشاره دست با هم حرف میزنیم. خودم هم کسی باشم که بار دوم و سوم است که میروم غواصی. تمام فشارهایی که او میکشد را دارم بهعلاوهی استرس غرق نشدن او. رفتیم وسط دریای زندگی. نقطهی خاص را پیدا کردیم. لبهی قایق نشستیم. میدانستم آن زیر پر از ماهیهای رنگیست. خودم اول پریدم تو آب. خواستم از پشت بیاید توی آب. آمد و گرفتمش. باهم رفتیم پایین. از پشت کمرش را گرفتم. رنگها زیر آب مثل روی آب نیستند. شفاف نیستند. همه زمینهای از کبودی دارند. وقتی بیایند بالای آب و نور خورشید به آنها بتابد واضح میشوند. مثل تجربهزیستههای ما از زندگی. زهرا زعفرانی حالا فکر میکنم آن نقطه را پیدا کرده. قلمش، زندگیاش از همان اول میدرخشید. حتی وقتی باهم زیر آب بودیم. آن زیر خیلی خوش گذشت. حالا سی روز تمام شده. با بغض میآیم بالای دریای زندگی زهرا و زینب و زینب و اسما و فاطمه و محدثه. آنها آنجا هستند و از این به بعد من فقط ناظر ماهیهای زیبایی که صید خواهند کرد خواهم بود.
#چالشسیروز#روزمره_نویسی
بیستوسومآذرماههزاروچهارصدچهار__@Mamaaado
#چالشسیروز#روزمره_نویسی
بیستوسومآذرماههزاروچهارصدچهار__@Mamaaado
۵:۲۸

پاکت هدیه
مامادو♡
و یک پاکت یهویی برای آب شدنش بگذارم ؛))
پیام دادم که: «خسته و داغون و عصبیامشبها انگار شکنجه میشم تا صبحخسته شدم از این وضعیت نه جای درست دارم برای خواب نه خواب درست».و چند استیکر گریه که با من اشک میریخت. برای بچهها خاگینه پختم. سومین وعده صبحانهای که صبر نکردم ببینم میخورند یا نه. بشقاب سبز را گذاشتم روی میز جلومبلی و رفتم توی اتاق. روی تخت خوابیدم و پیام را دادم. صدای تیتراژ با بابام تمام شد. چند دقیقهای سراغم نمیآمدند. قبل اینکه حال افتضاحم نشر پیدا کند توی رابطهام با محمدحسین باید خبرش میکردم. دیروز برای بچهها کتاب لاکی لاکپشته را که عصبانی شده بود میخواندم. دوستش خاری خارپشته برج مکعبیاش را خراب کرده بود و او خاری خارپشته را هل داده بود. لاکی بعدش تنها شده بود. کسی دوستش نداشت. لاکی رفت پیش لاکپشت دانا و او گفت هر وقت عصبانی شدی سه کار بکن. اول سرت را بکن توی لاک خودت و بگو: «بسه!». بعد نفس عمیق بکش و بگو که چه مشکلی داری و بعد بگو چه احساسی داری. پیام را که مینوشتم داشتم به حرف لاکپشت دانا فکر میکردم. لاکی بعدش در رابطهاش با دوستانش موفق شد. به جای هل دادن، مشکلش را حل میکرد. من اول مشکلم را به محمدحسین نگفتم. حسم را گفتم. چون بزرگتر بود. مشکل بیخوابی ما راه حل ندارد ولی احساس ما قابل تغییر است. دو تیک سفید سریع آبی شد و گفت: « میدونم چی کار کنیم به نظرت؟». فقط استیکر گریه فرستادم. پشتش گفت. « تو به محبت احتیاج داری میفهمم». اشکهایم بیشتر شد و بدنم انگار حرفش را تایید کرد. باز استیکر گریه فرستادم و گفت: « فقط در تعامل با بچه ها خودت رو کنترل کن چون رفتار بد ما رو میگیرند و ده برابرش تحویلمون میدن»اشکهایم را پاک کردم. ساعت را نگاه کردم. مثل درخت کاجی بودم که کسی با دست نوازشش کرده. آرام برفهایی که شب تا صبح رویش نشسته را تکانده. حالا کمر صاف کرده و بلند شده. یک ساعت تا کلاس مادر و کودک وقت داشتم. از روی تخت بلند شدم. فکر کردم قبلش برویم پارک و حالمان را عوض کنیم.
#روزمره_نویسی
سیآذرهزاروچهارصدوچهار
_@Mamaaado
#روزمره_نویسی
سیآذرهزاروچهارصدوچهار
_@Mamaaado
۶:۵۳
رجب برای من توی اردیبهشت گیر کرده. با ثنا و حسنا و زینب روی نیمکت جلوف نشستهایم. بوی گلمحمدی ردیف دیوار مستمان کرده. داریم از هر چیزی حرف میزنیم جز آینده. آینده روشن بود. من فکر میکردم حتما این بهار باید عاشق شوم. رجب و اردیبهشت و بیستسالگی ترکیب برنده بود. فکر میکردم اسمش حتما علی است و سید هم هست. قدش هم حتما بلند است. زینب و ثنا هم اسم و رسمی را خیال میکردند و باهم سرخوشانه میخندیدیم. یلدا هم برای من توی خانهی خاله الهه گیر کرده. خالهی ثنا و حسنا که خارج بود و ما خانه خالی پیدا کرده بودیم. خودمان آشپزی کردیم. هر طور خواستیم هر جا ولو شدیم . تا صبح فال گرفتیم و توی فال چشم به عروس هنر داشتیم که از کدام در میآید. استوری و پست میگذاشتیم و قبلش فکر نمیکردیم. دیروز داشتیم با امیررضا از کلاس مادر و کودک برمیگشتیم. امیرعباس و آیه پیش مادرشوهرم بودند و خلوت خوبی داشتیم. رادیو داشت کتابی از سورهی مهر معرفی میکرد. کتاب تئاتر مسجد. میگفت کتاب درباره فلان است و فلان و تعریف فضا و مکان را هم بیان کرده. پرت شدم به دوازده سال پیش.سر کلاس درک و بیان محیط. از خودم پرسیدم فرق فضا و مکان چی بود?چند خیابان رد شد. فکر کردم به فضای عمومی و مکان پارک. انگار مکان برای جایی است که کالبد دارد و به واسطهی آن کالبد فعالیت شکل میگیرد. ولی فضا روح قالب بر یک محیط است. بر یک کالبد است. فضا میتواند جابهجا شود. ولی مکان نه!مکان قسمتی از یک فضا است که حتی میتواند با گذشت زمان به خاطر تغییر فضا هویتش تغییر کند. حالا من دوازده سال است که رجب را با خودم جابهجا میکنم میبرم توی اردیبهشت. یلدا را جابهجا میکنم میبرم خانهی خاله الهه و امسال همه یکی شدهاند. فکر میکنم در این زندگی، بدن مکان من است و روحم فضای من است. روحم را جابهجا میکنم و بیستساله میشوم. آینده را روشن میکنم. اول باید با خستگیها کنار بیایم. هر سه را خواباندهام. خانه به بازار شام شبیه است. شام نداریم. همهی خواندیها و نوشتنیها مانده و... . اما حالم خوب است. عطر گلمحمدی در خانه پیچیده. میخواهم آزادی خانهی خاله الهه را بسازم. میروم چای دم کنم شاید رسیدم و بلاخره مربای به را پختم.
#رجب#روزمرهنویسی#مادریوشهرسازی
پینوشت: جلوف به فضای باز جلوی دانشکده فنی میگویند
اولدیهزاروچهارصدوچهار
_@Mamaaado
#رجب#روزمرهنویسی#مادریوشهرسازی
پینوشت: جلوف به فضای باز جلوی دانشکده فنی میگویند
اولدیهزاروچهارصدوچهار
_@Mamaaado
۱۰:۳۳
بسته که میرسد میماند دست آقای لابی تا آقای همسر برسد و بیاورد بالا. جز بستهی کتاب که دستهجمعی شال و کلاه میکنیم. هفت طبقه پایین میرویم و تا توی دفتر آقای لابی ثبت نشده تحویل میگیریم
!البته کتاب بچهها حین عکاسی دست خودشان بود و ندادند عکسش را بگیرم
..
#هیچ
دومدیهزاروچهارصدوچهار
_@Mamaaado
#هیچ
دومدیهزاروچهارصدوچهار
_@Mamaaado
۱۴:۰۸
دماوند وسط قاب عکس پیداست. اگر یک ساعت قبلش عکس میگرفتم آن دود کمرنگ از دماوند به برج میلادِ گوشه راست عکس نمیرسید. اما حالم خوش نبود. از خواب که بیدار شدم. یعنی رسما بیدار شدیم! ساعت هفت و ربع بود. مات پنجرهی آشپزخانه شدم. نور طلوع خورشید گرم بود. مثل عکسی که گرفتم روبهسردی نمیرفت. نور خورشید منعکس شده بود روی پنجره برجهای روبهرو. خورشید زمستان از پشت ما طلوع میکند. نمیبینمش. تابستانها خودش را میرساند تا دماوند. نورش میخورد توی صورتم و میتوانم عکس بگیرم. امروز مات گرمای طلوع و گشادگی اول صبح شدم ولی عکسش را نگرفتم. فردا باز هم خورشید هست. طلوع هست. شاید تا صبحش باز باران ببارد ولی احتمالا حال من خوب باشد. تضادش با شادابی هوا متوقفم نکند. اصلا انگار وقتی حالم بد است بهتر خوبیهای بیرون را میبینم. مفیدتر میشوم. عصبی که میشوم وقت تلف نمیکنم. بعد که حالم خوب میشود دوباره همه چیز تکراری میشود و به چشمم نمیآید. عجیب است!نمیدانم. از ننوشتن عصبی هستم. مینویسم که نوشته باشم. همین!
#روزمره_نویسی
هشتدیماههزاروچهارصدوچهار
_@Mamaaado
#روزمره_نویسی
هشتدیماههزاروچهارصدوچهار
_@Mamaaado
۱۲:۲۵