بله | کانال فردا، منهای اسرائیل
عکس پروفایل فردا، منهای اسرائیلف

فردا، منهای اسرائیل

۴۳۷عضو
عکس پروفایل فردا، منهای اسرائیلف
۴۳۷ عضو

فردا، منهای اسرائیل

undefinedundefined ما به دنبال ساختن تصویرِ «فردا، منهای اسرائيل» هستیم!
undefined راهنمای شرکت در فراخوان و فهرست کانال اینجاست.
ارسال ایده‌ها و دریافت اطلاعات بیشتر:undefined@MinusIsrael
نور بی‌دلهره
#قسمت_اول
صبح هنوز آفتاب به‌‌درستی روی شیشه‌ها نتابیده بود، که از خواب بلند شدم. اتاق در سکوتی آرام غرق بود. سکوتی نه از جنس خلأ، بلکه از جنس امنیت؛ همان نوعی که سال‌ها فراموشش کرده‌بودم. در هیچ جای دنیا دیگر خبری از صدای آژیرهای نیمه‌شب، هشدارهای زردرنگ گوشی یا لرزش خفیف پنجره‌ها نبود. هوا بوی خاک مرطوب می‌داد. انگار جهان بعد از قرن‌ها خفگی، نفس راحتی کشیده‌بود.
از پشت پنجره، خیابان خلوت صبحگاهی را نگاه کردم. چند کودک در کوچه، زیر درختان سرو تازه‌کاشته، با دوچرخه و توپ پلاستیکی بازی‌ می‌کردند؛ صدای خنده‌شان مثل بارانی نرم روی سنگ‌فرش‌ها می‌ریخت. پیرمردی که همیشه گوشه‌گیر بود، حالا مقابل کتاب‌فروشی‌اش ایستاده بود و جلدهای تازه‌چاپ‌شده‌ی کتاب‌های فلسطینی، لبنانی و حتی عبری را در ویترین می‌چید؛ با دلی آرام و بدون دغدغه.
روی میز آشپزخانه، کنار استکان چای نیم‌خورده و بشقاب کوچک حلواارده‌ای که نورا نصفه خورده‌ بود، روزنامه‌ای باز شده بود. نسیم آرامی از پنجره‌ی نیمه‌باز، گوشه‌های کاغذ را تکان می‌داد. چشمم افتاد به تیتر درشت و برجسته‌ی صفحه‌ی اول: «اولین قطار سریع‌السیر تهران ـ قدس، فردا حرکت می‌کند.» لحظه‌ای چشم‌هایم را بستم. چیزی شبیه برق از میان سینه‌ام گذشت. شبیه همان احساسی که مادر موقع شنیدن اولین کلمه‌ی فرزندش دارد، یا وقتی نتیجه‌ی آزمایش می‌گوید "سالم است." دستم را گذاشتم روی روزنامه، نه از ترس گم‌شدنِ خبر، که برای لمس واقعیتی که تا همین چند سال پیش، رؤیایی دور بود. یک قطار، از دل این خاک، راهی قدس می‌شد. بی‌نیاز از ویزا، از ترس، از دلهره...
همان لحظه صدای چهچه‌ی پرنده‌ای از پشت پنجره آمد. انگار حتی گنجشک‌ها هم، چیزی از این تیتر فهمیده بودند. لبخندی آرام روی صورتم نشست. چای سرد شده بود، اما دلم گرم‌تر از همیشه بود. نورا با موهای پریشانش وارد آشپزخانه شد و پرسید: «مامان، می‌تونیم سوار اون قطار بشیم؟»و من، با ذوقی بدون وصف گفتم: «نه فقط می‌تونیم، بلکه دعوت شدیم.»
درس‌های دانشگاه صدرا هم تغییر کرده بود. درس «جهان بدون استعمار»، جای کتاب‌های فراموش‌شده تاریخ را گرفته بود. دیروز وقتی از دانشگاه برگشت، کوله‌اش را بی‌حال گوشه‌ای پرت کرد و شروع کرد به تعریف کردن؛ که استادشان روی تخته نقشه‌ای کشیده از سال ۲۰۲۵، سالی که اسرائیل بر صفحه‌ی جهان هنوز لکه‌ای بود. او گفت که معلم، چند خط ساده کشیده بود: «دیواری بلند، مرزی سرخ، لکه‌ای تاریک که روی قلب خاورمیانه افتاده بود.» بعد گچ سفید را برداشت و همان نقطه را پاک کرد. فقط همین پاک‌کردن، سکوت عجیبی در کلاس انداخت. هیچ‌کس چیزی نگفت. ولی همه حس کردند که چیزی آزاد شد. بعد خندید، آرام؛ شبیه لبخند کسی که برای اولین‌بار، صدای دریا را از نزدیک شنیده باشد.
«مامان وقتی اون لکه از روی نقشه پاک شد، حس کردم زمین، یه‌هو سبک شد. مثل وقتی که یه کوه سنگ، از روی سینه‌ی کسی بردارن. انگار حتی خطوط مرزها هم نفس کشیدن.» من چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم. با خودم فکر کردم: «چه خوب شد که این بچه، این روزها را دید و چه خوب‌تر که حالا می‌توانیم تاریخ را طوری بنویسیم که پسرهایمان از گفتنش نترسند.»
#ادامه_در_قسمت_دوم....

۴:۱۳