پرواز مستقیم
#قسمت_اول
مامان حسابی ذوقزده بود؛ مثل بچههایی که میخواهند با همکلاسیهایشان به اردو بروند، حتی از خواب و خوراک هم افتاده بود. از همان روزی که فهمید میتواند با پرواز مستقیم از همین تهران برود، شروع کرد به بستنِ چمدان.
شبی که به من زنگ زد و گفت عازم است، خشکم زد. توی آشپزخانه پای گاز بودم و دستهایم چسبناک از مایهی کتلت، بین کاسه و ماهیتابه در رفت و آمد بودند. تلویزیون برای خودش روشن بود و سروصدای بچهها هم از توی اتاق میآمد. تلفن که زنگ زد، دستهایم را شستم. همانطور که با گوشهی پیشبند، خشکشان میکردم رو به اتاق بچهها داد زدم: «یواشتر! باز فردا باید جواب همسایهها رو منِ بیچاره بدم.»کنترل تلویزیون آمد زیر پایم؛ دست گرفتم و با حرص دکمهی قرمزش را فشار دادم. گوشی تلفن را برداشتم؛ مامان بود. از همان سلام و احوالپرسیاش فهمیدم خبری شده. زنگ زده بود که بگوید خودش بلند شده و رفته این طرف و آن طرف، دنبال کاروان و بلیط. بعد هم گفت: «انشاءالله حدود دو هفتهی دیگه پرواز داریم.» ماتم برد. کِی این کارها را کرده بود که ما نفهمیدیم؟! نمیدانستم چه بگویم. از یک طرف نگران بودم که چطور با بیماری و آنهمه دارویی که میخورد، میتواند به مسافرت برود و از طرفی وقتی شوق و ذوقش را میدیدم نمیتوانستم مخالفت کنم.
بوی کتلتِ سوخته به دادم رسید. گفتم: «مامان غذام رو گازه. بعد زنگ میزنم مفصل صحبت میکنیم.» اما در واقع میخواستم زمان بخرم و فکر کنم که چطور راضیاش کنم نرود. مامان هم که انگار بدش نمیآمد زودتر از شرّ مخالفتهای احتمالیام خلاص شود، خداحافظی کرد. گوشی را گذاشتم و به آشپزخانه دویدم.



رضا توی هال نشسته و سرش توی لپتاپ بود. بچهها هم که از صبح توی سر و کلهی هم زده بودند و حسابی خسته شده بودند، شام خورده و نخورده غش کرده بودند. همانطور که آشپزخانه را جمع و جور میکردم گفتم: «به نظرت کار درستیه بذاریم مامان بره؟» رضا سرش را بالا آورد و از پشتِ صفحهی لپتاپ گفت: «میدونی مامان چند ساله منتظر یه همچین روزیه؟! چهارده پونزده سالشو که من خودم شاهدم.» دستمال آشپزخانه را انداختم توی سینک و نشستم پشت میز ناهارخوری. گفتم: «حدود سی سال! از وقتی بچه بودم منتظر بود. میگفت من همهی جاهای زیارتی رو رفتم و فقط مونده اینجا که اونم انشاءالله عمرم قد میده و میرم!» رضا لپتاپش را بست و آنطرفِ میز نشست. دستهایش را روی سینه گره کرد و گفت: «یادته همین دو سال پیش مامان جفتپاهاشو کرده بود تو یه کفش که میخوام با پاداش بازنشستگیم برم مکه؟ یادته چقدر تو گوشش خوندیم که نره؟ گفتیم شما قبلا تو جوونی رفتی و حاجخانم شدی. الان اذیت میشی تو شلوغی. یادته چی گفت؟»
یادم بود. آن دفعه هم من نگران سلامتیاش بودم و او به فکر زیارتش.- آره یادمه. وقتی برگشت گفت اگه این سفر رو نمیرفتم اصلا نفهمیده بودم زیارت مکه و مدینه یعنی چی!! میگفت موقع زیارت وداع که سمت چپش گنبد خضراء بوده و سمت راستش گنبد حرم ائمهی بقیع، دلش میخواسته بقیهی عمرشو بده ولی بتونه یه روز دیگه هم اونجا بمونه.- خب وقتی اینهمه بهش خوش میگذره چرا مانعش بشیم؟!



بچهها مدرسه بودند و آفتاب پهن شده بود وسط هال. رضا هم سر کار بود. من مانده بودم و خانهی خالی و مغزی که فکرهای عجیب و غریب در آن رژه میرفتند. مامان دیشب پرواز داشت. اما از صبح هر چه زنگ میزدم گوشیاش خاموش بود. دلم هزار راه میرفت. به آشپزخانه پناه بردم. دستکشهایم را پوشیدم و افتادم به جانِ گاز. گوشیام که زنگ خورد نفهمیدم چطور دستکشها را پرت کردم روی کابینت. شماره آشنا نبود. زیر لب بسماللّهی گفتم و دکمهی سبز را لمس کردم: «الو، بفرمایید!» صدایم در گوشی میپیچید و دوباره به گوش خودم میرسید.#ادامه_در_قسمت_دوم
#قسمت_اول
مامان حسابی ذوقزده بود؛ مثل بچههایی که میخواهند با همکلاسیهایشان به اردو بروند، حتی از خواب و خوراک هم افتاده بود. از همان روزی که فهمید میتواند با پرواز مستقیم از همین تهران برود، شروع کرد به بستنِ چمدان.
شبی که به من زنگ زد و گفت عازم است، خشکم زد. توی آشپزخانه پای گاز بودم و دستهایم چسبناک از مایهی کتلت، بین کاسه و ماهیتابه در رفت و آمد بودند. تلویزیون برای خودش روشن بود و سروصدای بچهها هم از توی اتاق میآمد. تلفن که زنگ زد، دستهایم را شستم. همانطور که با گوشهی پیشبند، خشکشان میکردم رو به اتاق بچهها داد زدم: «یواشتر! باز فردا باید جواب همسایهها رو منِ بیچاره بدم.»کنترل تلویزیون آمد زیر پایم؛ دست گرفتم و با حرص دکمهی قرمزش را فشار دادم. گوشی تلفن را برداشتم؛ مامان بود. از همان سلام و احوالپرسیاش فهمیدم خبری شده. زنگ زده بود که بگوید خودش بلند شده و رفته این طرف و آن طرف، دنبال کاروان و بلیط. بعد هم گفت: «انشاءالله حدود دو هفتهی دیگه پرواز داریم.» ماتم برد. کِی این کارها را کرده بود که ما نفهمیدیم؟! نمیدانستم چه بگویم. از یک طرف نگران بودم که چطور با بیماری و آنهمه دارویی که میخورد، میتواند به مسافرت برود و از طرفی وقتی شوق و ذوقش را میدیدم نمیتوانستم مخالفت کنم.
بوی کتلتِ سوخته به دادم رسید. گفتم: «مامان غذام رو گازه. بعد زنگ میزنم مفصل صحبت میکنیم.» اما در واقع میخواستم زمان بخرم و فکر کنم که چطور راضیاش کنم نرود. مامان هم که انگار بدش نمیآمد زودتر از شرّ مخالفتهای احتمالیام خلاص شود، خداحافظی کرد. گوشی را گذاشتم و به آشپزخانه دویدم.
رضا توی هال نشسته و سرش توی لپتاپ بود. بچهها هم که از صبح توی سر و کلهی هم زده بودند و حسابی خسته شده بودند، شام خورده و نخورده غش کرده بودند. همانطور که آشپزخانه را جمع و جور میکردم گفتم: «به نظرت کار درستیه بذاریم مامان بره؟» رضا سرش را بالا آورد و از پشتِ صفحهی لپتاپ گفت: «میدونی مامان چند ساله منتظر یه همچین روزیه؟! چهارده پونزده سالشو که من خودم شاهدم.» دستمال آشپزخانه را انداختم توی سینک و نشستم پشت میز ناهارخوری. گفتم: «حدود سی سال! از وقتی بچه بودم منتظر بود. میگفت من همهی جاهای زیارتی رو رفتم و فقط مونده اینجا که اونم انشاءالله عمرم قد میده و میرم!» رضا لپتاپش را بست و آنطرفِ میز نشست. دستهایش را روی سینه گره کرد و گفت: «یادته همین دو سال پیش مامان جفتپاهاشو کرده بود تو یه کفش که میخوام با پاداش بازنشستگیم برم مکه؟ یادته چقدر تو گوشش خوندیم که نره؟ گفتیم شما قبلا تو جوونی رفتی و حاجخانم شدی. الان اذیت میشی تو شلوغی. یادته چی گفت؟»
یادم بود. آن دفعه هم من نگران سلامتیاش بودم و او به فکر زیارتش.- آره یادمه. وقتی برگشت گفت اگه این سفر رو نمیرفتم اصلا نفهمیده بودم زیارت مکه و مدینه یعنی چی!! میگفت موقع زیارت وداع که سمت چپش گنبد خضراء بوده و سمت راستش گنبد حرم ائمهی بقیع، دلش میخواسته بقیهی عمرشو بده ولی بتونه یه روز دیگه هم اونجا بمونه.- خب وقتی اینهمه بهش خوش میگذره چرا مانعش بشیم؟!
بچهها مدرسه بودند و آفتاب پهن شده بود وسط هال. رضا هم سر کار بود. من مانده بودم و خانهی خالی و مغزی که فکرهای عجیب و غریب در آن رژه میرفتند. مامان دیشب پرواز داشت. اما از صبح هر چه زنگ میزدم گوشیاش خاموش بود. دلم هزار راه میرفت. به آشپزخانه پناه بردم. دستکشهایم را پوشیدم و افتادم به جانِ گاز. گوشیام که زنگ خورد نفهمیدم چطور دستکشها را پرت کردم روی کابینت. شماره آشنا نبود. زیر لب بسماللّهی گفتم و دکمهی سبز را لمس کردم: «الو، بفرمایید!» صدایم در گوشی میپیچید و دوباره به گوش خودم میرسید.#ادامه_در_قسمت_دوم
۹:۳۴