چهاردهم اسفند 1349در قالب دانش آموزان دانشسرای شیراز عازم فیروز آباد شدیم.گرگ ومیش صبح بود که از شیراز بیرون زدیم.کاروان ما را چنداتوبوس تشکیل داده بود.تیغ آفتاب بود که کوار راپشت سر گذاشتیم وبه سربالایی گردنه موک رسیدیم .جاده شوسه بود .اتوبوس ها گرد وخاکی به راه انداخته واز هم فاصله گرفته بودند.به دشت موک رسیدیم تک درختان بن وبادام در تمامی دشت پراکنده بودند .قله کله قندی در سمت چپ با اندک مهی خود نمایی می کرد.هوا سرد بود وسوز داشت.اتوبوس ما آخرین اتوبوس بود.از دشت موک به سوی تنگاب سرازیر شدیم .در سر یکی ازپیچها ماشین ترمز کرده وهمگی پیاده شدیم .در آن سرمای صبحدم معلمی عشایری را با دانش آموزانش دیدیم .آنان تخته سیاه خودرا به درختی چسبانده وآماده هنر نمایی بودند .من پنداشتم که شاید خانه وکاشانه شان درآن نزدیکی است.از بلندی به پایین نگریستم .تا چشم کار می کرد نه چادر ایلی بود ونه خانه گلی .معلوم بود از فاصله ای بعید وبا پای پیاده خودرا به مسیر کاروان ما رسانده بودند.فقط یک قاطر برای حمل تخته سیاه داشتند.آزمون از دانش آموزان کلاس اول در پای تخته سیاه شروع شد.چهار ماه و نیم از سال تحصیلی عشایری می گذشت .جالب اینکه کلاس اولی ها تمام حروف را خوانده بودند .کلمات چهار وپنج بخشی را باخطی زیبا بر تخته سیاه نگاشتند.در آن صبح سرد کلاس اولی ها با انگشتان گرم خود خطاطی ها کردند .خط آنقدر زیبا بود که آدمی می پنداشت همان دوران طفولیت خوشنویسانی همچون میر علی تبریزی ومیر عماد...هستند که در یک زمان ومکان گرد آمده وبه دست معلمی عشایری سپرده شده اند.نوبت به کلاس دومی ها رسید .تمام کلمات را که بر آنان دیکته شد باخطی زیبا بر تخته سیاه نگاشتند وبرای هر کلمه چندین هم خانواده گفتند وحتی با هم خانواده ها هم جمله ساختند .دبیر دانشسرا تفریق باانتقال گفت .پسرکی پاره پوش باسرعت ماشین حساب حل کرد وبرای تفریق صورت مسئله ساخت.یادم می آید باقیمانده 1/000/010بود دبیر سماجت به خرج داد مجددا پرسید از دورقم یک ویک کدام بیشتر است ؟فوری پاسخ شنید یک در مکان یکان میلیون .باز پرسید چقدر ؟پاسخ شنید 999990.ناگهان غریو و ولوله در شیخ وشاب افتاد.فریاد احسنت وآفرین تا بلندای قله مه گرفته کله قندی بالا رفت .کلاس ها یکی پس از دیگری عالی عالی بودند.به یاد دارم کلاس پنجمی ها هم نوا با باد سحر چنین سرودند:منم آرش کمانداری کمانگیرم شهاب تیزرو تیرم مرا تیر است آتش پر مراباد است فرمانبر ولیکن چاره امروز زور وپهلوانی نیست رهایی با تن پولاد ونیروی جوانی نیست .آموزگار بزرگ این دبستان کوچک آقای اشکبوس طالبی از پرورش یافتگان مکتب بهمن بیگی بود .همگان با اشک وبوس از آقای اشکبوس وداع کردیم وراه افتادیم .گویا وی اینک در آمریکا ست .از موک بسوی فیروزآباد راه افتادیم .زمستان رفته اما بهار نیامده بود .هرچه پایین تر می رفتیم زمین خشک وبی آب وعلف بود.از گله های بیشمار عشایری فقط سی وچهل تا نرینه مانده بود.خشک سالی بیداد کرده بود اطراف سیاه چادرها پر از مردار گوسفندان بود بوی تعفن مردار فضارا آلوده کرده بود .ایلیاتی ها دل ودماغ گپ زدن نداشتند.مغموم ودلگیر بودند وزانوی غم در بغل داشتند.به تنگاب رسیدیم .آسمانش پر از کلاغ وکرکس بود.تعدادی لاشخور عظیم الجثه بر کنگره قلعه دختر آرمیده بودند.کلاغ وکرکس ها سوروسروری داشتند.از بلندی بسوی رودخانه شیرجه می رفتند به آب نرسیده بر می گشتند.بال وپر می زدند اوج می گرفتند ودر کمرکش کوه می نشستند ودوباره بر می خواستند .دسته جمعی سرود می خواندند .به جادشت رسیدیم .در چادر های سفید وگنبدی شکل مستقر شدیم .استاد رضاقلی ساز زد.دهلزن بر دهلش کوبید .صف دستمال بازی بچه های دانشسرا در دایرهای بزرگ تشکیل شد .ناگهان جیپ آقای بهمن بیگی از دور نمایان گشت.ساززن گرمتر نواخت .دهلزن محکمتر کوبید .به این امید که مدیر کل درشادیشان شرکت کند.اما ورق برگشت.جیپ ترمز نکرده آقای بهمن بیگی بیرون پرید.دوچشمش دو کاسه خون شده بود .پیپش را محکم به زمین کوبید اول به خود ناسزا گفت سپس به اهالی دانشسرا.فریاد کشید:شما در میان این مردم قطحی زده درمانده زانوبریده خیمه شادی افراشته وآتش جشن افروخته وپای می کوبید ؟ازچه کسی اجازه گرفته اید؟ساز بر دهن رضاقلی خشک شده بود وچوبک های دهلزن در هوا ماند .صف دستمال بازی مانند مجسمه بین زمین وهوا معلق ماند.باز هم فریاد زد .باز هم پرخاش کرد.باز هم بدوبیراه گفت .نبود ناسزایی که نثار خود وشاگردانش نکرد .چون اندکی آرام شد از روزگار تلخ وتار عشایر گفت .نصیحتمان کرد .سخنانش از دل بر می خواست وبر دل می نشست .تازه فهمیدم که معلمی فقط یاد دادن الفبا نیست .تازه فهمیدم که هنوز عبای معلمی بر اندام نتراشیده ما گشاد است .آن روز فریاد قهرش را شنیدیم .گریستیم .آموختیم ونرنجیدیم.در فروردین 1350یک ماه پس از این جریان جناب بهمن بیگی یکی از امرای ارتش را برای بازدید از مناط
۱۵:۳۳
ق قحطی زده دعوت کرده بود ژنرال صاحب یال وکوپالی که دل به رافت وعطوفت نبسته وسرو دوشش به انواع مدالها آراسته بود در حین بازدید از مناطق قحطی زده گویا در یکی از مدارس عشایری فرود می آیند.دخترکی ضعیف ولاغ اندام شعر هم دردی با بینوایان سعدی را چنین می سراید. چنان قحطی سالی شد اندر در دمشق که یاران فراموش کردن عشق ... چنان آسمان برزمین شدبخیل که لب تر نکردندزرع ونخیل ... بخشکید سرچشمه های قدیم نماند آب جز آب چشم یتیم ...نه در کوه سبزی نه در باغ شخ ملخ بوستان خورد ومردم ملخ ...نبینی که سختی به غایت رسید مشقت بحد نهایت رسید.حاضران گفتند اشک ژنرال اجازه نداد که شعر پایان پذیرد فوری فرمانی صادر نمود .دویا سه دیگر نیمروزی از پی آن روز بود که صدها کامیون حامل خوراک وپوشاک راهی مناطق قحطی زده شد.درآن سیاه سالی بهمن بیگی به مدد چند دانش آموز ایلی وشعر جانسوز سعدی بسیاری را خوراک خوراند وپوشاک پوشاند .بی گمان اگرشیخ سعدی علیه الرحمه زنده بود بر بهمن بیگی آفرین می گفت .حقا که درآن سیه سالها ایلی که بر بهمن بیگی را داشت تکیه بر شاه کوه داشت .دردشت موک از شاگردان اشکبوش شنیده بودم که:چاره امروز زور وپهلوانی نیست رهایی با تن پولاد ونیروی جوانی نیست . بی شک درآن ایام بهمن بیگی برای عشایر ایران همان آرش اساطیری بود .اما این بار نه در شکاف دامن البرز بلکه در دامن پرچین وشکن زاگرس .نه در هیبت پهلوانی کماندار بلکه در کسوت معلمی کتابدار. بی گمان استاد ما جناب آقای بهمن بیگی به کوی نیکنامی گذر خواهد کرد زیرا اودر کویر خشک ایلات نهال کاشت .با خون دل آبش داد تا امروز مردم ایل طلا درو کنند .وی در اجاق سردوخاموش ایلمان هیمه ریخت وامروز از دوردستها پیداست رقص آن شعله ها .وی به دنبال دانش آموزان ایلی عمری بود آواره کوه وکتل ها.صادق ترین گواهش گردنه بیژن وسنگ ومنگ وکتل پیرزنها.بانک رسای درس بدهید ودرس بخوانیدش از شیراز تا تبریز از ایرانشهر تا پیرانشرهمه جا ورد زبانها .اونی آن ساربان پیروپاره پوش را برد به اوج قله ها .پس اوست لایق هرقیمتی در لفظ دری را .فریاد رسای بخوان وبخوانش از مقدس ترین فریادها .عشق به ایل وتبارش بالاتر از عشق فرهادها .گویندسعدی دیگر مگو چندین سخن از عشقش می گویم تا بعد از من گویند به دورانها جرعه نوش آب زلال (قره قاج )گودرز هوشمند ایمانلو اردیبهشت 88http://sapp.ir/abbasvaez4008http://Eitaa.com/abbasvaez4008
۱۵:۳۳
Abbasvaez:زمانی که کشور هند می خواست سفیر جدید خود در عمان را معرفی کند سلطان قابوس پادشاه فقید عمان دستور محرمانه ای داد که : وقتی سفیر به عمان رسید اجازه ندهند از هواپیما پیاده شود تا خودم اولین استقبال کننده ی او در فرودگاه باشم.
رسم سلطان عمان این نبود که به استقبال کسی برود* وهیچکس دلیل این دستور را نمی دانست زمانی که هواپیما رسید و فرش قرمز را گذاشتند . خودش از پلکان هواپیما بالا رفت و سفیر هند را در بغل گرفت و دست اورا گرفته از هواپیما پیاده شدند ،سفیر هند نیز شگفت زده شده بود و نمی دانست چه بگوید*...
*اما دلیل این کار . فقط این بود که زمانی که سلطان جوان جهت تحصیل در هند زندگی می کرد*همین سفیر جدید هند معلم و استاد او بوده ...
*سلطان با این عمل خود درس بزرگی به همه جهانیان دادکه*:
معلمی کم از پادشاهی نیست...*قدردان معلم های عزیز باشیم...
روز معلم ( 12 اردیبهشت )را حضور معلمان گرانمایه تبریک عرض می کنم.
http://sapp.ir/abbasvaez4008http://Eitaa.com/abbasvaez4008
رسم سلطان عمان این نبود که به استقبال کسی برود* وهیچکس دلیل این دستور را نمی دانست زمانی که هواپیما رسید و فرش قرمز را گذاشتند . خودش از پلکان هواپیما بالا رفت و سفیر هند را در بغل گرفت و دست اورا گرفته از هواپیما پیاده شدند ،سفیر هند نیز شگفت زده شده بود و نمی دانست چه بگوید*...
*اما دلیل این کار . فقط این بود که زمانی که سلطان جوان جهت تحصیل در هند زندگی می کرد*همین سفیر جدید هند معلم و استاد او بوده ...
*سلطان با این عمل خود درس بزرگی به همه جهانیان دادکه*:
معلمی کم از پادشاهی نیست...*قدردان معلم های عزیز باشیم...
۶:۲۲
محمد طبيبيان اقتصاد دان مشهور كه سالهاي طولاني هم مسئوليت اجرايي در سازمان برنامه داشته و از متخصصيني بوده كه در نگارش برنامه هاي توسعه اقتصادي مسئوليت مستقيم داشته و همچنين به عنوان استاد دانشگاه دانشجويان زيادي را تربيت كرده در يادداشت زير با عنوان حركت بسوي فقر خاموش عملاً هشدار ميدهد كه با ادامه اتخاذ سياستهاي غلط حكومت و ادامه آن با همين فرمان بزودي فقر مطلق بر جامعه حاكم مي شود.
حرکت خاموش به سوی فقر
این که یک ملت فقیر شود، رخداد دردناکی است، اما عجیب و غریب نیست، همانطور که هند در قرن هفدهم یکی از ثروتمند ترین کشورها بود و از قرن نوزدهم به بعد یکی از فقیرترین
میتوان این راه را طی کرد بدون سر و صدا، فقط گاهگاهی با یک رخداد چشم باز کرد و متوجه شویم به فقر نزدیکتر شدهایم.
اخیراً اتوبوسی واژگون شد و تعدادی انسان از جمله خبرنگاران جوانی کشته شدند و بسیار خانوادههایی عزادار شدند. گفته شده فرسودگی لاستیکها و قطعات عامل بوده است. هزاران اتوبوس و اتومبیل و ده ها قطار و هواپیما دچار این مشکل هستند.
یعنی موجودی امکانات حمل و نقل کشور و سایر امکانات در حال فرسایش تدریجی است، چون امکان جایگزینی وجود ندارد. بسیاری کارگاهها و کارخانهها هم با مشکل فرسایش ماشینآلات و ابزار روبهرو هستند و با مشکل عدم امکان جایگزینی و تنزل ظرفیت تولید و کارکرد. این فقیر شدنِ یا همان «فقر خاموش» در بسیاری از خانههای ما هم در جریان است.
مصداقی بگویم: سه سال پیش سماوری خریدم ۲۲۰ هزار تومان. امسال شیر آن خراب شد و برای خرید شیر سماور مراجعه کردم، میگوید ۳۵۰ هزار تومان، خود سماور را اگر پیدا کردید ۲/۵ میلیون تومان. شیر سماور را نخریدم.
یک سطل کفشور پدالی سه سال پیش حدود ۲۰۰ هزار تومان بود که شکست، امروز صبح فروشنده گفت یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان، آن را نخریدم.
اگر یخچال منزل که بیش از ۲۰ سال عمر دارد و هر آن ممکن است خراب شود، خراب شد، بیش از ۶۰ میلیون تومان باید برای یک یخچال مناسب پرداخت کرد؛ نخواهم خرید. جارو برقی، لباسشوئی…
من یک استاد دانشگاه بازنشسته هستم، اگر عمری باقی باشد به زودی خانه خود را خالی از بسیاری وسائل ضروری خواهم یافت.
قدرت خرید و درآمد ماهیانه بسیاری از ما طی سه چهار سال به یک سوم رسیده. وقتی به زیر ۱۰۰ دلار در ماه رسید چشم باز میکنیم زیر خط فقر خواهیم بود، بدون این که تلاشی کرده باشیم یا جرمی مرتکب شده باشیم.اگر بگویم در مسیر «به سمت هندی شدن» هستیم تعجب نکنید.
در برخی مناطق شهرها قیافه انسانها هم دارد هندی می شود، چهرهها در اثر ضعف تغذیه مستمر که گرانی مواد غذایی به تدریج سبب میشود و ظاهر به دلیل بالا پوش مستعمل و کهنه.
سال ۱۳۶۰ در سازمان برنامه، فعالیتهایی برای تدوین برنامه توسعه اقتصادی کشور در جریان بود. روزی چند دانشجوی انقلابی از یک دانشگاه به دفتر من آمدند و گفتند شنیدهایم گفتهای هدف برنامه این است که طی ۲۰ سال به ژاپن برسیم! تاکید کردند که این هدف کم است و باید انقلابی جهش کنیم و زودتر از ژاپن جلو بزنیم. گفتم من چنین مطلبی را بیان نکردهام تصور هم نمیکنم تا ۵۰ سال دیگر هم به ژاپن برسیم.
اکنون ۴۰ سال از آن تاریخ گذشته، مثل این که سر پیچ قبلی اشتباه پیچیدهایم به سمت هند. آن دانشجویان را هم خبر دارم در کانادا زندگی میکنند، به ژاپنشان رسیدهاند. هند هم دارد پیشرفت میکند، نگرانی من این است که هند هم از کنار ما بگذرد و ما خود را عقبتر بیابیم.
دقت کردید در مناظرههای انتخابات ریاستجمهوری کسی از بلندنظری، اهداف بلند برای پیشرفت و ترقی کشور سخنی به میان نیاورد؟ همه در حد قول سبد معیشتی، تامین مقداری پول کمک معاش یا قولهای محاسبه نشده برای تامین مسکن و مانند آن یا نظارت بر بازار و کنترل توزیع و قیمت صحبت کردند.
شاید شایسته باشد گفتمان پیشرفت و ترقی برای کشور و بهبود مستمر زندگی هموطنان را به صورت یک آرمان ملی زنده نگهداریم و اجازه ندهیم در مسیر هندی شدن به کناری جارو شود.
محمد طبیبیاناقتصاددانhttp://Eitaa.com/abbasvaez4008
۱۷:۳۸
ساعتی قبل، خبری مبنی بر احتمال تصویب تعطیلی شنبه ۱۳ خرداد در جلسه هیئت دولت منتشر شد.
چنین خبری از اساس جعلی است و هیئت دولت "تصمیمی" برای بررسی تعطیلی شنبه در دستور کار "ندارد."
۱۷:۴۵
«گودرزی» عضو کمیسیون اجتماعی مجلس:
۱۷:۱۷
http://Eitaa.com/abbasvaez4008
کسی میگفت: در بیمارستان نوزاد مُرد و آن را به پدرش دادند که دفنش کند، من نیز همراه او سوار ماشین شدم و به سوی قبرستان حرکت کردیم.
او نوزادش را در آغوش گرفته بود و نگاهش میکرد، تا اینکه در راهرفتن به قبرستان، ماشین به خیابانی پیچید و نور آفتاب به داخل ماشین و روی نوزاد افتاد.
پدر حرکت عجیبی از خود نشان داد!
سبحانالله، پارچه سفید روی سر خود را در آورد و با آن نوزادش را پوشاند تا آفتاب به او نخورد!
انگار فراموش کرده بود که فرزندش مرده است.
از عطوفت و رحمت پدر نسبت به فرزندش، بغضم ترکید و گریه کردم و معنی این آیه را خوب فهمیدم و تکرارش میکردم.
و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا بگو:«پروردگارا! به آنان رحمت آور، همانگونه که مرا در کودکی پرورش دادند.»
پدر و مادر میتوانند همزمان ده کودکشان را دوست داشته باشند و به آنها توجه کنند اما ده پسر نمیتوانند از یک پدر یا یک مادر مراقبت کنند.
خداوندا به ما توفیق بده که به پدر و مادر خود نیکی کنیم و ما را ببخش به خاطر کوتاهی و خطایمان در حق آنانhttp://Eitaa.com/abbasvaez4008
کسی میگفت: در بیمارستان نوزاد مُرد و آن را به پدرش دادند که دفنش کند، من نیز همراه او سوار ماشین شدم و به سوی قبرستان حرکت کردیم.
او نوزادش را در آغوش گرفته بود و نگاهش میکرد، تا اینکه در راهرفتن به قبرستان، ماشین به خیابانی پیچید و نور آفتاب به داخل ماشین و روی نوزاد افتاد.
پدر حرکت عجیبی از خود نشان داد!
سبحانالله، پارچه سفید روی سر خود را در آورد و با آن نوزادش را پوشاند تا آفتاب به او نخورد!
انگار فراموش کرده بود که فرزندش مرده است.
از عطوفت و رحمت پدر نسبت به فرزندش، بغضم ترکید و گریه کردم و معنی این آیه را خوب فهمیدم و تکرارش میکردم.
و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا بگو:«پروردگارا! به آنان رحمت آور، همانگونه که مرا در کودکی پرورش دادند.»
پدر و مادر میتوانند همزمان ده کودکشان را دوست داشته باشند و به آنها توجه کنند اما ده پسر نمیتوانند از یک پدر یا یک مادر مراقبت کنند.
خداوندا به ما توفیق بده که به پدر و مادر خود نیکی کنیم و ما را ببخش به خاطر کوتاهی و خطایمان در حق آنانhttp://Eitaa.com/abbasvaez4008
۱۰:۱۴
میگن قدیما حیاطها درب نداشت، اگر درب داشت هیچوقت قفل نبود...
میدونید چرا قدیمیا اینقدر مخلص بودند؟ چرا اينقدر شاد بودن؟چرا اينقدر احساس تنهايی نميكردند؟چرا زندگيها بركت داشت؟چرا عمرشون طولانی بود؟چون تو کتاب ها دنبال ثواب نمیگشتند که چی بخونند ثواب داره، دنبال عمل کردن بودند.*فقط یک کلام میگفتند: خدایا به دادههایت شکر.نمیگفتند تشنه رو آب بدید ثواب داره، میگفتند آب بدید به بچه که طاقت نداره.
*موقعی که غذا میپختند، نمیگفتند بدیم به همسایه ثواب داره، میگفتند بو بلند شده همسایه میلش میکشه ببریم اونا هم بخورن.موقعی که یکی مریض میشد، نمیگفتن این دعا رو بخونی خوب میشی، میرفتن خونه طرف، ظرفاشو میشستن، جارو میزدن، غذاشو میپختن که بچه هایش غصه نخورناول و آخر کلامشون رحم و مهربانی بود.
*به بچه عیدی میدادند، میگفتن دلشون شاد میشه، به همسایه میرسیدن میگفتن همسایه از خواهر و برادر به آدم نزدیکتره... خدایا قلب ما را جلا بده که تو کتاب ها دنبال ثواب نگردیم، خودمان را اصلاح کنیم و با عمل کردن به ثواب برسی نه فقط با خواندن دعا*مهربان باشیم، محبت کنیم بی منت،.. خدایا عاقبت بخیرمان کن
___________________http://Eitaa.com/abbasvaez4008
میدونید چرا قدیمیا اینقدر مخلص بودند؟ چرا اينقدر شاد بودن؟چرا اينقدر احساس تنهايی نميكردند؟چرا زندگيها بركت داشت؟چرا عمرشون طولانی بود؟چون تو کتاب ها دنبال ثواب نمیگشتند که چی بخونند ثواب داره، دنبال عمل کردن بودند.*فقط یک کلام میگفتند: خدایا به دادههایت شکر.نمیگفتند تشنه رو آب بدید ثواب داره، میگفتند آب بدید به بچه که طاقت نداره.
*موقعی که غذا میپختند، نمیگفتند بدیم به همسایه ثواب داره، میگفتند بو بلند شده همسایه میلش میکشه ببریم اونا هم بخورن.موقعی که یکی مریض میشد، نمیگفتن این دعا رو بخونی خوب میشی، میرفتن خونه طرف، ظرفاشو میشستن، جارو میزدن، غذاشو میپختن که بچه هایش غصه نخورناول و آخر کلامشون رحم و مهربانی بود.
*به بچه عیدی میدادند، میگفتن دلشون شاد میشه، به همسایه میرسیدن میگفتن همسایه از خواهر و برادر به آدم نزدیکتره... خدایا قلب ما را جلا بده که تو کتاب ها دنبال ثواب نگردیم، خودمان را اصلاح کنیم و با عمل کردن به ثواب برسی نه فقط با خواندن دعا*مهربان باشیم، محبت کنیم بی منت،.. خدایا عاقبت بخیرمان کن
۷:۰۲
چند نکته بسیار زیبا و قابل تعمق
فراموش نكنید بزرگترین آتشسوزی جهان را در ابتدا میتوان با یك فنجان آب خاموش كرد (درایت، مدیریت بحران)
توان یك زنجیر به اندازه ضعیفترین حلقه آن است. (مشاركت)
مداد هر رئیس باید پاككن داشته باشد (گذشت)
به خاطر داشته باشید كشتیها در لنگرگاهها امنیت بیشتری دارند اما هیچگاه برای چنین هدفی ساخته نشدهاند. (تلاش در رفع موانع)
ذهن انسان مانند چتر نجات است كه تنها زمانی كار میكند كه باز باشد(ذهن باز)
با دو گوش و یك زبان كه داریم ، باید دو برابر آنچه كه میگوییم، بشنویم (خوب شنیدن)
نسبت سطح بال زنبور به بدن او ، بسیار کم است با توجه به قوانین آیرودینامیک ، پرواز ممکن نیست اما زنبور این را نمی داند و پرواز می کند . . .
-اگر رؤیاهايتان را نسازيد ، یك نفر استخدامتان مي کند ، تا رؤیاهای او را بسازيد!
اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.اگر اضطراب دارید ، درگير آینده! اگر آرامش دارید ، در زمان حال به سر مي بريد.پس در لحظه زندگی کنید...!
قدر لحظه ها را بدانيد!زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم.
یك نكته را هرگز فراموش نكنيد :لطف مکرّر، حق مسلّم مي گردد!پس به اندازه لطف کنيد...
از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند!
هیچ بوسه ای جای زخم زبان را خوب نمی کند!پس مراقب گفتارتان باشيد...
جاده زندگي نبايد صاف و هموار باشدوگرنه خوابمان مي برد!دست اندازها نعمت بزرگي هستند...
نكته آخر :هيچ وقت فراموش نكنيد كه :" دنيا تكرار نمي شود . . . !http://Eitaa.com/abbasvaez4008
فراموش نكنید بزرگترین آتشسوزی جهان را در ابتدا میتوان با یك فنجان آب خاموش كرد (درایت، مدیریت بحران)
توان یك زنجیر به اندازه ضعیفترین حلقه آن است. (مشاركت)
مداد هر رئیس باید پاككن داشته باشد (گذشت)
به خاطر داشته باشید كشتیها در لنگرگاهها امنیت بیشتری دارند اما هیچگاه برای چنین هدفی ساخته نشدهاند. (تلاش در رفع موانع)
ذهن انسان مانند چتر نجات است كه تنها زمانی كار میكند كه باز باشد(ذهن باز)
با دو گوش و یك زبان كه داریم ، باید دو برابر آنچه كه میگوییم، بشنویم (خوب شنیدن)
نسبت سطح بال زنبور به بدن او ، بسیار کم است با توجه به قوانین آیرودینامیک ، پرواز ممکن نیست اما زنبور این را نمی داند و پرواز می کند . . .
-اگر رؤیاهايتان را نسازيد ، یك نفر استخدامتان مي کند ، تا رؤیاهای او را بسازيد!
اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.اگر اضطراب دارید ، درگير آینده! اگر آرامش دارید ، در زمان حال به سر مي بريد.پس در لحظه زندگی کنید...!
قدر لحظه ها را بدانيد!زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم.
یك نكته را هرگز فراموش نكنيد :لطف مکرّر، حق مسلّم مي گردد!پس به اندازه لطف کنيد...
از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند!
هیچ بوسه ای جای زخم زبان را خوب نمی کند!پس مراقب گفتارتان باشيد...
جاده زندگي نبايد صاف و هموار باشدوگرنه خوابمان مي برد!دست اندازها نعمت بزرگي هستند...
نكته آخر :هيچ وقت فراموش نكنيد كه :" دنيا تكرار نمي شود . . . !http://Eitaa.com/abbasvaez4008
۱۷:۳۱
اگر عمری باشد…
اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را همپایه مهربانی با آدمیزادگان نمیشمارم.
اگر عمری باشد، کمتر میگویم و مینویسم و بیشتر میشنوم و میخوانم.
اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان میشمارم نه طلبکار.
اگر عمری باشد، دیگر به هیچ سیاستمداری وکالت بلاعزل نمیدهم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگتر قربانی نمیکنم.
اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفتوگو نمیکنم: آنان که از عقیده خویش منفعت میبرند و آنان که از اندیشه خویش، پیشه ساختهاند.
اگر عمری باشد، عدالت را فدای عقیده، و آرزو را فدای مصلحت، و عمر را در پای خوردنیها و پوشیدنیها قربان نمیکنم.
اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهیهای دیگران نمینگرم که روسیاهی خود را نبینم.
اگر عمری باشد، از دینها تنها مذهب انصاف را برمیگزینم و از فلسفهها، آن را که سربههوا نیست و چشم به راههای زمینی دارد.
اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سختتر از تحقیر دیگران نمیشمارم.
اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمیدوم. در خانه مینشینم تا ایمانی که سزاوار من است به سراغم آید.
اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم در آغوش میگیرم، هر گلی را میبویم، و هر کوهی را بازیگاه میبینم و تنها یک تردید را در دل نگه میدارم: طلوع خورشید زیباتر است یا غروب آن.
اگر عمری باشد، سیاستمداران را از دو حال بیرون نمیدانم: آنان که دروغ را به راست و آنان که راست را به دروغ میآلایند.
اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم میکوشم.
اگر عمری باشد، رازگشایی از معمای هستی را به کودکان کهنسال میسپارم.
اگر عمری باشد، از هر عقیدهای میگریزم، چونان گنجشک از چنگال عقاب.
اگر عمری باشد، در جنگلهای بیشتری گم میشوم؛ کوههای بیشتری را مینوردم؛ ساعتهای بیشتری به امواج دریا خیره میشوم؛ دانههای بیشتری در زمین میکارم و زبالههای بیشتری از روی زمین برمیدارم.
اگر عمری باشد، کمتر غم نان میخورم و بیشتر غم جان میپرورم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ گنجی را باور نمیکنم جز گنج گهربار کوشش و زحمت.
اگر عمری باشد، برای خشنودی، منتظر اتفاقات خوشایند نمینشینم.
اگر عمری باشد، خدایی را میپرستم که جز محراب حیرت، در شاُن او نیست.
اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر میدانم.
من قدم به ۵۵ سالگی گذاشتم. خبر مهمی نیست؛ اما مهم است که دوستان من بدانند که این مرد ۵۵ ساله، به تعداد کتابهایی که نخوانده است غمگین است؛ به شمار دستهایی که نگرفته است، پشیمان است و به عدد مهربانیهایی که نکرده است، خاطری آزرده دارد. فریبکاری سپهر تیزرو، او را خام کرد و آینده را چنان فراخ و بلند نمایاند که همهچیز را به آن حوالت داد. در خانۀ او کتابهایی است که سالها چشم به دست او دوخته بودند که از قفس کتابخانه بیرون آیند و از روی میز مطالعه بر چشم او بتابند؛ اما او همیشه به آنها وعدۀ فردا داد؛ فردایی که هیچ حُسن و امتیازی بر امروز و دیروز نداشت. اگر امروز از این مرد بسترنشین بپرسند که تنها وصیت تو به جوانان و میانسالان و حتی پیران و بیماران چیست، میگوید: بخوانید و بخوانید و بخوانید. درد ما ندانستن نیست؛ درد ما خودداناپنداری و بیاشتهایی به دانستن و خواندن است. کتاب، تنها گنج دنیاست که نه در زیر خاک، که در پیش چشم ماست و ما آن را نمیبینیم. بارها دوستان اين را خوانده ام ولي انگار باز هم تازه و جديده
رضا بابایی
۱:۵۰
۳:۰۹
هرچه روح تو عظیم تر باشداشتباهات دیگران را کوچک تر میبینیهرچه بزرگوارتر باشی، کمتر به دیگران نیازمندیهرچه کمتر نیازمند باشی، کمتر از آنان دلگیر میشویهرچه کمتر دلگیر شوی، کمتر آسیب میبینیهرچه کمتر آسیب بینی راحت تر میبخشی...
ظرفیت روحت افزون باد...سلام صبح شما بخیرhttp://Eitaa.com/abbasvaez4008http://Eitaa.com/abbasvaez4008
ظرفیت روحت افزون باد...سلام صبح شما بخیرhttp://Eitaa.com/abbasvaez4008http://Eitaa.com/abbasvaez4008
۳:۰۹
سلام بر عزیزان دل،صبح تون بخیر متنی در تصویری دیدم به عمق مطلب که نگاه کردم بسیار پر معنی،اینکه ارزش زندگی شما دارایی از قبیل پول،مال و املاک نیست،ارزش زندگی شما کسانی هستند که در کنارتان هستند ،در غم ،در شادی،آن کسانی که دلشان به دل شما بنده و خلاصه نفسشون با نفس شما کوک،ان شاءالله که دوربرتون تا چشم کار میکنه از این فرشته ها باشه،البته لازمه ش اینه که دلی داشته باشی دریایی که قدرت جاذبه داشته باشه و خطاها را سریع بشوید و پاک کنه،عمرتان به بلندای صد و بیست سال.http://Eitaa.com/abbasvaez4008
۴:۰۸
روزهایتان دور از غم همراهیتان مستدام
۳:۰۳
(من کنت مولا فهذا علی مولا)حلول عید ولایت و امامت را که به شکرانه ی تکمیل دین و تتمیم نعمت همگان با عرشیان و فرشیان است محضر شما همراهان تبریک وتهنیت عرض مینمائیم.http://Eitaa.com/abbasvaez4008
۰:۴۱
۹:۳۲
گفتم: درس را دوست ندارم.گفتش:بجای درس تو این ماهها چه کرده ای؟گفتم: برنامه نویسیگفتش: آقای مسگری! یک مساله برایش طرح کنید که برایش کدنویسی کند.
مسکری: آقای مدیر! من برگه این پسر را که تصحیح می کنم ، می بینم که این بچه نابغه است ، ثبت نامش کنید ( علیرغم اینکه مدرسه البرز شرط معدل ۱۷ داشت)
دزفولیان گفت: پسرجان! من به اعتبار خودم ثبت نام مشروط می کنم تورا، آبروی من را نبری.
۳:۵۷
نیایش_صبحگاهی
جانا ! من آگاهم که برای وصل به تو باید در آرامش باشم ، با روحیه ای ناسپاس و پرتلاطم روح خدایی در من میمیرد ....
امروز به لطف تو ، سکوت ذهنی برقرار کرده ام تا لذت و شیرینی اتصال به خدای درونم را بیش از پیش بچشم.میدانم فقط از این طریق میتوانم با جهان هستی هماهنگ شوم پس شنیدن الهامات برایم شفاف تر و واضح تر میشود...جانا ! سپاسگزارم که همه چیز در وجود همه ما نهادی ، کافیست به عمق درونی خود پی ببریم وگرنه تفاوتی در هیچ یک از ما نیست و به قول *مولانا :
۳:۵۷
۱۶:۳۷