به عنوانِ
این نمونهها را نگاه کنید: مسعود پزشکیان به عنوان رئیس جمهور ایران انتخاب شد. محمدرضا عارف به عنوان معاون اول رئیس جمهور منصوب شد. دانشمندان زبان را به عنوانِ یک نهاد اجتماعی میشناسند. به عنوان مثال یارانه نقدی از اردیبهشت 1401 جای یارانه پنهان در کالاهای اصلی را گرفت.
بکوشید در نوشتههای خود از ترکیب «به عنوانِ» بهره نبرید. این ترکیب اغلب ترجمۀ as انگلیسی است و به خاطر کماطلاعیِ مترجمان، نویسندگان و اصحاب رسانه مدام در حال تسری به جملات گوناگون فارسیست. در برخی جملات میتوان آن را کاملاً حذف کرد و در برخی دیگر بنا بر معنای عبارت میتوان از برابرهایی مانند «بهمثابه»، «بهمنزله»، «در نقش»، «در جایگاه»، «در قامت»، «به سِمَتِ» و غیره بهره گرفت.
مسعود پزشکیان به سمت رئیس جمهور ایران انتخاب شد. یا: مسعود پزشکیان به ریاست جمهوری ایران انتخاب شد. محمدرضا عارف به سمت معاون اول رئیس جمهور منصوب شد. یا: محمدرضا عارف به معاونت اول رئیس جمهور منصوب شد. دانشمندان زبان را بهمنزله نهادی اجتماعی میشناسند. یا: دانشمندان زبان را نهادی اجتماعی میشناسند. مثلاً/برای نمونه یارانه نقدی از اردیبهشت 1401 جای یارانه پنهان در کالاهای اصلی را گرفت.
#زبان #ویرایش #ویراستاری #درست_نویسی #بهترنویسی #نویسندگی
@abr_mim
این نمونهها را نگاه کنید: مسعود پزشکیان به عنوان رئیس جمهور ایران انتخاب شد. محمدرضا عارف به عنوان معاون اول رئیس جمهور منصوب شد. دانشمندان زبان را به عنوانِ یک نهاد اجتماعی میشناسند. به عنوان مثال یارانه نقدی از اردیبهشت 1401 جای یارانه پنهان در کالاهای اصلی را گرفت.
بکوشید در نوشتههای خود از ترکیب «به عنوانِ» بهره نبرید. این ترکیب اغلب ترجمۀ as انگلیسی است و به خاطر کماطلاعیِ مترجمان، نویسندگان و اصحاب رسانه مدام در حال تسری به جملات گوناگون فارسیست. در برخی جملات میتوان آن را کاملاً حذف کرد و در برخی دیگر بنا بر معنای عبارت میتوان از برابرهایی مانند «بهمثابه»، «بهمنزله»، «در نقش»، «در جایگاه»، «در قامت»، «به سِمَتِ» و غیره بهره گرفت.
مسعود پزشکیان به سمت رئیس جمهور ایران انتخاب شد. یا: مسعود پزشکیان به ریاست جمهوری ایران انتخاب شد. محمدرضا عارف به سمت معاون اول رئیس جمهور منصوب شد. یا: محمدرضا عارف به معاونت اول رئیس جمهور منصوب شد. دانشمندان زبان را بهمنزله نهادی اجتماعی میشناسند. یا: دانشمندان زبان را نهادی اجتماعی میشناسند. مثلاً/برای نمونه یارانه نقدی از اردیبهشت 1401 جای یارانه پنهان در کالاهای اصلی را گرفت.
#زبان #ویرایش #ویراستاری #درست_نویسی #بهترنویسی #نویسندگی
@abr_mim
۱۲:۲۹
۲۰:۲۲
درمانِ هزار و یک شبه
کاربرد معنویت در ادب فارسی و عرفانی سابقهای دراز دارد. یکی از این نمونهها ماجرای داستانهای هزار و یک شب است.
پادشاهی بدخو و خونریز هر شب دختری از کشورش را به قصر میخواند و در همان شب او را به بهانههای مختلف میکشت. وزیر از این خوی سفاک شاه درمانده شده بود و دختر وزیر با جانفشانی حاضر شد برای شاه قصه بگوید. دختر در سپیده بامداد داستانش را نیمهتمام میگذاشت و به شاه وعده شب بعد را میداد. او این قصهگویی را هزار و یک شب پیش برد و سرانجام پادشاه درمان شد.
در این ماجرا تمامِ ویژگیهای یک رواندرمانگریِ معنوی حاضر است و با اندکی تأمل در اجزای این داستان میتوان از آن درسهای فراوانی برای درمانهای معنوی گرفت.
@abr_mim
کاربرد معنویت در ادب فارسی و عرفانی سابقهای دراز دارد. یکی از این نمونهها ماجرای داستانهای هزار و یک شب است.
پادشاهی بدخو و خونریز هر شب دختری از کشورش را به قصر میخواند و در همان شب او را به بهانههای مختلف میکشت. وزیر از این خوی سفاک شاه درمانده شده بود و دختر وزیر با جانفشانی حاضر شد برای شاه قصه بگوید. دختر در سپیده بامداد داستانش را نیمهتمام میگذاشت و به شاه وعده شب بعد را میداد. او این قصهگویی را هزار و یک شب پیش برد و سرانجام پادشاه درمان شد.
در این ماجرا تمامِ ویژگیهای یک رواندرمانگریِ معنوی حاضر است و با اندکی تأمل در اجزای این داستان میتوان از آن درسهای فراوانی برای درمانهای معنوی گرفت.
@abr_mim
۲۱:۳۸
ظاهربینی طوطیانه
گاهی سهلانگاری در برابر موجودی که انسان نام دارد، با تمام پیچیدگیهای درنیافتنیاش، درمانگر را با این توهم روبرو میسازد که میتواند با شیوههایی همیشگی و متداول با ابعاد معنوی و دینی افراد روبرو شود.
قصۀ طوطی و بقال مثنوی از این نگاه قابل توجه و موشکافی است. طوطی این بقال در نبودِ بقال، ظرفِ روغنِ بقال را به زمین میریزد و بقال با دیدن این صحنه، با وجود عشق و علاقهای که به طوطی داشته، عصبانی میشود و بر سرِ طوطی میزند. طوطی درجا موهای سرش میریزد و لال و کچل میشود. چندی بعد دوستِ بقال، که از قضا کچل هم بوده، وارد مغازه میشود. طوطیِ غمگین و کچلِ ما ناگهان به حرف میآید که مگر تو هم روغن ریختهای که کچل شدهای؟ مغازهدار که از سخنگفتنِ طوطیاش ذوقزده شده بود، با این قیاسِ خندهدار متعجب میشود.
در واقع ظاهرگرایی و قیاس به ظاهر در مسائل معنوی خطراتِ زیادی دارد و لازم است شباهتهای ظاهری میان عقاید و نظراتِ افراد در باب معنویات و دین درمانگر را با توهمهایی نظیرِ توهم طوطیِ بقال مواجه نسازد.
@abr_mim
گاهی سهلانگاری در برابر موجودی که انسان نام دارد، با تمام پیچیدگیهای درنیافتنیاش، درمانگر را با این توهم روبرو میسازد که میتواند با شیوههایی همیشگی و متداول با ابعاد معنوی و دینی افراد روبرو شود.
قصۀ طوطی و بقال مثنوی از این نگاه قابل توجه و موشکافی است. طوطی این بقال در نبودِ بقال، ظرفِ روغنِ بقال را به زمین میریزد و بقال با دیدن این صحنه، با وجود عشق و علاقهای که به طوطی داشته، عصبانی میشود و بر سرِ طوطی میزند. طوطی درجا موهای سرش میریزد و لال و کچل میشود. چندی بعد دوستِ بقال، که از قضا کچل هم بوده، وارد مغازه میشود. طوطیِ غمگین و کچلِ ما ناگهان به حرف میآید که مگر تو هم روغن ریختهای که کچل شدهای؟ مغازهدار که از سخنگفتنِ طوطیاش ذوقزده شده بود، با این قیاسِ خندهدار متعجب میشود.
در واقع ظاهرگرایی و قیاس به ظاهر در مسائل معنوی خطراتِ زیادی دارد و لازم است شباهتهای ظاهری میان عقاید و نظراتِ افراد در باب معنویات و دین درمانگر را با توهمهایی نظیرِ توهم طوطیِ بقال مواجه نسازد.
@abr_mim
۸:۰۱
۱۲:۴۴
ز بس که چنگ زدی بر سه تار و پود تنمبه رقص آمده آلالههای پیرهنم
ز بس که دل نسپردی به من دلم پوسیدبه وصلهپینهٔ این دل چه چارهای بکنم؟
@abr_mim
ز بس که دل نسپردی به من دلم پوسیدبه وصلهپینهٔ این دل چه چارهای بکنم؟
@abr_mim
۳:۱۴
میخواهم از این شهر گریزم به نهانیمیخواهم از این دهر گریزم به جهانی
دائم به گریزم، بگریزم که بریزمدر سینهٔ خونخوارِ جهان داغِ فغانی
@abr_mim
دائم به گریزم، بگریزم که بریزمدر سینهٔ خونخوارِ جهان داغِ فغانی
@abr_mim
۱۷:۴۷
مهجبینانِ جهان جمله مهیای غماندنازنینانِ مهان بندهٔ در پای غماند
غمپرستان ز غمِ بیغمیِ خلقْ غماندشادخواران بهنهان شاکر از آلای غماند
@abr_mim
غمپرستان ز غمِ بیغمیِ خلقْ غماندشادخواران بهنهان شاکر از آلای غماند
@abr_mim
۲۱:۳۷
چون تو را دوست دارم حزینمنیستم خاک پایت غمینم
آ که در تنگِ اُنست بمیرمبا فراق تو از سرزمینم
ای گل باغ حسرت سلامتای معمای اندوه دینم
تا کجا دور از آغوش نوشت؟مهر تابیدی و منگِ کینم
روز من شبنشین خیالتآنِ تو برده آنات اینم
از تو شرمندهام ای غریبهبی تو انگار تنهاترینم
مات افسوس دریاپرستمسوی صحرا نرو دلنشینم
سالها ماهها هفتهها رفتقصهٔ مصر تو کرده چینم
تو همانی که گفتی عزیزممن همینم عزیزم همینم
دوست دارم تو را گرچه غرقمدر گناه زمان و زمینم
دوست دارم تو را گرچه مُردمزیر خاکستر آتشینم
دوست دارم تو را ای سوارهگرچه بی اسب و بی پا و زینم
غم گرفتهست دامان روحمبا غمت تا قیامت عجینم
هست دارایی من گناهمناامیدم نکن نازنینم
چهارشنبه یک فروردین سه
@abr_mim
آ که در تنگِ اُنست بمیرمبا فراق تو از سرزمینم
ای گل باغ حسرت سلامتای معمای اندوه دینم
تا کجا دور از آغوش نوشت؟مهر تابیدی و منگِ کینم
روز من شبنشین خیالتآنِ تو برده آنات اینم
از تو شرمندهام ای غریبهبی تو انگار تنهاترینم
مات افسوس دریاپرستمسوی صحرا نرو دلنشینم
سالها ماهها هفتهها رفتقصهٔ مصر تو کرده چینم
تو همانی که گفتی عزیزممن همینم عزیزم همینم
دوست دارم تو را گرچه غرقمدر گناه زمان و زمینم
دوست دارم تو را گرچه مُردمزیر خاکستر آتشینم
دوست دارم تو را ای سوارهگرچه بی اسب و بی پا و زینم
غم گرفتهست دامان روحمبا غمت تا قیامت عجینم
هست دارایی من گناهمناامیدم نکن نازنینم
چهارشنبه یک فروردین سه
@abr_mim
۷:۱۱
اگر سرم نباشد
سرش را به زیر انداخته و بالای سرش هر چه هست اشتیاق است. سرش را به درونش مانند پلیکانها فروبرده. سرش روی تنش اضافیست. اگر درباره آناتومی بدن انسان پرسش کنی، میگوید انسان اگر هم درست آفریده شده باشد، بعد از مدتی درمییابد یک چیزی روی تنش زائد است و آن سرِ اوست.
یک روز عصر به این نکته پی برد. رفت گوشه اتاقش و سرش را در دستانش فشرد. احساس کرد جمجمهاش کوچک شده، هرچند قبلاً هرگز جمجمهاش را اندازه نکرده بود. به دکتر پیام داد و او را از کوچکشدن جمجمه آگاه کرد. معمولاً بزرگشدن جمجمه نشاندهنده وجود توده یا تورمی درون مغز است و کوچکشدن آن به مرگ سلولها در روندی نابرابر مرتبط میشود. شاید دستهایش بزرگتر شده بود، ولی دیگر دیر بود؛ او به حقیقتی راه برده بود که از آن راه بازگشتی نداشت. سرش را انداخت پایین و گفت:
اگر سرم نباشد، چگونه بخورم یا بخوانم یا بگویم یا ببینم؛ اما یک خوبی بزرگ دارد: اگر سرم نباشد، میتوانم بمیرم!
سرش را گرفت دستش و فریاد زد: آی سرم! برایش قرص سردرد آوردند. بلندتر فریاد زد: آی همهٔ سرم! بردندش سیتیاسکن. نعره زد: همهٔ همهٔ سرم! دکتر کشیدش کنار: چته؟ گفت: دکتر! خدا خیرت بدهد، این سرم اضافیست، لطفاً مرا از دست ایشان آسوده کنید. دکتر گفت: کار من نیست، باید خودت برایش کاری کنی، میدانی که چه میگویم؟
سرش را به زیر انداخت. بالای سرش جز اشتیاق نبود و از بیرون اینجور به نظر میرسید که روبراه نیست. سرِ بریدهاش را چند بار روی سینهاش دیده بود. جگرش را گذاشت زیر خاک. حالا دیگر سرگرم چیزی نبود.
@abr_mim
سرش را به زیر انداخته و بالای سرش هر چه هست اشتیاق است. سرش را به درونش مانند پلیکانها فروبرده. سرش روی تنش اضافیست. اگر درباره آناتومی بدن انسان پرسش کنی، میگوید انسان اگر هم درست آفریده شده باشد، بعد از مدتی درمییابد یک چیزی روی تنش زائد است و آن سرِ اوست.
یک روز عصر به این نکته پی برد. رفت گوشه اتاقش و سرش را در دستانش فشرد. احساس کرد جمجمهاش کوچک شده، هرچند قبلاً هرگز جمجمهاش را اندازه نکرده بود. به دکتر پیام داد و او را از کوچکشدن جمجمه آگاه کرد. معمولاً بزرگشدن جمجمه نشاندهنده وجود توده یا تورمی درون مغز است و کوچکشدن آن به مرگ سلولها در روندی نابرابر مرتبط میشود. شاید دستهایش بزرگتر شده بود، ولی دیگر دیر بود؛ او به حقیقتی راه برده بود که از آن راه بازگشتی نداشت. سرش را انداخت پایین و گفت:
اگر سرم نباشد، چگونه بخورم یا بخوانم یا بگویم یا ببینم؛ اما یک خوبی بزرگ دارد: اگر سرم نباشد، میتوانم بمیرم!
سرش را گرفت دستش و فریاد زد: آی سرم! برایش قرص سردرد آوردند. بلندتر فریاد زد: آی همهٔ سرم! بردندش سیتیاسکن. نعره زد: همهٔ همهٔ سرم! دکتر کشیدش کنار: چته؟ گفت: دکتر! خدا خیرت بدهد، این سرم اضافیست، لطفاً مرا از دست ایشان آسوده کنید. دکتر گفت: کار من نیست، باید خودت برایش کاری کنی، میدانی که چه میگویم؟
سرش را به زیر انداخت. بالای سرش جز اشتیاق نبود و از بیرون اینجور به نظر میرسید که روبراه نیست. سرِ بریدهاش را چند بار روی سینهاش دیده بود. جگرش را گذاشت زیر خاک. حالا دیگر سرگرم چیزی نبود.
@abr_mim
۲۲:۵۹
۴:۵۳
کبابشدن در هوس کباب
شیخ بهایی در کشکولش مینویسد مدتی درگیر زهد و ریاضت بودم تا به مقامی که مد نظرم بود برسم. یک روز در بازار بوی کباب به مشامم خورد و شدیداً دلم هوس کباب کرد. برای مبارزه با نفسم خواستم حواس خودم را پرت کنم. موقع نماز هم بود. یک آدم یکلاقبای کارتنخواب گوشه خیابان افتاده بود. رفتم سراغش. با خودم گفتم صداکردن برای نماز حلال است و ثواب هم دارد. وقتی هم این مرد آسمانجل را صدا کنم، قطعاً شروع میکند به بد و بیراه گفتن و عصبانیام میکند و بیخیال هوسم میشوم.
رفتم سمت آسمانجل و گفتم: «مؤمن! وقت نمازه.» سرش را از زیر پتویش بیرون کشید و بیخیال و کمرمق گفت: «تو دلت هوس کباب کرده، چرا مزاحم من میشوی؟ من هم نمازم را به وقتش میخوانم. شما هم خودت را از حلال خدا محروم نکن!» بله. هرگز خیال نکنید بندگان خدا با قیافه و لباس و مدرک شناخته میشوند. بهترین کار این است خودت را پایینترین و بدترین بندگان و آفریدگان عالم بپنداری.
@abr_mim
شیخ بهایی در کشکولش مینویسد مدتی درگیر زهد و ریاضت بودم تا به مقامی که مد نظرم بود برسم. یک روز در بازار بوی کباب به مشامم خورد و شدیداً دلم هوس کباب کرد. برای مبارزه با نفسم خواستم حواس خودم را پرت کنم. موقع نماز هم بود. یک آدم یکلاقبای کارتنخواب گوشه خیابان افتاده بود. رفتم سراغش. با خودم گفتم صداکردن برای نماز حلال است و ثواب هم دارد. وقتی هم این مرد آسمانجل را صدا کنم، قطعاً شروع میکند به بد و بیراه گفتن و عصبانیام میکند و بیخیال هوسم میشوم.
رفتم سمت آسمانجل و گفتم: «مؤمن! وقت نمازه.» سرش را از زیر پتویش بیرون کشید و بیخیال و کمرمق گفت: «تو دلت هوس کباب کرده، چرا مزاحم من میشوی؟ من هم نمازم را به وقتش میخوانم. شما هم خودت را از حلال خدا محروم نکن!» بله. هرگز خیال نکنید بندگان خدا با قیافه و لباس و مدرک شناخته میشوند. بهترین کار این است خودت را پایینترین و بدترین بندگان و آفریدگان عالم بپنداری.
@abr_mim
۱۱:۲۱
۱۰:۲۶
نجات بورسی
یکی دو سال پیش که صحبت از بورس کالا خیلی داغ بود، کارمند بانکی را دیدم و از او درباره این شامورتی جدید پرسیدم.
️ گفت چند روز پیش سوار اسنپ شدم. بعد از حال و احوال با راننده، راننده گفت من شما را میشناسم. شما سه سال پیش زندگی من را نجات دادید. آمدم بانک برای فروختن خانهام و انجام کارهای بورسی حساب باز کنم. شما گفتی نکن این کار را، بورس چند وقت دیگر پولها را بالا میکشد. من هم مردد شدم و نکردم. اگر خانه را فروخته بودم، مانند خیلیهای دیگر بیچاره شده بودم.
با چیزهایی که میدانیم خلق خدا را نجات بدهیم. شاید ما هم نجات یافتیم.
@abr_mim
یکی دو سال پیش که صحبت از بورس کالا خیلی داغ بود، کارمند بانکی را دیدم و از او درباره این شامورتی جدید پرسیدم.
️ گفت چند روز پیش سوار اسنپ شدم. بعد از حال و احوال با راننده، راننده گفت من شما را میشناسم. شما سه سال پیش زندگی من را نجات دادید. آمدم بانک برای فروختن خانهام و انجام کارهای بورسی حساب باز کنم. شما گفتی نکن این کار را، بورس چند وقت دیگر پولها را بالا میکشد. من هم مردد شدم و نکردم. اگر خانه را فروخته بودم، مانند خیلیهای دیگر بیچاره شده بودم.
با چیزهایی که میدانیم خلق خدا را نجات بدهیم. شاید ما هم نجات یافتیم.
@abr_mim
۷:۲۵
کار مهم
در دورهٔ کارشناسی یک همکلاسی سالمند داشتیم. اسمش هم یادم نیست. بازنشستهٔ آموزش و پرورش بود با مدرک فوق دیپلم. قطعاً برای ارتقاء نیامده بود. نیمسال اول ما از بهمن آغاز میشد. شاید نیمسال سوم بود که ناگهان غیبش زد. یادم هست صندلی جلو مینشست و با خطی درشت بر دفتر چهلبرگش تمام حرفهای مدرسان را مینوشت. پس از نوروز پیدایش شد با دستانی گچگرفته. از چهارپایه افتاده بود در مراسم مقدس خانهتکانی. به اقتفای شعر رودکی (مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود) شعری هم گفته بود: مرا شکست و فروریخت هر چه دستان بود! میگفت نمیتواند، پیر شده، بچه و نوه دارد، جای درس نیست. و دیگر ندیدمش.
درست است هیچوقت برای شروع دیر نیست، ولی گاهی کارهای مهمتری هست. پیری و جوانی مهم نیست. خدا کند بتوانیم تشخیص بدهیم کدام کار مهمتر است.
@abr_mim
در دورهٔ کارشناسی یک همکلاسی سالمند داشتیم. اسمش هم یادم نیست. بازنشستهٔ آموزش و پرورش بود با مدرک فوق دیپلم. قطعاً برای ارتقاء نیامده بود. نیمسال اول ما از بهمن آغاز میشد. شاید نیمسال سوم بود که ناگهان غیبش زد. یادم هست صندلی جلو مینشست و با خطی درشت بر دفتر چهلبرگش تمام حرفهای مدرسان را مینوشت. پس از نوروز پیدایش شد با دستانی گچگرفته. از چهارپایه افتاده بود در مراسم مقدس خانهتکانی. به اقتفای شعر رودکی (مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود) شعری هم گفته بود: مرا شکست و فروریخت هر چه دستان بود! میگفت نمیتواند، پیر شده، بچه و نوه دارد، جای درس نیست. و دیگر ندیدمش.
درست است هیچوقت برای شروع دیر نیست، ولی گاهی کارهای مهمتری هست. پیری و جوانی مهم نیست. خدا کند بتوانیم تشخیص بدهیم کدام کار مهمتر است.
@abr_mim
۱۰:۴۵
شیرینی رضی
انتهای اتابک یک شیرینیفروشی بود که پدر ناگهان و بدون اطلاع قبلی ما را به آنجا میبرد با هم آبهویجبستنی میزدیم. از روشنترین آنهای زندگیام همین است. حاج رضی به رحمت خدا رفت. آن راسته رفتهرفته تبدیل به صنف لوسترسازان و لوسترفروشان شد. پس از سالها، درست فردای ازدواجم، گذرم به همان مغازه افتاد. شده بود یک لوستری دو دهنه. کنارش در یک زیر پله، چند سینی شیرینی داخل ویترین بود. مقداری نان خامهای گرفتم و قصه شیرینی رضی و آبهویجبستنی را هم حینش گفتم. گفت: «هنوز مغازه هست. اجاره دادیمش. منتظریم این پاساژ کناری کامل شود تا به قیمت خوبی بفروشیمش.» پسرِ حاجی رضی بود. پاساژی که سردرش نوشته بود «بزرگترین مرکز لوستر ایران»، تنها یک سازهٔ بتنی بود.
درست دو سال بعد، لحظهای که از نانوایی کنارش بربری را گرفتم خشکم زد. عکس پسر حاجی با یک روبان مشکی. زود چشمم دوید سمت زیر پله. بسته بود. بدو دیدهام رفت سوی پاساژ. به همان حال بود. حالا تا ابد باید انتظار بکشد برای قیمت خوبش.
بعدنوشت: امروز نزدیک به سه سال از مرگ پسر آقای رضی میگذرد. پاساژ لوسترفروشی انتهای اتابک افتتاح شده. ما کِی از این دنیای تقلبی دلزده میشویم؟
@abr_mim
انتهای اتابک یک شیرینیفروشی بود که پدر ناگهان و بدون اطلاع قبلی ما را به آنجا میبرد با هم آبهویجبستنی میزدیم. از روشنترین آنهای زندگیام همین است. حاج رضی به رحمت خدا رفت. آن راسته رفتهرفته تبدیل به صنف لوسترسازان و لوسترفروشان شد. پس از سالها، درست فردای ازدواجم، گذرم به همان مغازه افتاد. شده بود یک لوستری دو دهنه. کنارش در یک زیر پله، چند سینی شیرینی داخل ویترین بود. مقداری نان خامهای گرفتم و قصه شیرینی رضی و آبهویجبستنی را هم حینش گفتم. گفت: «هنوز مغازه هست. اجاره دادیمش. منتظریم این پاساژ کناری کامل شود تا به قیمت خوبی بفروشیمش.» پسرِ حاجی رضی بود. پاساژی که سردرش نوشته بود «بزرگترین مرکز لوستر ایران»، تنها یک سازهٔ بتنی بود.
درست دو سال بعد، لحظهای که از نانوایی کنارش بربری را گرفتم خشکم زد. عکس پسر حاجی با یک روبان مشکی. زود چشمم دوید سمت زیر پله. بسته بود. بدو دیدهام رفت سوی پاساژ. به همان حال بود. حالا تا ابد باید انتظار بکشد برای قیمت خوبش.
بعدنوشت: امروز نزدیک به سه سال از مرگ پسر آقای رضی میگذرد. پاساژ لوسترفروشی انتهای اتابک افتتاح شده. ما کِی از این دنیای تقلبی دلزده میشویم؟
@abr_mim
۵:۵۰
دین جلوبندیساز
سابقهٔ آشنایی من و حسن بیش از ده سال است. بچهمسلمانی بود. مهربان و حلالخوار بود و البته زحمتکش و عرقریز. در همین حرفهٔ جلوبندیسازی، زیر آفتاب و روز سرما میسوخت و میساخت و نانی به رنج درمیآورد و از خدا و پیغمبر و نمازش غافل نبود. اوایل پیشِ پدرم کار میکرد و چندی بعد سوا شد و برای خودش مغازهای کرا کرد.
تقریباً پنج سال پیش فرصتی شد دقایقی در دکانش مهمان باشم. منتظر بودم حرفهایمان مثل همیشه گل بیندازد و سوی دین برود. پول خردی دستم بود. انداختم در صندوق صدقات مغازهاش. خندید و گفت بستنی ما را جور کردی! جدی نگرفتم. ادامه داد که هر چند وقت یک بار از پولهای صندوق برای خودمان بستنی میخریم. گفتم از تو بعید است. گفت دین کجا بود؟ دین و امام هم مثل همینها بودهاند دیگر که پدرمان را درآوردهاند.
نمیدانم در نصیحت چهها گفتم، ولی ناگهان دیدم خطری که بارها بزرگ و کوچک دم گوشم گوشزد کرده بودند و گوشم بدهکارش نبود، درست بیخ گوشم سبز شده. باز هم گوشم بدهکار نیست، چون میدانم «جمله عالم زین سبب گمراه شد / کم کسی ز ابدال حق آگاه شد.»
@abr_mim
سابقهٔ آشنایی من و حسن بیش از ده سال است. بچهمسلمانی بود. مهربان و حلالخوار بود و البته زحمتکش و عرقریز. در همین حرفهٔ جلوبندیسازی، زیر آفتاب و روز سرما میسوخت و میساخت و نانی به رنج درمیآورد و از خدا و پیغمبر و نمازش غافل نبود. اوایل پیشِ پدرم کار میکرد و چندی بعد سوا شد و برای خودش مغازهای کرا کرد.
تقریباً پنج سال پیش فرصتی شد دقایقی در دکانش مهمان باشم. منتظر بودم حرفهایمان مثل همیشه گل بیندازد و سوی دین برود. پول خردی دستم بود. انداختم در صندوق صدقات مغازهاش. خندید و گفت بستنی ما را جور کردی! جدی نگرفتم. ادامه داد که هر چند وقت یک بار از پولهای صندوق برای خودمان بستنی میخریم. گفتم از تو بعید است. گفت دین کجا بود؟ دین و امام هم مثل همینها بودهاند دیگر که پدرمان را درآوردهاند.
نمیدانم در نصیحت چهها گفتم، ولی ناگهان دیدم خطری که بارها بزرگ و کوچک دم گوشم گوشزد کرده بودند و گوشم بدهکارش نبود، درست بیخ گوشم سبز شده. باز هم گوشم بدهکار نیست، چون میدانم «جمله عالم زین سبب گمراه شد / کم کسی ز ابدال حق آگاه شد.»
@abr_mim
۶:۳۷
بازارسال شده از مجله میدان آزادی
۴:۱۲
ابرمیم
تکنگاری: نگاهی به زندگی و آثار ملکالشعرای بهار گویی مردی از پستوی تاریخ بیرون آمده و با زبانی از جنس اعصار گذشته با ما سخن میگوید. اشعارش جشنوارهای از سنتهای شعری خراسانی است. در سرودههای او ردپای هر شاعر بزرگ یا معمولی کهن را میتوان یافت. وقتی حبسیه میسراید، انگار مسعود سعد سلمان دوباره به زندان افتاده و هنگام گفتن از باده، خیام و منوچهری زنده میشوند. این کهنگرایی گویی آیین اوست. بیخود نیست که در کار پرستش سعدی است و برای او فردوسی در سخنسرایی خداست، اگر پیغمبر نباشد. همین تقدس فردوسی نتیجۀ جانِ طلبکار و آزادیخواه و انقلابی اوست. اینچنین است که دماوندیه را میسراید؛ قصیدهای که سراسر خشم و انزجار و دادخواهی است. اگر #ملک_الشعرای_بهار نتوانست عاشقانه #شعر بگوید و غزلهای نازک بسازد، به درشتیِ روح و جانِ پرآشوبش برمیگردد؛ هرچند اگر بر قلهی کمال انسانی باشی، شیفتهی لطف و قهر شدن و جمع کردن بین ضدین عجیب نخواهد بود. متن کامل تکنگاری ملکالشعرای بهار را بخوانید. #مجله_میدان_آزادی #ادبیات @azadisqart
این تکنگاری را به درخواست مجله میدان آزادی نوشتم و لطف کردند و در نشریه مجازیشان درج کردند. قدری ویرایشش به هم ریخته، ولی انشاءالله خواندنش خالی از لطف نباشد.
@abr_mim
@abr_mim
۴:۱۴
شکفته شد گل افسوس
در یک روز زیبای بهاری یا پاییزی یا فصول دیگر سال، تمام صدابرها یا صداگیرها یا همان میکروفونها را از برابر سخنگویان جهان برداشتند. سخنگوی دولت آمد در نشست مطبوعاتی و دید هیچ طبعکنندهای در جلسه ننشسته و صندلیها با نظم و ترتیب در کنار هم منتظر جلوس و سخنان گهربار ایشان درباره جدیدترین تحولات هستی نشستهاند. سخنگاه آماده است، اما هیچ خبری از میکروفونها نیست. دوربینها در دست فروشندگان ضایعات در محلههای پایینی شهر منتظر بازگشت به مواد نخستین خودند. در خانههای شهر هیچ رسانه دیجیتالی موجود نیست. مردم مشغول زندگی خودند و از اینکه حکومتها بخواهند با حرکات نرم رسانهای آنها را در دست بگیرند برکنارند. اینها نتیجه یک چیز است؛ اینکه خلقالله دست از یک تمنا کشیدهاند: چه خبر؟ و از آن مهمتر: دیگر چه خبر؟
عده قابل توجهی کاملاً بیکار شدهاند. ادمینها غاز میچرانند و مجریان چند بزغاله خریدهاند و به پشت کوههای مسگرآباد کوچیدهاند. سلبریتیهای برجسته از تکدی نگاه به تکدی نان و پول کشانده شدهاند. کارخانههای بزرگ تولید ابزارهای دیجیتال به مزارع سیبزمینی و گلخانههای پرورش خیار و گوجه بدل شدهاند. برخطبودن و در دسترس بودن از دایره واژگان کنار گذاشته شده. جای مردان سیاست درختان سبزورق نشاندهاند تا هوا تازه شود. مهندسان کتابهای شعرشان را در برابر متروها پهن کردهاند و خود کتاب اندوه را در دست گرفتهاند و بیهیچ تمارض و تبلیغی به خواندن و گریستن مشغولاند. مهندسی در دشت گریان مدام مصرعی از مولوی را زمزمه میکند: «این عمرِ گذشته را کجا دریابم؟»
کتاب اندوه حاوی حسرتهاییست که بشر از عمر مهدور خویش در ساعات انس با صنعت رسانه و دریافت و پذیرش سخنان و توهمِ تصویری و غفلتهای هزارتوی خود بر جریده تاریخ رقم زده است. گل افسوس شکفته است. هر کس مشغول اعمال خویش است. گوش کسی بدهکار شایعات نیست و حتی حقایق و معانی را نیز باور ندارند. دروغ که هیچ، راست را هم نگاه نمیکنند. هیچکس نیست. هیچچیز نیست. طبیعت در حال رویش و ریزش و میرایی و زندگی است. برزخ سررسیده است و زمان در هم پیچیده است و نقطهای نیست که بتوان گفت در آن بودنی رخ داده است. من سالهاست در آن روز زندگی میکنم. در آن صبح زیبایم که عدم چهره حقیقی خود را بر مردم بنماید. در آن روز آنهمه نقاب و غفلت و سخن همه در کتم خاموشی جای میگیرند.
@abr_mim
در یک روز زیبای بهاری یا پاییزی یا فصول دیگر سال، تمام صدابرها یا صداگیرها یا همان میکروفونها را از برابر سخنگویان جهان برداشتند. سخنگوی دولت آمد در نشست مطبوعاتی و دید هیچ طبعکنندهای در جلسه ننشسته و صندلیها با نظم و ترتیب در کنار هم منتظر جلوس و سخنان گهربار ایشان درباره جدیدترین تحولات هستی نشستهاند. سخنگاه آماده است، اما هیچ خبری از میکروفونها نیست. دوربینها در دست فروشندگان ضایعات در محلههای پایینی شهر منتظر بازگشت به مواد نخستین خودند. در خانههای شهر هیچ رسانه دیجیتالی موجود نیست. مردم مشغول زندگی خودند و از اینکه حکومتها بخواهند با حرکات نرم رسانهای آنها را در دست بگیرند برکنارند. اینها نتیجه یک چیز است؛ اینکه خلقالله دست از یک تمنا کشیدهاند: چه خبر؟ و از آن مهمتر: دیگر چه خبر؟
عده قابل توجهی کاملاً بیکار شدهاند. ادمینها غاز میچرانند و مجریان چند بزغاله خریدهاند و به پشت کوههای مسگرآباد کوچیدهاند. سلبریتیهای برجسته از تکدی نگاه به تکدی نان و پول کشانده شدهاند. کارخانههای بزرگ تولید ابزارهای دیجیتال به مزارع سیبزمینی و گلخانههای پرورش خیار و گوجه بدل شدهاند. برخطبودن و در دسترس بودن از دایره واژگان کنار گذاشته شده. جای مردان سیاست درختان سبزورق نشاندهاند تا هوا تازه شود. مهندسان کتابهای شعرشان را در برابر متروها پهن کردهاند و خود کتاب اندوه را در دست گرفتهاند و بیهیچ تمارض و تبلیغی به خواندن و گریستن مشغولاند. مهندسی در دشت گریان مدام مصرعی از مولوی را زمزمه میکند: «این عمرِ گذشته را کجا دریابم؟»
کتاب اندوه حاوی حسرتهاییست که بشر از عمر مهدور خویش در ساعات انس با صنعت رسانه و دریافت و پذیرش سخنان و توهمِ تصویری و غفلتهای هزارتوی خود بر جریده تاریخ رقم زده است. گل افسوس شکفته است. هر کس مشغول اعمال خویش است. گوش کسی بدهکار شایعات نیست و حتی حقایق و معانی را نیز باور ندارند. دروغ که هیچ، راست را هم نگاه نمیکنند. هیچکس نیست. هیچچیز نیست. طبیعت در حال رویش و ریزش و میرایی و زندگی است. برزخ سررسیده است و زمان در هم پیچیده است و نقطهای نیست که بتوان گفت در آن بودنی رخ داده است. من سالهاست در آن روز زندگی میکنم. در آن صبح زیبایم که عدم چهره حقیقی خود را بر مردم بنماید. در آن روز آنهمه نقاب و غفلت و سخن همه در کتم خاموشی جای میگیرند.
@abr_mim
۱۲:۵۵