عکس پروفایل ابرمیما

ابرمیم

۵۹عضو
به عنوانِ
این نمونه‌ها را نگاه کنید:undefined مسعود پزشکیان به عنوان رئیس جمهور ایران انتخاب شد.undefined محمدرضا عارف به عنوان معاون اول رئیس جمهور منصوب شد.undefined دانشمندان زبان را به عنوانِ یک نهاد اجتماعی می‌شناسند.undefined به عنوان مثال یارانه نقدی از اردیبهشت 1401 جای یارانه پنهان در کالاهای اصلی را گرفت.
undefined بکوشید در نوشته‌های خود از ترکیب «به عنوانِ» بهره نبرید. این ترکیب اغلب ترجمۀ as انگلیسی است و به خاطر کم‌اطلاعیِ مترجمان، نویسندگان و اصحاب رسانه مدام در حال تسری به جملات گوناگون فارسی‌ست. در برخی جملات می‌توان آن را کاملاً حذف کرد و در برخی دیگر بنا بر معنای عبارت می‌توان از برابرهایی مانند «به‌مثابه»، «به‌منزله»، «در نقش»، «در جایگاه»، «در قامت»، «به سِمَتِ» و غیره بهره گرفت.
undefined مسعود پزشکیان به سمت رئیس جمهور ایران انتخاب شد. یا: مسعود پزشکیان به ریاست جمهوری ایران انتخاب شد.undefined محمدرضا عارف به سمت معاون اول رئیس جمهور منصوب شد. یا: محمدرضا عارف به معاونت اول رئیس جمهور منصوب شد.undefined دانشمندان زبان را به‌منزله نهادی اجتماعی می‌شناسند. یا: دانشمندان زبان را نهادی اجتماعی می‌شناسند.undefined مثلاً/برای نمونه یارانه نقدی از اردیبهشت 1401 جای یارانه پنهان در کالاهای اصلی را گرفت.
#زبان #ویرایش #ویراستاری #درست_نویسی #بهترنویسی #نویسندگی
@abr_mim

۱۲:۲۹

اگر ملاطفتی همت بلند تو سازد، حیاتِ این عدمی‌زادهٔ عدیم بعید است
@abr_mim

۲۰:۲۲

درمانِ هزار و یک شبه
undefined کاربرد معنویت در ادب فارسی و عرفانی سابقه‌ای دراز دارد. یکی از این نمونه‌ها ماجرای داستان‌های هزار و یک شب است.
undefinedپادشاهی بدخو و خونریز هر شب دختری از کشورش را به قصر می‌خواند و در همان شب او را به بهانه‌های مختلف می‌کشت. وزیر از این خوی سفاک شاه درمانده شده بود و دختر وزیر با جان‌فشانی حاضر شد برای شاه قصه بگوید. دختر در سپیده بامداد داستانش را نیمه‌تمام می‌گذاشت و به شاه وعده شب بعد را می‌داد. او این قصه‌گویی را هزار و یک شب پیش برد و سرانجام پادشاه درمان شد.
undefined در این ماجرا تمامِ ویژگی‌های یک روان‌درمانگریِ معنوی حاضر است و با اندکی تأمل در اجزای این داستان می‌توان از آن درس‌های فراوانی برای درمان‌های معنوی گرفت.
@abr_mim

۲۱:۳۸

ظاهربینی طوطیانه
undefined گاهی سهل‌انگاری در برابر موجودی که انسان نام دارد، با تمام پیچیدگی‌های درنیافتنی‌اش، درمانگر را با این توهم روبرو می‌سازد که می‌تواند با شیوه‌هایی همیشگی و متداول با ابعاد معنوی و دینی افراد روبرو شود.
undefined قصۀ طوطی و بقال مثنوی از این نگاه قابل توجه و موشکافی است. طوطی این بقال در نبودِ بقال، ظرفِ روغنِ بقال را به زمین می‌ریزد و بقال با دیدن این صحنه، با وجود عشق و علاقه‌ای که به طوطی داشته، عصبانی می‌شود و بر سرِ طوطی می‌زند. طوطی درجا موهای سرش می‌ریزد و لال و کچل می‌شود. چندی بعد دوستِ بقال، که از قضا کچل هم بوده، وارد مغازه می‌شود. طوطیِ غمگین و کچلِ ما ناگهان به حرف می‌آید که مگر تو هم روغن ریخته‌ای که کچل شده‌ای؟ مغازه‌دار که از سخن‌گفتنِ طوطی‌اش ذوق‌زده شده بود، با این قیاسِ خنده‌دار متعجب می‌شود.
undefined در واقع ظاهرگرایی و قیاس به ظاهر در مسائل معنوی خطراتِ زیادی دارد و لازم است شباهت‌های ظاهری میان عقاید و نظراتِ افراد در باب معنویات و دین درمانگر را با توهم‌هایی نظیرِ توهم طوطیِ بقال مواجه نسازد.
@abr_mim

۸:۰۱

توعاقبتسر من رابه باد خواهی دادچو آبشار شبت را به پا بیفشانی
@abr_mim

۱۲:۴۴

ز بس که چنگ زدی بر سه تار و پود تنمبه رقص آمده آلاله‌های پیرهنم
ز بس که دل نسپردی به من دلم پوسیدبه وصله‌پینهٔ این دل چه چاره‌ای بکنم؟
@abr_mim

۳:۱۴

می‌خواهم از این شهر گریزم به نهانیمی‌خواهم از این دهر گریزم به جهانی
دائم به گریزم، بگریزم که بریزمدر سینهٔ خونخوارِ جهان داغِ فغانی
@abr_mim

۱۷:۴۷

مه‌جبینانِ جهان جمله مهیای غم‌اندنازنینانِ مهان بندهٔ در پای غم‌اند
غم‌پرستان ز غمِ بی‌غمیِ خلقْ غم‌اندشادخواران به‌نهان شاکر از آلای غم‌اند
@abr_mim

۲۱:۳۷

چون تو را دوست دارم حزینمنیستم خاک پایت غمینم
آ که در تنگِ اُنست بمیرمبا فراق تو از سرزمینم
ای گل باغ حسرت سلامتای معمای اندوه دینم
تا کجا دور از آغوش نوشت؟مهر تابیدی و منگِ کینم
روز من شب‌نشین خیالتآنِ تو برده آنات اینم
از تو شرمنده‌ام ای غریبهبی تو انگار تنهاترینم
مات افسوس دریاپرستمسوی صحرا نرو دلنشینم
سال‌ها ماه‌ها هفته‌ها رفتقصهٔ مصر تو کرده چینم
تو همانی که گفتی عزیزممن همینم عزیزم همینم
دوست دارم تو را گرچه غرقمدر گناه زمان و زمینم
دوست دارم تو را گرچه مُردمزیر خاکستر آتشینم
دوست دارم تو را ای سوارهگرچه بی اسب و بی پا و زینم
غم گرفته‌ست دامان روحمبا غمت تا قیامت عجینم
هست دارایی من گناهمناامیدم نکن نازنینم

چهارشنبه یک فروردین سه


@abr_mim

۷:۱۱

اگر سرم نباشد
سرش را به زیر انداخته و بالای سرش هر چه هست اشتیاق است. سرش را به درونش مانند پلیکان‌ها فروبرده. سرش روی تنش اضافی‌ست. اگر درباره آناتومی بدن انسان پرسش کنی، می‌گوید انسان اگر هم درست آفریده شده باشد، بعد از مدتی درمی‌یابد یک چیزی روی تنش زائد است و آن سرِ اوست.
یک روز عصر به این نکته پی برد. رفت گوشه اتاقش و سرش را در دستانش فشرد. احساس کرد جمجمه‌اش کوچک شده، هرچند قبلاً هرگز جمجمه‌اش را اندازه نکرده بود. به دکتر پیام داد و او را از کوچک‌شدن جمجمه آگاه کرد. معمولاً بزرگ‌شدن جمجمه نشان‌دهنده وجود توده یا تورمی درون مغز است و کوچک‌شدن آن به مرگ سلول‌ها در روندی نابرابر مرتبط می‌شود. شاید دست‌هایش بزرگ‌تر شده بود، ولی دیگر دیر بود؛ او به حقیقتی راه برده بود که از آن راه بازگشتی نداشت. سرش را انداخت پایین و گفت:
اگر سرم نباشد، چگونه بخورم یا بخوانم یا بگویم یا ببینم؛ اما یک خوبی بزرگ دارد: اگر سرم نباشد، می‌توانم بمیرم!
سرش را گرفت دستش و فریاد زد: آی سرم! برایش قرص سردرد آوردند. بلندتر فریاد زد: آی همهٔ سرم! بردندش سی‌تی‌اسکن. نعره زد: همهٔ همهٔ سرم! دکتر کشیدش کنار: چته؟ گفت: دکتر! خدا خیرت بدهد، این سرم اضافی‌ست، لطفاً مرا از دست ایشان آسوده کنید. دکتر گفت: کار من نیست، باید خودت برایش کاری کنی، می‌دانی که چه می‌گویم؟
سرش را به زیر انداخت. بالای سرش جز اشتیاق نبود و از بیرون این‌جور به نظر می‌رسید که روبراه نیست. سرِ بریده‌اش را چند بار روی سینه‌اش دیده بود. جگرش را گذاشت زیر خاک. حالا دیگر سرگرم چیزی نبود.
@abr_mim

۲۲:۵۹

thumnail
ای شکم خیره!
گر تو این انبان ز نان خالی کنیپر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کنبعد از آنش با ملک انباز کن
undefined مثنوی، دفتر اول.................................................
اندرون از طعام خالی دارتا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی به علت آنکه پری از طعام تا بینی
undefined گلستان، باب دوم
@abr_mim

۴:۵۳

کباب‌شدن در هوس کباب
undefined شیخ بهایی در کشکولش می‌نویسد مدتی درگیر زهد و ریاضت بودم تا به مقامی که مد نظرم بود برسم. یک روز در بازار بوی کباب به مشامم خورد و شدیداً دلم هوس کباب کرد. برای مبارزه با نفسم خواستم حواس خودم را پرت کنم. موقع نماز هم بود. یک آدم یک‌لاقبای کارتن‌خواب گوشه خیابان افتاده بود. رفتم سراغش. با خودم گفتم صداکردن برای نماز حلال است و ثواب هم دارد. وقتی هم این مرد آسمان‌جل را صدا کنم، قطعاً شروع می‌کند به بد و بی‌راه گفتن و عصبانی‌ام می‌کند و بی‌خیال هوسم می‌شوم.
undefined رفتم سمت آسمان‌جل و گفتم: «مؤمن! وقت نمازه.» سرش را از زیر پتویش بیرون کشید و بی‌خیال و کم‌رمق گفت: «تو دلت هوس کباب کرده، چرا مزاحم من می‌شوی؟ من هم نمازم را به وقتش می‌خوانم. شما هم خودت را از حلال خدا محروم نکن!» بله. هرگز خیال نکنید بندگان خدا با قیافه و لباس و مدرک شناخته می‌شوند. بهترین کار این است خودت را پایین‌ترین و بدترین بندگان و آفریدگان عالم بپنداری.
@abr_mim

۱۱:۲۱

thumnail
undefined چند سال در زمین بودید؟undefined روزی یا بخشی از یک روز، ولی از شمارندگان بپرسundefined اگر معرفت و علمی داشتید، جز اندکی در زمین نماندید. خیال کرده‌اید شما را بیهوده آفریده‌ایم و به سوی ما بازنمی‌گردید؟
قالَ کَم لَبِثتُم فی الأرضِ عَدَدَ سِنیناًقالوا لَبِثنا یَوماً أو بَعضَ یَومٍ فأسألِ العادّینَقالَ إِن لَبِثتُم إِلَّا قَليلاً لَوْ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَأَفَحَسِبتُم أَنَّمَا خَلَقنَاكُم عَبَثاً وَأَنَّكُم إِلَينا لَا تُرجَعُونَ
@abr_mim

۱۰:۲۶

نجات بورسی
undefined یکی دو سال پیش که صحبت از بورس کالا خیلی داغ بود، کارمند بانکی را دیدم و از او درباره این شامورتی جدید پرسیدم.
undefined️ گفت چند روز پیش سوار اسنپ شدم. بعد از حال و احوال با راننده، راننده گفت من شما را می‌شناسم. شما سه سال پیش زندگی من را نجات دادید. آمدم بانک برای فروختن خانه‌ام و انجام کارهای بورسی حساب باز کنم. شما گفتی نکن این کار را، بورس چند وقت دیگر پول‌ها را بالا می‌کشد. من هم مردد شدم و نکردم. اگر خانه را فروخته بودم، مانند خیلی‌های دیگر بیچاره شده بودم.
undefined با چیزهایی که می‌دانیم خلق خدا را نجات بدهیم. شاید ما هم نجات یافتیم.
@abr_mim

۷:۲۵

کار مهم
undefined در دورهٔ کارشناسی یک همکلاسی سالمند داشتیم. اسمش هم یادم نیست. بازنشستهٔ آموزش و پرورش بود با مدرک فوق دیپلم. قطعاً برای ارتقاء نیامده بود. نیم‌سال اول ما از بهمن آغاز می‌شد. شاید نیم‌سال سوم بود که ناگهان غیبش زد. یادم هست صندلی جلو می‌نشست و با خطی درشت بر دفتر چهل‌برگش تمام حرف‌های مدرسان را می‌نوشت. پس از نوروز پیدایش شد با دستانی گچ‌گرفته. از چهارپایه افتاده بود در مراسم مقدس خانه‌تکانی. به اقتفای شعر رودکی (مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود) شعری هم گفته بود: مرا شکست و فروریخت هر چه دستان بود! می‌گفت نمی‌تواند، پیر شده، بچه و نوه دارد، جای درس نیست. و دیگر ندیدمش.
undefined درست است هیچ‌وقت برای شروع دیر نیست، ولی گاهی کارهای مهم‌تری هست. پیری و جوانی مهم نیست. خدا کند بتوانیم تشخیص بدهیم کدام کار مهم‌تر است.
@abr_mim

۱۰:۴۵

شیرینی رضی
undefined انتهای اتابک یک شیرینی‌فروشی بود که پدر ناگهان و بدون اطلاع قبلی ما را به آنجا می‌برد با هم آب‌هویج‌بستنی می‌زدیم. از روشن‌ترین آن‌های زندگی‌ام همین است. حاج رضی به رحمت خدا رفت. آن راسته رفته‌رفته تبدیل به صنف لوسترسازان و لوسترفروشان شد. پس از سال‌ها، درست فردای ازدواجم، گذرم به همان مغازه افتاد. شده بود یک لوستری دو دهنه. کنارش در یک زیر پله، چند سینی شیرینی داخل ویترین بود. مقداری نان خامه‌ای گرفتم و قصه شیرینی رضی و آب‌هویج‌بستنی را هم حینش گفتم. گفت: «هنوز مغازه هست. اجاره دادیمش. منتظریم این پاساژ کناری کامل شود تا به قیمت خوبی بفروشیمش.» پسرِ حاجی رضی بود. پاساژی که سردرش نوشته بود «بزرگ‌ترین مرکز لوستر ایران»، تنها یک سازهٔ بتنی بود.
undefined درست دو سال بعد، لحظه‌ای که از نانوایی کنارش بربری را گرفتم خشکم زد. عکس پسر حاجی با یک روبان مشکی. زود چشمم دوید سمت زیر پله. بسته بود. بدو دیده‌ام رفت سوی پاساژ. به همان حال بود. حالا تا ابد باید انتظار بکشد برای قیمت خوبش.
undefined بعدنوشت: امروز نزدیک به سه سال از مرگ پسر آقای رضی می‌گذرد. پاساژ لوسترفروشی انتهای اتابک افتتاح شده. ما کِی از این دنیای تقلبی دل‌زده می‌شویم؟
@abr_mim

۵:۵۰

دین جلوبندی‌ساز
undefined سابقهٔ آشنایی من و حسن بیش از ده سال است. بچه‌مسلمانی بود. مهربان و حلال‌خوار بود و البته زحمت‌کش و عرق‌ریز. در همین حرفهٔ جلوبندی‌سازی، زیر آفتاب و روز سرما می‌سوخت و می‌ساخت و نانی به رنج درمی‌آورد و از خدا و پیغمبر و نمازش غافل نبود. اوایل پیشِ پدرم کار می‌کرد و چندی بعد سوا شد و برای خودش مغازه‌ای کرا کرد.
undefined تقریباً پنج سال پیش فرصتی شد دقایقی در دکانش مهمان باشم. منتظر بودم حرف‌هایمان مثل همیشه گل بیندازد و سوی دین برود. پول خردی دستم بود. انداختم در صندوق صدقات مغازه‌اش. خندید و گفت بستنی ما را جور کردی! جدی نگرفتم. ادامه داد که هر چند وقت یک بار از پول‌های صندوق برای خودمان بستنی می‌خریم. گفتم از تو بعید است. گفت دین کجا بود؟ دین و امام هم مثل همین‌ها بوده‌اند دیگر که پدرمان را درآورده‌اند.
undefined نمی‌دانم در نصیحت چه‌ها گفتم، ولی ناگهان دیدم خطری که بارها بزرگ و کوچک دم گوشم گوشزد کرده بودند و گوشم بدهکارش نبود، درست بیخ گوشم سبز شده. باز هم گوشم بدهکار نیست، چون می‌دانم «جمله عالم زین سبب گمراه شد / کم کسی ز ابدال حق آگاه شد.»
@abr_mim

۶:۳۷

بازارسال شده از مجله میدان آزادی
thumnail
undefined تک‌نگاری: نگاهی به زندگی و آثار ملک‌الشعرای بهار
undefined گویی مردی از پستوی تاریخ بیرون آمده و با زبانی از جنس اعصار گذشته با ما سخن می‌گوید. اشعارش جشنواره‌ای از سنت‌های شعری خراسانی است. در سروده‌های او ردپای هر شاعر بزرگ یا معمولی کهن را می‌توان یافت. وقتی حبسیه می‌سراید، انگار مسعود سعد سلمان دوباره به زندان افتاده و هنگام گفتن از باده، خیام و منوچهری زنده می‌شوند. این کهن‌گرایی گویی آیین اوست. بی‌خود نیست که در کار پرستش سعدی‌ است و برای او فردوسی در سخن‌سرایی خداست، اگر پیغمبر نباشد. همین تقدس فردوسی نتیجۀ جانِ طلب‌کار و آزادی‌خواه و انقلابی اوست. این‌چنین است که دماوندیه را می‌سراید؛ قصیده‌ای که سراسر خشم و انزجار و دادخواهی‌ است. اگر #ملک_الشعرای_بهار نتوانست عاشقانه #شعر بگوید و غزل‌های نازک بسازد، به درشتیِ روح و جانِ پرآشوبش برمی‌گردد؛ هرچند اگر بر قله‌ی کمال انسانی باشی، شیفته‎ی لطف و قهر شدن و جمع کردن بین ضدین عجیب نخواهد بود.
undefined متن کامل تک‌نگاری ملک‌الشعرای بهار را بخوانید.
#مجله_میدان_آزادی #ادبیات undefinedundefinedundefined@azadisqart

۴:۱۲

ابرمیم
undefined undefined تک‌نگاری: نگاهی به زندگی و آثار ملک‌الشعرای بهار undefined گویی مردی از پستوی تاریخ بیرون آمده و با زبانی از جنس اعصار گذشته با ما سخن می‌گوید. اشعارش جشنواره‌ای از سنت‌های شعری خراسانی است. در سروده‌های او ردپای هر شاعر بزرگ یا معمولی کهن را می‌توان یافت. وقتی حبسیه می‌سراید، انگار مسعود سعد سلمان دوباره به زندان افتاده و هنگام گفتن از باده، خیام و منوچهری زنده می‌شوند. این کهن‌گرایی گویی آیین اوست. بی‌خود نیست که در کار پرستش سعدی‌ است و برای او فردوسی در سخن‌سرایی خداست، اگر پیغمبر نباشد. همین تقدس فردوسی نتیجۀ جانِ طلب‌کار و آزادی‌خواه و انقلابی اوست. این‌چنین است که دماوندیه را می‌سراید؛ قصیده‌ای که سراسر خشم و انزجار و دادخواهی‌ است. اگر #ملک_الشعرای_بهار نتوانست عاشقانه #شعر بگوید و غزل‌های نازک بسازد، به درشتیِ روح و جانِ پرآشوبش برمی‌گردد؛ هرچند اگر بر قله‌ی کمال انسانی باشی، شیفته‎ی لطف و قهر شدن و جمع کردن بین ضدین عجیب نخواهد بود. undefined متن کامل تک‌نگاری ملک‌الشعرای بهار را بخوانید. #مجله_میدان_آزادی #ادبیات undefinedundefinedundefined @azadisqart
undefined این تک‌نگاری را به درخواست مجله میدان آزادی نوشتم و لطف کردند و در نشریه مجازی‌شان درج کردند. قدری ویرایشش به هم ریخته، ولی ان‌شاءالله خواندنش خالی از لطف نباشد.
@abr_mim

۴:۱۴

شکفته شد گل افسوس
undefined در یک روز زیبای بهاری یا پاییزی یا فصول دیگر سال، تمام صدابرها یا صداگیرها یا همان میکروفون‌ها را از برابر سخن‌گویان جهان برداشتند. سخن‌گوی دولت آمد در نشست مطبوعاتی و دید هیچ طبع‌کننده‌ای در جلسه ننشسته و صندلی‌ها با نظم و ترتیب در کنار هم منتظر جلوس و سخنان گهربار ایشان درباره جدیدترین تحولات هستی نشسته‌اند. سخن‌گاه آماده است، اما هیچ خبری از میکروفون‌ها نیست. دوربین‌ها در دست فروشندگان ضایعات در محله‌های پایینی شهر منتظر بازگشت به مواد نخستین خودند. در خانه‌های شهر هیچ رسانه دیجیتالی موجود نیست. مردم مشغول زندگی خودند و از این‌که حکومت‌ها بخواهند با حرکات نرم رسانه‌ای آن‌ها را در دست بگیرند برکنارند. این‌ها نتیجه یک چیز است؛ این‌که خلق‌الله دست از یک تمنا کشیده‌اند: چه خبر؟ و از آن مهم‌تر: دیگر چه خبر؟
undefined عده قابل توجهی کاملاً بیکار شده‌اند. ادمین‌ها غاز می‌چرانند و مجریان چند بزغاله خریده‌اند و به پشت کوه‌های مسگرآباد کوچیده‌اند. سلبریتی‌های برجسته از تکدی نگاه به تکدی نان و پول کشانده شده‌اند. کارخانه‌های بزرگ تولید ابزارهای دیجیتال به مزارع سیب‌زمینی و گلخانه‌های پرورش خیار و گوجه بدل شده‌اند. برخط‌بودن و در دسترس بودن از دایره واژگان کنار گذاشته شده. جای مردان سیاست درختان سبزورق نشانده‌اند تا هوا تازه شود. مهندسان کتاب‌های شعرشان را در برابر متروها پهن کرده‌اند و خود کتاب اندوه را در دست گرفته‌اند و بی‌هیچ تمارض و تبلیغی به خواندن و گریستن مشغول‌اند. مهندسی در دشت گریان مدام مصرعی از مولوی را زمزمه می‌کند: «این عمرِ گذشته را کجا دریابم؟»
undefined کتاب اندوه حاوی حسرت‌هایی‌ست که بشر از عمر مهدور خویش در ساعات انس با صنعت رسانه و دریافت و پذیرش سخنان و توهمِ تصویری و غفلت‌های هزارتوی خود بر جریده تاریخ رقم زده است. گل افسوس شکفته است. هر کس مشغول اعمال خویش است. گوش کسی بدهکار شایعات نیست و حتی حقایق و معانی را نیز باور ندارند. دروغ که هیچ، راست را هم نگاه نمی‌کنند. هیچ‌کس نیست. هیچ‌چیز نیست. طبیعت در حال رویش و ریزش و میرایی و زندگی است. برزخ سررسیده است و زمان در هم پیچیده است و نقطه‌ای نیست که بتوان گفت در آن بودنی رخ داده است. من سال‌هاست در آن روز زندگی می‌کنم. در آن صبح زیبایم که عدم چهره حقیقی خود را بر مردم بنماید. در آن روز آن‌همه نقاب و غفلت و سخن همه در کتم خاموشی جای می‌گیرند.
@abr_mim

۱۲:۵۵