عکس پروفایل افرا 🍁 ا

افرا 🍁

۱۰۰عضو
thumbnail
اندر احوالات این روزا...
خونه تکونی به سبک فرفری جون undefined
#نهـبهـخونهـتکونی

۲۱:۴۶

thumbnail
صبح سه شنبه بود ... پسرم را به کلاس رساندم و منتظر تماس دوستم نشستم...
انگار ضربان قلبم تندتر میزد شاید هم ریتم اش عوض شده بود ... چیز عجیبی حس می کردم همان ذوقی که از دیشب خواب را از چشمانم گرفته بود ...
دختر کوچولوی یکساله را حاضر می کردم و با خودم فکر می کردم دست تقدیر را نمی شود خواند ... قرار بود تولد یکسالگی اش بین الحرمین باشد اما اکنون به خانه پدری می رود ...و چه خوشبخت است او ...
بالاخره گوشی ام زنگ خورد، شیشه شیر و خوراکی اش را برداشتم و خودم را جلوی در رساندم ... ...
دوستانم رسیدند ... از صبح به چند نفر از بانوانی که ندای رهبری را لبیک گفته و در این جهاد آنها را همراهی می کردند سر زده بودند و طلاهایشان را جمع کرده بودند و حال راهی شده بودند تا با رساندن آنها به جبهه مقاومت نور امیدی را در دل کودکی روشن سازند ... ثانیه ها به کندی می گذشت ... بالاخره رسیدیم ، از گیت رد شدیم و وارد دفتر وجوهات شدیم ... آرامش عجیبی حاکم بود ... مردی لاغر اندام با پسر بچه ای کوچک جلوتر از ما در انتظار بود ...‌آرامش دفتر را از سرخوشی کودکی که لحظه ای شکلات می خورَد و لحظه ای با لیوان شربتش از جلوی ما که نشسته ایم و از طلا ها عکس می اندازیم برای کار تمیز فرهنگی و ترویج این کار نیک ... می گذرَد و می خندد می توان فهمید .
اوضاع و احوال خودش و پدرش نشان از بی رحمی روزگار دارد اما قلب بزرگشان اکنون آنها را به اینجا کشانده تا به هم نوعشان یاری رسانند ...
بانگ اذان که بلند میشود طلاها را با نام های نوشته شده بر کاغذ دست یکی از دوستان می دهیم و به طبقه بالا میرویم برای اقامه نماز ...
دختر کوچولو رو می نشانم و مقداری چوب شور جلویش می گذارم با اضطراب اینکه وسط نماز به فکر گردش بیفتد و خدایی نکرده از پله ها بیفتد قامت می بندم ... اما او آرام نشسته و از جایش تکان نمی خورد ... چقدر این جا برایم آشناست ... و چقدر این فضا دوست داشتنی است حس هم جواری برایم لذت بخش است هوا را بیشتر تنفس می کنم با این خیال که نایب امامم نیز در همین هوا نفس می کشد گاهی چشمانم پر از اشک می شود و با خود شوق حضور در آستان امام همیشه حاضر را بعد از ظهور تصور می کنم ... به راستی که چه زیباست آن روز ...
نماز تمام میشود... پایین که می آییم چند بانوی دیگر هم در صف ایستاده اند ... بانوانی که هریک سفیری برای کمک به مقاومت اند و هریک با مشتی طلا و شرمی که از وسع اندکشان دارند پای میز می روند و طلاها را تقدیم می کنند ...
دخترک با قدم های کوچکش به اتاق ها سر می زند و از هر مسئولی شکلاتی میگیرد ... و درآخر طاقت نمی آورد و با قدم های کوچکش به سمت حیاط می رود ... و ما هم به دنبال او ...
حیاط زیبا و مشجر است در حال تماشا هستیم که یکی از برادر ها به شوخی می گوید: خرمالوها هم فروشی هست ... چند دقیقه بعد از پشت میزش بلند می شود و با زحمت سه خرمالو برایمان از درخت بلند وسط حیاط می چیند. حالمان وصف شدنی نیست انگار که تکه ای از بهشت را در دست داریم...
رسیدها که صادر می شوند وقت خداحافظی فرا می رسد ... بیرون می آییم ... داخل ماشین که مینشینیم چشمان کوچکش تاب نمی آورد و به خوابی عمیق فرو می رود ...
چند روزی می گذرد و خرمالوی زیبا همچنان جلوی چشمانم برق می زند کاش می توانستم سالها آن را نگه دارم تا یادم بماند به فرزاندانم بگویم که قصه زنان این سرزمین چقدر زیباست و چه دلهای مهربانی دارند ... زنانی که همچون ام وهب به وقت یاری امام شان از عزیز ترین چیز هایشان گذشتند تا امر رهبرشان بر زمین نماند ... باشد که خداوند به برکت دلهای مهربان و همت والایشان پیروزی جبهه مقاومت را محقق فرماید و زمینه ای برای ظهور مولایمان فراهم سازد ...
#آبان۱۴۰۳

۲۲:۰۴

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
۱۵مهر بود که مربی پیش دبستان نشانه ها را تقسیم کرد، نشانه ک را انتخاب کردیم تا دستمان برای تهیه خوراکی و هدیه باز باشد... هنوز ۵ نشانه به نوبت ما مانده بود که نماینده آماده باش داد برای یکشنبه ...امشب که کیک خانگی را بسته بندی کردم ربان صورتی رنگی را برای تزیین استفاده کردم ... یک عکس از آن برای خواهری که همیشه مثل یک مشاور خوب و با تجربه کنارم هست فرستادم تا نظر دهد... مثل همیشه احسنتی گفت و تشویقم کرد. به رسم خواهری سر درد دلم دوباره باز شد و گفتم : ولی فردا روز شهادت هست و تازه متوجه شده ام ...کاش حداقل پاپیون روی کیک را مشکی زده بودم، حرفم را تایید کرد ... ولی دختر کوچولو تازه روی پایم به خواب رفته بود و دیگر توانی برایم نمانده بود که پاپیون را عوض کنم ... یک بار دیگر باد صبا را باز کردم به این خیال که شاید شهادت امروز بوده و من اشتباه می کنم ...اما انگار همه چیز از قبل چیده شده بود نگاهم به اسم زیبای امام موسی کاظم علیه السلام افتاد ... بین همه مثال هایی که زده بودیم برای نشانه ک ، کاظم زیباترین بود برای ماندن در ذهن کودکم و دوستانش دلم نیامد از این اتفاق به سادگی گذر کنم ... جان دوباره گرفتم ،برخواستم و بر سفیدی کاغذها نوشتم: ک مثل کاظم undefined

۲۲:۳۴

thumbnail

۲۱:۱۰

thumbnail
۲۲آبان ۵۷ بود ... باران لحظه ای به پنجره می کوبید و لحظه ی دیگر آرام میگرفت ... الیاس سه سال داشت و با زبان شیرینش گرمایی به خانه می بخشید ... دایی که از راه رسید خود را به در رساند و در آغوشش جای گرفت ...
چند ساعت بعد اما در لاهیجان و در آغوش او ، میان هیاهو و شلوغی خیابان ها صدای مهیبی به گوش رسید ... ناگاه تیری بر سینه ی کوچکش نشست ...‌ بدنش غرق در خون بود ... او را به بیمارستان رساندند اما جسم کوچکش تاب جراحی را نداشت و بعد از ظهر همان روز برای همیشه به آسمان پر کشید ...
یادش همواره پس از سال ها چون بارانی لطیف بر زمین خسته می بارد ... او شهیدِ راه آزادی بود همچون بانوی سه ساله ی کربلا ...شهید الیاس سالاری، زاده ی رودسر و پسرِ ایران undefined
#شهید_الیاس_سالاری#کودک_شهید #انقلاب_۵۷

۲۳:۰۰

thumbnail
وقتی همه خوابیدن و تو یادت می افته که نقاشی نشانه (خـ خ ) رو نکشیدیundefined

#پیشـدبستانی#مادرـنقاش

۲۲:۲۴

thumbnail
نسل ها در کنار هم، برای ایران سربلند undefined
هوا سرد بود، اما قلب‌ها گرمِ گرم از عشق به وطن.
این حضور میلیونی، نشان از اتحاد و همدلی داشت و پیامی رسا به جهانیان می داد: این انقلاب، زنده و پویاست، ما همچنان پشت ولایت ایستاده ایم undefined
#۲۲بهمن #ایران #انقلاب #راهپیمایی #خیابان_انقلاب

۱۰:۳۵

thumbnail
امروز توی راهپیمایی هم نسلی های من زیاد بودن ولی اینکه مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها با این اوضاع و احوال با ویلچر و دستای لرزون توی این سرما اومده بودن بیشتر توجه ها رو جلب می کرد ...
شاید این روز ها که فیلم سرزمین مادری رو می بینم بهتر می تونم درک کنم که چرا مردم هنوزم اینقدر پای کار انقلاب هستن ... زحمتی که اونا برای این انقلاب کشیدن و جوون هایی که از دست دادن چیزی نیست که به راحتی یادشون بره یا با بالا و پایین شدن قیمت ها ازش دست بردارن.
زمانی که حتی یک تلفن ساده هم توی خونه نداشتن ، یا برای شنیدن فرمایشات امام باید مخفیانه عمل می کردن و هر خط و ربطی که به ایشون می رسید با شکنجه های وحشتناک ساواک پاسخ داده می شد ، این ها فقط گوشه ای از فضای رعب آور اون دوران بود... ولی مردم ایران زمین چون پیامبرانی الهام گرفته از حضرت حق، محکم و استوار پای کار ایستادند و به ندای خمینی کبیر که رحمت و رضوان الهی بر او باد لبیک گفتن ...
و اینگونه بود که خداوند سرنوشت این سرزمین را با خواست ملت تغییر داد...
من به این سرزمین و مردمانش افتخار می کنم و تا ابد مدیون خون شهدا هستم .
#دربهارآزادیـجایـشهداخالی#۲۲بهمن

۲۱:۴۹

thumbnail
هنوز هم باور نمیکنیم نبودنتان را... گویی حضور گرم شما همچنان در کنار ماست، در هر نفس، در هر لحظه، در هر تلاش و مقاومت.
ما مقاومت را از شما آموختیم؛ از ایستادگی‌ وایمانتان ، از عشقی که به مردم مظلوم و ستمدیده داشتید.
نقطه‌ی اشتراک شما یک چیز بود آن هم تلاش برای مردم مظلومی که خلق خدایند ... و این تلاش، عزتی وصف‌ناپذیر از سوی خداوند برایتان به ارمغان آورد؛ عزتی که در قلب تاریخ جاودانه شد.
هنوز هم صدایتان در گوش جانمان طنین‌انداز است... صدای سید ابراهیم که با آن صلابت می‌ فرماید: «ما ملت شهادتیم»... و صدای سیدحسن که با آن اقتدار و شکوه، آیات الهی را فریاد می‌زند: «إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ»... صدایی که همچون طوفانی سهمگین، بنیان‌ ظلم را به لرزه درمی‌آورد و وحشت به جان صهیون می اندازد .
شما هرگز از میان ما نرفتید... شما در قلب‌هایمان جاری‌ هستید، در روح‌هایمان زنده‌اید، در هر نگاه به آسمان، در هر دعا، در هر اشک و در هر لبخند. شما در هر قدمی که برای عدالت برمی‌داریم، در هر مقاومتی که در برابر ظلم می‌کنیم، حاضرید... و ما، وارثان راهتان، همچنان بر عهدی که با شما بستیم، استواریم.
#انا_علی_العهد

۲۱:۰۸

thumbnail
باور ناپذیر است ...
حال کسی را دارم که پدر از دست داده و اکنون تنها دستاویزش کتمانِ مرگ اوست.
روزها میگذرند و من هنوز در انتظار شنیدن خبری هستم که بیدارم کند از این خواب آشفته
اما حقیقت این است که او رفته و با رفتنش دنیایی را در بهت و حسرت فرو برده است و این واقعیت هر لحظه تلختر از قبل خودنمایی می کند .


اما یاد او ...‌
یادش هنوز هم در خاطره ها زنده است. خاطره هایی که هر کدامشان گنجینه ای از عشق و مقاومتند. او رفت، اما یادش همیشه در قلبهایمان زنده خواهد ماند.
سیدحسن نصرالله زنده و حاضر است تا زمانی که راه مقاومت ادامه دارد... و همانگونه که رهبر عزیزمان فرمودند: روح او راه را به رهروان نشان خواهد داد.

#انا_علی_العهد#روایت_سوگ#سید_حسن_نصرالله

۱۲:۲۸

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
اندر احوالات روزهای آخر سال 🫠
دو روز در جستجوی طرح و رنگ مورد نظر گشتندی و چون نیافتندی undefined با امید دست بر زانوی خویش نهادندی و در پی ساخت آن برآمدندی undefined

دختر داران مجلس کجا نشستندی ؟؟؟


#مقاومت#کارـهنری

۲:۲۲

thumbnail
وقتی پسری ، فرفری جون رو نقاشی می کنه undefined
رابطه خواهر و برادری شون خیلی شیرینه ... فرفری جون تا میبینه خوراکی آوردیم بدو بدو میره سراغش و داد میزنه داااااداااا ...
پسری هم واقعا دوسش داره هرچند بعضی وقتا شیطنت های پسرانه شو هم داره و احساساتشو زیاد بروز نمیده ...‌ دعوا و جیغ های دخترونه هم که از واجباته خونه چند فرزندیه undefined
خدا رو شاکرم برای بودنشون ...undefined
#مادرـچندـفرزندی

۲۱:۳۴

thumbnail
چه قدر زود به سحر دوم رسیدیم ... undefined
یادمه وقتی کوچیک بودیم و اولین روزه هامونو می گرفتیم، پدرم بعد از افطارِ روز اولِ ماه مبارک رمضان به شوخی می گفتن : بچه ها از ۳۰ تا پایه ی ماه رمضان یکی اش شکست ...undefined
حالا می فهمم بعد از شکستن اولین پایه بقیه پایه ها هم خیلی زود می شکنن ... و ما به چشم به هم زدنی باید پیام تبریک بفرستیم برای حلول ماه شوال ...undefined
کاش بتونیم قدر لحظه لحظه این ماه پر برکت رو بدونیم ...

۲:۰۱

thumbnail
اینم از جشن نوروز
جشنی که برای پیش دبستانی پسرم بود،کلی برنامه ریزی کردیم و دکور زدیم ولی بعد از پایان جشن ، برعکسِ جشن نیمه شعبان حس شعف نداشتم...
واقعا مجلس اهل بیت علیهم السلام روح آدم رو جلا میده ... امروز یاد گرفتم که انرژی ام رو برای اهل بیت علیهم السلام بزارمundefined

۱۲:۳۹

thumbnail
چقدر ناچیز است، جان و مال و خانواده ام ، در برابر کرامت شما که دو بار کل اموال خویش را بخشیدید ... undefined
فکرش هم برایم ممکن نیست که تمام اموالم ... نه نصف اموالم ... شاید هم ثلث یا ربع ...
نه اصلا بخشی از آن را یک جا به فقیر دهم ...
آری کرامت خلعتی است که جز بر اندام خاندانِ با کرامتِ شما کسی را سزای پوشیدن نیست undefined

۲:۳۹

thumbnail
چقدر امسال جای شما خالی است ...
حاج آقا هارداسان undefinedundefinedundefined
کاش برامون دعا کنید ... که امسالمون علوی باشه و مثل شما و مولای شما علی (ع) بتونیم قدمی برای خلق خدا برداریم undefined

۷:۳۹

thumbnail
امروز رفتم دیدن یه دوست که دختر کوچولوش به فاصله یه هفته دوباره بیمارستان بستری شده ...undefined
تنها بود ، دلش گرفته بود ، ماه بعد باید زندگیشو جمع کنه بره کیش برای زندگی ،
یه کم باهاش حرف زدم حالش بهتر شد ... یه کتاب واسش برده بودم که حوصله اش سر رفت بخونه ... ولی بازم دلم طاقت نیورد با خودم گفتم شاید این آخرین دیدارمون باشه و تا چند سال همدیگه رو نبینیم undefined
یه شاخه گل گرفتم دوباره رفتم بالا گل و دادم بهش ... گفت اگه نیای کیش من می میرم ...‌
هیچی دیگه یه کیش هم افتادیم ..‌ کاش قدر دوستی ها رو بیشتر بدونیم ...
#دوستان_غریبت_را_دریاب#غریبی_درد_بی_درمون

۱۹:۲۱