۲۲ خرداد ۱۴۰۱
#۳۶۹
چرا تو؟ تنها تو؟ چرا تنها تو از میان آدمیان، هندسهی حیات مرا در هم میریزی! پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی، در را میبندی، و من اعتراضی نمیکنم؟! چرا تنها تو را دوست دارم و میخواهم؟
#نزار_قبانی@ahesteh_0
چرا تو؟ تنها تو؟ چرا تنها تو از میان آدمیان، هندسهی حیات مرا در هم میریزی! پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی، در را میبندی، و من اعتراضی نمیکنم؟! چرا تنها تو را دوست دارم و میخواهم؟
#نزار_قبانی@ahesteh_0
۱۰:۱۷
۲۳ خرداد ۱۴۰۱
#۳۷۰
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ استز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
به خشم رفتهی ما را که میبرد پیغامبیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است
بکش چنان که توانی که بی مشاهدهاتفراخنای جهان بر وجود ما تنگ است
#سعدی@ahesteh_0
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ استز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
به خشم رفتهی ما را که میبرد پیغامبیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است
بکش چنان که توانی که بی مشاهدهاتفراخنای جهان بر وجود ما تنگ است
#سعدی@ahesteh_0
۱۷:۲۲
۲۱:۰۳
۲۲:۰۳
۲۲:۱۲
۲۲:۱۷
۲۸ خرداد ۱۴۰۱
دیوان لیلی و مجنونِ نظامی یه فصلی داره به اسم «صفت رسیدن خزان و درگذشتن لیلی»
با شرح بیماری و رنجوری لیلی شروع میشه و لیلی شروع میکنه وصیت کردن به مادرش. میگه اگر جان سپردم بدون که از دوری یار مُردم. منو آراسته و معطر و عروسوار به خاک بسپار و کفنم رو به خون آغشته کن که من عاشق از دنیا رخت بستم پس شهیدم.» بعد سفارش مجنون رو میکنه و میگه:« اگر آوارهی من خبردار بشه از مرگ من و سر مزارم منو جست و جو کنه، تو بهش تسلی بده که اون عزیز من بود. بهش بگو لیلی لحظهی مرگ به تو فکر میکرد و حالا هم که زیر خاکه، هنوز چشمش به راهه که تو کی از راه میرسی.» لیلی اینها رو با گریه میگه و از دنیا میره.
همهی اینا رو گفتم که برسم به یه تک بیت ساده. وقتی خبر به مجنون میرسه که لیلی دیگه تو این دنیا نیست، اونجا که نظامی وصف حال مجنون رو شروع میکنه با این جمله:
گریان شد و تلخ تلخ بگریست بی گریهی تلخ در جهان کیست؟
درخشانه. گزیدهی کوتاهی از این قسمت مثنوی رو میذارم توی کانال، خوانش صوتیش رو هم میذارم با صدای خودم. اگر دوست داشتید، لطفا با ذکر منبع به اشتراک بگذارید 🤍@ahesteh_0
با شرح بیماری و رنجوری لیلی شروع میشه و لیلی شروع میکنه وصیت کردن به مادرش. میگه اگر جان سپردم بدون که از دوری یار مُردم. منو آراسته و معطر و عروسوار به خاک بسپار و کفنم رو به خون آغشته کن که من عاشق از دنیا رخت بستم پس شهیدم.» بعد سفارش مجنون رو میکنه و میگه:« اگر آوارهی من خبردار بشه از مرگ من و سر مزارم منو جست و جو کنه، تو بهش تسلی بده که اون عزیز من بود. بهش بگو لیلی لحظهی مرگ به تو فکر میکرد و حالا هم که زیر خاکه، هنوز چشمش به راهه که تو کی از راه میرسی.» لیلی اینها رو با گریه میگه و از دنیا میره.
همهی اینا رو گفتم که برسم به یه تک بیت ساده. وقتی خبر به مجنون میرسه که لیلی دیگه تو این دنیا نیست، اونجا که نظامی وصف حال مجنون رو شروع میکنه با این جمله:
گریان شد و تلخ تلخ بگریست بی گریهی تلخ در جهان کیست؟
درخشانه. گزیدهی کوتاهی از این قسمت مثنوی رو میذارم توی کانال، خوانش صوتیش رو هم میذارم با صدای خودم. اگر دوست داشتید، لطفا با ذکر منبع به اشتراک بگذارید 🤍@ahesteh_0
۲۲:۱۷
#۳۷۳
چون باد مخالف آید از دورافتادن برگ هست معذور
لیلی ز سریر سر بلندیافتاد به چاه دردمندی
سودای دلش به سر درآمدسرسام سرش به دل برآمد
بر مادر خویش راز بگشادیکباره در نیاز بگشاد
«کان لحظه که جان سپرده باشموز دوری دوست مرده باشم
سرمم ز غبار دوست درکشنیلم ز نیاز دوست برکش
فرقم ز گلاب اشک تر کنعطرم ز شمامه جگر کن
بر بند حنوطم از گل زردکافور فشانم از دم سرد
خون کن کفنم که من شهیدمتا باشد رنگ روز عیدم
آراسته کن عروسوارمبسپار به خاک پرده دارم
آواره من چو گردد آگاهکاواره شدم من از وطن گاه
دانم که ز راه سوگواریآید به سلام این عماری
چون بر سر خاک من نشیندمه جوید لیک خاک بیند
بر خاک من آن غریب خاکینالد به دریغ و دردناکی
یاراست و عجب عزیز یاراستاز من به بر تو یادگار است
از بهر خدا نکوش داریدر وی نکنی نظر به خواری
آن دل که نیابیش بجوئیوان قصه که دانیش بگوئی
من داشتهام عزیزوارشتو نیز چو من عزیز دارش
گو لیلی ازین سرای دلگیرآن لحظه که میبرید زنجیر
در مهر تو تن به خاک میدادبر یاد تو جان پاک میداد
در عاشقی تو صادقی کردجان در سر کار عاشقی کرد
احوال چه پرسیم که چون رفتبا عشق تو از جهان برون رفت
تا داشت در این جهان شماریجز با غم تو نداشت کاری
وان لحظه که در غم تو میمردغمهای تو راه توشه میبرد
وامروز که در نقاب خاکستهم در هوس تو دردناکست
چون منتظران درین گذرگاههست از قبل تو چشم بر راه
میپاید تا تو در پی آییسرباز پس است تا کی آیی
یک ره برهان از انتظارشدر خز به خزینه کنارش»
این گفت و به گریه دیدهتر کردوآهنگ ولایت دگر کرد
چون راز نهفته بر زبان دادجانان طلبید و زود جان داد
کز حادثه وفات آن ماهچون قیس شکسته دل شد آگاه
گریان شد و تلخ تلخ بگریستبی گریهی تلخ در جهان کیست
وانگاه به دخمه سر فرو کردمیگفت و همی گریست از درد
«کای تازه گل خزان رسیدهرفته ز جهان جهان ندیده
چونی ز گزند خاک چونیدر ظلمت این مغاک چونی
آن خال چو مشک دانه چونستوان چشمک آهوانه چونست
چونست عقیق آبدارتوآن غالیههای تابدارت
نقشت به چه رنگ میطرازندشمعت به چه طشت میگدازند
بر چشم که جلوه مینمائیدر مغز که نافه میگشائی
سروت به کدام جویبار استبزمت به کدام لاله زاراست
چونی ز گزندهای این خارچون میگذرانی اندر این غار
در غار همیشه جای مار استای ماه ترا چه جای غار است
بر غار تو غم خورم که یاریچون غم نخورم که یار غاری
هم گنج شدی که در زمینیگر گنج نهای چرا چنینی
در صورت اگر ز من نهانیاز راه صفت درون جانی
گر دور شدی ز چشم رنجوریک چشم زد از دلم نهای دور
گر نقش تو از میانه برخاستاندوه تو جاودانه برجاست»
این گفت و نهاد دست بر دستچرخی زد و دستبند بشکست
چون سخت شدی ز گریه کارشبرخاستی آرزوی یارش
از کوه درآمدی چو سیلیرفتی سوی روضه گاه لیلی
سر بر سر خاک او نهادیبرخاک هزار بوسه دادی
با تربت آن بت وفا دارگفتی غم دل به زاری زار
#نظامی_گنجویصفت رسیدن خزان و درگذشتن لیلی (گزیده)@ahesteh_0
چون باد مخالف آید از دورافتادن برگ هست معذور
لیلی ز سریر سر بلندیافتاد به چاه دردمندی
سودای دلش به سر درآمدسرسام سرش به دل برآمد
بر مادر خویش راز بگشادیکباره در نیاز بگشاد
«کان لحظه که جان سپرده باشموز دوری دوست مرده باشم
سرمم ز غبار دوست درکشنیلم ز نیاز دوست برکش
فرقم ز گلاب اشک تر کنعطرم ز شمامه جگر کن
بر بند حنوطم از گل زردکافور فشانم از دم سرد
خون کن کفنم که من شهیدمتا باشد رنگ روز عیدم
آراسته کن عروسوارمبسپار به خاک پرده دارم
آواره من چو گردد آگاهکاواره شدم من از وطن گاه
دانم که ز راه سوگواریآید به سلام این عماری
چون بر سر خاک من نشیندمه جوید لیک خاک بیند
بر خاک من آن غریب خاکینالد به دریغ و دردناکی
یاراست و عجب عزیز یاراستاز من به بر تو یادگار است
از بهر خدا نکوش داریدر وی نکنی نظر به خواری
آن دل که نیابیش بجوئیوان قصه که دانیش بگوئی
من داشتهام عزیزوارشتو نیز چو من عزیز دارش
گو لیلی ازین سرای دلگیرآن لحظه که میبرید زنجیر
در مهر تو تن به خاک میدادبر یاد تو جان پاک میداد
در عاشقی تو صادقی کردجان در سر کار عاشقی کرد
احوال چه پرسیم که چون رفتبا عشق تو از جهان برون رفت
تا داشت در این جهان شماریجز با غم تو نداشت کاری
وان لحظه که در غم تو میمردغمهای تو راه توشه میبرد
وامروز که در نقاب خاکستهم در هوس تو دردناکست
چون منتظران درین گذرگاههست از قبل تو چشم بر راه
میپاید تا تو در پی آییسرباز پس است تا کی آیی
یک ره برهان از انتظارشدر خز به خزینه کنارش»
این گفت و به گریه دیدهتر کردوآهنگ ولایت دگر کرد
چون راز نهفته بر زبان دادجانان طلبید و زود جان داد
کز حادثه وفات آن ماهچون قیس شکسته دل شد آگاه
گریان شد و تلخ تلخ بگریستبی گریهی تلخ در جهان کیست
وانگاه به دخمه سر فرو کردمیگفت و همی گریست از درد
«کای تازه گل خزان رسیدهرفته ز جهان جهان ندیده
چونی ز گزند خاک چونیدر ظلمت این مغاک چونی
آن خال چو مشک دانه چونستوان چشمک آهوانه چونست
چونست عقیق آبدارتوآن غالیههای تابدارت
نقشت به چه رنگ میطرازندشمعت به چه طشت میگدازند
بر چشم که جلوه مینمائیدر مغز که نافه میگشائی
سروت به کدام جویبار استبزمت به کدام لاله زاراست
چونی ز گزندهای این خارچون میگذرانی اندر این غار
در غار همیشه جای مار استای ماه ترا چه جای غار است
بر غار تو غم خورم که یاریچون غم نخورم که یار غاری
هم گنج شدی که در زمینیگر گنج نهای چرا چنینی
در صورت اگر ز من نهانیاز راه صفت درون جانی
گر دور شدی ز چشم رنجوریک چشم زد از دلم نهای دور
گر نقش تو از میانه برخاستاندوه تو جاودانه برجاست»
این گفت و نهاد دست بر دستچرخی زد و دستبند بشکست
چون سخت شدی ز گریه کارشبرخاستی آرزوی یارش
از کوه درآمدی چو سیلیرفتی سوی روضه گاه لیلی
سر بر سر خاک او نهادیبرخاک هزار بوسه دادی
با تربت آن بت وفا دارگفتی غم دل به زاری زار
#نظامی_گنجویصفت رسیدن خزان و درگذشتن لیلی (گزیده)@ahesteh_0
۲۲:۱۸
صفت رسیدن خزان و درگذشتن لیلی (گزیده).mp3
۰۶:۱۴-۱۴.۲۷ مگابایت
۲۲:۲۹
۳۰ خرداد ۱۴۰۱
۱۸:۵۷
۴ تیر ۱۴۰۱
#۳۷۵
به تو داشت خو، دلِ گشته خون ز تو بود جانِ مرا سکونفَهَجَرتَنی، و جَعَلتَنی، مُتحیّراً، مُتوحّشاً
چه جفا که جامیِ خستهدل، ز جدایی تو نمیکشدقدم از طریق جفا بکش، سوی عاشقان جفاکش آ
#جامی@ahesteh_0
به تو داشت خو، دلِ گشته خون ز تو بود جانِ مرا سکونفَهَجَرتَنی، و جَعَلتَنی، مُتحیّراً، مُتوحّشاً
چه جفا که جامیِ خستهدل، ز جدایی تو نمیکشدقدم از طریق جفا بکش، سوی عاشقان جفاکش آ
#جامی@ahesteh_0
۱۲:۲۱
#۳۷۶
اگه دستم به جدایی برسهاونو از خاطرهها خط میزنماز دلِ تنگِ تمومِ آدمااز شب و روزِ خدا خط میزنم
اگه دستم برسه به آسمونبا ستارهها قیامت میکنمنمیذارم کسی عاشق نباشهماه و بین همه قسمت میکنم
#افشین_یداللهی@ahesteh_0
اگه دستم به جدایی برسهاونو از خاطرهها خط میزنماز دلِ تنگِ تمومِ آدمااز شب و روزِ خدا خط میزنم
اگه دستم برسه به آسمونبا ستارهها قیامت میکنمنمیذارم کسی عاشق نباشهماه و بین همه قسمت میکنم
#افشین_یداللهی@ahesteh_0
۲۰:۳۱
۵ تیر ۱۴۰۱
۲۰:۵۸
۸ تیر ۱۴۰۱
#۳۷۸
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد؟اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد؟
تو را که هر چه مراد است، میرود از پیشز بی مرادیِ امثالِ ما چه غم دارد؟
تو پادشاهی، گر چشم پاسبان همه شببه خواب درنرود، پادشا چه غم دارد
خطاست این که دل دوستان بیازاریولیک قاتل عمد، از خطا چه غم دارد
#سعدی@ahesteh_0
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد؟اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد؟
تو را که هر چه مراد است، میرود از پیشز بی مرادیِ امثالِ ما چه غم دارد؟
تو پادشاهی، گر چشم پاسبان همه شببه خواب درنرود، پادشا چه غم دارد
خطاست این که دل دوستان بیازاریولیک قاتل عمد، از خطا چه غم دارد
#سعدی@ahesteh_0
۱۷:۴۴
۱۳ تیر ۱۴۰۱
۱:۱۳
۱۵ تیر ۱۴۰۱
۱۶:۱۲
۲۱ تیر ۱۴۰۱
#۳۸۱
خیلی وقت پیشها لابهلای خندههامون یه بغضی هم میکردیم، الان لابهلای بغضهامون به یاد تو خندهای میکنیم. اما چه سود؟ماه و خورشید که نرسد به هم، تو ماهی!ولی سکانس آخر زندگیم،یه دستمال نمدار میکشم روی چشات،شاید دیدی ما را، نه؟که مردنم را نظارهگر باشی،مردنِ دوست داشته شدنت را ...
#رادیو_چهرازی
@ahesteh_0
خیلی وقت پیشها لابهلای خندههامون یه بغضی هم میکردیم، الان لابهلای بغضهامون به یاد تو خندهای میکنیم. اما چه سود؟ماه و خورشید که نرسد به هم، تو ماهی!ولی سکانس آخر زندگیم،یه دستمال نمدار میکشم روی چشات،شاید دیدی ما را، نه؟که مردنم را نظارهگر باشی،مردنِ دوست داشته شدنت را ...
#رادیو_چهرازی
@ahesteh_0
۱۱:۵۸
۲۵ تیر ۱۴۰۱
#۳۸۲
برهنه به بستر بیکسی مُردن، تو از یادم نمیرویخاموش به رساترین شیونِ آدمی، تو از یادم نمیرویگریبانی برای دریدنِ این بغضِ بیقرار، تو از یادم نمیرویسفری ساده از تمامِ دوستتْ دارمِ تنهایی،تو از یادم نمیرویسوزَن ریزِ بیامانِ باران، بر پیچک و ارغوان،تو از یادم نمیرویتو ... تو با من چه کردهای که از یادم نمیروی؟!
دیر آمدی ... دُرُست!پرستارِ پروانه و ارغوان بودهای، دُرُست!مراقب خواناترین ترانه از هقهقِ گریه بودهای، دُرُست!رازدارِ آوازِ اهل باران بودهای، دُرُست!خواهرِ غمگینترین خاطراتِ دریا بودهای، دُرُست!اما از من و این اندوهِ پُرسینه بیخبر، چرا؟
آه که چقدر سرانگشتِ خسته بر بُخار این شیشه کشیدمچقدر کوچه را تا باورِ آسمان و کبوترتا خوابِ سرشاخه در شوقِ نورتا صحبتِ پسین و پروانه پائیدم و تو نیامدی!باز عابران، همان عابرانِ خستهی همیشگی بودندباز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه وشهر، همان شهر ساکتِ سالیان ...!من اما از همان اولِ بارانِ بیقرار میدانستمدیدار دوبارهی ما مُیَسّر است ... ریرا!
مرا نان و آبی، علاقهی عریانی،ترانهی خُردی، توشهی قناعتی بس بودتا برای همیشه با اندکی شادمانی و شبی از خوابِ تو سَر کُنم.
#سید_علی_صالحی@ahesteh_0
برهنه به بستر بیکسی مُردن، تو از یادم نمیرویخاموش به رساترین شیونِ آدمی، تو از یادم نمیرویگریبانی برای دریدنِ این بغضِ بیقرار، تو از یادم نمیرویسفری ساده از تمامِ دوستتْ دارمِ تنهایی،تو از یادم نمیرویسوزَن ریزِ بیامانِ باران، بر پیچک و ارغوان،تو از یادم نمیرویتو ... تو با من چه کردهای که از یادم نمیروی؟!
دیر آمدی ... دُرُست!پرستارِ پروانه و ارغوان بودهای، دُرُست!مراقب خواناترین ترانه از هقهقِ گریه بودهای، دُرُست!رازدارِ آوازِ اهل باران بودهای، دُرُست!خواهرِ غمگینترین خاطراتِ دریا بودهای، دُرُست!اما از من و این اندوهِ پُرسینه بیخبر، چرا؟
آه که چقدر سرانگشتِ خسته بر بُخار این شیشه کشیدمچقدر کوچه را تا باورِ آسمان و کبوترتا خوابِ سرشاخه در شوقِ نورتا صحبتِ پسین و پروانه پائیدم و تو نیامدی!باز عابران، همان عابرانِ خستهی همیشگی بودندباز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه وشهر، همان شهر ساکتِ سالیان ...!من اما از همان اولِ بارانِ بیقرار میدانستمدیدار دوبارهی ما مُیَسّر است ... ریرا!
مرا نان و آبی، علاقهی عریانی،ترانهی خُردی، توشهی قناعتی بس بودتا برای همیشه با اندکی شادمانی و شبی از خوابِ تو سَر کُنم.
#سید_علی_صالحی@ahesteh_0
۲۱:۱۴
۲۸ تیر ۱۴۰۱
#۳۸۳
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دلگل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهیاز آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
گر او سرپنجه بگشاید که عاشق میکشم شایدهزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین منبگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم داناکه حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شایدنه قتلم خوش همیآید که دست و پنجه قاتل
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواندشتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرسایدگرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
مرا تا پای میپوید طریق وصل میجویدبهل تا عقل میگوید زهی سودای بیحاصل
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینیاگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیارایدکه هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
#سعدی @ahesteh_0
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دلگل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهیاز آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
گر او سرپنجه بگشاید که عاشق میکشم شایدهزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین منبگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم داناکه حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شایدنه قتلم خوش همیآید که دست و پنجه قاتل
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواندشتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرسایدگرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
مرا تا پای میپوید طریق وصل میجویدبهل تا عقل میگوید زهی سودای بیحاصل
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینیاگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیارایدکه هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
#سعدی @ahesteh_0
۱۹:۵۶
۳ مرداد ۱۴۰۱
#۳۸۴
چه کردهام که دلم از فراق خون کردی؟چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟
همه حدیث وفا و وصال میگفتیچو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیانظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟
نگفته بودی، بیداد کم کنم روزی؟چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارتنکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسیکه تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم، گداختی جگرمبه آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقرگلیم بخت عراقی سیاه گون کردی
#عراقی(گزیدهای از یک غزل)@ahesteh_0
چه کردهام که دلم از فراق خون کردی؟چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟
همه حدیث وفا و وصال میگفتیچو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیانظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟
نگفته بودی، بیداد کم کنم روزی؟چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارتنکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسیکه تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم، گداختی جگرمبه آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقرگلیم بخت عراقی سیاه گون کردی
#عراقی(گزیدهای از یک غزل)@ahesteh_0
۱۸:۱۸