1_346112790.mp3
۰۴:۵۷-۴.۵۵ مگابایت
#امام_علی_ع#روز_قدس#به_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_می_دهیم
زیر زمین بازی
با اجرای:اسماعیل کریمنیا #عمو_قصه_گو
قرائت : سوره قدر
تدوین:رحیم یادگاری
کتاب سه فندق گم شده
نویسنده : کلر ژوبرت
کپی با یک صلوات



۲:۵۵
سه روش ایجاد صمیمیت با کودک :
در طول روز تماس فيزيكي (بوسيدن، بغل کردن و...) داشته باشيد. البته اين موضوع با توافق او باشد.
روزانه، يك گفتگوي دوستانه همراه با تماس چشمی داشته باشيد.
سه زمان موثر روز را با او باشيد:
دقايق اوليه اي كه از خواب بيدار مي شود.
دقايق اوليه اي كه از مهدكودك يا مدرسه برمي گردد.
دقايق اوليه اي كه دارد به خواب مي رود.
دقايق اوليه اي كه از خواب بيدار مي شود.
دقايق اوليه اي كه از مهدكودك يا مدرسه برمي گردد.
دقايق اوليه اي كه دارد به خواب مي رود.
۳:۱۳
بچه هاااااااااااا بدویینمسابقههههههههههه
ویژه ی دبستانی ها 
جواب مسابقه رو تا روز جمعه صبح ساعت ده بنویسید
وعکس خودتون وهمراه نوشته برامون بفرستید به این شماره
09178715412
جواب مسابقه رو تا روز جمعه صبح ساعت ده بنویسید
۳:۳۰
۱۲:۱۱
پویش نوگلان بدون مرز
۱۲:۱۲
شادی_نشاط_اهل بیت(ع)
بچه هاااااااااااا بدویین مسابقههههههههههه
ویژه ی دبستانی ها
جواب مسابقه رو تا روز جمعه صبح ساعت ده بنویسید
وعکس خودتون وهمراه نوشته برامون بفرستید به این شماره
09178715412
برندگان مسابقه 
۱۲:۵۳
۱۲:۵۴
ابوالفضل رمضانی نژاد از بوشهر
۱۲:۵۶
حنانه رمضانی از برازجان
۱۲:۵۷
علیرضا زارعی فرد از برازجان
۱۲:۵۸
حمیدرضا رمضانی از برازجان
۱۲:۵۹
۱۳:۵۰
بچه ها آماده ی بازی«اسم رمز» یا به قول خود بچه ها،«پلیس بازی» هستند؛ یکی از بچه ها یا والدین به دنبال بقیه اعضای خانه می دود
ویکی از بچه ها رو می گیرد
بچه های دیگر شروع می کنند به گفتن اسم رمز که مثلا یه صلوات بلند هست می کنند تا آزاد شود و از بازی بیرون نرود
سپس کسی که آزاد شده به دنبال بقیه میدود
بچه های دیگر شروع می کنند به گفتن اسم رمز که مثلا یه صلوات بلند هست می کنند تا آزاد شود و از بازی بیرون نرود
سپس کسی که آزاد شده به دنبال بقیه میدود
۱۳:۵۱
بازارسال شده از
۱۳:۵۱
بازارسال شده از
۱۳:۵۲
بازارسال شده از
۱۳:۵۲
گاها یه بازی بچه ها انجام میدن که خیلی این بازی دوست دارن مثلاً فلکه همه حرفات کلکهانار ماشینت بزن کنار
که چندان مفهوم خاصی ندارند و گاها حتی خوشایند نیستند
در تصاویر بالا جملات با مفهوم زیبا و مثبت ذکر شده
که در روز عید می تونید برای بچه ها استفاده کنید
که چندان مفهوم خاصی ندارند و گاها حتی خوشایند نیستند
در تصاویر بالا جملات با مفهوم زیبا و مثبت ذکر شده
که در روز عید می تونید برای بچه ها استفاده کنید
۱۳:۵۲
کاردستی،با دایره
۱:۲۶
#داستان پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه
آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد.خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو .اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد .امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!....
و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست .با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است.بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد .بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آنئ روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند.
به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه
امام #خمینی رحمت الله علیه#کودکان #داستان
و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست .با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است.بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد .بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آنئ روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند.
به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه
امام #خمینی رحمت الله علیه#کودکان #داستان
۷:۱۳
۷:۱۶