#ارسالی #پارت_آخر مدت اندکی بعد حادثه ای عجیب برای مهندس برق می افتد بدین نحو که یکی از افراد کشتی را در نزدیکی کابین خود میبیند و بعد به طبقه بالا میرود و همان شخص را در اتاق خود میبیند و از او میپرسد که چطور زودتر از او از پایین خود را به بالا رسانده که در کمال تعجب آن شخص میگوید کاه اصلا پایین نبوده، اینجاست که مهندس برق از ترس غش میکند و گویا چند حادثه دیگر هم اتفاق می افتد که در نهایت بخاطر وحشت زیادی خدمه کشتی به سرعت آنها را پیاده میکنند(در شبهای آخر تمامی خدمه در یک مکان شبها میخوابیدند و از هم دور نمیشدند) حال اگر علت وقوع این پدیده را از من بپرسید جوابم به شما حضور خدمه هندی و پاکستانی هستدر واقع با شروع تحریم ها خدمه خارجی به تدریج حذف شدند که با ظهور این حوادث انطباق دارد و تا جایی که خاطرم هست خدمه هندی و پاکستانی بعضا با خود ادعیه و اورادی برای خود می اوردند تا گره گشای کارشان باشدمن از اعمال خارق عادت آنها در کشتی زیاد شنیده بودم که مثلا با یک ورد مشکل دستگاه پیچیده ای را حل میکردند و از این موارد....و خودم هم شاهد بودم که در یک کشتی که سر مهندس پاکستانی داشتیم او که مسلمان هم بود با خود دعایی را که روی یک تکه مقوا نوشته شده بود آورده بود و در اتاق کنترل نصب کرده بود و وقتی از او دلیلش را پرسیدیم گفت برای دفع بلا از خود و دستگاههای کشتی است، و خودم شاهدم تا روزی که حاضر بود حتی یک مشکل فنی حاد پیش نیامد ولی از فردای رفتن او ناگهان همه چیز با هم خراب شد با اینکه ما به دعا دست نزدیم.!!!این بود داستان من که واقعا برای خودم رخ داده، بعد از رسیدن به ایران از آن کشتی پیاده شدم و دیگر هم به آن باز نخواهم
@alirezxcv
@alirezxcv
۲۰:۴۵
شب بخیر بروبچ امیدوارم که شب خوبی داشته باشید
@alirezxcv
ترسناک ترین ها عجایب ولاگ های خفن لطفا عضو این کانال بشید
@alirezxcv
ترسناک ترین ها عجایب ولاگ های خفن لطفا عضو این کانال بشید
۲۰:۵۴
سلام بروبچ یه چند روزی کار داشتم نتونستم ویدئو بزارم
@alirezxcv
ترسناک ترین ها عجایب ولاگ های خفن لطفا عضو این کانال بشید
@alirezxcv
ترسناک ترین ها عجایب ولاگ های خفن لطفا عضو این کانال بشید
۱۶:۲۱
بروبچ الان میرم یه جای دیگه وقتی برگشتم بازی آنجلا هست میگم چطوری باهاش صحبت کنید و کلمه هایی که باید بهش بگید رو بهتون میگم.
@alirezxcv
ترسناک ترین ها عجایب ولاگ های خفن لطفا عضو این کانال بشید
@alirezxcv
ترسناک ترین ها عجایب ولاگ های خفن لطفا عضو این کانال بشید
۱۶:۲۹
سلام به دوستان عزیز
۹:۰۵
رمان جدید بزارم
۹:۰۶
بازم مدرسه ها شروع شد هی
۲۰:۲۶
#ارسالی #پارت_اول
این داستان نوشته قلم انسان هست با ایده گرفتن از یک اتفاق واقعی... یازده سالم بود یه خواهر بزرگ تر داشتم و خودم، خواهرم هجده سالش بوده حدود یک سالی می شد که ازدواج کرده بود با علی. دامادمون بیست سالش بود همدیگر رو دوست داشتن و دیگه خانواده هام حرفی نزدن خونمون دوبلکس بود من طبقه پایین اتاقم بود طبقه بالا رو مامانم برای مهمونای شهرستان گذاشته بود موقعی ک میان بالا راحت باشن بخوابن بخورن هر کاری دوست دارن بکنن و معذب نباشن. امتحانات میان ترم شروع شده بود سه تا امتحان داده بودم امتحان بعدی که داشتم و توش درسم خیلی ضعیف بودم و برام امتحان سختی بود. علی همیشه کمکم می کرد تو امتحانا داداشم بود دیگه، تا زنگ زن به مامانم و خبر فوت عموش رو دادن مامان عزم رفتن کرد خواهرم هم گفت باهاشون میره بابام هم رفت به خاطر حمایت از مادرم اما علی نمی تونست بره علی نتونسته بود سر کارش مرخصی بگیره قرار شد خونه ما بمونه طبقه بالا بمونه، منم طبقه پایین و مراقبم باشه روز اول گذشت ظهر مادراینا رفتن شب شد خوابیدم فردا صبحش که از خواب بیدار شدم بیرونو نگاه کردم کسی نبود صدا زدم علی جواب نداد، مطمئن شدم که رفته سر کار اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه یه دونه بیسکویت برداشتم خوردم و بعدش نشستم سر درسم دم ظهر شده بود حدود ساعت یازده و نیم بود خیلی گرسنه بودم ولی خب حال اینکه بخوام غذاهای توی یخچالو گرم کنم نداشتم دوباره بیسکویت خوردم تا ساعت و چهار و پنج شد. علی اومد از سر کار سلام کردم و خسته نباشید گفتم اونم عادی سلام کرد و خسته نباشی جواب داد رفت بالا گفت میرم یکم استراحت کنم حدود ساعت هفت شد استراحت کرده بود اومد پایین قبل اینکه بیاد پایین صدا زد سپیده؟ گفتم بله داداش گفت که شام چی داریم گفتم غذا توی یخچال هست مامان دیروز گذلشته اومد رفت سر یخچال نگاه کرد گفت نظرت چیه غذا سفارش بدیم یه بچه توی اون سنم از خدا خواسته چی می خواد مگه؟ عاشق غذاهای بیرون گفتم البته می تونیم ساندویچ سفارش بدیم آره؟گفت معلومه، بعد اومد ازم از درسام پرسید گفت که جایی مشکلی نداری گفتم نه خیلی خوب معلممون این قسمتا رو بهم یاد داده آخه با معلممون کلاس خصوصی گرفته بودم چون اون درسو خیلی ضعیف بودم، گفت خیلی خب چی می خوری گفتم ساندویچ بندری گفت میرم می گیرمو میام رفت گرفت و اومد شام خوردیم گفتم میرم درس بخونم گفت خیلی خب پای تلویزیون نشسته بود رفتم تو اتاق شروع کردم به درس خوندن دیگه الان حدود ساعته نه و نیم ده شده بود کم کم خوابم گرفت رفتم بیرون علی هنوز پای تلویزیون بود رفتم دستشویی مسواک زدم و اومدم گفتم دادا شب بخیر من می خوام برم بخوابم گفت برو عزیزم برو بخواب. رفتم توی اتاق اول لامپ خواب رو روشن کردم و بعد لامپ اتاق خاموش کردم نمی دانم آن روز کاری هم نکرده بودم ولی خیلی خسته شدم سریع خوابم برد با حس خیلی بدی بیدار شدم دیدم علی تو اتاقه حس خیلی بدی گرفتم نمی دانستم من هیچ ایده ای از رابطه جنسی نداشتم اون کاری که اون داشت انجام میاد خیلی معذبم می کرد از ترس زبونم بند اومده بود نتونستم هیچ چیزی بگم او کارش را انجام داد، بهم تجاوز شد، تجاوز کامل از شدت درد بیهوش شدم صبح وقتی به هوش اومدم یا بیدار شدم حال خیلی بدی داشتم خیلی حال افتضاحی داشتم رختخوابم کثیف شده بود انگار، انگار حالم از خودم بهم خورد نمی دانستم چه اتفاقی افتاده هیچ ایده ای نداشتم ولی می دونستم که چیز درستی اتفاق نیفتاده حداقل چیز خوبی نبوده می ترسیدم از اتاق برم بیرون یه کم تو اتاق موندم خیلی ضعف داشتم آروم رفتم بیرون و همه جا سرک کشیدم ولی علی نبود سر کار بود خوشحال سریع رختخوابم رو برداشتم بردم انداختم داخل تشت حمام و خودمم توی حمام دوش گرفتم رخت خوابم رو شستم کل مدت نمی تونستم گریه کنم فقط حس خفگی داشتم یه بغض توی گلوم بود رختخواب شستم خیلی سنگین شده بود که بخوام بیارمش بیرون زورم نمی رسید با هزار بدبختی گذاشتمش روی چهارپایه از آبش تخلیه بشه ظهر شده بود و هیچی نخورده بودم ضعف خیلی بدی داشتم رفتم توی آشپزخونه و بازم بیسکویت خوردم حدود سه ساعت بعد رفتم سراغ رختخواب سبک تر شده بود سختم بود بیارمش بیرون ولی دیگه مثل اون موقع نبود که اصلا نتونم بکشمش داخل تشت گذاشتمش تشت و کشیدم روی فرش و بردم به سمت حیاط خیلی سخت بود چند بار نزدیک بود بخورم زمین اما انجامش دادم رخت خواب با هزار بدبختی گذاشتنش روی یه صندلی داخل حیاط صندلی آهنی بود پلاستیکی نبود تا خشک بشه رفتم تو اتاق حال خیلی بدی داشتم یه چیزی روی قلبم سنگینی می کرد اصلا حالت طبیعی و خوبی نداشتم همش ضعف می رفتم حالم بد بود و درد داشتم خیلی زیر دلم درد داشتم
این داستان نوشته قلم انسان هست با ایده گرفتن از یک اتفاق واقعی... یازده سالم بود یه خواهر بزرگ تر داشتم و خودم، خواهرم هجده سالش بوده حدود یک سالی می شد که ازدواج کرده بود با علی. دامادمون بیست سالش بود همدیگر رو دوست داشتن و دیگه خانواده هام حرفی نزدن خونمون دوبلکس بود من طبقه پایین اتاقم بود طبقه بالا رو مامانم برای مهمونای شهرستان گذاشته بود موقعی ک میان بالا راحت باشن بخوابن بخورن هر کاری دوست دارن بکنن و معذب نباشن. امتحانات میان ترم شروع شده بود سه تا امتحان داده بودم امتحان بعدی که داشتم و توش درسم خیلی ضعیف بودم و برام امتحان سختی بود. علی همیشه کمکم می کرد تو امتحانا داداشم بود دیگه، تا زنگ زن به مامانم و خبر فوت عموش رو دادن مامان عزم رفتن کرد خواهرم هم گفت باهاشون میره بابام هم رفت به خاطر حمایت از مادرم اما علی نمی تونست بره علی نتونسته بود سر کارش مرخصی بگیره قرار شد خونه ما بمونه طبقه بالا بمونه، منم طبقه پایین و مراقبم باشه روز اول گذشت ظهر مادراینا رفتن شب شد خوابیدم فردا صبحش که از خواب بیدار شدم بیرونو نگاه کردم کسی نبود صدا زدم علی جواب نداد، مطمئن شدم که رفته سر کار اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه یه دونه بیسکویت برداشتم خوردم و بعدش نشستم سر درسم دم ظهر شده بود حدود ساعت یازده و نیم بود خیلی گرسنه بودم ولی خب حال اینکه بخوام غذاهای توی یخچالو گرم کنم نداشتم دوباره بیسکویت خوردم تا ساعت و چهار و پنج شد. علی اومد از سر کار سلام کردم و خسته نباشید گفتم اونم عادی سلام کرد و خسته نباشی جواب داد رفت بالا گفت میرم یکم استراحت کنم حدود ساعت هفت شد استراحت کرده بود اومد پایین قبل اینکه بیاد پایین صدا زد سپیده؟ گفتم بله داداش گفت که شام چی داریم گفتم غذا توی یخچال هست مامان دیروز گذلشته اومد رفت سر یخچال نگاه کرد گفت نظرت چیه غذا سفارش بدیم یه بچه توی اون سنم از خدا خواسته چی می خواد مگه؟ عاشق غذاهای بیرون گفتم البته می تونیم ساندویچ سفارش بدیم آره؟گفت معلومه، بعد اومد ازم از درسام پرسید گفت که جایی مشکلی نداری گفتم نه خیلی خوب معلممون این قسمتا رو بهم یاد داده آخه با معلممون کلاس خصوصی گرفته بودم چون اون درسو خیلی ضعیف بودم، گفت خیلی خب چی می خوری گفتم ساندویچ بندری گفت میرم می گیرمو میام رفت گرفت و اومد شام خوردیم گفتم میرم درس بخونم گفت خیلی خب پای تلویزیون نشسته بود رفتم تو اتاق شروع کردم به درس خوندن دیگه الان حدود ساعته نه و نیم ده شده بود کم کم خوابم گرفت رفتم بیرون علی هنوز پای تلویزیون بود رفتم دستشویی مسواک زدم و اومدم گفتم دادا شب بخیر من می خوام برم بخوابم گفت برو عزیزم برو بخواب. رفتم توی اتاق اول لامپ خواب رو روشن کردم و بعد لامپ اتاق خاموش کردم نمی دانم آن روز کاری هم نکرده بودم ولی خیلی خسته شدم سریع خوابم برد با حس خیلی بدی بیدار شدم دیدم علی تو اتاقه حس خیلی بدی گرفتم نمی دانستم من هیچ ایده ای از رابطه جنسی نداشتم اون کاری که اون داشت انجام میاد خیلی معذبم می کرد از ترس زبونم بند اومده بود نتونستم هیچ چیزی بگم او کارش را انجام داد، بهم تجاوز شد، تجاوز کامل از شدت درد بیهوش شدم صبح وقتی به هوش اومدم یا بیدار شدم حال خیلی بدی داشتم خیلی حال افتضاحی داشتم رختخوابم کثیف شده بود انگار، انگار حالم از خودم بهم خورد نمی دانستم چه اتفاقی افتاده هیچ ایده ای نداشتم ولی می دونستم که چیز درستی اتفاق نیفتاده حداقل چیز خوبی نبوده می ترسیدم از اتاق برم بیرون یه کم تو اتاق موندم خیلی ضعف داشتم آروم رفتم بیرون و همه جا سرک کشیدم ولی علی نبود سر کار بود خوشحال سریع رختخوابم رو برداشتم بردم انداختم داخل تشت حمام و خودمم توی حمام دوش گرفتم رخت خوابم رو شستم کل مدت نمی تونستم گریه کنم فقط حس خفگی داشتم یه بغض توی گلوم بود رختخواب شستم خیلی سنگین شده بود که بخوام بیارمش بیرون زورم نمی رسید با هزار بدبختی گذاشتمش روی چهارپایه از آبش تخلیه بشه ظهر شده بود و هیچی نخورده بودم ضعف خیلی بدی داشتم رفتم توی آشپزخونه و بازم بیسکویت خوردم حدود سه ساعت بعد رفتم سراغ رختخواب سبک تر شده بود سختم بود بیارمش بیرون ولی دیگه مثل اون موقع نبود که اصلا نتونم بکشمش داخل تشت گذاشتمش تشت و کشیدم روی فرش و بردم به سمت حیاط خیلی سخت بود چند بار نزدیک بود بخورم زمین اما انجامش دادم رخت خواب با هزار بدبختی گذاشتنش روی یه صندلی داخل حیاط صندلی آهنی بود پلاستیکی نبود تا خشک بشه رفتم تو اتاق حال خیلی بدی داشتم یه چیزی روی قلبم سنگینی می کرد اصلا حالت طبیعی و خوبی نداشتم همش ضعف می رفتم حالم بد بود و درد داشتم خیلی زیر دلم درد داشتم
۲۰:۲۸
#پارت_دومبا درد زیاد رفتم آشپزخونه خرما و بیسکوییت برداشتم، نتونستم توی آشپزخونه بخورم و اومدم داخل اتاق، حدود ساعت سه ظهر بود که صدای در اومد ترسیدم درو قفل کردم و اصلا از اتاقم بیرون نرفتم دوباره بغض کرده بودم و داشتم اشک می ریختم اونم اصلا نیومد صدام بزنه یعنی اصلا سراغم نگرفت و من اونقدر گریه کردم که از حال رفتم شب شده بود سرو صدا میومد صدای مامان رو می شنیدم صدای بابا رو می شنیدم تا صدای باز کردن در اتاق اومد ولی قفل بود بعدشم صدای مامانم اومد ک گفت درو باز کن صدام کرد سپیدع؟ انگار دو تا بال درآورده بودم به سمت در پرواز کردم و درو باز کردم و مامانمو بغل کردم نمی دونم چرا ولی فقط گریه می کردم هیچ کسی اطرافم نمی دیدم فقط مامانو می دیدم چشمام فقط اونو می دید بعد از گذشت چند دقیقه گفت چه خبر دختر همش دو روز نبودمل نگاه کن داری چی کار می کنی می خواست از خودش جدا کنه منو که ولش نکردم صداش یکم نگران شده بود انگار یه چیزایی فهمیده بود و رفتیم توی اتاق گفت چیزی شده سرمو به علامت نه تکون دادم گفت مطمئنی گفتم فقط دلت دلم براتون تنگ شده بود دلتنگت بودم خندید و دست کشید روی سرم و سرمو بوسید حتی از نوازش مادرم رو پوستم هم حس بدی گرفتم گفت رخت خوابت کو گفتم دیشب یه خواب بدی دیدم رختخوابم رو کثیف کردم گفت الان کجاست گفتم شستمش گفت خودت شستی گفتم آره گفت اما چطوری تونستی بشوری بلندش کنی گفتم بردمش توی حمام روش آب ریختم تاید ریختم و با پاهام روش راه رفتم تا دیگه کثیفی ازش نیومد بعدم گذاشتمش آبش رفت و گذاشتم داخل تشت و تشتو از حمام کشیدم توی حیاط و انداختمش رو صندلی گفت خب می خواستی به علی بگی کمکت کنه گفتم نه او سر کار بود ولی تا اسمشو شنیدم حالم خیلی بدتر شد یهو مامانم گفت چرا رنگت پریده گفتم که خیلی سنگین بود بدنم درد می کنه گفت باشه عزیزم بهش گفتم که می خوام بخوابم گفت درس خوندی گفتم آره گفت چیزی خوردی واقعا ضعف می رفتم خیلی ضعف می رفتم گفتم نه گفت که صبر کن پس تا شام آماده کنم سفره رو بندازم گفتم نه خیلی خستم دیگه به اون جا نرسه می خوام بخوابم گفت خب پس صبر کن برات یه چیزی بیارم با کیک اومد اتاق کیک خامه ای بود مثل اینکه تو راه هوس کرده بودن گرفته بودن و آورده بودن خونه خیلی ولع داشتم به شیرینی نمی دونم چطور شد که همش می تونم بگم هفت هشت تاش بلعیدم مامانم خندید گفت که آروم دختره چه خبرته مگه؟ صدای بابام اومد گفت که نذار بخوره اشتهاش کور می شه نمی تونه شام بخوره مامانم گفت نه می خواد بخوابه نمی تونه براش منتظر بمونه صدای علی میومد ولی مثل همیشه بگو بخند نمی کرد فقط وقتایی که صداش می زدن جواب میاد مامانم از اتاق بیرون رفت و دوباره ترس کل جونمو گرفت درو قفل کردم و خوابیدم خواب و بیدار بودم که دوباره اشک توی چشمام حس کردم و نفهمیدم چقدر گریه کردم تا خوابم برد با صدای در صبح از خواب بیدار شدم مامانم بود گفت دختر امتحان دیر شده از خواب پریدم و با عجله لباسامو پوشیدم و بردم مدرسه سر جلسه امتحان حال خوبی نداشتم حتی کل چیزایی هم که خونده بودم از سرم پریده بود و نمی فهمیدم می خوندمشون اما هیچ درکی از اینکه اون سوال چبه نداشتم دیگه چه برسه به اینکه بخوام جوابشو بدم فقط با چرت و پرت برگه رو پر کردم و آمدم بیرون مامان نگفته بود خودم میام دنبالت پس خودم راه افتادم سمت خونه هر قدمی که برم داشتم با ترس اطرافمو نگاه می کردم آقایی که بهم نگاه می کرد حس بدی می گرفتم ترس تو اون لحظه توی کل وجودم رخنه کرده بود مردم تا رسیدم خونه. شش ماه از اون شب می گذشت دیگه توی خرداد بود امتحانم تقریبا تموم شده بودن و خیلی چاق شده بودم مامانینا می خندیدن ک باید کمتر غذات بدم وگرنه دیگه از در اتاقت رد نمی ش مجبوری توی سالن بخوابی حس خیلی بدی داشتم همش سنگین بودم کل بدنم چاق شده بود فقط یه قسمت از بدنم نبود، حالم زیاد خوب نبود مامانم می گفت که شاید دوباره معده ات بهم ریخته آخه سابقه داشتم که معده مشکل داشته باشه یعنی از زمانی که به دنیا اومده بودم دکتر گفته بودن که معدم عصبیه چون وقتی مامانم منو باردار بوده زیاد با خانواده همسرش مشکل داشته و حرص و جوش زیاد خورده خلاصه یه چیز خیلی عادی می گرفتنش ازش رد شدیم تا یه روز رفته بودیم بیرون علی هم بود خواهرم هم بود نمی تونستم به علی نگاه کنم از اون روز دیگه به زور بهش سلام می کردم متنفر بودم ازش حالم از خودم به خورد رفتم بازی عاشق تاب بودم سوار تاب شدم داشتم تاب می خوردم که درد خیلی بدی سراغم اومد دردی که تا حالا مثلش و نداشتم کل بدنم از درد سر شد فشارم افتاد جوری که از رو تاب افتادم پایین بابا تا صحنه رو دید اومد سمتم گفت که چی کار داری می کنی دختر؟ هیچی نتونستم بگم فقط زدم زیر گریه درد خیلی بدی کل وجودمو گرفته بود انگار کل وجودمو گذاشته بودن بین دو تا ماشین و دو تا ماشین از هر دو طرفه بهم فشار می آوردن
۲۰:۲۹
#پارت_سوم
بابام وقتی حالم رو دید گفت که اتفاقی افتاده؟ نتونستم چیزی بگم مامانمو صدا زد مامانم تا حالمو دید گفت که ببریمش دکتر یه موقع بچه جایش طوری نشده باشه رفتیم بیمارستان همش پرستارا دور و برم پچ پچ می کردن نفهمیدم چه خبره هی بهم نگاه می کردن ولی عجیب غریب نگاه می کردن، مامانم کم کم نگران شد که اتفاق بدی برام افتاده باشع از پزستاررها پرسید ک جوابی ندادن گفتن که صبر کنید چند لحظه دیگه دکتر میاد
دکتر اومد گفت که خانم باید باهاتون تنها صحبت کنم مامان رفت و بوی بیمارستان و الکل داشت خفم میکرد درد خودم هم بکنار، بیرون از اتاق داشت با مامانم صحبت می کرد که یهو مامانم با حالت خیلی بدی در رو باز کرد و اومد تو و می خواست بزنتم، نمی فهمیدم چی شده از درد گریه می کردم و حالا با دیدن این حال مامانم گریه ام بدتر شده بود خیلی ترسیده بودم خیلی خیلی ترسیده بودم از توی حرفاش با داد و گریه فقط می پرسید مال کیه منم نمیدونستم داره راجع به چی صحبت می کنه چی مال کیه؟ وقتی دکتر حالت بهت زده صورتم رو دید گفت خانم آرام باشید شاید کار خودش نبوده ممکنه تجاوز هم اتفاق افتاده باشه. وقتی می گفت مامانم حالش خیلی بدتر شد افتاد کف زمین یکی از پرستار زیر دست مامانمو گرفت و بلندش کرد یه نفر دیگه شون بهش یه لیوان آب داد مامان گفت با کی رابطه داشتی؟ نمی دانستم رابطه یعنی چی نمی فهمیدم چی داره میگه و گفتم مامان نمی فهمم چی داری می گی گفت کسی بهت دست زده؟ بهم دست زده خب معلومه خیلی ها به من دست می زنن دوستام هستن خانوادم هستن یعنی چه کسی بهت دست زده؟ تو نگاه متعجبم گفت که کسی بدون لباس تو رو لمس کرده همون حرف کافی بود که چند ماه پیش یادم بیاد و زدم زیر گریه و گریه گفتم آره رفته بودید عمو علی بهم دست زد حال مامانم خیلی بد شد تا حالا انقد عصبی ندیده بودمش صورتش قرمز قرمز بود تا اون لحظه یکی از پرستارها گفت که حالش خیلی داره بد میشه باید ببریمش اتاق عمل نمی تونیم کاری براش انجام بدیم و باید ببریمش تا عمل شه اما رضایت پدرش نیاز داریم، بابام پایین در بیمارستان بود که مامانم رفت صداش زد و اومدن تو بابام حال خیلی بدی داشت حتی بهم نگاه هم نکرد می دیدمش خیلی دورتر ازم ایستاده بودم و می دیدمش یه برگه امضا کرد و منو بردن اتاق عمل تو اتاق عم یه آقایی بهم گفت که ده بشمار بیا تا یک، ده، نه، هشت، دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شده بودم وقتی به هوش اومدم توی اتاق خصوصی بودم که اتاق پدرم مادرم بود خواهرم بود خواهرم فقط داشت گریه می کرد بابا نشسته بود روی زمین انگار کل دنیا آوار شده بود روی سرش، به هوش اومده بودم اما حالت عادی نداشتم چیزایی که می دیدم خواب بود برام، انگار توی خواب دارم رویا ببینم بعد از چهار بار هوش اومدن و بیهوش شدن بالاخره کم کم هوشیاریم رو بدست آوردم کامل هوشیار شدم حتی تا اون موقع هم نمی دونستم چه خبره نمی دونستم چی شده خواهرم هنوز داشت گریه می کرد مامانم داشت چیزایی به خواهرم میگفت سعی میکرد لحن صداش رو کنترل کنه اما خیلی عصبی بود، بابام دیگه نبود بابام نبود وقتی به هوش اومدم مامان پرستار رو صدا زد و یه پرستار اومد اتاق سرمو چک کرد و دستشو گذاشت روی شکمم نمی دونستم میخواد چی کار کنه که خیلی محکم به شکمم فشار آورد اون قدر محکم که تازه فهمیدم پایین شکمم خیلی درد می کنه انگار چاقو خورده و فشار میاد و من فقط عربده می زدم بعد فهمیدم این کارو انجام دادم برای این که که نمی دونم خون و جفت و این جور چیزا کامل بیاد بیرون یکم بعدش که به هوش اومدم مامانم از اتاق رفت بیرون و با یه نینی اومد نینی باحالی بود، حالم خیلی بد بود خیلی درد داشتم عاشق بچه ها بودم ذوق کردم ک مامانم گفت شیر بده بهش بچه شروع کرد گریه کردن و نمی فهمیدم حرف مامانم که داره میگع که بهش شیر بدم یعنیچه؟ چه جوری می تونم یه بچه رو شیر بدم؟ وقتی مامانم حالمو دید گفت که ولش کن شیر خشک میدیم بهش، خواهرمو فرستاد بره شیر خشک بگیره خاهرمم خیلی بد بهم نگاه می کرد انگار از من عصبانی بود هنوز نمی فهمیدم چی شده مامانم بهم گفت این بچه، بچه تو هست، کاری که علی باهات کرده باعث شده که باردار بشی هضم حرفاش توی اون سن برام خیلی سخت بود بچه بغلش بود و گریه می کرد سعی داشت آرامش کنه گفت از این آبروریزی اگر کسی بفهمه بدبخت میشیم، قرار شده خواهرت بچه رو ببره و بزرگش کنه من تا همین چند دقیقه پیش نمی دونستم بچه دارم اما الان فهمیدم بچه منو می خوان بدن یه نفر دیگه بزرگ کنه
بابام وقتی حالم رو دید گفت که اتفاقی افتاده؟ نتونستم چیزی بگم مامانمو صدا زد مامانم تا حالمو دید گفت که ببریمش دکتر یه موقع بچه جایش طوری نشده باشه رفتیم بیمارستان همش پرستارا دور و برم پچ پچ می کردن نفهمیدم چه خبره هی بهم نگاه می کردن ولی عجیب غریب نگاه می کردن، مامانم کم کم نگران شد که اتفاق بدی برام افتاده باشع از پزستاررها پرسید ک جوابی ندادن گفتن که صبر کنید چند لحظه دیگه دکتر میاد
دکتر اومد گفت که خانم باید باهاتون تنها صحبت کنم مامان رفت و بوی بیمارستان و الکل داشت خفم میکرد درد خودم هم بکنار، بیرون از اتاق داشت با مامانم صحبت می کرد که یهو مامانم با حالت خیلی بدی در رو باز کرد و اومد تو و می خواست بزنتم، نمی فهمیدم چی شده از درد گریه می کردم و حالا با دیدن این حال مامانم گریه ام بدتر شده بود خیلی ترسیده بودم خیلی خیلی ترسیده بودم از توی حرفاش با داد و گریه فقط می پرسید مال کیه منم نمیدونستم داره راجع به چی صحبت می کنه چی مال کیه؟ وقتی دکتر حالت بهت زده صورتم رو دید گفت خانم آرام باشید شاید کار خودش نبوده ممکنه تجاوز هم اتفاق افتاده باشه. وقتی می گفت مامانم حالش خیلی بدتر شد افتاد کف زمین یکی از پرستار زیر دست مامانمو گرفت و بلندش کرد یه نفر دیگه شون بهش یه لیوان آب داد مامان گفت با کی رابطه داشتی؟ نمی دانستم رابطه یعنی چی نمی فهمیدم چی داره میگه و گفتم مامان نمی فهمم چی داری می گی گفت کسی بهت دست زده؟ بهم دست زده خب معلومه خیلی ها به من دست می زنن دوستام هستن خانوادم هستن یعنی چه کسی بهت دست زده؟ تو نگاه متعجبم گفت که کسی بدون لباس تو رو لمس کرده همون حرف کافی بود که چند ماه پیش یادم بیاد و زدم زیر گریه و گریه گفتم آره رفته بودید عمو علی بهم دست زد حال مامانم خیلی بد شد تا حالا انقد عصبی ندیده بودمش صورتش قرمز قرمز بود تا اون لحظه یکی از پرستارها گفت که حالش خیلی داره بد میشه باید ببریمش اتاق عمل نمی تونیم کاری براش انجام بدیم و باید ببریمش تا عمل شه اما رضایت پدرش نیاز داریم، بابام پایین در بیمارستان بود که مامانم رفت صداش زد و اومدن تو بابام حال خیلی بدی داشت حتی بهم نگاه هم نکرد می دیدمش خیلی دورتر ازم ایستاده بودم و می دیدمش یه برگه امضا کرد و منو بردن اتاق عمل تو اتاق عم یه آقایی بهم گفت که ده بشمار بیا تا یک، ده، نه، هشت، دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شده بودم وقتی به هوش اومدم توی اتاق خصوصی بودم که اتاق پدرم مادرم بود خواهرم بود خواهرم فقط داشت گریه می کرد بابا نشسته بود روی زمین انگار کل دنیا آوار شده بود روی سرش، به هوش اومده بودم اما حالت عادی نداشتم چیزایی که می دیدم خواب بود برام، انگار توی خواب دارم رویا ببینم بعد از چهار بار هوش اومدن و بیهوش شدن بالاخره کم کم هوشیاریم رو بدست آوردم کامل هوشیار شدم حتی تا اون موقع هم نمی دونستم چه خبره نمی دونستم چی شده خواهرم هنوز داشت گریه می کرد مامانم داشت چیزایی به خواهرم میگفت سعی میکرد لحن صداش رو کنترل کنه اما خیلی عصبی بود، بابام دیگه نبود بابام نبود وقتی به هوش اومدم مامان پرستار رو صدا زد و یه پرستار اومد اتاق سرمو چک کرد و دستشو گذاشت روی شکمم نمی دونستم میخواد چی کار کنه که خیلی محکم به شکمم فشار آورد اون قدر محکم که تازه فهمیدم پایین شکمم خیلی درد می کنه انگار چاقو خورده و فشار میاد و من فقط عربده می زدم بعد فهمیدم این کارو انجام دادم برای این که که نمی دونم خون و جفت و این جور چیزا کامل بیاد بیرون یکم بعدش که به هوش اومدم مامانم از اتاق رفت بیرون و با یه نینی اومد نینی باحالی بود، حالم خیلی بد بود خیلی درد داشتم عاشق بچه ها بودم ذوق کردم ک مامانم گفت شیر بده بهش بچه شروع کرد گریه کردن و نمی فهمیدم حرف مامانم که داره میگع که بهش شیر بدم یعنیچه؟ چه جوری می تونم یه بچه رو شیر بدم؟ وقتی مامانم حالمو دید گفت که ولش کن شیر خشک میدیم بهش، خواهرمو فرستاد بره شیر خشک بگیره خاهرمم خیلی بد بهم نگاه می کرد انگار از من عصبانی بود هنوز نمی فهمیدم چی شده مامانم بهم گفت این بچه، بچه تو هست، کاری که علی باهات کرده باعث شده که باردار بشی هضم حرفاش توی اون سن برام خیلی سخت بود بچه بغلش بود و گریه می کرد سعی داشت آرامش کنه گفت از این آبروریزی اگر کسی بفهمه بدبخت میشیم، قرار شده خواهرت بچه رو ببره و بزرگش کنه من تا همین چند دقیقه پیش نمی دونستم بچه دارم اما الان فهمیدم بچه منو می خوان بدن یه نفر دیگه بزرگ کنه
۲۰:۲۹
ببخشید دوستان این چند روزه سرم شلوغه کلا درس هم داشتم نمی تونستم بزارم
۲۰:۳۰
۵۰ تایی مون مبارکمردم ۱۰۰kکایی میشن ماهم دلمون به ۵۰تا خوشه
۱۹:۴۸
۱۰۰تایی شدنمون مبارک
۱۶:۰۹
#ارسالی #پارت_اول سلام این داستان چند سال پیش برای خودم اتفاق افتادمن مهندس موتور کشتی هستم، کار ما طوری هست که گاهی ساعتها در تنهایی شب و نیمه شب در موتور خانه کار میکنیم، در حالیکه صدها مایل از ساحل دوریم درست وسط اقیانوس، یعنی در شعاع صدها کیلومتری ما آن وقت شب هیچ بنی بشری بیدار نیست.داستان من که در طول دوران چندین ساله کاریم فقط یک بار برایم اتفاق افتاد از آنجایی شروع شد که دم غروب افراد تعطیل شدند و من مامور شدم تا موتور خانه کشتی را در حالت اصطلاحا UMSقرار دهم(یعنی کنترل خودکار و نظارت از کابین شخصی) من چون کار داشتم چند ساعتی اضافی کار کردم و بعد آماده شدم تا موتور خانه را در حالت UMS قرار دهم.برای این امر باید چند کار را انجام میدادم و بعد به پل فرماندهی تلفن میزدم و اطلاع میدادم و بعد به کابین شخصی خود میرفتم، یکی از این کار ها این بود که باید یک شیر مخصوص تانک هوا را باز میکردم و تانک را از هوا تخلیه میکردم، این کار را کردم ولی چون مدتی تخلیه کامل هوا طول میکشید و هوا به مناسبت حضور در نزدیکی خط استوا در اقیانوس هند به شدت گرم بود به اتاق کنترل که همیشه خنک هست برگشتم تا تخلیه هوا که از طریق آلارم هشدار اطلاع داده میشود تکمیل گردد. چند دقیقه ای در اتاق کنترل ماندم تا آلارم هشدار به صدا در آمد و بعد رفتم تا شیر تخلیه تانک را ببندم و کمپرسور هوا را خاموش کنم اما به محض رسیدم متوجه شدم که شیر تخلیه بسته هست در حالیکه من چند ساعتی بود که تنها بودم و این باعث تعجب من شد، به بیخیالی زدم و با خود فکر کردم شاید کار خودم بوده ولی به شدت مشکوک و متعجب شدم، کارم را تمام کردم و به کابین خود رفتمچند روز بعد دوباره بعد از اتمام روز کاری باز من اضافه کار ماندم و پاسی از شب گذشته بود.در حالیکه درگیر لوازم یدکی تقلبی بودم که باعث اصلی مشکل بود(تحریمها دو سه سالی بود که شروع شده بود) و از شدت عصبانیت و خستگی و ناامیدی به زمین وزمان در تنهایی خود فحشهای ناجور میدادم از کارگاه موتور خانه خارج شدم.در ورود و خروج کارگاه در مجاورت دیگ بخار کشتی قرار داشت و من بعد از خروج بعد از چند قدمی حدودا در سمت مقابل دیگ بخار قرار گرفته بودم و مشغول فحاشی به باعث و بانی این مشکلات بودم که از کنار چشمم شخصی را با لباس کار خودمان دیدم که از در کارگاه خارج شد.بسیار تعجب کردم و اول فکر کردم از ملوانان عرشه هست که این موقع شب برای کاری آمده، چند فحش آب دار در دل خود به او دادم که بدون اجازه در این موقع شب که کار تعطیل هست وکسی در موتور خانه نیست، وارد موتور خانه شده(ورود و خروج افراد غیر از افراد موتور خانه به موتور خانه باید با اجازه باشد) اما بعد حس کردم که اصلا این شخص که پشتش به من بود را نمیشناسم (چون چند ماهی بود که در آن کشتی کار میکردم و همه افراد عرشه و کشتی را از کاملا میشناختم)کمی تعجب کردم و یک لحظه به او نگاه کردم که به آرامی به طرف پشت دیگ بخار میرفت، و سرم را پایین انداختم و دوباره به فکر فرو رفتم که چرا او را نمیشناسم،بله او غریبه بود و آنهم در آن شب وسط اقیانوس مواج به شدت من را به خوف انداخت، دوباره به او نگاه کردم، مردی مو مشکی با لباس کار آبی موتورخانه که هیچ او را بعد از چند ماه حضور در کشتی نمیشناسم به آرامی از در خروج کارگاه بیرون آمده بود و به سمت پشت دیگ بخار در حرکت بود، یک لحظه پلک زدم و همین که چشم گشودم او غیب شده بود!!!! غیر ممکن بود شخصی در یک آن در آن فضای محدود و باز گم گور شود ولی او شد، به شدت ترسیدم و یاد خاطره چند روز قبل افتادم!!!! با سرعت به طرف اتاق کنترل فرار کردم، سعی کردم در را قفل کنم اما قفل لعنتی خراب بود به طرف صندلی خودم را پرت کردم و تلفن را برداشتم تا کمک بخواهم.اما بعد فکر کردم که چه بگویم، آیا مرا مسخره نمیکنند و متهم به دروغگویی یا توهم و یا ترسو بودن نمیشوم؟؟؟؟ لذا باز گوشی تلفن را گذاشتم وهمزمان شروع به خواندن آیت الکرسی و هر سوره ای که بلد بودم کردم و مدام نام مولا امیرالمؤمنین را صدا میزدم چون شنيده بودم که اجنه از نام مولا وحشت دارند.
۱۶:۱۱
#ارسالی #پارت_دوم مردد مانده بودم که چه کنم، از ترس به صندلی میخ کوب شده بودم و جرات نگاه کردن پشت پنجره را هم نداشتم، تصمیم گرفتم تا صبح همانجا بمانم،یکی دو ساعتی گذشت و من مدام به خواندم ادعیه مشغول بودم تا اینکه گرفتار احساس قضای حاجت شدم، اما باز مقاومت کردم چون حتی میترسیدم از جایم بلند شوم تا این که به مثانه ام فشار شدیدی وارد شد و دیدم چاره ای ندارم لذا تصمیم گرفتم از آنجا فرار کنم. به سرعت فاراد کردم و پشت سرم را هم نگاه نکردم، سرم را پایین انداخته بودم و بدون درآوردن کفش کار و پوشیدن دمپایی چند ده پله را با سرعت پیمودم و خودم را در کابین پرت کردم و در را بستم.از ترس داشتم میمردم، ساعتی پیش مردی غیر عادی را دیدم با موهای مشکی که ناگهان بطور غیر عادی در مقابلم غیب شده بود....ادامه در بعد اگر دوستان به داستانم علاقه داشتند(این داستان واقعی است و برای خودم اتفاق افتاده)فردا صبح در حالی که هنوز ترس در وجودم زوزه میکشید سر کارم آمدم، همه مشغول صحبت از هر دری بودند و منتظر مهندس دوم تا کار روزانه هر شخص را مشخص کندمردد بودم راجع به دیشب چیزی بگویم یا نه، در نهایت خجالت کشیدم و دم بر نیاوردم، اما آن روز و روزهای بعد نه به سمت دیگ بخار و طبقات مجاور آن میرفتم و نه جرئت رفتن به طبقات پایین موتر خانه برای انجام بررسی ها و بازدیدهای معمول از دستگاهها را داشتم و نه دیگر با وجود مشکلات فنی زیاد اضافه کار میماندم، تا ایران حداقل دو هفته راه بود و من مردد مانده بودم چه بکنمتا اینکه یک روز نزدیکیهای ظهر که برای استراحت به اتاق کنترل آمدم اتفاقی دیدم یکی از بچه ها با بقیه درمورد گذشتهنه چندان دور و عجیب این کشتی صحبت میکند که گویا چند وقت قبل از ورود تیم ما به کشتی حداقل دو تیم پشت سر هم را با فاصله زمانی کوتاه از هم بخاطر مسائل ماورا الطبیعه با اصرار تمامی خدمه از ناخدا و سر مهندس تا پایین ترین رده ملوانان پیاده کرده اند.بعد هم گویا پای امام جمعه وقت بوشهر و دعا نویس و این مسائل به کشتی باز شده و گویا با آمدن آنها و کارهایی که کرده اند مشکلات علی الظاهر مرتفع شده است.من که با شنیدن این داستان جرعت پیدا کرده بودم بلافاصله اتفاقی که چند شب پیش برایمافتاده بود را برای بقیه عنوان کردم، ابتدا با انکار آنها مواجه شدم اما آن همکارم که اتفاقا آدم درست و حسابی بود و اهل دروغ و دونگ هم نبود به من گفت (لباس کار طرف سفید بود مگه نه؟؟؟) من از این حرفش تعجب کردم ولی بعد چند لحظه فکر کردم و گفتم نه آبی بود، همکارم کمی چشمانش گرد شد و بعد گفت( موهاش که وزوزی و بور بود دیگه) من هم با یک لحظه فکر گفتم نه موهای مشکی لخت و مرتبی داست، با این حرفم همکارم که گویا از زیر و بم این ماجرا کاملا مطلع بود با چشمان از حدقه در آمده از تعجب و ترس به بقیه گفت (مثل اینکه خبرایی هست) بله او داشت با آن سولات انحرافی صداقت من را میسنجیدبعد از این قضیه بچه ها روی یک مقوای بزرگ آیت الکرسی را بزرگ نوشتند و به در purifier room چسباندند و من هم دیگر چیز خاصی ندیدم ولی از اضافه کار ماندن و رفتن به طبقات اطزاف دیگ بخار همچنان پرهیز میکردمحال چه اتفاقی در ابتدا برای تیم اول افتاده بود را که از چند نفر شنیدم برایتان میگویم:اولین حادثه برای هم دوره ای من که اهل مازندران است اتفاق افتاده بود، که بیشترش را فراموش کرده ام ولی در یکی از موارد به گفته خودش هنگامی که به تنهایی در حال کار در کارگاه کشتی بوده و پشتش به در ورود و خروج بوده ناگهان از پشت سرش یک لوله آهنی بزرگ به طرفش پرتاب میشود که از کنار گوشش رد شده و به دیواره کارگاه برخورد میکندبلافاصله او بر میگردد تا عامل این شوخی مسخره را پیدا کند ولی کسی را نمیبیند، لذا با خود فکر میکند که لابد طرف به سرعت از کارگاه فرار کرده، لذا به سرعت به طرف در کار گاه میرود و در خروجی سایه فردی را میبیند که از راه پله پشت دیگ بخار به طبقه بالا در حال رفتن استاو به سرعت به تعقیب شخص مورد نظر میپردازد و به چند متری او( که لباس کاری مثل ما تنش بوده) میرسد که ناگهان شخص به پشت یک تانک میپیچد، هم دوره ای من که از گیر انداختن آن شخص خوشحال بوده هم به پشت تانک که بن بست بوده می پیچد ولی با ناباوری هیچ چیز آنجا نمیبیند که اینجا ترس بر او مستولی شده و فرار را بر قرار ترجیح میدهد، وقتی به بقیه میرسد حالت غش به او دست میدهد و بعد از به هوش آمدن واقعه را تعریف میکند که کسی در ابتدا باور نمیکند...
۱۶:۱۱
#ارسالی #پارت_آخر مدت اندکی بعد حادثه ای عجیب برای مهندس برق می افتد بدین نحو که یکی از افراد کشتی را در نزدیکی کابین خود میبیند و بعد به طبقه بالا میرود و همان شخص را در اتاق خود میبیند و از او میپرسد که چطور زودتر از او از پایین خود را به بالا رسانده که در کمال تعجب آن شخص میگوید کاه اصلا پایین نبوده، اینجاست که مهندس برق از ترس غش میکند و گویا چند حادثه دیگر هم اتفاق می افتد که در نهایت بخاطر وحشت زیادی خدمه کشتی به سرعت آنها را پیاده میکنند(در شبهای آخر تمامی خدمه در یک مکان شبها میخوابیدند و از هم دور نمیشدند) حال اگر علت وقوع این پدیده را از من بپرسید جوابم به شما حضور خدمه هندی و پاکستانی هستدر واقع با شروع تحریم ها خدمه خارجی به تدریج حذف شدند که با ظهور این حوادث انطباق دارد و تا جایی که خاطرم هست خدمه هندی و پاکستانی بعضا با خود ادعیه و اورادی برای خود می اوردند تا گره گشای کارشان باشدمن از اعمال خارق عادت آنها در کشتی زیاد شنیده بودم که مثلا با یک ورد مشکل دستگاه پیچیده ای را حل میکردند و از این موارد....و خودم هم شاهد بودم که در یک کشتی که سر مهندس پاکستانی داشتیم او که مسلمان هم بود با خود دعایی را که روی یک تکه مقوا نوشته شده بود آورده بود و در اتاق کنترل نصب کرده بود و وقتی از او دلیلش را پرسیدیم گفت برای دفع بلا از خود و دستگاههای کشتی است، و خودم شاهدم تا روزی که حاضر بود حتی یک مشکل فنی حاد پیش نیامد ولی از فردای رفتن او ناگهان همه چیز با هم خراب شد با اینکه ما به دعا دست نزدیم.!!!این بود داستان من که واقعا برای خودم رخ داده، بعد از رسیدن به ایران از آن کشتی پیاده شدم و دیگر هم به آن باز نخواهم گشتوالسلام
۱۶:۱۱
mp3n70oi8z-14427.mp3
۰۲:۰۲-۱۰۱۱.۸۱ کیلوبایت
۱۱:۰۶