بله | کانال انبار باروت
عکس پروفایل انبار باروتا

انبار باروت

۱۶۳عضو
ز مثل زعفران، ز مثل زیتون
گذرنامه، میان انگشتانم می‌لغزد. ساکم را برمی‌دارم و به صف پشت‌ سرم نگاه می‌کنم. بسته چیپس و پفک میان دخترها دست به دست می‌شود. لبخند، می‌نشیند کنج لبم. بلند می‌گویم:_ بچه‌ها، هنوز راه نیفتاده، خوراکی‌هاتون رو تموم کردید؟!سارا سقلمه‌ای به ریحانه می‌زند و بسته چیپس را از دستش می‌کشد. ریحانه انگشت نشانه پفکی‌اش را بالا می‌برد:- اجازه خانم، توی خواب هم نمی‌دیدیم که مدرسه، ما رو به چنین اردویی ببره.دلم غنج می‌رود و نَمی زیر پلک‌هایم می‌لغزد. خودم هم باورم نمی‌شود. حافظه‌ی معلمانه‌ام پر است از خاطرات اردوهای مشهد و راهیان نور. اما این بار، همه چیز فرق می‌کند. از طرح برگ زیتونی که روی مقنعه‌های بچه‌ها گلدوزی شده و چفیه عربی که دور گردنشان حلقه کرده‌اند تا چمدان‌های پر از زعفران و گز و سوهان و نان‌برنجی و فطیر که قرار است به مردمان مقصد، هدیه دهند.صدای بلندگو که در سالن می‌پیچد، پا تند می‌کنم:- پرواز تهران_بیت‌المقدس تا دقایقی دیگر…
#پنج‌ـ‌سال‌ـ‌بعدـ‌از‌ـ‌پیروزی
#آینده_نزدیک
undefined مولود توکلی
https://ble.ir/anbare_barot

۱۵:۵۱

جهان آمده بود توی دستانمبعد از بمباران بیمارستان المعمدانی تا دو روز افسرده بودم. هر لحظه تصویر آن پسربچه‌ای که از ترس چشمش گشاد شده بود و پلک نمی‌زد؛ جلوی چشمم بود. هربار هم یادش می‌افتادم کاسهٔ چشمم داغ می‌شد. کارم شده بود گریه. فکر می‌کردم بی‌خاصیت‌ترین زن روی زمینم. چرا حتی نمی‌توانم قدر یک آغوش برای آرامش جهان کاری کنم. و اگر نمی‌توانم، دیگر چه فایده که به درد آرامش بچه‌های خودم بخورم. اما وقتی اسرائیل جنگ را به خانه‌مان کشاند همه چیز عوض شد. یک روز بچه‌هایم از صدایی ترسیدند. فکر کردند خانه‌مان موشک خورده. دویدند بغلم. به محض اولین لبخندی که زدم، آرام شدند. بعد برای‌شان تلوزیون روشن کردم. صدای شبکهٔ پویا را زیاد کردم. با یک کاسه پفک هندی سرشان گرم شد.حس سربلندی داشتم. یاد حرف آقا افتادم که فرموده بود: «جریان زندگی را حفظ کنید.»به دستانم نگاه کردم. به درد خورده بودند. نه چون بچه‌هایم را آرام کردند. چون جریان زندگی را حفظ کردند. آن‌وقت بود که حس کردم تمام کودکان غزه را آرام کرده‌ام. انگار جهان آمده بود توی دستانم تا من، برایش کاری کنم.
#منِ_بعد_از_جنگ
undefined طیبه مهدی‌زاده
https://ble.ir/anbare_barot

۱۸:۵۵

به وقت بیداری
شب با صدای بلندی بیدار شدیم. وای خدایا چقدر وحشتناک بود. اولین‌بار بود که صدا اینقدر بلند و نزدیک بود. شب خبر جدیدی ندیدم تا صبح که بعد از آماده کردن صبحانه سریع رفتم سراغ گوشی‌ام. خبرها حاکی از این بود که دیشب دانشمندی را در محله ما ترور کرده‌اند. یعنی در نزدیکی ما یک دانشمند زندگی می‌کرده و من خبر نداشتم! خبرها پی‌درپی می‌رسید و تکمیل می‌شد. کسی را کشتند که در زندگیش عشق به خدا و اهل‌بیت و انقلاب موج میزده. خدایا چرا من ندانستم با چه کسی هم‌محلی هستم! به میزم نگاه می‌کنم. من چه کرده‌ام؟ من چه گُلی به سر کشورم زده‌ام؟ به رمانهای نیمه‌تمام و کتابهای نخوانده فکر می‌کنم. اشکم می خواهد سرریز شود که بچه هایم بدو از در اتاق وارد میشوند و خود را توی بغلم می‌اندازند. نگاهی به چشمان معصومشان می‌اندازم. می‌خندند. انگار خدا دارد بهم می‌فهماند همین کودکان ثمره‌ی بزرگی می‌توانند باشند اگر... . بغلشان می‌کنم. بعد بلند می‌شوم و نیتم را با امام زمان (عج) در میان می‌گذارم و بالای گاز همی به غذا می‌زنم.
#منِ‌ـبعد‌ـ‌از‌‌ـجنگ
undefined محیا عبدلی
https://ble.ir/anbare_barot

۱۷:۵۰

از سوره‌ی فتح تا آخرین روز‌های زمستان
وقتی آمریکا با نامردی تاسیسات هسته‌ای را زد، در حالیکه حجاب کرده بودیم و سوره فتح میخواندیم از دخترهایم سوال کردم: به نظرتون چرا ما با آمریکا و اسراییل دشمنیم؟
دخترک ۸ ساله‌ام گفت: چون اسراییل دانشمندها و فرمانده‌هامون رو شهید کردن.
و دختر ۱۱ ساله‌ام گفت:
آمریکا و اسراییل نمیخوان ما انرژی هسته‌ای داسته باشیم.
دخترهایم نمی‌دانستند دشمنی‌های ما با آمریکا و اسراییل از سر چه چیزهایی شروع شده و تا حالا ادامه پیدا کرده است. از همان روز کار ما شروع شد. من باید اول از همه توی خانه خودم روشنگری می‌کردم. لیست فیلم‌هایی را که خودم از بچگی دیده بودم را ردیف کردم.اول برایشان از ماجرای اشغال فلسطین گفتم. بعد فیلم بازمانده را دیدیم. طوفان شن فیلم بعدی بود. جنگ نفتکش‌ها و پالایشگاه هم توی تلویزیون ما آمد و بعد تک‌تیرانداز و... این روشنگری تا حالا که داریم آخرین روزهای زمستان را می‌بینیم و به داشتن قهرمانی مثل حسن باقری افتخار می‌کنیم ادامه دارد. من و خانواده‌ام از وسط‌های جنگ تحمیلی با اسراییل، فهمیدیم باید تاریخ کشورمان را یاد بگیریم و مرور کنیم.
#من‌ـ‌بعد‌‌ـ‌از‌ـ‌جنگ
undefinedسمیه شاکریان
https://ble.ir/anbare_barot

۱۲:۳۲

پرچم
توی خانه‌ ما یک قانون نانوشته هست. قانونی که می‌گوید صبح‌های جمعه باید حرم سیدالکریم باشیم. آنجا حکم خانه‌ی یکی از نزدیکانمان را پیدا کرده. یک صبح جمعه بعد از مراسم سالگرد ارتحال امام بود که توی اتوبان بودیم. نیسان آبی رنگی که بار پرچم و پوستر داشت کمی جلوتر از ما بود. باد نسبتا شدیدی می‌وزید. یک آن دیدیم که از پشت نیسان آبی، پرچم ایران افتاد کف جاده. با عبور هر ماشین، پرچم بالا و پایین میشد. هم ما و هم چند ماشین دیگر سرعت‌مان را کم کردیم تا پرچم را برداریم. کم کردن سرعت توی اتوبان کار خطرناکی بود اما این کار را کردیم. چند ماشین جلوی ما ایستاده بودند اما وزش باد، پرچم را جلوی ماشین ما نگه داشت. پیاده شدم. پرچم را برداشتم و توی صندوق عقب گذاشتم. بچه‌ها توی ماشین بودند و شاهد ماجرا. گذشت تا همین دیروز. پرچم ایران یک گوشه از خانه بود. توی بازی بچه‌ها، کج شده بود. محمدحسن پسر ۶ونیم ساله‌ام که امسال وارد کلاس اول می‌شود رفت طرف پرچم. خودش حواسش نبود، نگاهش میکردم. پرچم را صاف کرد و گفت: کی پرچم ایران و انداخته؟بعد هم زیرلب خواند: در روح و جامِ من... میمانی ای وطن!
#منِ‌ـ‌بعد‌ـ‌از‌ـ‌جنگ
undefinedسمیرا چوبداری
https://ble.ir/anbare_barot

۱۴:۲۷

کشک بادنجان دوپیازهاگر روزهای قبل جنگ بود، حتماً دادم در می‌آمد. راننده با ۴۰ تا سرعت یکهو بزند روی ترمز. و من با کله بروم توی پشتی صندلی و هیچی هم نگویم؟! آن هم دقیقاً وقتی مغزم دنبال جواب این سوال است که برای کشک بادنجانم دو تا پیاز سرخ کنم یا یکی؟اما روزهای جنگ آدم را از خودش می‌کشد بیرون. آن روز راننده با ۴۰ تا سرعت یکهو زد روی ترمز. کله‌ام هم رفت توی صندلی جلو. ولی تا خواستم اعتراض کنم که «آقا چه خبر است!»؛ چشمم خورد به برادران بی‌سیم به دست و یونیفرم پلنگی پوشیده‌ای که ایستاده بودند وسط خیابان. ایست‌بازرسی بین شهری زده بودند. دیگر حال خودم یادم رفت‌. به آن طفلکی‌های جگردار فکر کردم. که اصلا معلوم نیست این شب‌ها می‌خوابند؟ غذاهایی که برایشان می‌آورند دوست دارند؟ نکند بین‌شان یکی باشد که کشک‌بادنجان دو پیازه دوست داشته باشد. حس کردم دیگر از گلویم پایین نمی‌رود. چشمان شرمندهٔ راننده از آینه جلو نگاهم کرد. جای هر حرفی گفتم: «می‌شه سریع‌تر برید؟»می‌خواستم برسم خانه کشک بادنجان که درست شد، بدهم همسرم بیاورد برای این بسیجی‌ها.
#منِ_بعد_از_جنگ
undefinedطیبه مهدی‌زاده
https://ble.ir/anbare_barot

۱۵:۳۹

جهیزیه
ملیحه خانم، همسایه‌ی خانه قبلی‌مان و مادر مهتاب، هم‌بازی دوران بچگی‌ام را مدتها بود ندیده بودم. با این‌حال هیچ‌وقت چهره بشاش و خنده‌رویش از آلبوم خاطرات کودکانه ذهنم پاک نشده بود. آن‌روز که دیدمش اما اشک می‌ریخت و از دستِ دخترش گِلِه می‌کرد. از اینکه با ایرادهای بنی‌اسرائیلی که می‌گیرد سه سال است توی عقد مانده که پولشان جور شود فلان منطقه تهران خانه بگیرند. می‌گوید حتما فرش‌هایم دستبافت باشند و مبلمان مارک می‌خواهم. خسته شده بود ازبس سر جهیزیه خریدن، خیابان‌ها را گز کرده و مغازه‌ها را گشته بود. از من می‌خواست که به عنوان یک مشاور و دوست بروم و با دخترش صحبت کنم. به او قول دادم توی یکی از همین روزها به خانه‌شان بروم. چند روزی نگذشته بود که جنگ شد. درگیرودار جنگ فراموش کردم سراغی از آن‌ها بگیرم. جنگ تمام شده بود. ملیحه خانم زنگ زد. خوشحالی از صدایش می‌بارید: باورتان نمی‌شود مهتاب بی‌خیال خانه در فلان منطقه و ادا اصول‌های دیگرش شده و تصمیم گرفته بعد ماه صفر بروند سر زندگیشان.
#منِ‌ـ‌بعد‌ـ‌از‌ـ‌جنگ
undefinedسیده اعظم‌الشریعه موسوی
https://ble.ir/anbare_barot

۱۵:۰۴

جوان‌های باورکردنی
داشتم به چند تا دختر پسری فکر می‌کردم که یکی از شب‌های محرم پارسال، گوشه خیابان دیده بودیم. مراسم عزاداری امامزاده که تمام شد، اطعام امامزاده هم تمام شده بود. بهمان نرسید. لب و لوچه آویزان داشتیم برمی‌گشتیم. غر «گشنه‌ایم.. گشنه‌ایم» بچه‌ها روی اعصابم بود. نگاهم که به آن دختر پسرهای خندان و ظرف اطعام دست‌شان افتاد، به همسرم گفتم: «اینا کی اومدن که غذا گرفتن؟»همسرم انگار منظورم را درست نفهمید. فکر کرد می‌گویم چرا این‌ها گرفته‌اند و ما نه. جواب داد: «حق اینه که اینا بگیرن. ما نون پنیرم بخوریم باز فرداشب اینجاییم.»من از جوابش، تازه نگاهم به سر و شکل جوان‌ها جلب شد. لباس‌شان فقط از این جهت که مشکی بود به محرم می‌خورد. وگرنه به لحاظ مقدار پوشش و جوری که بلند بلند می‌خندیدند و غذا می‌خوردند؛ آدم فکر می‌کرد آمده‌اند پیک‌نیک. امروز فکر می‌کردم اگر آن روز بهم می‌گفتند سال بعد در جنگ تحمیلی با اسرائیل، همین‌ها دوشادوش تو می‌ایستند و از ایران دفاع می‌کنند، باور نمی‌کردم. اما از بعد از جنگ، همین جوان‌ها چقدر برایم باورکردنی شده‌اند.
#منِ‌ـ‌بعد‌ـ‌از‌ـ‌جنگ
undefined طیبه مهدی زاده
https://ble.ir/anbare_barot

۳:۴۸

حتی پس از شهادتپدرش کنار مزار ایستاده بود که مردی ناشناس دست روی شانه‌اش گذاشت:«شما پدر آقا مهدی هستید؟»پدر به سمتش برگشت و با نگاهی مبهم بله گفت. مرد چشمهایش را به قاب عکس مهدی دوخت:«تازه از کربلا رسیده‌ام، آنجا که بودم خواب پسرت را دیدم»پدر وسط حرفش پرید: «شما؟» «من مداحم. پسرت را هم نمی‌شناختم. اما او در خواب گفت که مهدی اکبری‌نسب هستم فردا پدرم سر مزار می‌آید. گلزار شهدای کرج. بیا و آنجا روضه علی‌اکبر بخوان»بعد با بغض و اشک به جدش قسم خورد که خوابش راست است. پدر اسم مداح را پرسید. یادش آمد که مدتی صدای نوحه‌‌ای از همین مداح سیٌد زنگ موبایل تک‌پسرش بوده است. از بس‌که مهدی شیفته اهل‌بیت و روضه و مداحی‌هایشان بود. یک نخبه علمی ۲۶ ساله که رشته برق دانشگاه علم‌و‌صنعت می‌خواند و حافظ نیمی از آیات قرآن بود.اما در سحرگاه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ حمله اسرائیل او را همراه همسر، مادر همسر و دو برادر همسرش شهید کرد. نگذاشت تا خانواده دو نفره او بیشتر شود. یا برپایی موکب‌های اربعینی‌اش ادامه پیدا کند.#فرزندِ‌ـ‌ایران
undefinedشهید مهدی اکبری‌نسب
undefinedاکرم جعفرآبادی
https://ble.ir/anbare_barot

۱۳:۵۸

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

«رویای صادقه»
چند نفر از مسئولین و راویان برای دیدار خانواده شهدا به منزلشان رفته بودند که سَر‌دلش باز شد. تازه نامزد کرده بودیم که شبی خواب عجیبی دیدم. با ترس و گریه از خواب بیدار شدم. توی خواب بچه داشتیم و باردار هم بودم. دنبال همسرم می‌گشتم؛ تا دیدمش گفت: «جنگ شده، باید بروم.» بعد از بیداری، خوابم را برای همسرم تعریف کردم؛ گفت: «خدا کند خوابت به حقیقت بپیوندد و من شهید شوم.» ۱۰‌ سال بعد، خوابم تعبیر شد. زمانی که فرزند سومم را شش‌ماهه باردار بودم و پسرهای دوقلویمان ۷‌ساله شدند.دوم تیرماه ۱۴۰۴ از راه رسید. بی‌تابی و دلتنگی‌های من و بچه‌ها برای بازگشت مردِ خانه با تجاوز رژیم غاصب صهیونیستی به «سازمان بسیج مستضعفین» برای همیشه به بلندای آسمان پَر‌کشید...
«عبداله عرب صادق‌آبادی» نه تنها برای خانواده‌مان عزیز، بلکه در محیط‌کارش هم یک پاسدار متعهد و با اخلاق، نجیب و باحیا بود. در تکریم ارباب رجوع و در ارتباط با اطرافیان علاوه بر ادب، شئون‌ اخلاقی و رفتاری را هم به‌جا می‌آورد.افتخارِ نهمین شهید تکواندوکار جنگ ۱۲ روزه از آنِ او شد.
#فرزندِ‌ـ‌ایران
undefinedشهیدـ‌عبداله‌ـ‌عرب‌ـ‌صادق‌ـ‌آبادی
undefinedفخری حاجی
https://ble.ir/anbare_barot

۱۱:۳۵

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

چشم‌به‌راه
زن روی صندلی می‌نشیند. برآمدگی شکمش را با چادر می‌پوشاند. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «حسین‌آقا ۲۷ سال داشت. عمرِ زندگی من و حسین‌آقا فقط چهارسال بود. از همان نوجوانی عضو بسیج شده بود. از ۱۸سالگی مسئول تربیت نوجوانان هیئت اکبریه شد. علاقه شدیدی به روضه و هیئت داشت. یک شب قبل از شهادتش تا صبح، هئیت را برای محرم سیاه‌پوش کرد. یا هیئت بود و بسیج یا اردوی جهادی. در زمان کرونا کارگاهی اجاره کردند و با کمک دوستانش ماسک می‌دوختند و صلواتی بین مردم پخش می‌کردند. زن روی صندلی جابه‌جا می‌شود. نم چشمانش را می‌گیرد. جرعه‌ای آب می‌نوشد و می‌گوید: «حسین‌آقا خیلی شهادت را دوست داشت. تعریف می‌کرد وقتی چهارده سالش بوده کاغذی به برادر دوستش که خطاط بوده می‌دهد تا برایش بنویسد شهید حسین کریمی. بعد کاغذ را نشان مادرش می‌دهد و می‌گوید دوست دارم شهید بشوم و این‌طوری اسمم را بنویسند.»زن آه عمیقی می‌کشد: «خوشحالم که حسین‌آقا به آرزویش رسید و کوچه پر از پلاکاردهایی شده که روی آن‌ها نوشته‌اند شهید حسین کریمی.»
#فرزندِ‌ـ‌ایران
undefined شهید حسین کرمی
undefined سیده اعظم‌الشریعه موسوی
https://ble.ir/anbare_barot

۱۲:۵۶

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

فرشته‌ای آسمانی
ساعت‌ها پشت در اتاق آقای مسئول ایستاده بود. دست‌هایش را آرام در هم گره کرده و نگاهش به در دوخته شده بود. نور کم راهرو روی صورتش می‌تابید. وقتی همکارش به شوخی گفت: «به او بگو دختر سرلشکر باقری هستی، مطمئناً فوری برای مصاحبه حاضر می‌شود.» سرش را بالا آورد و با آرامشی محکم پاسخ داد: «حتی اگر شبانه‌روز پشت در اتاقش منتظر بمانم، این حرف را نمی‌زنم.» لبخندی کوچک روی لب داشت و نگاهش پر از صبر و سکوت بود، همان صبری که در تمام سال‌های خبرنگاری‌اش با خود به همراه داشت.فرشته سال‌ها از شهدا نوشت و زندگی آنان را روایت کرد؛ اما هیچ‌کس نمی‌دانست در دلش چه عطشی موج می‌زند. سحرگاه بیست‌وسوم خرداد با اصابت سه پرتابه ی رژیم صهیونیستی به منزلشان به آرزویش رسید. او همراه با پدر و مادر به عموی شهیدش پیوست. *فرشته باقری*‌ به روشنایی کاروانی که از عاشورا آغاز شده و هنوز ادامه دارد، پیوست. نامش در میان خاطره‌ها و قصه‌های شهیدان برای همیشه زنده خواهد ماند.
#فرزندِـ‌‌ایران
undefinedفرشته باقری
undefinedسمانه اعتمادی جم
https://ble.ir/anbare_barot

۱۳:۴۰

رانندهٔ جرثقیلبا وعدهٔ دستمزد بیست میلیونی جرثقیلش را آورده بود پای کار‌ جنگ. وقتی از بچه‌های سپاه آب خواست و برایش آب معمولی آوردند؛ گفت: «یعنی شما یه آب خنک هم دم دست ندارین؟»گفتند: «نه. الان فکر آب‌خنک نیستیم آخه. خودمونم از همین می‌خوریم.»توی فکر رفت. با خودش گفت یعنی این‌هایی که مملکت را نگه داشته‌اند؛ برای خودشان یک آب خنک هم نخواستند؟!لاشهٔ آهن سوخته‌ها را که جابه‌جا کرد؛ دستمزدی نگرفت و رفت. اما این راضی‌اش نکرد. هنوز بی‌قرار بود. با مادر تماس گرفت و ماجرای این بی‌توقعی بچه‌های سپاه را گفت. جواب مادر یک حرف بود.- محمد! به روح پدرت قسم اگه سپاه کاری داشت و مجانی براشون انجام ندی شیرمو حلالت نمی‌کنم.تلفن را قطع کرد. دلش مطمئن شد. شماره سپاه را گرفت و گفت: «نه فقط امروز، که هروقت مشکلی بود به خودم بگید.»فردا باز انفجار بود و خسارت. سپاه از محمد خواست بیاید کمک. رفت. بالابر جرثقیلش را راه انداخت. هنوز قلاب، به آهن‌های مچاله گیر نکرده بود که دوباره به همان نقطه حمله شد. شیر حلال مادر، دستمزد محمد را در آسمان‌ها حساب کرد.
#فرزند_ایران
undefinedشهید محمد دالوند
undefined طیبه مهدی زاده
https://ble.ir/anbare_barot

۱۳:۳۴

به دنبال شهادت
تازه مسواکش را زده و چراغ‌ها را یکی یکی خاموش می‌کرد که تلفنش زنگ خورد. روی مبل نشست و تماس را جواب داد .صدای گرفته و پر از بغض همکارش پشت گوشی پیچید:«فاطمه جان! مریضی پسرم عود کرده. باید ببرمش دکتر. می‌تونی جای من وایسی؟»فاطمه مکث کرد. او تازه برای مرخصی به روستایشان رفته بود. تا تهران هم که فاصله زیاد بود. شاید هر کس دیگری جای او بود بدون تعارف درخواست همکارش را قبول نمی‌کرد اما فاطمه محکم و جدی گفت:«این پرسیدن داره! اصلأ هزار بار نگفتم من شهید هم بشم مجردم جات می‌مونم تو برو سر خونه زندگی و بچه‌‌هات!»انگار که خوشحالی همکار و سلامت بچه او را بیشتر از نفس‌تازه‌کردن و دیدار خانواده و حتی جان خودش دوست داشت. برای همین بی‌خیال مرخصی‌اش شد. فردای همان شب خودش را از دلیجان اراک به تهران رساند. شیفت همان همکارش در زندان اوین را تحویل گرفت.‌ اما اصابت موشک‌های اسرائیل به آنجا اسم او را هم با نام شهیده "فاطمه قنبری " جاودانه کرد.
#فرزندِ‌ـ‌ایران
undefinedشهیده فاطمه قنبری
undefinedاکرم جعفرآبادی
https://ble.ir/anbare_barot

۱۵:۲۰

حلقهٔ بی‌وصل
مادرش به غایت صبور است و با طمأنینه حرف می‌زند: «علیرضا به فعالیت‌های نظامی علاقه داشت و برای ورود به «دانشگاه افسری امام حسین(ع)» خودش را آماده کرده بود؛ اما به دلیل عدم تطبیق قد و وزنش از پذیرفته شدن باز ماند‌. رتبه ۳‌ رقمی کنکور به نام پسرم «علیرضا قنبری» ثبت و در رشته «مهندسی عمران- دانشگاه شهید بهشتی» مشغول به تحصیل شد‌‌.»انگیزه‌های متعالی برای تربیت نسل آگاه، متدین و انقلابی داشت؛ تا جایی که از ادامه تحصیل در رشته عمران منصرف شد و قصد کرد در رشته «مدیریت فرهنگی» ادامه تحصیل دهد. از نوجوانی اشتیاق و عشق به خدمت در نهاد مقدس «سپاه پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی» در گوشه‌ای از قلبش شعله‌ور بود و علاقه‌مند که رخت پاسداری به تن کند. پس از یک سال تلاش توانست در گزینش پذیرفته شود و به خدمت سپاه درآمد.صدای اذان را که می‌شنید، کار را رها می‌کرد تا نمازش را اول‌ وقت اقامه کند‌‌. اگر بین بچه‌های مسجد یا مدرسه کوچک‌ترین تنشی پیش می‌آمد، سریع ماجرا را فیصله می‌داد و اجازه نمی‌داد آن دلخوری ادامه پیدا کند.می‌خواستیم دامادش کنیم که آسمانی شد و حلقه ازدواج هیچ‌ وقت به دست پسرم نرسید.
#فرزندِ‌ـ‌ایران
undefinedشهید علیرضا قنبری
undefined فخری حاجی
https://ble.ir/anbare_barot

۱۳:۵۵

امیرِ امین
پانزده روز گذشت. خانه در سکوتی پرانتظار، نفس می‌کشید. علیرضا پس از دفاع از حرم در سوریه، با کوله ای خاک گرفته به خانه بازگشت. آرام وارد اتاق شد: «سلام باباجان، برگشتم.»سردار با دیدن پسرش لبخندی زد و چشمانش از مهر تابناک شد. پس از احوالپرسی کوتاه، گفت: «بنشین پسرم. هزینه‌های سفرت را بنویس.»علیرضا جا خورد: «هزینه‌ها؟ من برای دفاع رفته بودم.»سردار برگه‌ای سفید جلو کشید: «بلیط، غذا، اقامت... همه را. بیت‌المالِ بابا ، باید برگرده.»علیرضا که به حساسیت‌های پدر واقف بود، هزینه‌ها را یکی یکی نوشت. می‌دانست مردی که او را پرورش داده، نه تنها در نام، که در امانتداری نیز علی‌وار زیسته است.سال‌ها بعد، سحرگاه غدیر سال ۱۴۰۴، هنگامی که رژیم متجاوز صهیونیستی ساختمان فرماندهی را هدف گرفت، فرقش چون مقتدایش شکافته شد. با خون بر پیشانی و زمزمۀ «یا امیرالمؤمنین» آرام پر کشید. این، گواهی روشن بود که امیرعلی حاجی‌زاده در مسیر ولایت زیست و در راه ولایت، با دلی مطمئن به دیدار معبود شتافت.
#فرزندِ‌ـ‌ایران
undefined شهید امیر علی حاجی زاده
undefinedسمانه اعتمادی جم
https://ble.ir/anbare_barot

۱۴:۳۶

آقازاده
بعد سالها، همکلاسی‌اش او را در کوچه می‌بیند. حالا طلبه‌ی بیست‌وهشت ساله است اما با همان تواضع و احترام و مهربانی همیشگی. هنوز هم رفتار و کردارش بیشتر از سنش است و انگارنه‌انگار پسر یکی از سرداران نامدار این کشور است. همیشه نام کاملش را فاکتور می‌گرفت تا نکند شناخته شود؛ چه در یازده سالی که در کاروان راهیان نور خدمت می‌کرد، چه در اردوهای جهادی و حتی در دانشگاه و حوزه و حتی بین دوستان، که مبادا مخاطبش رفتارش برای احترام به منصب او باشد نه خود او. با وجود شش سال درس خواندن در دانشگاه به خاطر یک هفته اعلام دیرکرد برای پایان‌نامه، زحماتش هدر رفت اما حاضر نشد از منصب پدر کوچکترین حرفی بزند. مثل پدر بود. ساده‌زیست، و باوجود خرج زیاد برای درس و سفر، از پدر تقاضای پول نمی‌کرد. بااینکه می‌توانست در بهترین ماشین بنشیند و بهترین هتل‌ها را در سفرهای زیارتی‌اش رزرو کند ولی همیشه دنبال پیدا کردن حسینیه یا حوزه بود برای اقامت. سرانجام در سحر بیست‌وسوم خرداد ماه امین عباس رشید، پسر سردار غلامعلی رشید همراه پدر در حمله رژیم صهیونسیتی به خانه، آسمانی شد.
#فرزند_ایران
undefined شهید امین‌ عباس رشید

undefined محیا عبدلی

https://ble.ir/anbare_barot

۱۶:۴۵