عکس پروفایل انجمن اسلامی دبیرستان سراجا

انجمن اسلامی دبیرستان سراج

۱۶۶عضو
thumnail
#ادبی و هنری undefinedundefinedسوسمار خان!undefinedundefinedوحشتناک‌تر از بیماری «کرونا» در این روزها، «ترسیدن» از این مهمان ناخوانده است. حقیقتاً با اینکه از تعطیلی مدارس استفاده‌های فراوانی برده‌ام؛ اما از زندانی شدن در خانه اصلاً راضی نیستم. زجر این زندانی بودن به کنار، آن‌چه بیش از همه دمار از روزگار اینجانب درآورده، مریم، خواهر بزرگترم است. علی‌رغم اینکه خانواده چهار نفره ما تمام موارد بهداشتی را رعایت می‌کنند، اما خواهر بنده بر این عقیده است که پیشگیری ما کافی نیست.۱راستین! دستاتو شستی؟به عنوان مثال همین چند روز پیش، صبح وقتی از خواب بیدار شدم، مریم خانم فرمودند: «راستین! دستاتو شستی؟» عرض کردم: «خواهرجان! من الان از خواب پا شدم. هنوز صورتمو نشستم. در ثانی، مگه آدم تو خواب چه‌کار می‌تونه بکنه که دستاش آلوده به کرونا بشه؟!» خواهر گران‌قدر بنده که احساس کرد حقیر با چگونگی پیدایش این بیماری، نحوه شیوع، تعداد بیماران، تعداد مرگ و میر و نحوه ساخت محلول ضد عفونی کننده آشنا نیستم، سخنرانی بی‌بدیلی ارائه داد. حقیقتاً در بین این سخنرانی چند باری به خودم خرده گرفتم که چرا قضیه را همان اول با شستن دست‌هایم فیصله ندادم. چند مرتبه هم که تلفنی با هم‌کلاسی هایم صحبت می‌کردم، به اصرار مریم خانم، مجبور به استفاده از ماسک شدم. هرچه برای این بزرگوار توضیح دادم که تلفن، ناقل این بیماری نیست، افاقه نکرد. علاوه بر روزگاری که بر بنده در منزل می‌گذرد، ارتباط با همکلاسی‌ها هم برای خودش داستانی است. تمام همکلاسی‌های بنده یک‌ طرف، جناب سیاوش خان هم یک طرف. رفاقت ما ریشه در کودکی دارد. به این خاطر که ما از ابتدا همسایه بودیم و تمام پایه‌های تحصیلی را با هم پشت سر گذاشتیم. سیاوش با اینکه ذاتاً پسر خوش‌مشرب و دوست‌داشتنی‌ای است، اما غالباً تحت تأثیر برخی افراد ناباب، حرکات عجیب و غریبی از خود نشان می‌دهد. البته که تاکنون، در تمام مشکلات و دردسرهایی که سیاوش رقم زده است، به نوعی نام بنده هم به چشم می خورد.
۲ملاقات با سوسمارخانبا نزدیک شدن به پایان سال و خانه نشینی ما به خاطر کرونا، چند مرتبه‌ای در فضای مجازی، رفتارهای مشکوکی از سیاوش مشاهده کردم. حقیقتش هربار که سیاوش‌خان می‌فرمایند:«یه فکری به سرم زده» کاغذ و قلم آماده می‌کنم تا وصیت‌نامه‌ای به دوستان همسن و سالم در باب دوستی با افراد ساده لوح بنویسم. چند روز پیش، نام مبارک آقا سیاوش بر صفحه تلفن همراه بنده نقش بست. تلفن را که جواب دادم، سیاوش شروع کرد به قربان صدقه رفتن. گفتم:«دیگه چه خوابی برام دیدی سیا؟!» فرمود:«راستین جونم! رفیق دوس داشتنیم! یه چیزی می‌گم نه نگو؟!» انتخاب «آره» یا «نه» در مقابل سیاوش تفاوتی نمی‌کرد؛ چرا که به هر حال این بزرگوار کار خودش را می‌کرد و هرچند روح من از اغلب کارهای او خبردار هم نبود، اما همیشه از ترکِش فعالیت‌های رفیق عزیزم بی‌نصیب نمی‌ماندم. گفتم:«راستشو بگو! می‌خوای چه بلایی سرَم بیاری؟!» گفت:«بلا چیه رفیق! می‌خوام توی این حال و هوا یه پیشنهاد خوب بهت بدم. ببین! راستش من امروز با «سوسمارخان» قرار دارم!» علاوه بر شاخ‌هایی که از جناحین سرم بیرون زد، لرز عجیبی هم به تنم افتاد. گفتم:«سوسمار خان؟!» گفت:«سوسمار خان! اسم دوست جدیدمه. البته یکی دوسالی از ما بزرگتره. خیلی با دل و جرئته. بچه‌های محل می‌گن که سلطان نارنجک دستیه. یَک نارنجکایی درست می‌کنه. یَک صداهایی دارن. انگار که حمله اتمی کردن!» باید فکرش را می‌کردم که با نزدیک شدن به چهارشنبه سوری، سیاوش خان آتش جدیدی خواهد سوزاند. حقیر از بیخ و بُن با آتش بازی چهارشنبه سوری مخالفم. نه از آن جهت که با هیجان مخالف باشم، نه؛ بلکه سر و صدای حاصل از این واقعه را -که به حق چیزی از جنگ جهانی دوم کم ندارد- موجب آزار و اذیت دیگران می‌دانم. تنها سلاحی هم که بنده سعادت آشنایی با ایشان را داشته‌ام، تفنگ آب پاش است که مریم برای تولدم خریده بود. هرچند که این سلاح هم در تهاجم‌های خواهر بزرگتر به اتاق بنده، مورد استفاده قرار می‌گرفت. گفتم:«سیاوش! کاری به این ندارم که الان باید به خاطر شیوع کرونا توی خونه بمونیم؛ اما رفیق من، نارنجک دستی می‌خوای چکار؟ خدای نکرده می‌زنی دست و بالتو ناقص می‌کنی.» نطق بلند بالایی در راستای استفاده نکردن از مواد محترقه برای رفیق ساده‌لوحم ارائه دادم. در کمال ناباوری، دوست عزیزم سیاوش، از مواضع خود عقب نشینی و خداحافظی کرد.
۳سینا کرونا گرفته...!یک ربع از تماس سیاوش نگذشته بود که دیدم دوباره تماس گرفت. گفتم:«سلام. دوباره چی شده؟!» سیاوش با صدایی لرزان گفت:«راستین جون! سینا... سینا...» و شروع کرد به گریه کردن. سینا، همکلاسی دوست‌داشتنی ما است. از آن همکلاسی‌هایی که می‌توانی به اسمش قسم بخوری. من هم احترام زیادی برای او قائلم. گفتم:«سینا چی؟ چه اتفاقی برای سینا افتاده؟!» گفت:«سینا...سینا کرونا گرفته...» دنیا روی سرم خراب شد. گفتم:«ببین سیاوش! اگه داری شوخی می‌کنی، بدون که اصلاً شوخیِ خوبی انتخاب نکردی.» گفت:«باورکن! الان از بچه‌ها خبردار شدم. گفتم که زنگ بزنم با هم بریم عیادتش!» گفتم:«عیادت؟! آدمی که کرونا گرفته رو که نمی‌رن عیادتش. تازه اونا توی بیمارستان بسترین و اجازه نمی‌دن کسی بره ملاقاتشون.» سیاوش چند لحظه‌ای سکوت کرد. گفت:«خب می‌دونی چیه؟! ببین... راستش... آهان... سینا بیمارستان بستری نیست که. خونشونه. خانواده‌اش دارن ازش پرستاری می‌کنن. بچه‌ها می‌گن که می‌شه بری عیادتش. اونجا لباس مخصوص دارن، می‌دن می‌‌پوشیم.» نمی‌دانم چرا در آن لحظه به حرف‌های سیاوش اعتماد کردم. برای یک ساعت دیگر قرار گذاشتیم تا باهم برویم عیادت سینا.سیاوش بر خلاف عادت معمول، سر وقت آمد. این موضوع را می‌توان به عنوان هشتمین عجایب دنیا ثبت کرد. در راه برای سیاوش توضیح دادم که باید مراقب باشیم تا بیماری سینا به ما سرایت نکند. رفیق شفیق بنده هم دائما سر تکان می‌داد و می‌گفت:«چشم.» کمی که از محل دور شدیم، متوجه شدم که ما کاملاً خلاف مسیر خانه سینا حرکت می‌کنیم. گفتم:«سیاوش! ما که داریم اشتباه می‌ریم!» گفت:«عه... نه... چیزه... میانبره... آره، من از این طرف میانبر بلدم.» دومین اشتباه خودم را هم اینجا مرتکب شدم که دوباره به سیاوش خان اعتماد کردم. بعد از مدتی پیاده‌روی، سیاوش جلوی خانه‌ای که درِ قهوه‌ای رنگ داشت ایستاد. گفتم:«چی شد؟ چرا وایستادی؟» سیاوش، ابتدا کمی با انگشتان دستش بازی کرد و بعد گفت:«می‌دونی چیه راستین جون! ما خونه سینا اینا نمی‌ریم. سینا اصلا کرونا نگرفته. حقیقتش من با «سوسمارخان» قرار گذاشته بودم و نمی‌خواستم تنها برم. این شد که مجبور شدم بگم سینا کرونا گرفته. این در قهوه‌ای هم خونه آقای سوسماره.» وسعت ناراحتیم بابت رودستی که از سیاوش خوردم به اندازه تعداد گل‌هایی بود که مارادونا، رونالدو و مسی زده‌اند. کم مانده بود از گوش‌هایم دود بیرون بزند که صدای انفجار مهیبی از خانه «سوسمار خان» به گوش رسید. حالا با خودم فکر می‌کنم، بستری شدن با حدود شصت درصد سوختگی در بیمارستان بهتر است، یا نشستن در خانه؟
دفتر انجمن اسلامی دبیرستان سراج کرمانشاه undefinedباماهمراه باشید undefined
undefinedألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَجundefined
https://ble.ir/anjomaneslamiseraj

۵:۳۶

thumnail

۵:۳۷

thumnail

۵:۳۷

thumnail

۵:۳۷

thumnail

۵:۳۷

thumnail

۵:۳۷

thumnail

۵:۳۸

thumnail

۵:۳۸

thumnail

۵:۳۸

undefinedundefinedundefinedundefined#رسانه های انجمن undefinedارتباط با نامحرمundefinedاحکام....احکام رو با ما تصویری یاد بگیرundefinedundefined
دفتر انجمن اسلامی دبیرستان سراج کرمانشاه undefinedباماهمراه باشید undefined
undefinedألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَجundefined
https://ble.ir/anjomaneslamiseraj

۵:۳۸

thumnail
#سیاسی و اجتماعی undefinedundefinedصهیونیست‌ها کجا می‌زیستند؟!undefinedundefinedداستان «صهیونیست‌ها کجا می‌زیستند؟!» ماجرای گردش علمی دانش‌آموزان ایرانی با سفینه‌ قاره‌پیما به کشور جمهوری اسلامی فلسطین است.سفینۀ «ایران ۳۱۳»آقای امیری قلم نوری‌اش را روی میز می‌گذارد و می‌گوید: «بچه‌ها تا این‌مشکل فنی حل بشه، رایانه‌های دستیتون رو بردارین و تکالیفتون رو بفرستین روی شبکه».
محمد از جلوی کابین می‌گوید: «آقا پدر من اگه الآن این‌جا بود، فوری درستش می‌کرد. تخصصش تعمیر موتورای هیدروژنی سریع‌السیره».
بنیامین شکلکی برای محمد درمی‌آورد و می‌گوید: «کشتی ما رو از بس پز پدرت رو دادی! داداشِ منم...»
طاها در حرفش می‌دود: «خودتم که همش از داداشت تعریف می‌کنی! همه‌مون می‌دونیم داداشت توی سپاه سفینه‌های چهل‌نفرۀ قاره‌پیما می‌سازه».
تا بنیامین می‌آید که جواب طاها را بدهد، موتور تکان می‌خورد و حباب‌های درخشان آب، از پشت شیشه‌ها به آسمان می‌روند. همه صلوات می‌فرستند. سفینه آمادۀ حرکت است.
آقای امیری می‌گوید: «بچه‌ها به امید خدا، کمتر از دوساعت دیگه می‌رسیم. پس کمتر از دوساعت فرصت دارین که جواب سؤالو پیدا کنین».
محمد دستپاچه می‌گوید: «آقا یه‌بار دیگه می‌گین؟»
آقای امیری از گوشۀ چشم نگاهش می‌کند و می‌گوید: «صهیونیست‌ها که بودند، کجا می‌زیستند و چطور نابود شدند؟» محمد خجالت‌زده می‌پرسد: «با سین نوشته می‌شه یا صاد؟» بنیامین ملامت‌گرانه نگاهش می‌کند: «خنگول‌خان! رایانه‌تو درآر سرفصلای تاریخو ببین. فصل بعدی راجع به انقراض صهیونیستاست. هنوز نفهمیدی برای همین گردش علمیمون غزه‌ رو انتخاب کردند؟»
آقای امیری می‌گوید: «بچه‌ها البته ما امروز اول می‌ریم بیت‌المقدس تا نماز جمعه رو اونجا بخونیم. فردا ان‌شاءالله می‌ریم مهمون وزارت آموزش و پرورش جمهوری اسلامی فلسطین می‌شیم».
حمید از انتهای کابین می‌پرسد: «آقا! ما رو موزۀ کاخ سیاه هم می‌برین؟» بنیامین می‌غرّد: «باباجون کاخ سفید! نه سیاه». حمید می‌گوید: «تقصیر مامانمه همش توی خونه بهش می‌گه کاخ سیاه!»
بنیامین با خنده می‌گوید: «البته داداش منم همین‌جوری صداش می‌کنه! راستی بهتون گفتم داداشم و همکارای یمنیش قراره کاوشگر امسال رو بفرستن به سیاره زحل؟»
آقای امیری «ماشاءالله»ی می‌گوید و بحث را تمام می‌کند: «ان‌شاءالله سال دیگه موزۀ کاخ سفیدم می‌ریم. البته دیگه جز ستوناش چیزی ازش باقی نمونده. حالا ساکت باشین و کارتونو شروع کنین».
محمد کلمۀ «انقراض» را جست‌وجو می‌کند و اولین‌گزینه پس از «انقراض قوم صهیون»، «انقراض رژیم سعودی» است. سفینۀ «ایران ۳۱۳» بر فراز آسمان تهران، اوج می‌گیرد و پیش می‌رود.
دفتر انجمن اسلامی دبیرستان سراج کرمانشاه undefinedباماهمراه باشید undefined
undefinedألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَجundefined
https://ble.ir/anjomaneslamiseraj

۵:۴۶

thumnail
#رسانه های انجمن وصال جانانundefinedسلام نماز را که می‌دهم، صدای زنگ گوشی بلند می‌شود. رفیقان دانش‌آموزم هستند که با صدایی که هیچ شباهتی به صداهای گرفتۀ سرصبح ندارد، هیجان‌زده از آن‌طرف خط می‌گویند رسیده‌اند جلوی ورودی بیت. به ساعت نگاه می‌کنم. از شهرستان آمده‌اند و چندین ساعت در راه بوده‌اند. همان‌طور که می‌گویم «منم الآن راه میفتم» با خودم فکر می‌کنم این چه عشق عظیمی است که یک نوجوان را نیمۀ شب از خواب شیرین بیرون می‌کشد و در هوای سرد، راهی‌اش می‌کند تا رهبرش را از نزدیک ببیند.
۱میزبان نوجوانان ایراناز سر خیابان جمهوری، اتوبوس‌های خالی ردیف به ردیف ایستاده‌اند. انگار از پشت شیشه‌های ساکتشان، صدای سرودهای دسته‌جمعی و خنده و شوخی دانش‌آموزان را می‌شنوم. پلاک‌ ماشین‌ها می‌گویند امروز از همۀ ایران اینجا کسی هست؛ بوشهر، اصفهان، یزد، قم و همۀ شهرهایی که دلشان برای این دیدار می‌تپد. در خیابان‌های مجاور هم تا چشم کار می‌کند، خودرو و اتوبوس پارک کرده است. همۀ این‌ها باعث می‌شود وقتی از همان خیابان «کشور دوست» صف ورودی بازرسی را می‌بینم، تعجب نکنم.
۲شوق دیدارخوبی دیدارهای دانش‌آموزی و دانشجویی این است که چهره‌ای خسته نیست. ذوق، شور جوانی، و اشتیاق دیدار با آقا آن‌قدر انرژی در دل‌ها و تن‌ها ایجاد کرده که این شور و شوق را در همه‌جا می‌توان دید. دختران شانه‌به‌شانۀ هم در صف ایستاده‌اند و خوشحالی‌شان را پشت خنده‌های نقلی محجوبانه پنهان می‌کنند. یکی‌یکی گوشی‌ها را تحویل می‌دهند و از بازرسی رد می‌شوند. قبل از تحویل گوشی‌، سلفی‌های جلوی بیت از قلم نمی‌افتد. با همان وسواس دخترانه، سربندهایشان را روی روسری مرتب می‌کنند و عکس می‌گیرند. پسران نوجوان، برخی با لباس فرم مدرسه و برخی با ظاهر دانشجویی، از ورودی مجزایی وارد بیت می‌شوند. صدای خنده از صفوف پسرانه به آسمان می‌رود. چندنفری شعارهایشان را تمرین می‌کنند. گوشه‌ای آن‌طرف‌تر، پسر جوانی زیر لب نوحه‌ای را دم‌گرفته و دوستانش هم با او زمزمه می‌کنند. اینجا هیچ‌چیز شبیه ساعت هشت صبح نیست!
۳دیدار خانوادگیدر صف بازرسی، بانوی جوانی را می‌بینم که نوزاد کوچکش را پتو پیچ در بغل گرفته، دخترها برایش راه باز می‌کنند تا زودتر بازرسی شود. قلب‌ها اینجا از شوق، مهربان‌تر می‌شوند؛ رقیق‌تر. خانم جوان، برای نوجوان‌های ذوق‌زده‌ای که پنهانی دست نوزادش را از گوشۀ پتو می‌بوسند و قربان صدقه‌اش می‌روند، توضیح می‌دهد فرزند دیگری هم دارد که با پدرش آمده. خودش به‌تازگی فارغ‌التحصیل مامایی شده و روزهای طرحش را می‌گذراند و همسرش همچنان دانشجوست. چه خوب که خانوادگی، برای دیدار آقا آمده‌اند.
۴عقیقسر می‌چرخانم سمت دختری که جلویم ایستاده و مهربانانه به من لبخند می‌زند. روی چادرش پیکسل بزرگی از یک شهید چسبانده. چهرۀ شهید را نمی‌شناسم. تا می‌آیم اسمش را بخوانم، دختر در صف جلو می‌رود تا بازرسی شود. مأمور بازرسی که چادرش را کنار می‌زند، روی روسری یک عقیق درشت یمنی می‌بیند. با تردید به عقیق درشت روی روسری دختر، نگاه می‌کند. دودل است. مافوقش را صدا می‌زند: «حاج‌خانم؟ این‌رو اشکال ندارِ ببرن داخل؟ چه بزرگِ!» دختر نوجوان رو به مافوق، با صدایی آرام و دل‌نشین می‌گوید: «حاج قاسم به هم داده‌». جا می‌خورم. سردار سلیمانی را می‌گوید؟ بازرس از من نکته فهم تر است. کنایۀ ماجرا را می‌گیرد. به‌عکس شهید روی پیکسل اشاره می‌‌کند و از دختر می‌پرسد: «پدرتِ؟» چشم‌های آرام دختر، موج برمی‌دارد. نجیبانه می‌گوید: «بله». آن‌وقت است که نام «شهید مدافع حرم» را زیر عکس می‌خوانم و دلم چروک می‌شود.مأمور، دختر را با عقیق روی روسری‌اش به حسینیه راهنمایی می‌کند. آن چشم‌های مهربان آرام که حالا از اشک سرخ‌شده‌اند و با من خداحافظی می‌کنند، سخت در نظرم عزیز و نازنین می‌شوند؛ چشم‌هایی که بارها مردی بزرگ را تماشا کرده و دوست داشته‌اند تا این عشق را پس از او به مزاری در قطعۀ شهدا ببخشند.
۵موج هیجانحسینیه یکسر موج است! موج دختران و پسران جوانی که با شیرینی و شیرکاکائوی داغ، پذیرایی شده‌اند و حالا، سرحال‌تر از قبل، خودشان را به حسینیه آشنا رسانده‌اند. موج نگاه‌هایی که بی‌صبرانه، خیره‌اند به جایگاه، موج دست‌هایی که محکم و مطمئن، به نشانۀ بیعت، از پس هر شعار، بالا می‌آیند و کنار هم قرار می‌گیرند، موج صداهایی که قاطع و برّان، شعار می‌دهند تا شاید کلمات را از پس پرده‌ها به گوش آقایشان برسانند. آن‌قدر شور و هیجان اینجاست که ناخودآگاه به هر سمت سر می‌چرخانم، لبخند می‌زنم. پشت جایگاه که جای ثابت حدیث‌های معروفی است که خوش‌ذوقانِ، متناسب با هر دیدار، روی پارچه‌های آبی با جوهر سفید نوشته می‌شوند، حدیثی از امیرالمؤمنین نوشته‌شده: «ما یحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر و العلم بمواضع الحق». این پرچم را جز افراد بینا، با استقامت(شکیبا)، و آگاه به موارد حق، به دوش نمى‌کشند.پسرها از دخترها بی‌قرارترند، نمی‌توانند بنشینند. هرچه مأموران تذکر می‌دهند، گوش نمی‌گیرند. سرپا می‌ایستند، رو به دوربین‌ها، عکس آقا را نشان می‌دهند و فریاد می‌کشند: «عشق فقط عشق علی، رهبر فقط سید علی» یکی از پسرها هم در میانۀ جمعیت سرپا ایستاده و حلقۀ تکرار شعارها را شکل می‌دهد: «نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا!»
۶شعار وحدتسربندهای زرد مال انجمنی‌هاست؛ دانش‌آموزان اتحادیۀ انجمن‌های اسلامی که شعارشان، نقش بسته روی سربند این است: «ایستاده‌ایم تا اوج افتخار». دستۀ سربندهای زرد کنار هم نشسته‌اند و دم‌گرفته‌اند: «علمدار ولایت، انجمنی فدایت».سربندهای قرمز، مال بسیجی‌هاست با شعاری که درنهایت سلیقه، ازجملۀ معروف سید حسن نصرالله در سخنرانی اخیرش گرفته شده که تا مدت‌ها در شبکه‌های مجازی ترند بود: «ما ترکناک یابن‌الحسین». چند دختر سربند قرمزی که کنارم نشسته‌اند، وقتی شعار انجمنی‌ها را می‌شنوند، سر ذوق می‌آیند که آن‌ها هم از تشکل خودشان بگویند. قافیه و ردیف را جور می‌کنند و کمی بعد، این‌صدا از موج آن‌ها بلند می‌شود: «علمدار ولایت، بسیجیان فدایت».چنددقیقه‌ای همین ‌دوشعار در فضا طنین‌انداز می‌شود تا یکی از دانشجویان پسر، بلند می‌شود و وحدت را در دل شعارها می‌ریزد: «علمدار ولایت! ما همگی فدایت!» حالا تمام حسینیه، یک‌نفس، یک‌صدا، وحدت را فریاد می‌کشد.
۷صف اولی‌هادخترها گردن می‌کشند که ببینند چه کسانی در صف اول، جلوی نرده‌ها نشسته‌اند. یکی با غبطه می‌گوید: «خوش به حالشون که از اون‌جلو می‌تونن بهتر و نزدیک‌تر آقا رو ببینن». دیگری خنده‌کنان می‌گوید: «اینا نخبه‌های المپیادهای علمی و فرهنگی‌ هستن گلم! باید مث اونا خیلی زحمت بکشی تا تشریف ببری جلو!» و دوستش امیدوارانه پاسخ می‌دهد: «من سال دیگه اون‌جام! حالا می‌بینی!»چند نفر از بچه‌های صف اول را می‌شناسم. نفر سوم المپیاد فیزیک که چهارمین ‌برگزیدۀ المپیاد زیست دانش‌آموزی هم هست، در میانشان نشسته. دختر دیگری هم که چفیه دور گردنش انداخته، پشت صف اولی‌ها، این‌طرف میله‌ها نشسته، به جایگاه آقا نگاه می‌کند و آرام اشک می‌ریزد. انگار او هم از فرزندان شهداست.
۸سرودهای آشناتکه‌های کوچک و یک‌شکل کاغذ در دست پسرها و دخترها بالا می‌آیند. کف دست‌هایی که صفحات عشق و ارادت به آقاست: «خوش به حال دل ما مثل تو دارد آقا!»...سرودهای آشنا و زیبایی که در دیدارهای آقا با دانش‌آموزان و دانشجویان، شور و حال دیگری به لحظات انتظار می‌بخشند. مداح به جایگاه می‌آید و شعر بلندی را که از مبارزه با استکبار و حمایت از مظلومین تا سربازی در لشکر حضرت صاحب‌الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می‌گوید، با جمعیت دم می‌گیرد. وقتی به مصرعی می‌رسد که می‌گوید: «شهر موجیم، مرز طوفان»، همه دست بغل‌دستی‌شان را می‌گیرند و دست‌ها را به نشانۀ وحدت و بیعت بالا می‌آورند. تمام حسینیه یک‌صدا «مرگ بر آمریکا» را از پس هر بیت فریاد می‌زند.
۹شعار و شعورسرود، مفصل و طولانی است و حفظ کردنش زمان و تمرکز می‌خواهد. مداح از بچه‌ها می‌خواهد نفسی تازه کنند و شعر را تمرین کنند تا مقابل آقا یک‌صدا بخوانندش. انتظار دارم خواندن دسته‌جمعی آن ابیات طولانی، نفس بچه‌ها را خسته کرده باشد، اما مصرع آخر تمام نشده، باز شعارها را، این بار پرشورتر از قبل و به مدد مفاهیم بلند شعر، دم می‌گیرند. این شعارها که از اعتقاد و علاقۀ قلبی امت و امامشان ریشه گرفته‌اند، تا آسمان حسینیه بلند می‌شود و هر بار تکرارشان، شور مضاعفی به این جان‌های جوان می‌بخشد. دوربین‌ها که پیش می‌آیند، آن‌ها که هنرمندانه کف دستشان جمله‌ای خطاب به آقا نوشته‌اند، دستشان را تا آنجا که می‌شود میان جمعیت بلند می‌کنند برای عکس یادگاری. پسری عکس آقا را با سید حسن نصرالله و حاج قاسم سلیمانی که به‌تازگی منتشرشده، در دست گرفته و با جمعیت تکرار می‌کند: «وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد». دختر بغل‌دستی‌ام که ترک‌زبان است، به خطی خوش کف دستش نوشته: «سنه قربان آقا» و کنارش با خودکار صورتی، یک گل کشیده.
۱۰لحظه‌های انتظاریک‌دفعه ولوله و هیجانی عجیب به جان جمعیت می‌افتد. همه از جا بلند می‌شوند و به صفوف جلویی گردن می‌کشند. دستپاچه خیال می‌کنم لحظۀ ورود آقا را از دست داده‌ام که با تذکر مأمورین حسینیه و اصرارشان بر نشاندن بچه‌ها، متوجه می‌شوم ماجرا از چه قرار است. صندلی ساده و آشنای آقا را به جایگاه آورده و میز کوچک کنار دستشان را که معمولاً بر آن برگه‌ای می‌گذارند و نکاتی را یادداشت می‌کنند، کنار آن گذاشته‌اند. بچه‌ها خیال کرده بودند این خبر از آمدن آقا دارد، اما هنوز باید صبر کنند. چند لحظه بعد، صدای آشنای شاعر اهل‌بیت، «صابر خراسانی»، فضا را پر می‌کند. شعر زیبایی را خطاب به اهل‌بیت می‌خواند و دل‌ها را روانۀ مشهد می‌کند. در بیتی از شعر که از نابودی خانه‌های تل‌آویو می‌گوید، بچه‌ها دستشان را با تمام قوا در هوا تکان می‌دهند و تکبیر می‌گویند. شعر که تمام می‌شود، نوجوان‌ها و جوان‌ها برمی‌گردند به شعاری که حالا از اعماق وجودشان بیرون می‌آید: «ای پسر فاطمه! منتظر شماییم!»
۱۱اشک شوقآقا با همان لبخند همیشگی، پایشان را که به داخل حسینیه می‌گذارند، بغض‌ها، آهسته و بلند می‌شکنند و گریۀ شوق از هر گوشه و کناری دیده و شنیده می‌شود. آقا چند لحظه‌ای مقابل جمعیتی که روی پای خود بند نیستند، می‌ایستند و با لبخند برای همه دست بلند می‌کنند. بعد می‌نشینند و با همان‌ طمأنینۀ همیشگی‌شان، منتظر می‌مانند تا شعارها آرام بگیرند.پسر نوجوانی از میان جمعیت، دستش را به نشانۀ اجازه بالا می‌گیرد و از آقا خواهش می‌کند که با ایشان صحبت کند. اتفاق ثابت همۀ دیدارهای جوانانۀ آقا! آقا سر تکان می‌دهند و با دست به جوان اشاره می‌کنند که صبر کند.تلاوت قرآن که آغاز می‌شود، جمعیت یکپارچه آرام می‌گیرد. آقا نگاهشان را به زمین دوخته‌اند و به آیات گوش می‌دهند. قاری نوجوان، خوش می‌خواند و با صوت زیبایش، معنای آیه‌ها را در گوش جان همه می‌نشاند. جمعیت با صلوات قرّایی از او تشکر می‌کند. حالا نوبت اجرای سرود است. همه سعی می‌کنند لحن شعر را رعایت کنند و پس‌وپیش نخوانند. مداح هم به مددشان می‌آید.به آقا نگاه می‌کنم که یکی از محافظین، برگه‌ای، خیال می‌کنم نسخۀ مکتوب همان ‌سرود را، به دستشان می‌دهد. نگاه نکته‌سنج رهبر انقلاب، روی خطوط، به‌دقت رفت‌وآمد می‌کند. چند جایی را هم زیر لب با خودشان تکرار می‌کنند.بعد، مداح، شعر حماسی دیگری را با همان وزن و آهنگ و حتی مطلع نوحۀ معروف «ای لشگر صاحب زمان، آماده‌باش! آماده‌باش!» دم می‌گیرد. حالا وقت آن است که جمعیتی که از صبح چشم‌به‌راه آقا بوده، همۀ ارادتش را با صدایش بیرون بریزد. جمعیت همراه شعر مداح دم‌گرفته: «حیدر! حیدر!».
۱۲ما ترکناک یابن‌الحسینسرود که تمام می‌شود، از ردیف‌های انتهایی، پسری که پرچم حزب‌الله لبنان را روی شانه انداخته، بلند می‌شود و در سکوت حسینیه، با صدایی رسا، به عربی فصیح با آقا صحبت می‌کند. صدایش خوب به گوشم نمی‌رسد، اما از همان جملات احساس می‌کنم دارد خطابۀ سید حسن ‌نصرالله به آقا را تکرار می‌کند. با جملۀ آخرش، شک‌ام به‌یقین نزدیک‌تر می‌شود: «ما ترکناک یابن‌الحسین». آقا با لبخند نگاهش می‌کنند.
۱۳حرف اول، تحدید نسلبا «بسم‌الله الرحمن الرحیم» آقا، همه آرام می‌گیرند. گوش جان باز می‌کنند که صدای مطمئن و لحن قاطع و مهربان آقا به قلبشان راه پیدا کند.آقا از همه برای حضورشان تشکر می‌کنند و بعد، اولین نکته‌ای که به آن اشاره می‌کنند، مسئلۀ «تحدید نسل» است که از فتنه‌های دشمنان ماست. آقا خطاب به نوجوان‌ها می‌گویند: «خودتان را در صراط مستقیم حفظ کنید. این کشور به شما نیاز دارد. واقعاً به شما نیاز دارد».
۱۴آمریکا، همان آمریکاستآقا می‌گویند می‌خواهند در دو محور حرف بزنند؛ آمریکا و مسائل داخلی کشور؛ دسته‌بندی منظم آشنای آقا که به مدد فهم مخاطب می‌آید. می‌گویند شروع مخاصمۀ ما با آمریکا از خیلی پیش‌تر از تسخیر لانۀ جاسوسی است و ذهن‌ها را می‌برند به‌روزهای کودتای ۲۸مرداد ۱۳۳۲ و نتیجۀ اعتماد اشتباه مسئولین کشور به آمریکایی‌ها. می‌گویند: «آمریکا همان آمریکاست. آمریکای گرگ‌صفت‌، البته ضعیف‌تر، اما وحشی‌تر و وقیح‌تر شده است». بعد از جمهوری اسلامی می‌گویند که مقتدرانه، با منع مستدل مذاکرات، راه نفوذ به سیاست ایران را بر آمریکا بسته است.
۱۵همین‌قدر برای آمریکا کافی است!آقا برای نوجوان‌ها، کوبا و کرۀ شمالی را مثال می‌زنند که آمریکایی‌ها در برخورد با آن‌ها، ماهیت خودشان را نشان دادند. می‌گویند: «آمریکا و کرۀ شمالی که قربان صدقۀ همدیگر هم می‌رفتند. این به آن می‌گفت: «ما عاشق شماییم»! صدای خنده از لابه‌لای جمعیت بیرون می‌ریزد. آقا خودشان هم تبسم می‌کنند و با همان تبسم ادامه می‌دهند که مذاکره با آمریکا از چشم آمریکا به معنای کمر خم کردن مقابل سیاست فشار حداکثری است و تأکید می‌کنند که ما چنین نخواهیم کرد.بعد آقا به کاغذ یادداشتشان نگاه می‌کنند و می‌گویند: «همین‌قدر برای آمریکا کافی است!» این بار خودشان هم همراه جمعیت می‌خندند!
۱۶رونق تولیدحالا نوبت به مسائل داخلی رسیده. دغدغۀ جدی آقا که همه از آن باخبرند، راهش را به سخنرانی دوازدهم آبان هم باز می‌کند: «رونق تولید». آقا می‌گویند هشت ماه از آغاز سال گذشته و از مسئولان مطالبۀ جدی دارند برای رونق تولید و منع واردات کالاهای مشابه داخلی. جوان‌ها سر تأیید تکان می‌دهند و در چشم‌هایشان می‌توانی بخوانی که چقدر مشتاق‌اند با اتکا به امیدی که در سخنان آقاست، برای کشورشان کار کنند.
۱۷خدا کنه دوباره بیامسخنان آقا به پایان رسیده. قبل از این‌که جایگاه را ترک کنند، با تبسمی شیرین می‌گویند: «آن جوانی که اول جلسه بلند شد می‌خواست با من حرف بزند، بگویید بیاید ببینم چه می‌گوید». چندین نفر همراه آن پسر از میان جمعیت بلند می‌شوند و انگشت اشاره‌شان را به نشانۀ اجازه برای صحبت کردن با آقا بالا می‌گیرند. سیل جمعیتی که می‌خواهد با شعار و دست بالابردۀ بیعت با آقا خداحافظی کند، آن‌ها را در برمی‌گیرد. هنوز یک ساعت تا نماز مانده، اما جمعیت شعار می‌دهد: «آمده‌ایم بخوانیم پشت سرت نمازی».محافظین جمعیت مشتاق را به سمت درهای خروجی راهنمایی می‌کند. بازهم چشم‌ها می‌بارند؛ این بار غمگین از خداحافظی.همراه با جان‌های جوانی که از سخنان آقا، عبرت و پند و امید را همه یکجا گرفته‌اند، از حسینیه بیرون می‌آیم. دختر کناردستی‌ام به دوستش می‌گوید: «خدا کنه دوباره زود بیایم! این دفعه واقعاً کاری می‌کنم که جلو بنشینم...»
دفتر انجمن اسلامی دبیرستان سراج کرمانشاه undefinedباماهمراه باشید undefined
undefinedألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَجundefined
https://ble.ir/anjomaneslamiseraj

۵:۴۷

thumnail
#ادبی و هنری undefinedundefinedآخرین پیچ کوچهundefinedundefinedعمه خانم شش ماه تمام از خانه بیرون نیامد. آخر هم از غصه دق کرد و مُرد. صدیقه حامله بود که توی کوچه مأمورها دنبالش کردند. افتاد توی جوی آب و بچه‌اش سقط شد. فاطمه خانم، با آن تن مریض و پاهای دردناک، زمستان‌ها یخ حوض شکست و حمام کرد و از ترس آژان‌ها تا گرمابه سر کوچه هم نرفت. روضه و زیارت تعطیل شده بود. هرچند روز یک‌بار می‌نشستم یک‌ دل سیر از دل‌تنگی گریه می‌کردم.
آقاجان گفته بود جمع کنیم برویم. سید می‌گفت تا کی؟ چند وقت می‌توانیم این‌طور زندگی کنیم؟ من می‌گفتم تا مرگ رضاشاه. گاهی یکی می‌آمد همراه سید و نصفه‌شب‌ها با ترس‌ولرز از کوچه‌پس‌کوچه‌ها من را می‌بردند خانه آقاجان. راه زیاد بود و از پشت‌بام نمی‌شد رفت. چند روزی می‌ماندم تا سید بیاید دنبالم. ولی همیشه نمی‌شد. خطرش زیاد بود. خطر آژان‌های بی‌غیرت که یک‌دفعه در تاریکی کوچه پیدا می‌شدند و رحم نداشتند. آخرین بار ما را دیدند و چادرم را پاره کردند. به خانه آقاجان که رسیدم دو روز تب کردم. حالم بهتر شد و برگشتم، همان دیدارهای چند وقت یک‌بار هم قطع شد. من توی این فکرها بودم و غلامرضا خیره به استکان چای. از همان اول پیدا بود خبری آورده که این‌قدر مضطرب است. جانم به لبم آمد تا دهان باز کرد. چایی‌اش نصفه بود که گفت مادر مریض شده. چند هفته است. حالا حالش بدتر شده بود و دیگر دلشان نیامده به من نگویند. بی‌معطلی بلند شدم: بریم غلامرضا. قند توی دستش را پرت کرد توی قندان و با عصبانیت گفت: کجا بریم؟ چطور برویم خواهر؟ دندان روی‌هم فشرد و زیر لب بدوبیراه گفت. سرم را گذاشتم روی زانوهایم و زدم زیر گریه: خدایا نگذر از این بی‌دین و ایمان‌ها! ببین چه می‌کنند با ما… غروب شده بود که سید آمد. غلامرضا گفته بود بی‌اجازه شوهر نمی‌برمت. صبر می‌کنیم تا خودش بیاید. چشم‌های قرمز و حال آشفته‌ام جای چک‌وچانه برای سید نگذاشت. بچه‌ها را سپردم به بی‌بی رقیه و با بسم‌الله چادر پوشیدم. بی‌بی از زیر قرآن ردم کرد و گفت تا برسی چهارقل و آیت‌الکرسی بخوان. یک ختم انعام نذر کردم که به دردسر نیفتید. نیمه‌راه بودیم و غلامرضا داشت به سید می‌گفت بیا ما هم مثل حسن آقا جمع کنیم برویم کربلا. آنجا لااقل ناموسمان در امان است. سید غر می‌زد که کاروبار را چه کنیم. خانه و زندگی‌مان را به کی بسپاریم. من داشتم دعا می‌کردم خدایا یا مرگ ما را برسان یا این‌ها را به تیر غیب گرفتار کن. توی این مدت طاقتم طاق شده بود. یک‌دفعه صدای پا شنیدیم. یکی داشت از دور به طرفمان می‌دوید. غلامرضا گفت مأمور امنیه‌ست. شما بدوید. خودش دوید سمت مأمور و گلاویز شد. سید، دست من را گرفت و شتابان برد. داشتم می‌دویدم که چادرم رفت زیر پایم و افتادم. صدای کوبش قلبم را می‌شنیدم. بدنم از ترس می‌لرزید. گفتم الان است که برسند و وسط کوچه چارقدم را هم بردارند. سید سریع بلندم کرد. مرا دنبال خودش می‌کشید. به پیچ خانه که رسیدیم دو طرف را نگاه کرد و هولم داد جلو: به خیر گذشت. برو تا من بروم ببینم چه بلایی سر غلامرضا آمد. پشت‌هم در زدم و هنوز تقه‌هایم تمام نشده بود که محمدعلی در را باز کرد. خودم را انداختم تو و نفس‌نفس‌زنان تکیه دادم به دیوار. برق خشم و غیرت توی چشم‌های محمدعلی همانی بود که در چشم‌های سید و غلامرضا هم دیده بودم. با صورت خیس از اشک دویدم سمت اتاق خانم‌جان.
دفتر انجمن اسلامی دبیرستان سراج کرمانشاه undefinedباماهمراه باشید undefined
undefinedألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَجundefined
https://ble.ir/anjomaneslamiseraj

۵:۴۷

thumnail
#هئیت انصار المهدی (عج )بعد از توundefinedundefinedundefinedبازخوانی وقایع پس از شهادت سیدالشهدا علیه‌السلامغباری تیره، گردی سیاه، زمین را احاطه کرد. بعد، تندباد سرخی وزید؛ آن‌قدر شدید که چشم، چشم را نمی‌دید. خورشید گرفت. آسمان سرخ شد. ستاره‌ها معلوم شدند. زمین و آسمان داشت به هم می‌آمد. مردم وحشت‌زده، گمان می‌کردند عذاب بر سرشان نازل شده.
۱ای نفس مطمئنه! زمان شهادت است!یکی بود از لشکر عمر سعد. فریاد زد: «ای امیر! مژده که الآن شمر، حسین را می‌کشد».هلال بن نافع از لشکر جدا شد و آمد سمت قتلگاه. دید حسین دارد جان می‌دهد. بعدها گفت: «به خدا قسم! هیچ کشتۀ در خون غلتیده‌ای را بهتر و نورانی‌تر از حسین ندیدم. نور صورتش آن‌قدر زیاد بود که کیفیت قتلش را از ذهنم برد. آب می‌خواست. به او گفتند: «آب نمی‌خوری تا به جهنم بروی و از آب چرک آنجا بنوشی». حسین گفت: «من پیش جدم می‌روم و از آب پاکیزۀ بهشت می‌نوشم و از آنچه شما با من کردید، به جدم شکایت می‌کنم».شمر با دوازده ضربه، سر حسین بن علی را از بدنش جدا کرد و آن را به خولی داد. سنان نیزه‌ای را از پشت در کمر حسین فرو کرد که از سینه‌اش بیرون زد. نیزه را که درآورد، روح حسین به آسمان رفت.
۲بعد از تو خاک بر سر دنیاغباری تیره، گردی سیاه، زمین را احاطه کرد. بعد، تندباد سرخی وزید؛ آن‌قدر شدید که چشم، چشم را نمی‌دید. خورشید گرفت. آسمان سرخ شد. ستاره‌ها معلوم شدند. زمین و آسمان داشت به هم می‌آمد. مردم وحشت‌زده، گمان می‌کردند عذاب بر سرشان نازل شده. کسی در میانۀ میدان ایستاده بود و فریاد می‌زد. بر سرش نعره کشیدند که ساکت باشد. گفت: «چطور فریاد نزنم وقتی پیامبر خدا را می‌بینم که به زمین نگاه می‌کند و جنگ شما را می‌بیند. می‌ترسم اهل زمین را نفرین کند و من هم با آن‌ها هلاک شوم». رهایش کردند و گفتند: «دیوانه است این مرد!» او جبرئیل بود.
۳ذوالجناحی ماند با یال رهای سوختهذوالجناح، اسب اباعبدالله، بی‌سوار مانده بود. هجوم برد سمت سواران لشکر عمر سعد. چهل‌ نفر از آن‌ها را به زمین انداخت و لگدکوب کرد. سپاه دشمن به او حمله کرد. ذوالجناح تا قتلگاه تاخت. کنار بدن حسین، زانو زد. یال و موی پیشانی‌اش را به خود حسین آغشته کرد و رفت سمت خیمه‌گاه او؛ به‌شتاب، شیهه‌کشان، گریان.دختران پیامبر صدای شیهۀ اسب حسین را شناختند. بیرون آمدند از سراپرده‌ها. دیدند ذوالجناح بی‌سوار آمده، با زین واژگون.ام‌کلثوم، خواهر حسین بن علی، دست روی سرش گذاشت و فریاد کشید: «این حسین است! در میدان افتاده. در کربلا سرش را از پشت بریدند و عمامه و عبایش را دزدیدند». بعد، بی‌هوش شد و روی زمین افتاد. دختران پیامبر، دور ام‌کلثوم و ذوالجناح را گرفتند و ضجه زدند. اسب حسین، نزدیک خیمۀ حسین، آن‌قدر سر حسرت به زمین کوبید تا جان داد.
۴گل من یک نشانی‌در بدن‌داشت/ یکی پیراهن کهنه به تن داشتحسین، پیش از آن‌که برای آخرین‌بار به میدان برود، پیراهن کهنه‌ای خواسته بود تا زیر لباس جنگش بپوشد. گفته بود: «لباسی به من بدهید که کسی چشم طمع به آن نداشته باشد تا من را برهنه نکنند». لباسی تنگ و کوتاه آوردند. حسین آن لباس تنگ را نپوشیده و گفته بود: «این لباس ذلت است». پیراهن کهنه‌ای برداشته، پاره‌اش کرده و آن را پوشیده بود. بعد، شلوار بلند گشادی را از چندین‌جا پاره کرده بود تا کسی طمع نکند آن را از تنش دربیاورد. لباس رزم را روی این لباس‌های کهنۀ پاره به تن کرده و راهی میدان شده بود.
حسین که جان داد، لشکر عمر سعد به تن بی‌جانش حمله کردند تا لباس‌هایش را غارت کنند.اسحاق بن حیوۀ حضرمی، همان پیراهن کهنۀ پاره را از تن حسین بیرون کشید و پوشید. پیراهن را نگاه کردند. صد و ده زخم بر آن بود؛ جای تیر و نیزه و شمشیر.اسحاق، پیسی گرفت و تمام موهای بدنش ریخت.اخنس بن مرثد حضرمی، عمامۀ حسین را از سرش درآورد و روی سر خودش گذاشت.اخنس، دیوانه شد.

۵مبادا که از بهر انگشتری...بجدل ابن سلیم کلبی، خیال کرده بود انگشتری(۱) که در دست حسین مانده، همان خاتم نبوت است. نمی‌دانست خاتم، از ذخایر نبوت است و محفوظ مانده تا به دست قائم آل محمد برسد. هجوم برد به پیکر حسین. انگشتر را کشید. از انگشت بی‌جان حسین بیرون نمی‌آمد. چاقویش را درآورد و انگشت را با انگشتری که در آن بود، برید.نعلین و زره حسین هم به غارت رفت. شمشیرش هم، به طمع این‌که ذوالفقار باشد، که نبود. ذوالفقار حیدر پنهان مانده بود تا همراه خاتم نبوت، به دست قائم برسد.
۶آتش در خیمه‌هازنی از سپاه اباعبدالله، بیرون خیمه‌ها بود. مردی از سپاه عمر سعد به او گفت: «سالارت کشته شد!» زن یک‌نفس دوید تا خیمۀ زینب. خبر را که داد، زینب به خود پیچید. فریاد کشید و از خیمه بیرون آمد. همان وقت بود که شعله‌های آتش پیدا شدند. لشکر عمر سعد، با مشعل‌های آتش‌افکن، هجوم آوردند سمت خیمه‌گاه اباعبدالله.اسباب و اثاث کاروان حسین را غارت کردند. چادر از سر دختران پیامبر کشیدند. گوشواره از گوششان کشیدند و خیمه‌هایشان را آتش زدند.زنان آل محمد، پابرهنه و گریان، در صحرای کربلا می‌دویدند و شیون می‌کردند تا سپاه عمر سعد، آن‌ها را احاطه کردند. دست و پایشان را با زنجیر بستند و اسیرشان کردند.
۷این کشتۀ فتاده به هامون، حسین توستخورشید عصر جمعۀ عاشورا به سمت غرب متمایل شده بود که کاروان حسین را به اسارت گرفتند.زن‌ها به گریه گفتند: «ما را از قتلگاه حسین عبور بدهید». وقتی آن‌ها را از گودی قتلگاه عبور دادند و چشمشان به تن صدچاک غرق خون حسین افتاد، فریاد زدند و صورت خراشیدند.صدای زینب کبری، دختر علی مرتضی بلند شد: «یا محمداه! صلوات فرشتگان آسمان بر تو! این کشتۀ فتاده به هامون، حسین توست.یا محمداه! دخترانت اسیر شدند و فرزندانت کشته در این دشت افتاده‌اند و باد صبا گردوغبار بر پیکرشان می‌پراکند. آن‌ها را ناپاک‌زادگان کشتند.به خدا شکایت می‌بریمبه محمد مصطفیبه علی مرتضیبه فاطمۀ زهرابه حمزۀ سیدالشهدادریغا دریغ!امروز، جدم، رسول خدا، کشته شد.»
دفتر انجمن اسلامی دبیرستان سراج کرمانشاه undefinedباماهمراه باشید undefined
undefinedألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَجundefined
https://ble.ir/anjomaneslamiseraj

۵:۴۸

thumnail
#کندوی کتاب باید در تاریخ ثبت کردundefinedundefinedundefinedخوانش بخشی از کتاب «یادت باشد» که درباره شهید مدافع حرم، «حمید سیاهکالی» استپرستو علی‌عسگرنجاد- قلب شهریورماه بود؛ تابستان دو سال پیش. آقا با اعضای مجلس خبرگان دیدار داشتند. داشتند می‌گفتند: «وقتی‌که داریم حرکت می‌کنیم، داریم کار می‌کنیم، حتماً دشمن شکست می‌خورد. ما بحمدالله در طول زمان هم این را دیده‌ایم. عرض کردم، حتّی در زمینه‌های معنوی»(۱) که اتفاق جالبی افتاد. مثالی به ذهن حضرت آقا رسید که شد مشوقی بزرگ برای خواندن کتابی که امروز می‌خواهیم درباره‌اش حرف بزنیم.
یادت باشدهمه آن‌ها که از دور و نزدیک رهبر را می‌شناسند، از علاقه وافر ایشان به کتاب و پشتکارشان در مطالعه مداوم خبر دارند. این چیز عجیبی نیست که آقا در بیاناتشان از کتاب‌هایی که خوانده‌اند، مثال بیاورند. این ‌اتفاق بارها افتاده. در آن ‌روز تابستانی اما، آقا با نقل‌قولی از یک‌ کتاب، درباره آن گفتند: «این را باید در تاریخ ثبت کرد».(۲) حالا ماجرا جالب شده بود و همه می‌خواستند بدانند این ‌کدام کتاب است که آقا درباره‌اش این‌طور گفته‌اند.بیایید قبل از این‌که اسم کتاب را بگویم، قسمت اول حرف‌های آقا را درباره آن باهم مرور کنیم: «یک کتابی تازه خوانده‌ام که خیلی برای من جالب بود. دختر و پسر جوان -زن و شوهر- متولّدین دهه ۷۰، می‌نشینند برای اینکه در جشن عروسی‌شان گناه انجام نگیرد، نذر می‌کنند سه‌روز روزه بگیرند! به ‌نظر من این را باید ثبت کرد در تاریخ که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسی‌شان ناخواسته خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد، به‌ خدای متعال متوسّل می‌شوند، سه‌روز روزه می‌گیرند».(۳)خب! حالا احتمالاً کتاب‌خوان‌ترهایتان دارید با من اسم کتاب را تکرار می‌کنید: «یادت باشد»«یادت‌ باشد»، همان کتابی است که آقا آن را خوانده‌ و به آن اشاره‌ کرده‌اند. این ‌کتاب، زندگینامه «شهید حمید سیاهکالی مرادی» است به روایت «فرزانه سیاهکالی مرادی» همسر او، که به همت انتشارات «شهید کاظمی»، ناشر نام‌آشنای ادبیات دفاع مقدس چاپ شده است.کتاب با قطع جیبی جذاب و روایت شیرینش، ۳۵۰صفحه را خیلی‌ زودتر از آنچه فکرش را می‌کنید برایتان تعریف می‌کند. داستان زندگی شهید سیاهکالی که در پاییز ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسیده، لحظات بی‌شماری دارد که می‌تواند برای من و شما الگو باشد. برای همین خواندن «یادت باشد» یک‌جورهایی مثل نگاه‌ کردن به سرمشق استادی است که خودش عاقبت‌به‌خیر شده و مسیر را به بهترین ‌شکل به انتها رسانده.حالا برای این‌که زودتر «یا علی» بگویید و بروید سراغ خواندن این کتاب، یکی از همان ‌سرمشق‌ها را نشانتان می‌دهم. باشد که ما بتوانیم مشقمان را از روی دست آقا حمید، خوب بنویسیم و جوری زندگی کنیم که بشود در تاریخ ثبتش کرد.«گفتم: «همه‌چی براتون چیدم. فقط یه سس مونده. بی‌زحمت برو همین‌الان از مغازه سر کوچه بگیر تا من هم سفره شام رو بندازم چندتا از این‌کتلت‌ها رو برای شام بخوریم». درحالی که از روی صندلی بلند می‌شد، گفت: «آره دیگه منم که عاشق سس! اصلاً بدون سس کتلت نمی‌چسبه».چند دقیقه بعد حمید برگشت، ولی سس نخریده بود. گفتم: «پس چرا دست خالی برگشتی حمید؟ برای شام سس لازم داریم». گفت: «مغازه همسایه بسته‌ست. باشه فردا موقع رفتن می‌خرم». گفتم: «سس رو هم برای شام امشب نیاز داشتیم هم برای فردا که می‌خوای با خودت کتلت‌ها رو ببری قم». جواب داد: «این ‌بنده خدایی که این‌جا مغازه زده، اولین ‌امیدش ما هستیم که همسایه این‌ مغازه‌ایم. تا جایی که ممکنه و ضرورتی پیش نیومده، باید سعی کنیم از همین‌جا خرید کنیم». رفتارهای این‌طوری را که می‌دیدم، فقط سکوت می‌کردم. چند دقیقه‌ای طول می‌کشید تا حرف حمید را کامل بفهمم. خوب حس می‌کردم این جنس از مراقبه و رعایت، روح بلندی می‌خواهد که شاید من هیچ‌وقت نتوانم پابه‌پای حمید حرکت کنم.ساعت یک نصفه‌شب شده بود که همه کتلت‌ها را سرخ کردم و ساک را هم آماده کنار در پذیرایی گذاشتم. از خستگی همان‌جا دراز کشیدم. حمید وضو گرفته بود و مشغول خواندن قرآنش بود. تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته، گفت: «تنبل نشو! پاشو وضو بگیر برو راحت بخواب». شدید خوابم گرفته بود. چشم‌هایم نیمه‌باز بود. حمید قرآنش را خواند و آن را روی طاقچه گذاشت. درحالی که بالای سرم ایستاده بود، گفت: «حدیث داریم کسی که بدون وضو می‌خوابه، چون مرداریه که بسترش قبرستانش می‌شه، ولی کسی که وضو می‌گیره، بسترش مثل مسجدش می‌شه که تا صبح براش حسنه می‌نویسن». با شوخی و خنده می‌خواست من را بلند کند. گفت: «به نفع خودته زودتر بلند شی و وضو بگیری تا راحت بخوابی، والّا حالاحالا نمی‌تونی بخوابی و باید منو تحمل کنی. شاید هم یه پارچ آب آوردم ریختم روی سرت که خوابت کامل بپره!» آن‌قدر سروصدا کرد که نتوانم بدون وضو گرفتن بخوابم». (صص ۱۶۳-۱۶۴)
دفتر انجمن اسلامی دبیرستان سراج کرمانشاه undefinedباماهمراه باشید undefined
undefinedألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَجundefined
https://ble.ir/anjomaneslamiseraj

۵:۴۹

thumnail
#رسانه های انجمن undefinedسرباز حقیقی اسلامundefinedیادداشت آقا درباره شهدای عزیز ارتش جمهوری اسلامی ایران که در ابتدای کتاب زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم سرهنگ مجتبی ذوالفقارنسب نگاشته شده است، منتشر شد.۱مایه سربلندی کشورحضرت آیت‌الله خامنه‌ای فرمانده کل قوا در ابتدای این کتاب این‌گونه نوشته‌اند:

«شهید عزیز آقای مجتبی ذوالفقارنسب و هر فداکار مانند آن عزیز، مایه سربلندی کشور و ملت و سرباز حقیقی اسلام و قرآنند. ارتش جمهوری اسلامی ایران و همه ما باید به کسانی چون شهید ذوالفقارنسب افتخار کنیم.سلام‌الله علیه و علی جمیع الشهداءسیدعلی خامنه‌ای»
این یادداشت در جریان مراسم رونمایی از تازه‌ترین کتب ارتش با حضور جمعی از فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ۱۳ تیرماه ۱۳۹۸ در فرهنگسرای ارسباران منتشر شد.
۲خستگی‌ناپذیردر بخشی از کتاب «شیر زیتان» زندگی‌نامه داستانی شهید مدافع حرم «مجتبی ذوالفقارنسب» آمده است:«تابستان از راه رسیده بود. گرمای هوا بیداد می‌کرد، یک گردان از نیروهای ارتش برای تقویت پایگاه مرزبانی نیروی انتظامی به آنجا اعزام شده بودند. ماه رمضان بود، مجتبی برای سرکشی از نیروها با چند نفر به آنجا رفت. بین راه در بیابان ماشینشان خراب شد و به‌ناچار و حدود پنج کیلومتر در گرمای ۵۰ درجه با زبان روزه پیاده به راه افتادند تا به کمپ شرکت نفت رسیدند.دیگر نگه‌داشتن روز سخت شده بود. همراهان مجتبی روزه را شکستند، اما او با اینکه دیگر رمقی برایش نمانده بود گفت که حاضر است بمیرد ولی روزه‌اش را نشکند. همه او را از ته دل قبول داشتند. تا صدای اذان را می‌شنید وضو می‌گرفت و به حسینیه می‌رفت و مشغول نماز اول وقت می‌شد. آن‌قدر مجتبی را قبول داشتند که نمازشان را به او اقتدا می‌کردند.»«مجتبی در روزهای پیاده‌روی اربعین برای سرکشی مرز می‌رفت. یک روز خانواده را هم با خود برد. در چذابه ترافیک سنگین بود و نتوانستند جلوتر بروند. مجتبی خانواده را به مناطق جنگی برد بچه‌ها در سوسنگرد و دهلاویه عکس یادگاری گرفتند. دو روز بعد با لباس نظامی با همکارانش تا مرز رفته بود. مجتبی به خانواده قول داد اربعین سال آینده پای پیاده به کربلا بروند، اما خودش تنها چند ماه قبل از اربعین شهید شد تا برای همیشه زائر مولایش باشد.»
«شیر زیتان» در ۱۲۴ صفحه مصور به کوشش «مهدی فصاحت» به نگارش درآمده و توسط موسسه فرهنگی هنری و انتشاراتی «سوره سبز» در دو هزار ۵۰۰ نسخه منتشر شده است.

۳برای دفاع از حرمشهید مجتبی ذوالفقارنسب، هشتم خردادماه ۱۳۵۶ در جهرم متولد شد، پس از گذراندن تحصیلات متوسطه در جهرم، بهمن ۱۳۷۵ در دانشگاه افسری امام علی علیه‌السلام پذیرفته شد. وی بعد از اتمام دوره‌ افسری به ایرانشهر منتقل و به‌عنوان فرمانده گروهان مشغول به خدمت شد. شهید ذوالفقارنسب ۲۸ اسفندماه ۱۳۹۴ داوطلبانه برای انجام مأموریت مستشاری به سوریه اعزام شد و ۲۱ فروردین‌ماه ۱۳۹۵ در درگیری با جبهه تکفیری النصره، به خیل شهدای مدافع حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها، پیوست.
دفتر انجمن اسلامی دبیرستان سراج کرمانشاه undefinedباماهمراه باشید undefined
undefinedألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَجundefined
https://ble.ir/anjomaneslamiseraj

۵:۵۰

thumnail
#بزرگداشت شهدا و فرهنگ مقاومت undefinedشهید سید مرتضی آوینیundefinedسید مرتضی آوینی در شهریور سال ۱۳۲۶ در شهر ری متولد شد.
سید‌مرتضی آوینیوی تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکده‌ هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلمسازی پرداخت.
آوینی فیلمسازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه درباره‌ غائله‌ گنبد(مجموعه‌ شش روز در ترکمن صحرا)، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ مستند‌خان گزیده‌ها) آغاز کرد.
وی فعالیت‌های مطبوعاتی خود را در اواخر سال ۱۳۶۲، همزمان با مشارکت در جبهه‌ها و تهیه‌ فیلم‌های مستند درباره جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامه اعتصام ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد.
آوینی در زمان جنگ در گروه جهاد فعالیت‌های بسیاری داشت. او در این دوره به سینما،‌ هنر،‌ فرهنگ واحد جهانی و مواجهه آن با مسائل مختلف فکر می‌کرد. مجموعه تحقیقات و مباحثات و نوشته‌های آوینی در ماهنامه هنری سوره منتشر ‌و بعدها در کتاب آینه جادو که جلد اول از مجموعه مقالات و نقدهای سینمایی اوست جمع آوری شد.
اواخر سال ۱۳۷۰ مؤسسه فرهنگی روایت فتح به فرمان آیت‌الله خامنه‌ای تأسیس شد تا به کار فیلمسازی مستند و سینمایی درباره دفاع مقدس بپردازد و تهیه‌‌مجموعه‌روایت فتح را که بعد از پذیرش قطعنامه رها شده بود، ادامه دهد.
آوینی و بقیه گروه، سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کم‌تر از یک سال، کار تهیه‌شش برنامه از مجموعه ده قسمتی «شهری در آسمان» را به پایان رساندند و مقدمات تهیه مجموعه‌های دیگری درباره‌ آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه را تدارک دیدند. اگرچه مقارن با همین زمان، فعالیت‌های مطبوعاتی او نیز ادامه داشت.
شهری در آسمان که به واقعه محاصره، سقوط و بازپس‌گیری خرمشهر می‌پرداخت، در ماه‌های آخر سال ۱۳۷۱ از تلویزیون پخش شد، اما برنامه وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه‌های دیگر با شهادتش در فکه ناتمام ماند.
سید مرتضی آوینی، بیستم فروردین ۱۳۷۲ در فکه و در حال ساخت مجموعه مستند و تلویزیونی روایت فتح، بر اثر برخورد با مین‌های باقیمانده از زمان جنگ به شهادت رسید.
پیکر شهید سید مرتضی آوینی ۲۲ فروردین با حضور مقام معظم رهبری و هنرمندان و نویسندگان تشییع و در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.
مهم‌ترین آثار:
آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۴). روایت محرم. تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های بازرگانی.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۶). گنجینه آسمانی (متن گفتارهای مجموعه مستند روایت فتح). تهران: کانون فرهنگی هنری ایثارگران و موسسه فرهنگی روایت فتح.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۶). توسعه و مبانی تمدن غرب. تهران: ساقی.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۷). آینه جادو (جلد ۱: مقالات سینمایی). تهران: ساقی.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۷). آینه جادو (جلد ۲: نقدهای سینمایی). تهران: ساقی.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۸). آغازی بر یک پایان. تهران: ساقی.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۸).‌ آینه جادو (جلد ۳: گفتگوها، سخنرانی‌ها و مقالات سینمایی). تهران: ساقی.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۸). امام (ره) و حیات باطنی انسان. تهران: روایت فتح.‏آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۸). فردایی دیگر (مجموعه مقالات‏). تهران: برگ.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۹). حلزون‌های خانه به‌دوش. تهران: ساقی.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۹). رستاخیز جان. تهران: ساقی.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۹). فتح خون‏ (روایت محرم‏). تهران: ساقی.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۷۹). یک تجربه‌ماندگار (روایت فتح به روایت شهید سیدمرتضی آوینی). ‌ تهران: روایت فتح.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۸۰). با من سخن بگو دوکوهه‏ (گفتار متن برنامه روایت فتح‏). تهران: روایت فتح.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۸۰). مرکز آسمان‏. تهران: روایت فتح‏.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۸۲). حکومت فرزانگان‏ (مروری بر مبانی حاکمیت سیاسی در اسلام). تهران: موسسه فرهنگی هنری شهید آوینی و نشر غنچه.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۸۴). سفر به سرزمین نور. تهران: روایت فتح.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۸۴). شهری در آسمان. تهران:‏ روایت فتح.آوینی، سید‌مرتضی (۱۳۸۴). نسیم حیات‏ (گفتار متن فیلم‏های مستند). تهران: ساقی.
دفتر انجمن اسلامی دبیرستان سراج کرمانشاه undefinedباماهمراه باشید undefined
undefinedألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَجundefined
https://ble.ir/anjomaneslamiseraj

۵:۵۶

thumnail
#برنامه های قرآنی undefinedدعای عشراتundefinedاین دعا از دعاهای بسیار معتبر است و میان نسخه‌های آن تفاوت دیده می‌شود. ما آن را از کتاب «مصباح المتهجّد» شیخ طوسی نقل می‌کنیم.خواندن آن در هر صبح و شام مستحب است و بهترین وقت برای خواندن آن بعد از عصر جمعه است.بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ سُبْحانَ اللّٰهِ وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ وَلَا إِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَاللّٰهُ أَكْبَرُ، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّٰهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ، سُبْحانَ اللّٰهِ آناءَ اللَّيْلِ وَأَطْرافَ النَّهارِ، سُبْحانَ اللّٰهِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصالِ، سُبْحانَ اللّٰهِ بالْعَشِيِّ وَالْإِبْكارِ،به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانى‌اش همیشگى است؛ منزّه است خدا و ستایش ویژه خداست و معبودی جز خدا نیست و خداوند بزرگ‌تر از آن است که وصف شود و هیچ نیرو و توانی نیست جز به خدای بلندمرتبه بزرگ، پاک و منزّه است خدا شب هنگام و به گاه روز، پاک و منزّه است خدا صبحگاهان و به گاه عصر، پاک و منزّه است خدا در شامگاه و بامداد،﴿سُبْحانَ اللّٰهِ حِينَ تُمْسُونَ وَحِينَ تُصْبِحُونَ، وَلَهُ الْحَمْدُ فِى السَّماواتِ وَالْأَرْضِ وَعَشِيّاً وَحِينَ تُظْهِرُونَ، يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ، وَيُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَكَذَلِكَ تُخْرَجُونَ﴾، ﴿سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ، وَسَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعالَمِينَ﴾؛«خداوند را هنگامی که وارد شب می شوید و چون به صبح درمی آیید [به پاکی از هر عیب و نقصی] ستایش کنید [تا پیوسته توجه قلبی به این حقیقت داشته باشید]؛ همۀ ستایش ها در آسمان ها و زمین ویژۀ اوست و شب و هنگامی که وارد ظهر می شوید [نیز خداوند را با تسبیح گفتن از هر عیب و نقصی پاک و منزّه بدارید]؛ [خداوندی که] زنده را از مرده، و مرده را از زنده پدید می آورد و زمین را پس از مردنش حیات می بخشد و [شما را نیز] این گونه [از قبرها زنده] بیرونتان می آورند»؛ «پروردگارت که دارای قدرت شکست ناپذیر است از همۀ اوصافی که [مشرکان او را به آن] توصیف می کنند منزّه و پاک است؛ سلام و درود بر همۀ رسولان! همۀ ستایش ها ویژۀ خداوند، پروردگار جهانیان است»؛سُبْحانَ ذِى الْمُلْكِ وَالْمَلَكُوتِ، سُبْحانَ ذِى الْعِزَّةِ وَالْجَبَرُوتِ، سُبْحانَ ذِى الْكِبْرِياءِ وَالْعَظَمَةِ الْمَلِكِ الْحَقِّ المُهَيْمِنِ الْمُبِينِ القُدُّوسِ، سُبْحانَ اللّٰهِ الْمَلِكِ الْحَيِّ الَّذِي لَايَمُوتُ، سُبْحانَ اللّٰهِ الْمَلِكِ الْحَيِّ الْقُدُّوسِ، سُبْحانَ الْقائِمِ الدَّائِمِ، سُبْحانَ الدَّائِمِ الْقائِمِ،منزّه است صاحب فرمانروایی و پادشاهی، منزّه است صاحب توانمندی و قدرت مطلق، منزّه است دارنده شکوه و اقتدار و بزرگی، همان فرمانروای بر حق سیطره‌دار، دارای نهایت پاکی، منزّه است خداوند فرمانروای زنده‌ای که هرگز نمی‌میرد، منزّه است خدای فرمانروای زنده، دارای نهایت پاکی، منزّه است پاینده‌ی پایدار، منزّه است پایدار پاینده،سُبْحانَ رَبِّىَ الْعَظِيمِ، سُبْحانَ رَبِّىَ الْأَعْلىٰ، سُبْحانَ الْحَيِّ الْقَيُّومِ، سُبْحانَ الْعَلِيِّ الْأَعْلىٰ، سُبْحانَهُ وَتَعالىٰ، سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّنا وَرَبُّ الْمَلائِكَةِ وَالرُّوحِ؛ سُبْحانَ الدَّائِمِ غَيْرِ الْغافِلِ، سُبْحانَ الْعالِمِ بِغَيْرِ تَعْلِيمٍ، سُبْحانَ خالِقِ مَا يُرىٰ وَمَا لَايُرىٰ، سُبْحانَ الَّذِى يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَلَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ، وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ .منزّه است پروردگار بزرگم، منزّه است پروردگار برترم، منزّه است آن زنده‌ی به خود پاینده، منزّه است آن بلند مرتبه‌ی برتر، منزّه است او و بلندمرتبه و پاک و پاکیزه است، پروردگار ما و پروردگار فرشتگان و روح؛ منزّه است آن پاینده‌ی بی‌غفلت، منزّه است آن دانای ناآموخته، منزّه است آن آفریننده دیدنی‌ها و نادیدنی‌ها، منزّه است آن‌که دیده‌ها را دریابد و دیده‌ها او را درنیابند و اوست دقیق‌نگرِ آگاه،اللّٰهُمَّ إِنِّى أَصْبَحْتُ مِنْكَ فِى نِعْمَةٍ وَخَيْرٍ وَبَرَكَةٍ وَعافِيَةٍ، فَصَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ وَأَتْمِمْ عَلَىَّ نِعْمَتَكَ وَخَيْرَكَ وَبَرَكَاتِكَ وَعافِيَتَكَ بِنَجاةٍ مِنَ النَّارِ، وَارْزُقْنِى شُكْرَكَ وَعافِيَتَكَ وَفَضْلَكَ وَكَرامَتَكَ أَبَداً ما أَبْقَيْتَنِى . اللّٰهُمَّ بِنُورِكَ اهْتَدَيْتُ، وَبِفَضْلِكَ اسْتَغْنَيْتُ، وَبِنِعْمَتِكَ أَصْبَحْتُ وَأَمْسَيْتُ؛خدایا، در حالی صبح کردم که از سوی تو در نعمت و خیر و برکت و سلامتی کامل بودم، پس درود فرست بر محمّد و خاندانش و نعمت و خیر و برکات و سلامتی را بر من با نجات از آتش دوزخ کامل کن، شکرگذاری به پیشگاهت و تندرستی و احسان و بخشندگی‌ات را همواره تا گاهی که زنده هستم روزی‌ام کن، خدایا! به نورت هدایت یافتم و به احسانت بی‌نیاز گشته و به نعمتت صبح و شام کردم؛اللّٰهُمَّ إِنِّى أُشْهِدُكَ وَكَفىٰ بِكَ شَهِيداً، وَأُشْهِدُ مَلائِكَتَكَ وَأَنْبِياءَكَ وَرُسُلَكَ، وَحَمَلَةَ عَرْشِكَ، وَسُكّانَ سَماواتِكَ وَأَرْضِكَ وَجَمِيعَ خَلْقِكَ، بِأَنَّكَ أَنْتَ اللّٰهُ لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ، وَحْدَكَ لَاشَرِيكَ لَكَ، وَأَنَّ مُحَمَّداً صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَبْدُكَ وَرَسُولُكَ، وَأَنَّكَ عَلىٰ كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ، تُحْيِى وَتُمِيتُ، وَتُمِيتُ وَتُحْيِى، وَأَشْهَدُ أَنَّ الْجَنَّةَ حَقٌّ، وَأَنَّ النَّارَ حَقٌّ، وَالنُّشُورَ حَقٌّ، وَالسَّاعَةَ آتِيَةٌ لَارَيْبَ فِيها، وَأَنَّ اللّٰهَ يَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ؛خدایا! تو را گواه می‌گیرم و گواهی تو مرا بس است و گواه می‌گیرم همه فرشتگان و پیامبران و رسولان و حاملان عرش و ساکنان آسمان‌ها و زمین و همه آفریده‌هایت را بر اینکه همانا تویی خدا، معبودی جز تو نیست، یگانه و بی‌شریکی و اینکه محمّد (درود خدا بر او و خاندانش) بنده و فرستاده‌ی تو است و اینکه تو بر هر کاری توانایی، زنده می‌کنی و می‌میرانی و می‌میرانی و زنده می‌سازی و گواهی می‌دهم که بهشت و دوزخ و برانگیخته شدن مردگان حق است و قیامت که تردیدی در آن نیست آمدنی است و اینکه خدا مردگان را در قبرها برخواهد انگیخت؛وَأَشْهَدُ أَنَّ عَلِىَّ بْنَ أَبِى طَالِبٍ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ حَقّاً حَقّاً، وَأَنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ وُلْدِهِ هُمُ الْأَئِمَّةُ الْهُداةُ الْمَهْدِيُّونَ، غَيرُ الضَّالِّينَ وَلَا الْمُضِلِّينَ، وَأَنَّهُمْ أَوْلِياؤُكَ الْمُصْطَفَونَ، وَحِزْبُكَ الْغالِبُونَ، وَصِفْوَتُكَ وَخِيَرَتُكَ مِنْ خَلْقِكَ، وَنُجَبَاؤُكَ الَّذِينَ انْتَجَبْتَهُمْ لِدِينِكَ، وَاخْتَصَصْتَهُمْ مِنْ خَلْقِكَ، وَاصْطَفَيْتَهُمْ عَلىٰ عِبادِكَ، وَجَعَلْتَهُمْ حُجَّةً عَلَى الْعالَمِينَ، صَلَواتُكَ عَلَيْهِمْ وَالسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ؛و شهادت می‌دهم که علی بن ابی‌طالب امیرمؤمنان بر حق بر حق است و پیشوایان از فرزندانش، امامان هدایت‌گر و ره‌یافته‌اند، نه گمراهند و نه گمراه‌کننده و اینکه آنان اولیاء برگزیده تو و حزب پیروز تو و بندگان خالص تو و بهترین انتخاب‌شدگان از میان مخلوقات تواند و بهترین برگزیده‌شدگانی هستند که برای دینت برگزیدی و از میان بندگانت ویژه خود ساختی و بر جهانیان حجّت قراردادی، درود و سلام و رحمت و برکاتت بر آنان باد؛اللّٰهُمَّ اكْتُبْ لِى هٰذِهِ الشَّهادَةَ عِنْدَكَ حَتّىٰ تُلَقِّنَنِيها يَوْمَ الْقِيامَةِ وَأَنْتَ عَنِّى راضٍ، إِنَّكَ عَلىٰ ما تَشاءُ قَدِيرٌ . اللّٰهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ حَمْداً يَصْعَدُ أَوَّلُهُ وَلَا يَنْفَدُ آخِرُهُ، اللّٰهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ حَمْداً تَضَعُ لَكَ السَّماءُ كَنَفَيْها ، وَتُسَبِّحُ لَكَ الْأَرْضُ وَمَنْ عَلَيْها .الها! این اقرار را نزد خود برای من ثبت کن تا آن را در روز قیامت بر زبانم جاری کنی درحالی‌که از من خشنود باشی، همانا تو بر آنچه می‌خواهی توانایی. خدایا! تو را سپاس، سپاسی که آغازش بالا رود و انجامش پایان نگیرد، خدایا! تو را سپاس، سپاسی که آسمان برای تو بر دوش کشد و زمین و هرکه بر آن است تو را آنچنان تسبیح کند.اللّٰهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ حَمْداً سَرْمَداً أَبَداً لَاانْقِطاعَ لَهُ وَلَا نَفادَ وَلَكَ يَنْبَغِى وَ إِلَيْكَ يَنْتَهِى، فِىَّ وَعَلَىَّ وَلَدَىَّ وَمَعِى وَقَبْلِى وَبَعْدِى وَأَمامِى وَفَوْقِى وَتَحْتِى، وَ إِذا مِتُّ وَبَقِيتُ فَرْداً وَحِيداً ثُمَّ فَنِيتُ؛ وَلَكَ الْحَمْدُ إِذا نُشِرْتُ وَبُعِثْتُ، يَا مَوْلاىَ .خدایا! تو را سپاس، سپاسی همواره و همیشگی که گسست و پایانی برایش نباشد و تنها سزاوار تو باشد و به تو بیانجامد، سپاسی که در دلم و بر تنم نمایان شود و نزد من و با من و پیش از من و پس از من و پیش رویم و بالای سرم و زیر پایم و آنگاه که مرگم فرا رسد و یگانه و تنها مانم سپس فانی شوم؛ و تو را سپاس گاهی که زنده و برانگیخته شوم، ای سرور من،اللّٰهُمَّ وَلَكَ الْحَمْدُ وَلَكَ الشُّكْرُ بِجَمِيعِ مَحامِدِكَ كُلِّها عَلىٰ جَمِيعِ نَعْمائِكَ كُلِّها، حَتَّىٰ يَنْتَهِىَ الْحَمْدُ إِلىٰ مَا تُحِبُّ رَبَّنا وَتَرْضىٰ . اللّٰهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ عَلَىٰ كُلِّ أَكْلَةٍ وَشَرْبَةٍ وَبَطْشَةٍ وَقَبْضَةٍ وَبَسْطَةٍ، وَفِى كُلِّ مَوْضِعِ شَعْرَةٍ .خدایا! و تو را ستایش و سپاس برای همه صفات پسندیده‌ات و بر همه نعمت‌هایت، سپاسی بلند و بی‌پایان‌ که آن را ای پروردگار ما، پسندیده داری و از آن خشنود شوی، خدایا! تو را سپاس بر هر خوردن و نوشیدن و هر دست یافتن و هر انقباظ و انبساط و در برابر هر تار مو که به ما دادی،اللّٰهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ حَمْداً خالِداً مَعَ خُلُودِكَ، وَلَكَ الْحَمْدُ حَمْداً لَامُنْتَهىٰ لَهُ دُونَ عِلْمِكَ، وَلَكَ الْحَمْدُ حَمْداً لَاأَمَدَ لَهُ دُونَ مَشِيَّتِكَ، وَلَكَ الْحَمْدُ حَمْداً لَا أَجْرَ لِقائِلِهِ إِلّا رِضاكَ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَلىٰ حِلْمِكَ بَعْدَ عِلْمِكَ؛ وَلَكَ الْحَمْدُ عَلىٰ عَفْوِكَ بَعْدَ قُدْرَتِكَ،خدایا! تو را سپاس، سپاسی پاینده به پایندگی‌ات و تو را سپاس، سپاسی که نهایت آن را جز دانشت نداند و تو را سپاس سپاسی که پایان آن را جز مشیتّت نخواهد و تو را سپاس، سپاسی که جز خشنودی تو مزدی برای گوینده‌اش نیست و تو را سپاس بر بردباری‌ات پس از دانستنت؛ و تو را سپاس بر گذشتت، پس‌ از توانائی‌اتوَلَكَ الْحَمْدُ باعِثَ الْحَمْدِ، وَلَكَ الْحَمْدُ وارِثَ الْحَمْدِ، وَلَكَ الْحَمْدُ بَدِيعَ الْحَمْدِ، وَلَكَ الْحَمْدُ مُنْتَهَى الْحَمْدِ، وَلَكَ الْحَمْدُ مُبْتَدِعَ الْحَمْدِ، وَلَكَ الْحَمْدُ مُشْتَرِىَ الْحَمْدِ، وَلَكَ الْحَمْدُ وَلِىَّ الْحَمْدِ، وَلَكَ الْحَمْدُ قَدِيمَ الْحَمْدِ، وَلَكَ الْحَمْدُ صَادِقَ الْوَعْدِ، وَفِىَّ الْعَهْدِ، عَزِيزَ الْجُنْدِ، قَائِمَ الْمَجْدِ، وَلَكَ الْحَمْدُ رَفِيعَ الدَّرَجاتِ، مُجِيبَ الدَّعَواتِ، مُنْزِلَ الْآياتِ مِنْ فَوْقِ سَبْعِ سَمَاواتٍ؛ عَظِيمَ الْبَرَكاتِ، مُخْرِجَ النُّورِ مِنَ الظُّلُماتِ، وَمُخْرِجَ مَنْ فِى الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ، مُبَدِّلَ السَّيِّئاتِ حَسَناتٍ، وَجاعِلَ الْحَسَناتِ دَرَجَاتٍ .و تو را سپاس ای سرچشمه سپاس و تو را سپاس ای به ارث‌برنده سپاس و تو را سپاس ای آفریننده سپاس و تو را سپاس ای نهایت سپاس و تو را سپاس ای پدیدآورنده سپاس و تو را سپاس ای خریدار سپاس و تو را سپاس ای صاحب سپاس و تو را سپاس ای دیرینه سپاس و تو را سپاس ای راست وعده، ای وفادار به پیمان، ای توانا سپاه، ای مجد و عظمتت پایدار و تو را سپاس ای بلند پایه، ای پاسخگوی خواسته‌ها، ای فرود آورنده آیات از بالای هفت آسمان؛ ای دارای برکات بزرگ، ای درآورنده نور از دل تاریکی‌ها و ای بیرون آورنده آنان‌که در تاریکی‌هایند به سوی نور، ای دگرگون‌کننده گناهان به نیکی‌ها و قراردهندۀ خوبی‌ها به رتبه‌ها،اللّٰهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ غَافِرَ الذَّنْبِ، وَقَابِلَ التَّوْبِ، شَدِيدَ الْعِقابِ ذَا الطَّوْلِ ، لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ . اللّٰهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ فِى اللَّيْلِ إِذا يَغْشىٰ، وَلَكَ الْحَمْدُ فِى النَّهارِ إِذا تَجَلّىٰ، وَلَكَ الْحَمْدُ فِى الْآخِرَةِ وَالْأُولىٰ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ كُلِّ نَجْمٍ وَمَلَكٍ فِى السَّمَاءِ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ الثَّرَىٰ وَالْحَصىٰ وَالنَّوَىٰ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ ما فِى جَوِّ السَّماءِ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ ما فِى جَوْفِ الْأَرْضِ؛خدا! تو را سپاس ای آمرزنده گناه و ای پذیرندۀ توبه و ای سخت عذاب و ای صاحب عطای بی‌حدّ، معبودی جز تو نیست. بازگشت همه به سوی تو است. خدا! تو را سپاس در شب گاهی که روز را می‌پوشاند و تو را سپاس در روز آنگاه که آشکار می‌گردد و تو را سپاس در آخرت و دنیا و تو را سپاس به تعداد همه ستاره‌ها و همه فرشتگان آسمانی و تو را سپاس به شماره ذرات خاک و ریگ و دانه‌ها و تو را سپاس به عدد آنچه در میان آسمان است و تو را سپاس به عدد آنچه در درون زمین است؛وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ أَوْزانِ مِياهِ الْبِحارِ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ أَوْراقِ الْأَشْجارِ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ ما عَلىٰ وَجْهِ الْأَرْضِ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ مَا أَحْصىٰ كِتابُكَ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ ما أَحاطَ بِهِ عِلْمُكَ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ الْإِنْسِ وَالْجِنِّ، وَالْهَوامِّ وَالطَّيْرِ وَالْبَهائِمِ وَالسِّباعِ، حَمْداً كَثِيراً طَيِّباً مُبارَكاً فِيهِ كَما تُحِبُّ رَبَّنا وَتَرْضىٰ، وَكَما يَنْبَغِى لِكَرَمِ وَجْهِكَ وَعِزِّ جَلالِكَ.و تو را سپاس به میزان وزن آب‌های دریا و تو را سپاس به شماره برگ درختان و تو را سپاس به عدد آنچه روی زمین است و تو را سپاس به تعداد آنچه کتاب تو برشمرده و تو را سپاس به عدد آنچه دانشت آن را فراگرفته و تو را سپاس به شماره آدمیان و پریان و حشرات و پرندگان و چهارپایان و درندگان، سپاسی فراوان و سپاسی پاک که در آن برکت باشد آن‌چنان‌که پذیری، ای پروردگار ما و خشنود گردی و آن‌چنان‌که سزاوار بزرگواری ذات و توانمندی بزرگی توست.پس «ده مرتبه» می‌گویى:لَاإِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَحْدَهُ لَاشَرِيكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ، وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ.معبودی جز خدا نیست، یگانه و بی‌شریک است، فرمانروایی و ستایش فقط ویژه اوست و اوست، دقیق‌نگر و آگاه.و نیز «ده مرتبه» می‌گویی:لَاإِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَحْدَهُ لَاشَرِيكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ، يُحْيِى وَيُمِيتُ، وَيُمِيتُ وَيُحْيِى وَهُوَ حَيٌّ لَايَمُوتُ، بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَهُوَ عَلىٰ كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ.معبودی جز خدا نیست، یگانه و بی‌شریک است، فرمانروایی و ستایش ویژه اوست، زنده می‌کند و می‌میراند، می‌میراند و زنده می‌کند و او خود زنده‌ای است که هرگز نمی‌میرد، نیکی به دست اوست و او بر هر کاری تواناست.أَسْتَغْفِرُ اللّٰهَ الَّذِى لَاإِلٰهَ إِلّا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ وَأَتُوبُ إِلَيْهِ. (ده مرتبه)آمرزش می‌جویم از خدایی که معبودی جز او نیست، زنده و به خود پاینده است و تنها به سوی او باز می‌گردم.يَا اللّهُ يَا اللّهُ(ده مرتبه)اى خدا، اى خدايَا رَحْمَانُ يَا رَحْمَانُ (ده مرتبه)اى بخشنده، اى بخشندهيَا رَحِيمُ يَا رَحِيمُ(ده مرتبه)اى مهربان، اى مهربانيَا بَدِيعَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ (ده مرتبه)ای پدید آورنده‌ی آسمان‌ها و زمینيَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ(ده مرتبه)اى دارندۀ بزرگی و رأفت و رحمتيَا حَنَّانُ يَا مَنَّانُ (ده مرتبه)اى مهرورز و ای بسیار احسان کنندۀ صاحب منتيَا حَيُّ يَا قَيُّومُ(ده مرتبه)اى زنده، اى پایندهيَا حَيُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ (ده مرتبه)اى زنده، اى که شایسته‌ی پرستشى جز تو نیست.يَا اللّهُ يَا لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ (ده مرتبه)اى خدا، اى که شایسته پرستشى جز تو نیست.بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ(ده مرتبه)به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانی‌اش همیشگى است.اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ(ده مرتبه)خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست.اَللّهُمَّ افْعَلْ بِي مَا أَنْتَ أَهْلُهُ(ده مرتبه)خدایا! با من آن کن که شایسته‌ی توست.آمِينَ آمِينَ(ده مرتبه)اجابت کن، اجابت کنو «ده مرتبه» سوره «توحید».پس می‌گویی:اللّٰهُمَّ اصْنَعْ بِى ما أَنْتَ أَهْلُهُ، وَلَا تَصْنَعْ بِى ما أَنَا أَهْلُهُ، فَإِنَّكَ أَهْلُ التَّقْوىٰ وَأَهْلُ الْمَغْفِرَةِ، وَأَنَا أَهْلُ الذُّنُوبِ وَالْخَطايا، فَارْحَمْنِى يَا مَوْلاىَ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ.خدایا! با من آن کن که شایسته تو است، نه آن‌که سزاوار من است چه همانا تو شایسته پروا و آمرزشی و من درخور گناهان و تخلف کردن‌هایم، پس به من رحم کن، ای مولای من که تو مهربان‌ترین مهربانانی.و «ده مرتبه»:لَاحَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّٰهِ، تَوَكَّلْتُ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَايَمُوتُ، وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي لمْ يَتَّخِذْ وَلَداً، وَلَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِى الْمُلْكِ، وَلَمْ يَكُنْ لَهُ وَ لِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَكَبِّرْهُ تَكْبِيراً.هیچ نیرو و توانی نیست جز به خدای [بلند‌مرتبه بزرگ]، توکل کردم بر زنده پاینده‌ای که نمی‌میرد و ستایش خدای را که فرزندی نگرفته و در فرمانروایی شریکی برایش نبوده و از خواری و ناتوانی سرپرستی نداشته است و بی‌اندازه بزرگش شمار.
دفتر انجمن اسلامی دبیرستان سراج کرمانشاه undefinedباماهمراه باشید undefined
undefinedألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَجundefined
https://ble.ir/anjomaneslamiseraj

۵:۵۶

thumnail
#کندوی کتاب در کمین گل سرخundefinedundefinedundefinedکتابی خواندنی از زندگی شهید سپهبد صیاد شیرازی، که آقا برای آن تقریظ نوشتشما یادتان نیست. آن‌وقت‌ها یا به دنیا نیامده بودید یا احتمالاً کوچک‌تر از آن بودید که دشواری خبر را درک کنید. آفتاب بهاری صبح بیست‌ویک فروردین‌ماه ۱۳۷۸تازه زده بود که کمر مردم، زیر بار سنگین خبر شکست: «سپهبد علی صیاد شیرازی را ترور کردند». ایران سیاه‌پوش شد و بوسۀ بغض‌آلود حضرت آقا بر تابوت شهید در ستاد کل نیروهای مسلح، تا مدت‌ها از یادها نرفت.
۱کوه‌های کردستان، جلگۀ خوزستانآن روزها، حدود یک دهه از پایان جنگ گذشته بود. یاد دلاوری‌ها و رشادت‌های امیر سپهبد در کوه‌های کردستان و جلگۀ خوزستان در مقابل بعثی‌ها، دموکرات‌ها و کومله‌ها در ذهن‌ها روشن بود. در این روزهای معاصر شما اما، شاید نام صیاد شیرازی ذهنتان را ببرد پیش یکی از اتوبان‌های تهران، یکی شبیه همت، یکی شبیه چمران. البته خدا را چه دیدی؟! اصلاً شاید خیلی هم بهتر از ما و خیلی فراتر از نام اتوبان‌ها، شهید صیاد شیرازی را بشناسید! چه‌بهتر! حالا خوب‌تر می‌توانیم از کتابی حرف بزنیم که صیاد دل‌ها را بیشتر و دقیق‌تر به ما می‌شناساند.
۲جایی خیلی نزدیک‌تر«در کمین گل سرخ» را اولین بار انتشارات سورۀ مهر در سال ۱۳۸۴ چاپ کرد؛ اما در طول این سال‌ها، عشق و شناخت مردم نسبت به شهید صیاد شیرازی آن‌قدر بیشتر شده که حالا، در اولین ماه از سال ۱۳۹۸، کتاب به چاپ بیست‌وسوم رسیده است. بر پیشانی‌‌نوشت کتاب، با این عنوان مواجه می‌شویم: «روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی» و تصویر چهرۀ خندان او را می‌بینیم که انگار از آسمان یا حتی از جایی خیلی نزدیک‌تر، از لابه‌لای صفحات زندگی‌نامه‌اش، به ما لبخند می‌زند.«محسن مؤمنی» این‌ کتاب را در ۳۸۰صفحه و پنج ‌بخش نوشته و با اتکا به مصاحبه‌های خود شهید در زمان حیاتش و ماه‌ها پژوهش و مصاحبه با دوستان و هم‌رزمان او پس از شهادتش، از کودکی او تا زندگی و کارش در سال‌های پس از جنگ را برایمان روایت کرده است. خوبی‌اش این است که به سبب انتخاب دو راوی، یکی خود نویسنده و دیگری، خود شهید (با نقل‌قول‌های مستقیم از همان مصاحبه‌ها که گفتم) گاه و بیگاه در این کتاب، صدای خود علی صیاد شیرازی را می‌شنویم و جملات خود خودش را می‌خوانیم. تو بگو انگار آمده کنارمان نشسته و دارد خاطراتش را برایمان تعریف می‌کند؛ شاید که صدق کلام آشنای خودش بهتر در جان ما اثر کند و بیشتر شبیه او شویم.بگذارید حرف به درازا نکشد و بگذاریم این ‌ُمُشک، خود ببوید. آنچه در ادامه می‌آید، بخش‌های کوتاه به نمایندگی از پنج فصل این کتاب است؛ از «در کمین گل سرخ».
۳فقط پنج دقیقه«زمزمۀ دیگری که خیلی خطرناک هم بود، این بود که می‌گفت: «نکند شما اُمُل بار آمده‌اید، نکند شما عقب‌افتاده هستید. اوضاع تغییر کرده و این را جامعه نمی‌پسندد که مادر و خواهر آدم چادری باشند... این تقدیر چقدر زیباست و چقدر تعیین‌کننده برای سرنوشت انسان که اگر خدا بخواهد، شخص واقعاً هدایت می‌شود! این حالت سرخوردگی و ضربه خوردن و برسر دوراهی ‌بودن من، فقط پنج دقیقه طول کشید... یک‌دفعه آرامش به من دست داد و برگشتم به حال خودم و به ایمان خودم و این بار، محکم‌تر! این هم یکی دیگر از مصادیق بارز نقش نماز. چون ما فقط نماز می‌خواندیم. به این‌ ترتیب، این ‌نماز این‌جور جاها خودش را نشان می‌داد و امداد الهی ظاهر می‌شد و ما را در مسیری که در معرض پرتگاه بود، حفظ می‌کرد(صص ۳۰-۳۱)».«رفتیم آمریکا. خدا می‌داند پیوندمان با قرآن از یک‌طرف و زمینۀ ایجاد شدن بحث با آمریکایی‌ها روی مذهب و اسلام از طرف دیگر. اصلاً ما احساس امنیت کرده بودیم از نظر وضع خودمان.

۴عجب صفایی داشتبا همین‌ حالی که داشتم، روزی یک ‌صفحه قرآن عربی، ترجمه می‌خواندم. مثل این بود که قرآن دارد با ما حرف می‌زند و لحظه‌به‌لحظه اسلام بیشتر برایم معنی پیدا می‌کرد و خودم را شارژ می‌کردم... افق را رفتم از روزنامۀ آمریکایی «سان‌رایز و سان‌ست» درآوردم و بر اساس آن اذان را حساب کردم... در اتاقی که داشتیم، سحری درست می‌کردیم، افطار آماده می‌کردیم. بیشتر شیر و لبنیات بود. عجب صفای معنوی‌ای داشت! (ص۵۹)».
۵هنر بزرگ«در ابتدای ستون اول، سرگرد صیاد، در نفربر فرماندهی نشسته بود و زیر لب، دعای فرج را زمزمه می‌کرد... این ‌نخستین ‌بار بود که یک‌ کاروان قدرتمند نظامی با نیروهایی از سه ‌سازمان مختلف به جنگ می‌رفت. طبیعی است که سازماندهی و هماهنگی این‌ نیروهای ظاهراً ناهمگون در کوهستان، هنر بزرگی بود که تنها از صیاد ساخته بود... آنان آن ‌روز به‌راحتی توانستند تا نزدیکی‌های شهر پیش بروند (ص۱۳۸)».
۶اتاق جنگ«وقتی که بنی‌صدر گمان می‌کرد همۀ درها را به روی صیاد شیرازی بسته است تا او نتواند در جنگ دخالتی داشته باشد، او از در دیگری وارد شد که روح بنی‌صدر و مشاورانش هم خبردار نشد!...به‌زودی در اتاق جنگ در یکی از ساختمان‌های خیابان پاسداران، تشکیل شد و برای تعدادی از نیروهای سپاه، دورۀ یک‌ماهۀ آموزش نقشه‌خوانی و مسائل مربوط به شناسایی و طرح و عملیات توسط تعدادی از اساتید ارتشی برقرار شد. در کنار این، بیشتر وقت صیاد به طرح و بررسی عملیاتی بود تا بتوانند آبادان را از محاصره دربیاورند. این فرمان امام بود... (ص۲۱۳)».
۷در انتظار ‌روز موعود«پایان جنگ برای علی صیاد شیرازی، آغاز خیزش به سوی دنیا به بهانۀ زندگی نبود. مگر از منظر یک ‌مؤمن، تمام لحظات تلخ و شیرین جنگ، مملو از جلوه‌های زندگی نبود که اکنون برای جبران عقب‌ماندگی‌های آن، دست از پا نشناسد! او مانند دیگر رزمندگان مؤمن، به عهدی که با خدای خود بسته بود، صادق بود و در انتظار آن ‌روز موعود، سر از پا نمی‌شناخت (ص۳۶۶)».
دفتر انجمن اسلامی دبیرستان سراج کرمانشاه undefinedباماهمراه باشید undefined
undefinedألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَجundefined
https://ble.ir/anjomaneslamiseraj

۵:۵۷

thumnail
undefinedپخت و توزیع نان رایگان در مناطق محروم استان کرمانشاهundefinedبه مناسب اولین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانیundefinedهر انجمن اسلامی مدرسه یک نانواییundefinedهر سهم 10 هزار تومان۵۰۴۱ ٧٢۱۱ ۱۱۵٩ ۹۲۸۹بنام هیئت دانش آموزی انصار المهدی "عج" استان کرمانشاه

۱۹:۲۵