۲۵ آذر ۱۴۰۲
بازارسال شده از پادکست «راد آوا»
Shame'e Roshangari.mp3
۱۳.۵ مگابایت
۱۹:۵۳
بازارسال شده از پادکست «راد آوا»
Rooze Roshan (E1 Layli).mp3
۴.۴۹ مگابایت
۱۹:۵۳
۲۶ آذر ۱۴۰۲
کانال کارگروه ادبیات هيئت هنر
«روز روشن» اپیزود اول از مجموعه «لَیلی» تهیهکننده: علیرضا خلیلزاده نویسنده: فاطمه ذجاجی گوینده: بهاره صلحفام گرافیک: عرفان صالحی زیارانی مشاور ادبی: محمدرضا وحیدزاده کاری از گروه «راد آوا» با همکاری کارگروه ادبیات هیئت هنر ضبط شده در استودیو «دید نو» @raadava_podcast
مامان جون خیلی ناگهانی رفت.شام خورده بودیم و گفته بودیم و خندیده بودیم بعد خداحافظی کرده بودیم و شب بخیر گفته بودیم که باز روز بعدش برویم کمکش سوغاتی هایی که از مکه آورده را با هم تقسیم کنیم.شب از نیمه رد شده بود که آقاجون زنگ زد و گفت نفس مامان جون تنگ شده.مامان که رسیده بود بالای سرش دو تا دم و بازدم بیشتر از سینه اش خارج نشده بود و رفته بود، روی دستهای مامان.زود بود هنوز، اما رفته بود..همسایه ها آمدند ،همان نیمه های شب، تا خاله ها برسند همه جا را مرتب کردند. مامان را خواباندند کناری و رویش پتو کشیدند که لرزش بیفتد.آب قند گلاب و بیدمشک برایش درست کردند.آفتاب درنیامده فامیل خبردار شد. بساط صبحانه به راه کردند بوی آرد تفت داده شده از زیر زمین خانه مامان جون اینها میخزید بالا.خاله ها جیغ میکشیدند.مامان اما شوکه بود ، نای گریه نداشته باشد انگار دستانش مثل گوله یخ بود. من عروسک مو طلایی ای که مامان جون برایم از مکه آورده بود را محکم بغل گرفته بودم و هق هق میکردم.شوهر خاله وسطی همهمان یعنی ما بچه ها را جمع کرد.توی پچ پچهایش با بابا شنیدم که میگفت من سرگرمشان میکنم جنازه را که بردند خبر بده. و بعد سوار پراید یشمی اش کردمان و بلند گفت، بستنی یا پفک؟ظهرش همه چیز تمام شد، مثل فیلمهایی که روی دور تند میگذارند همه چیز همانقدر سریع اتفاق افتاد.مامان جون شب رفت و ما بعد از طلوع خورشید مقابل چشمان همه، سپردیمش به خاک.روز بود.همه بیدار بودند.الله اکبرهای نماز را آن قدر بلند گفته بودند که میان جیغ کشیدن های خاله ها به گوش برسد.دایی محمد عمامه از سر درآورده و رفته بود توی قبر برای مامان جون تلقین بخواندبلند میخواند و خاله بلندتر میگفت : آخ قلبم ، بی مادر شدم.و زن دایی فریده شانههایش را محکم گرفته بود و دلداری اش داده بود.روز بود... آفتاب درست میان آسمان بود که لحد ها را چیدند و خاک نمناک رویش ریختند....
۱۰:۲۶
بازارسال شده از پادکست «راد آوا»
Navaye Ney (E2 Layli).mp3
۸.۰۸ مگابایت
۱۰:۲۶
کانال کارگروه ادبیات هيئت هنر
«نوای نی» اپیزود دوم از مجموعه «لَیلی» تهیهکننده: علیرضا خلیلزاده نویسنده: فاطمه پورابراهیم گوینده: مهدیه نجفی گرافیک: عرفان صالحی زیارانی مشاور ادبی: محمدرضا وحیدزاده کاری از گروه «راد آوا» با همکاری کارگروه ادبیات هیئت هنر ضبط شده در استودیو «دید نو» @raadava_podcast
خونه ی مامان بزرگم، نزدیک بهشت علیه. وقتی مهمون عزیز و آقاجون میشم، صدای مراسمای خاکسپاری و مویهی عزیز از دست داده ها که تا حیاط خونه میرسه، باعث میشه دلم نخواد از اتاق بیرون بیام.یه روز که تو سالن نشسته بودم و کتاب می خوندم صدای محزون نی ای فضای خونه رو پر کرد، مقاومت فایده نداشت، بیاختیار کتاب رو بستم و رفتم دنبال صدا.هوا ابر بود و نوای نی، پرسوز.صدای مداحی میومد که به لری، همراه نی نوحه و روضه میخوند.عزاداری لرها با تموم عزاداریها فرق داره. یه بار از نزدیک دیدم یه شاعر دعوت کرده بودن که در وصف عزیزشون شعر میخوند و همزمان نی میزدن و دهل و سورنا. جمعیت زیادی از طایفه های مختلف اومده بودن تا به رسم ادب زیر تابوت رو بگیرن. تموم بهشت علی سیاه پوش شده بود. زنها چادراشونو به کمر بسته بودن و مویه می کردن و چنگ به صورت می کشیدن. و شنیدم که همه ی این مراسمات وقتی بزرگ طایفهای از دنیا میره چند برابر میشه.
اون روز، نوای نی، من رو یاد روزای غریبی که چند سال پیش پشت سر گذاشتیم انداخت. دو سه سال پیش، پدر یکی از دوستای لرم که بزرگ طایفه بود و به قول خودشون:« مجلس نشین و سفره دار بی»، از دنیا رفت. تو همون روزای آلوده به کرونا. مرد نام داری که برای خاکسپاریش باید توی بهشت علی صحرای محشر می شد، حالا پسراش هم نمی تونستن زیر تابوتش رو بگیرن. اونا بودن و لباس ایزوله و تابوتی که اجازه ی نزدیک شدن بهش رو نداشتن و غربتی که جای خالی تموم آدمارو از هر طایفه ای توی بهشت علی پر کرده بود.تسلی دل خونواده اش، این بود که از جبر روزگار ناچار به همچین خاکسپاری غریبانه ای شدن و دست مردم، زورش از طبیعت کمتر بوده.تاریخ، روزایی عجیب رو به خود دیده.اما حیرتانگیز تر از خاکسپاری بزرگ خاندانی که فقط بچههاش دور مزارش نشستن هم بوده.یه روزایی تو تاریخ وجود داشته که طبیعت و ماورا طبیعت، به سوگ کسی نشسته بودن که خدا گفته بود اگر اون زن نبود، جهان رو نمیآفریدم. لولاك ما خلقت الافلاك و لو لا علي ما خلقك و لو لا فاطمه لما خلقت كما...دوست من، تنهایی درد رو به دوش میکشید و توی خلوت گریه میکرد. دوست من، اسیر جبر طبیعت بود، نه نامردمی مردم.تاریخ اما، کودکانی رو سراغ داره که تابوت مادرشون رو شبانه به دوش کشیدن. مادری که ابر و باد و مه و خورشید و فلک عزادار شهادتش بودن و آدمهای شهر در خواب بودن و غربت خاکسپاریش رو بی مثل و مثال کردن.
اون روز، نوای نی، من رو یاد روزای غریبی که چند سال پیش پشت سر گذاشتیم انداخت. دو سه سال پیش، پدر یکی از دوستای لرم که بزرگ طایفه بود و به قول خودشون:« مجلس نشین و سفره دار بی»، از دنیا رفت. تو همون روزای آلوده به کرونا. مرد نام داری که برای خاکسپاریش باید توی بهشت علی صحرای محشر می شد، حالا پسراش هم نمی تونستن زیر تابوتش رو بگیرن. اونا بودن و لباس ایزوله و تابوتی که اجازه ی نزدیک شدن بهش رو نداشتن و غربتی که جای خالی تموم آدمارو از هر طایفه ای توی بهشت علی پر کرده بود.تسلی دل خونواده اش، این بود که از جبر روزگار ناچار به همچین خاکسپاری غریبانه ای شدن و دست مردم، زورش از طبیعت کمتر بوده.تاریخ، روزایی عجیب رو به خود دیده.اما حیرتانگیز تر از خاکسپاری بزرگ خاندانی که فقط بچههاش دور مزارش نشستن هم بوده.یه روزایی تو تاریخ وجود داشته که طبیعت و ماورا طبیعت، به سوگ کسی نشسته بودن که خدا گفته بود اگر اون زن نبود، جهان رو نمیآفریدم. لولاك ما خلقت الافلاك و لو لا علي ما خلقك و لو لا فاطمه لما خلقت كما...دوست من، تنهایی درد رو به دوش میکشید و توی خلوت گریه میکرد. دوست من، اسیر جبر طبیعت بود، نه نامردمی مردم.تاریخ اما، کودکانی رو سراغ داره که تابوت مادرشون رو شبانه به دوش کشیدن. مادری که ابر و باد و مه و خورشید و فلک عزادار شهادتش بودن و آدمهای شهر در خواب بودن و غربت خاکسپاریش رو بی مثل و مثال کردن.
۱۰:۲۶
بازارسال شده از پادکست «راد آوا»
Ashke Shame'e.mp3
۰۴:۳۴-۶.۴۱ مگابایت
۱۰:۲۷
کانال کارگروه ادبیات هيئت هنر
«اشک شمع» اپیزود سوم از مجموعه «لَیلی» تهیهکننده: علیرضا خلیلزاده نویسنده: نرگس قشلاقی گوینده: مریم شعبانعلی گرافیک: عرفان صالحی زیارانی مشاور ادبی: محمدرضا وحیدزاده کاری از گروه «راد آوا» با همکاری کارگروه ادبیات هیئت هنر ضبط شده در استودیو «دید نو» @raadava_podcast
صدای گریههای مادر، شهر را آشفته میکرد.اما فقط برای یک مدت کوتاه.اوایل، همهشان متعجب بودند، هر چه باشد، تا به حال کسی، نشنیده بود صدای مادر بلند شود.ندیده بودند، او چنین بیقرار و آشفته باشد..آن روزها اما، صدای گریههای او، همه جا را گرفته بود.شبها، تا میخواستند چشم روی هم بگذارند و خود را به خواب بسپارند، صدای گریههای او، آشفتهشان میکرد.اما، میدانی، انسان عادت میکند، زودتر از آنکه فکرش را کند، آسانتر از آنکه بفهمد چگونه. به خودش میآید و میبیند شبها حتی با وجود صدای سوزناک گریهها، خوابش میبرد. مثل هر وقت دیگری. مثل شبهای ساکت و خاموش..آنها عادت کردند، صدای گریههای مادر، تبدیل شد به موسیقی پس زمینه. انگار از اول همانجا بود. انگار باید میبود. دیگر کسی در خانه را نزد که: به او بگویید آرامتر گریه کند.کسی نرفت به خواهش، که: بخواهید یا روز گریه کند، یا شب...دیگر برایشان فرقی نداشت..صدای گریههای مادر به لالایی تبدیل شد.حالا تمام شهر با آن صدا به خواب میرفتند، و با همان صدا، روز خود را آغاز میکردند. آنها بلد بودند که چطور، چیزهای غیرعادی را به عادی بدل کنند. آنها میدانستند چطور، صدای گریه را به لالایی بدل کنند..در قلب مادر اما، شعلهای روشن بود. شعلهای که میسوزاند، و چطور ممکن بود قلب مادر بسوزد و شهر بی خیال بخوابد؟قلب مادر سوخت و سوخت، تا شبی که، آتش تمام شهر را گرفت.صدای گریههای مادر خاموش شد. مادر، داشت میرفت، برای همیشه میرفت.اما آتش قلبش قرار بود تا ابد جان مردم را بسوزاند.مادر یک درخواست داشت...:
مرا، مخفیانه و شبانه به خاک بسپارید.مزارم مخفی باشد.....مادر انگار، به تمام شهر پشت کرد، رو از آنها گرفت و گفت، نمیخواهم شما در تشیع من حضور داشته باشید، شما که گریههای مرا نشنیدید.و چطور میشد مردم باز هم بی تفاوت بمانند؟مادر سوالی در قلب آنها کاشت.سوال این بود،چرا؟چرا ما در تشییع دختر پیامبر نباشیم؟چرا؟چرا مزار او مخفی باشد؟.مادر، آتشی در قلب جهان گذاشت...آتشی که هنوز هم در قلب ما زبانه میکشد.در قلب هر کسی که مادر را بشناسد.سالهاست.همه، با آتشی در قلب، حیران پاسخ آن سوالها هستند..راستی چرا؟
مرا، مخفیانه و شبانه به خاک بسپارید.مزارم مخفی باشد.....مادر انگار، به تمام شهر پشت کرد، رو از آنها گرفت و گفت، نمیخواهم شما در تشیع من حضور داشته باشید، شما که گریههای مرا نشنیدید.و چطور میشد مردم باز هم بی تفاوت بمانند؟مادر سوالی در قلب آنها کاشت.سوال این بود،چرا؟چرا ما در تشییع دختر پیامبر نباشیم؟چرا؟چرا مزار او مخفی باشد؟.مادر، آتشی در قلب جهان گذاشت...آتشی که هنوز هم در قلب ما زبانه میکشد.در قلب هر کسی که مادر را بشناسد.سالهاست.همه، با آتشی در قلب، حیران پاسخ آن سوالها هستند..راستی چرا؟
۱۰:۲۸
بازارسال شده از پادکست «راد آوا»
Nour (E4 Layli).mp3
۰۷:۴۰-۱۰.۷ مگابایت
۱۰:۲۸
کانال کارگروه ادبیات هيئت هنر
«نور» اپیزود چهارم از مجموعه «لَیلی» تهیهکننده: علیرضا خلیلزاده نویسنده: راضیه سعادتی گوینده: زینب آزاد گرافیک: عرفان صالحی زیارانی مشاور ادبی: محمدرضا وحیدزاده کاری از گروه «راد آوا» با همکاری کارگروه ادبیات هیئت هنر ضبط شده در استودیو «دید نو» @raadava_podcast
بسم الله الرحمن الرحیمتکیه زدهام به دیوار کاهگلی. به آسمان نگاه میکنم. ستارهها سوسو میزنند و ماه دورتر ایستاده و نگاه میکند. مثل من منتظر است. من نمیدانم منتظر چه هستم. فقط میدانم باید منتظر باشم. ماه اما شاید بداند.اینجا بوی خوشی میآید، از خانهای که روبهرویش ایستادهام. یک رایحه لطیف و بدیع که هیچ وقت جایی نشنیدهام. به خانه که نگاه میکنم آرامش میگیرم. نورش در این تاریکی دلم را گرم میکند. از انتظار خسته نمیشوم چون هیچ جای دیگری ندارم که بروم و نه هیچ کار دیگری. انگار در درستترین نقطهای که باید در این لحظه از زندگیام میایستادم، ایستاده باشم و بهترین جایگاهی که برایم تعیین شده روبهروی همین خانه باشد. خانهای که وقتی دقت میکنم به نظر میرسد حادثهای را از سر گذرانده. حادثهای که سعی شده ترمیم شود اما نشده.کمی قدم میزنم. به خاکها و سنگ ریزههای زیر پایم نگاه میکنم. به برگ نخلهای بالای سرم گاهی. بوی خوش بیشتر میشود. صدایی میشنوم. چند مرد به غایت غمناک از خانه بیرون میآیند، همراه یک تابوت. آن بوی خوش تمام کوچه را برداشته. نزدیک میشوم. آرام آرام پشت سرشان و کمی دورتر همراهشان میشوم.یکی از مردان آرامتر از همه قدم برمیدارد. سنگینی قلبش را حس میکنم. انگار پاهایش توان تحمل این حجم غمی که توی قلبش ریخته را نداشته باشد. سنگین قدم برمیدارد و آرام اشک میریزد. بغضی گلویش را میفشارد و دردی سینهاش را. انگار میخواهد فریادی بزند و همه دردها را از سینه بیرون بریزد اما نمیتواند... باید سکوت کند.سکوت میکند و گویی درستترین کاری که باید در این لحظه از زندگیاش انجام دهد سکوت کردن است.مرد داغ دیده بود. چند ماه پیش تکیهگاهی بزرگ را از دست داده بود، دلیل و راهنمایی، پشت و پناهی، پدری را. پس از آن دیگر همه چیز فرق کرده بود. آسمان رنگ باخته بود. دلها سرد شده بودند و آدمها فراموشکار. انگار کن شهر را خاکستر گرفته باشد. مرد اما دلش گرم بود به بودن زنی، به بودن معین و یاوری.وقتی تکیهگاهش از او پرسیده بود: فاطمه را چگونه دیدی؟ مرد گفته بود: یارترین یار در راه خدا.و حالا امشب فاطمه راه را طی کرد و رسید. علی سخت و سنگین قدم برمیدارد. چنان غمی دارد که گویی نه فقط همسرش را که همه خویشان و کسان، همه دوستان و رفیقان، همه یاران و یاورانش را یکجا از دست داده باشد.هیچ کسی در قلب علی جای فاطمه را نمیگیرد. فاطمه یارترین یارش همه کس و کارش بود.هر قدمی که برمیدارند ماه به دنبالشان میرود. به بدرقه فاطمه و تسلای علی.همه آرام آرام میروند تا امانتی را تحویل دهند؛ دختری را به پدری، یار و یاوری را به پناه و تکیهگاهی. میروند که نور خدا را به آغوش خدا بسپارند.ماه نگاه میکند. هنگام وداع است و ماه هر لحظه درخشانتر میشود. انگار در این لحظات آخر نور فاطمه را به ودیعه بگیرد.ماه برای شبهایی که در راه است به این نور نیاز دارد. آنگاه که علی به یاد شبهایی که فاطمه تک تک کوچهها و خانههای مدینه را به نور میخواند، تنها در کوچههای تاریک شهر راه میرود باید ماهی باشد که آن نور به ودیعه گرفته را همراهش کند. آنگاه که یارترین یارش نیست که با او سخن بگوید و او تنهایی را طلب میکند. آنگاه که علی سکوت میکند. آنگاه که آغوشی جز آغوش چاه نیست باید ماهی باشد تا نوری که به ودیعه گرفته است را در دل چاه بیاندازد. و این به ودیعه گرفتن نور فاطمه درستترین کاری ست که ماه باید در این لحظه از بودنش انجام دهد.
۱۹:۰۹
۲۷ آذر ۱۴۰۲
بازارسال شده از پادکست «راد آوا»
Anis (E5 Layli).mp3
۶.۶۹ مگابایت
۱۰:۵۳
کانال کارگروه ادبیات هيئت هنر
«انیس» اپیزود پنجم از مجموعه «لَیلی» تهیهکننده: علیرضا خلیلزاده نویسنده: فاطمه کریمی گوینده: زهراء القری گرافیک: عرفان صالحی زیارانی مشاور ادبی: محمدرضا وحیدزاده کاری از گروه «راد آوا» با همکاری کارگروه ادبیات هیئت هنر ضبط شده در استودیو «دید نو» @raadava_podcast
حقيقتش خيلي با خودم دربارهاش فكر ميكنم. خيلي به حال تك تك ادمهايي كه ان شب يك چيزي براي هميشه در وجودشان شكست فكر ميكنم. هميشه پاي دلتنگي بچههاي كوچك خانه، زانو خم كردهام و كنار حزن عليع زمين خوردهام. اما يك نفر هيچوقت جلوي چشمانم نبوده. نميدانم به خاطر تاريكي شب بوده يا چيز ديگري، اما هميشه از كنارش رد شدهام. از كنار دلش، غمش، قلبش. ان شب كه درِ نيمهْسوختهٔ خانه به هم خورده و تابوت چوبين روي شانه عليع و معدود رفيقانش رفته تا فاطمهس را برساند به قرار ابدي، وقتي خانه بعد از يك طوفان سهمگين در سكوت فرو رفته، به گمانم كسي كنار ديوار روي زمين سرازير شده و وحشت شب اوار شده روي سرش. فضه، كسي كه همدم تنهاييهاي زهرا(س) بوده و انيس خلوتهاش، اويي كه بيواسطه سيراب شده از چشمهٔ اب حيوان. نميدانم، شايد وقتي چشم چرخانده دور خانه و مردمكهاش بچههاي استين به دهان را قاب گرفته حالي داشته شبيه حال زينبس، عصر عاشورا. كدام يكي را بايد ارام ميكرده يعني؟ حسنِ (ع) در خود مچاله شده يا كلثومِ كوچك را؟ بايد دستمال خيس ميكرده براي پيشاني تبدار حسين(ع) يا شانه ميزده زلف اشفتهٔ زينب(س) را؟من فكر ميكنم ميان اشكهاي داغش چشمش كه افتاده به اسياب دستي. ناگهان انار دلش ترك خورده و خون پاشيده از چشمهاش بيرون. اخر مگر ميشد از ياد ببرد وقتهايي را كه همراه بانويش مينشستند به نان پختن، او اسياب را ميچرخانده و فضه همان طور كه ارد را خمير ميكرده با خود فكر ميكرده چه خوشبخت است چرخ اسيابي كه به دستان فاطمه ميچرخد. مگر يادش ميرفت وقتهايي را كه دستمال ميبسته دور انگشتان به خون نشستهٔ فاطمهس بعد از اسياب كردن؟ اصلا زين پس مگر ميتوانست لب به نان بزند حال كه تنورِ محبتِ محمدي را با كينه خاموش كرده بودند؟ اصلا تا الان مرادش فاطمهس بوده، منظورش فاطمه بوده، دليل نفسهاش فاطمه بوده، حال چگونه روزهايش را به شب برساند اگر زهرايي نباشد بهر خدمتش را بردن و عالمهاي نباشد از براي شاگردي؟ من فكر ميكنم از اين جاي زندگيِ فضه ديگر خورشيدي نمانده براي روشن كردن روزهاش. من فكر ميكنم ديگر تمام عمرش را در شب نفس زده. من حتي، در ان عميقترين لايههاي قلبم فكر ميكنم چاه همصحبت فضه هم ميشده گاه و بيگاه. نميدانم. شايد او هم وقتي ملك الموت زانو زده در مقابلش و او از دور باز هم بانويش را ديده كه به سمتش اغوش گشوده، ارام با خود زمزمه كرده: فزت و رب الكعبه…
۱۰:۵۳
۳ دی ۱۴۰۲
بازارسال شده از پادکست «راد آوا»
Ghesse Zoha (E1 Hanin).mp3
۳۹.۷۳ مگابایت
۱۵:۳۷
۵ دی ۱۴۰۲
۱۷:۵۷
۱۸:۱۰
۱۲ دی ۱۴۰۲
۲۰:۲۰
۳۰ فروردین
۱۱:۳۲
۱۵:۵۳
۱۵:۵۵
۱۵:۵۵
۱۵:۵۶