بازارسال شده از تبلیغات گسترده خاص
۶:۵۴
بازارسال شده از tablighat...🦋🌷
پاکت هدیه
از طرف کلینیک عرب
بر طبل شادانه بکوب
|__________________________________|
بازکردن پاکت هدیه
|_______________________________________|
جشنواره تخفیف پاییزی
به تعداد ۵۰ عدد دوره درمان با تخفیف« 3 »میلیون تومانی روی دوره کامل شارژ کردیم.
پاکت تا شب یلدا ادامه داره *. *#گسترده_خاص
از طرف کلینیک عرب
بر طبل شادانه بکوب
|__________________________________|
بازکردن پاکت هدیه
|_______________________________________|
جشنواره تخفیف پاییزی
به تعداد ۵۰ عدد دوره درمان با تخفیف« 3 »میلیون تومانی روی دوره کامل شارژ کردیم.
پاکت تا شب یلدا ادامه داره *. *#گسترده_خاص
۶:۵۴
۷:۱۵
۷:۱۵
بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده تبلیغاتی
۷:۵۰
بازارسال شده از tablighat...🦋🌷
عاشقونه هٓایِ حَلٰالِمُون🌷
#قسمت بنظر من معصومه نباید دنبال مقصر میگشت چون ما بدون بچه هم خوشبخت بودیم و بعد از نتیجه ی بی ثمر داروها باید مسپردیم به خدا …..آخه هنوز اوج جوونیمون بود و وقت زیاد داشتیم برای بچه دار شدن……….. ولی نمیدونم چرا معصومه این همه گیر داده بود به بچه دار شدن……؟؟ با خودم گفتم:امشب نمیرم خونه تا معصومه متوجه ی اشتباهش بشه………. با این فکر مسیرمو به سمت خونه ی بابا کج کردم……اما هنوز چند قدم نرفته بودم که پشیمون شدم و با خودم گفتم:اگه برم اونجا،،،هم اونا غصه میخورند و هم از مشکلات منو معصومه خبردار میشند….. دوبار برگشتم توی مسیر خونه ی خودمون……. اون شب بدون اینکه با معصومه حرف بزنم رفتم خوابیدم و صبح هم بدون صبحونه رفتم سرکار………البته معصومه هم خیلی با من سرو سنگین بود و محل نمیداد…. سه روز به همین منوال گذشت و روز سوم یه شاخه گل و یه جعبه شیرینی گرفتم وخودم برای اشتی پیشقدم شدم و آشتی کردیم…. آشتی کردیم ولی همچنان حال روحی معصومه خوب نبود…..انگار تمام خوشبختی و خوشی رو توی بچه دار شدن میدونست……مشخص بود که سکوتش در مورد بچه بخاطر من بود و مثلا در قبال من فداکاری میکنه وگرنه توی دلش آشوبی بود………. بعداز آشتی ،،،معصومه یک هفته ایی سعی کرد حرفی در مورد بچه نزنه اما بعدش دوباره شروع کرد و گیر داد که ایراد از توعه……. منم سعی میکردم جوابشو ندم تا مشکلاتمون از اونی که بود فراتر نره …… با خودم فکر کردم و گفتم:هیچی نگم یه کم میگه میگه و بعد خودش خسته و بیخیال میشه……………. اما معصومه اصلا بیخیال نشد…..تا اینکه یه شب هی گریه کرد و گفت و گفت و گفت…… واقعا دیگه صبرم تموم شد و عصبی گفتم:چرا در مورد چیزی که مطمئن نیستی اینطوری حرف میزنی؟؟؟؟چرا دل منو میشکونی؟؟؟؟اصلا روی چه حسابی میگی ایراد از منه؟؟؟؟ معصومه خیلی قاطع و مطمئن گفت:میخواهی بهت ثابت کنم؟؟؟؟؟ من هم چون میخواستم دست از سرم برداره از خدا خواسته گفتم:اره ….ثابت کن….. معصومه خیلی جدی گفت:برو یکی رو شش ماهه صیغه کن بدون اینکه کسی متوجه بشه بعداز ۶ماه که بچه دار نشد و بهت ثابت شد میفهمی که من الکی حرف نمیزنم،….. از پیشنهاد معصومه جا خوردم و سرمو نزدیک صورتش کردم و به چشمهاش زل زدم و گفتم:خوبی تو؟؟؟خل شدی؟؟؟ بعدش هم سرمو رو به اسمون کردم و بلند گفتم:خدایاااا همه ی مریضهارو شفا بده و این زن خل و چل مارو هم توی اونا…… معصومه در حالی که هقهق میکرد ساکت فقط گوش میداد انگار که خودش هم از پیشنهادی که داده بود پشیمون شده بود….اون موقع معصومه ۲۱ساله بود….. وقتی دیدم ساکته ادامه دادم:بار آخرت باشه همچین حرفی میزنی وگرنه میرم به پدر ومادرت میگم که چطوری داری زندگیمونو خراب میکنی……… معصومه وقتی مخالفت منو دید دیگه ادامه نداد…… چند وقت گذشت…..این وسط دو تا خواهرام هم با فاصله ی چند ماه باردار بودند …. قبلا از بچه دار شدن همه خوشحال میشدم ومنتظر دیدن بچه میشدم ولی دیگه بجای اینکه از این خبرها خوشحال بشه غم بزرگی میومد سراغم و بیشتر ناراحت میشدم….. یه روز که جمعه خونه ی مامان اینا جمع بودیم معصومه با دیدن شکمهای قلمبه ی خواهرام با سردی بهشون تبریک گفت و اومد سراغ من که توی جمع آقایون نشسته بودم…. معصومه اروم به من گفت:پاشو بریم …حالم اصلا خوب نیست…… با این حرفش حدس زدم که برای چی حالش خوب نیست و با خودم گفتم:یا خدااااا….الان بریم خونه زندگی رو برام زهرمار میکنه….خودت بدادم برس خدااااا…… دقیقا هم وقتی رسیدیم خونه همین اتفاق افتاد با این تفاوت که این بار معصومه سفت و سخت میگفت برو پنهانی یه خانم رو صیغه کن…….. از اون روز هر چی سعی کردم از خر شیطون بیاد پایین ومنو توی دردسر ننداز معصومه کوتاه نیومد و گفت:هیچ دردسری نداره،،قرار نیست کسی متوجه بشه…. بعدش معصومه با مهربانی طوری که مثلا خرم کنه گفت:حسین!!!این کار رو بکن ،،،حتی به من هم نگوکیه و کی صیغه میکنی چون اگه بفهم حالم بد میشه…..در عوض بعداز شش ماه متوجه میشی که مشکل داری و یه فکری به حالش میکنی…حسین!!این کار رو بکن اما نزار من جزئیاتشو بدونم………….:::::: از این حرفها و حرکات معصومه حالم خیلی بد شد….آخه همه جوره فقط میخواست منو مقصر بدونه و لای منگنه بزار….. از ناراحتی زدم بیرون…..رفتم پارک محله و کمی قدم زدم و فکر کردم…..به بچه هایی که مشغول بازی بودند نگاه کردم و گفتم:خدایا!!!اصلا من به درک….چی میشد یه دونه از این بچه ها به ما هم میدادی تا این همه معصومه عذاب نمیکشید؟؟؟؟؟؟؟ کمی که قدم زدم بعد نشستم روی نیمکت و مشغول تماشای بچه ها شدم…..از بین بچه ها دو تا بچه بود که تقریبا ۵-۶ساله بودند و از نظر چهره مشخص بود که باهم خواهر و برادر هستند…..موهای بور و لختشون توجهمو جلب کرد و فقط به بازی کردن و خنده های اونا خیره شدم….. تقریبا نیم ساعتی گذشت و یهو یه خانمی اون بچه هارو صدا کرد…..برگشتم سمت صدا….. وای خدای من ….سی
۸:۴۰
عاشقونه هٓایِ حَلٰالِمُون🌷
داستان کوتاه اما زیبای #عشققدیمی
#قسمت
یه روز که معصومه رفته بود روی منبر و با داد و هوار و گریه میگفت:یکی رو صیغه کن تا همه چی معلوم بشه،منم عصبی شدم و تصمیم خودمو گرفتم و گفتم:باشه ….باشه…..من میرم یکی رو صیغه میکنم فقط بس کن دیگه…..دست از سر من بردار……یهو معصومه بطرف من خیز برداشت و گفت:با کی میخواهی صیغه کنی؟؟؟؟گفتم:قرار شد نپرسی….خواست خودت هم هست و منو به اون سمت هول دادی ،،، پس هیچی نپرس……..اگه قراره با صیغه کردن یکی دوباره روی مخم باشی اصلا بیخیال میشم……طفلک معصومه هم که توی دو راهی قرار گرفته بود گفت:باشه باشه!!!دیگه هیچی نمیپرسم……………از اون روز به خانمهای زیادی فکر کردم….باید تنهایی تصمیم میگرفتم چون قرار بود کسی از این قضیه بو نبره…..با خودم گفتم:هر کی رو که خواستم صیغه کنم کل ماجرا رو براش تعریف میکنم و بهش میگم که اگه باردار نشد مجبورم ولش کنم و اگه باردار بشه عقدش میکنم…..البته به معصومه نگفتم که اگر طرف باردار بشه عقدش میکنم……به هر کی فکر میکردم آخرش میرسیدم به سیمین…..کلا از وقتی دیده بودمش عشقم دوباره شعله ور شده بود…..هنوز دوستش داشتم و از طرفی سیمین هم بیوه بود…..مجبور شدم از طریق اون دوستم وارد عمل بشم تا محل زندگی سیمین رو پیدا کنم و حتما باهاش صحبت کنم و نظرشو بدونم…..دوستم میگفت سیمین بعداز شهادت دکتر چند وقت خونه ی پدرشوهرش بوده و چون به مشکل بر خورده بودند اومد خونه ی پدرش موند و این اواخر انگار خونه ی پدرش هم با داشتن دو تا بچه سختش میشه و مجبوری یه خونه ی نقلی همون کوچه ی باباش اجاره کرده و زندگی میکنه……دلم برای سیمین خیلی سوخت……اما خودم مستقیم نمیتونستم برم سراغش….بخاطر همین به دوستم گفتم:میشه خواهرت بره و با سیمین حرف بزن و نظرشو بپرسه؟؟؟اینطوری راحتتر میتونم پا پیش بزارم……دوستم قبول کرد و گفت:بهت خبر میدم…..تشکر کردم و ازش جدا شدم……چند روز گذشت اما خبری از دوستم نشد….نمیدونم چرا اونچند روز هوایی شده بودم و همش به سیمین فکر میکردم……میدونستم گناهه و من متاهلم و نباید بهش فکر کنم اما دست خودم نبود…..وقتی دیدم خبری نشد رفتم مسجد شاید ببینمش و ازش بپرسم……اما مسجد هم نبود….تا یک هفته هر روز برای نماز مغرب میرفتم مسجد تا زودتر از سیمین خلردار بشم اما دوستم نبود…روم هم نمیشد برم دنبالش خونشون……بالاخره روز دهم دوستم رو توی مسجد دیدم و رفتم سمتش……..دوستم تا منو دید با خنده سلام و احوالپرسی کرد و قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:حسین بیا بشین که خبرای خیلی خوب دارم برات…..با این حرفش روحیه گرفتم و یادم رفت که میخواستم دعواش کنم و گفتم:همیشه خوش خبر باشی؟؟؟بگوببینم چیکار کردی؟؟؟دوستم گفت:خواهرم سه روز پیش رفت خونه ی سیمین و باهمدیگه از ایام قدیم و مدرسه و غیره حرف زدند تا رسیدند به شهادت دکتر و سختیهایی که سیمین کشیده و در نهایت خواهرم بهش گفته که اگه خواستگار خوب برات پیدا بشه قبول میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوستم به اینجای حرفش که رسید گفت:میدونی سیمین خانم چی گفت؟؟؟با ذوق گفتم:نمیدونم….چی گفت….؟؟؟دوستم یه قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:سیمین خانم به خواهرم گفته فقط با داداشت ازدواج میکنم هر چند متاهل باشه….اینو که گفت قهقهه زد و خندید ….یه مشت کوبیدم شکمشو و گفتم:درست حرف بزن ببینم سیمین چی گفت..؟؟؟دوستم گفت:شوخی کردم…..سیمین خانم به خواهرم گفته تا ببینم طرف کی باشه….باید باهاش حرف بزنم بعد جواب بدم…..گفتم:خب حالا باید چیکار کنیم؟؟؟دوستم گفت:سیمین قراره یه روز بچه هاشو ببره بسپاره به مامانش تا بدون حضور بچه ها منو خواهرم و تو بریم خونشون و شما باهم صحبت کنید………
گفتم:خب!!!حالا کی بریم؟؟؟دوستم گفت:فردا عصر خوبه؟؟؟؟گفتم:باشه،،،من چند ساعت مرخصی ساعتی میگیرم و زودتر از کارخونه میام بیرون….دوستم(علی)گفت:خوبه،،،،فردا که مرخصی گرفتی بیا فلان آدرس ،،،،منو خواهرم زودتر میریم و اونجا منتظرت هستیم…..الان هم من میرم به خواهرم میگم که برای فردا با سیمین هماهنگ کنه…………….از علی که جدا شدم زود رفتم آرایشگاه و یه دستی به سر و صورتم کشیدم……….از آرایشگاه مستقیم رفتم خونه و یه دوش گرفتم چون فردا باید از محل کارم مستقیم میرفتم خونه ی سیمین دیگه فرصتی برای این کارا نداشتم …..از حمام که اومدم بیرون معصومه چپ چپ نگاه کرد و گفت:چیه؟؟خوشگل کردی؟؟؟گفتم:تورو خدا ول کن معصومه….بعد ته دلم گفتم:اون موقع که من سفت و محکم چسبیده بودم به زندگیم کچلم کرده بود،،،الان ناراحت میشه و چپ و راست بهم متلک میندازه……..عجب گیری کردم هاااا از دست این زن….اون شب حرف زیادی با معصومه نزدم…..معصومه هم یه جورایی گرفته و ناراحت بود و سعی میکرد کلا نگاهم نکنه…..از وقتی که تلاشمون برای بچه دار شدن بی نتیجه مونده بود و معصومه همش دنبال بهانه و بحث و دعوا بود رابطمون سرد شده بود...معصومه از اتاق خواب رفت پذیرایی و
یه روز که معصومه رفته بود روی منبر و با داد و هوار و گریه میگفت:یکی رو صیغه کن تا همه چی معلوم بشه،منم عصبی شدم و تصمیم خودمو گرفتم و گفتم:باشه ….باشه…..من میرم یکی رو صیغه میکنم فقط بس کن دیگه…..دست از سر من بردار……یهو معصومه بطرف من خیز برداشت و گفت:با کی میخواهی صیغه کنی؟؟؟؟گفتم:قرار شد نپرسی….خواست خودت هم هست و منو به اون سمت هول دادی ،،، پس هیچی نپرس……..اگه قراره با صیغه کردن یکی دوباره روی مخم باشی اصلا بیخیال میشم……طفلک معصومه هم که توی دو راهی قرار گرفته بود گفت:باشه باشه!!!دیگه هیچی نمیپرسم……………از اون روز به خانمهای زیادی فکر کردم….باید تنهایی تصمیم میگرفتم چون قرار بود کسی از این قضیه بو نبره…..با خودم گفتم:هر کی رو که خواستم صیغه کنم کل ماجرا رو براش تعریف میکنم و بهش میگم که اگه باردار نشد مجبورم ولش کنم و اگه باردار بشه عقدش میکنم…..البته به معصومه نگفتم که اگر طرف باردار بشه عقدش میکنم……به هر کی فکر میکردم آخرش میرسیدم به سیمین…..کلا از وقتی دیده بودمش عشقم دوباره شعله ور شده بود…..هنوز دوستش داشتم و از طرفی سیمین هم بیوه بود…..مجبور شدم از طریق اون دوستم وارد عمل بشم تا محل زندگی سیمین رو پیدا کنم و حتما باهاش صحبت کنم و نظرشو بدونم…..دوستم میگفت سیمین بعداز شهادت دکتر چند وقت خونه ی پدرشوهرش بوده و چون به مشکل بر خورده بودند اومد خونه ی پدرش موند و این اواخر انگار خونه ی پدرش هم با داشتن دو تا بچه سختش میشه و مجبوری یه خونه ی نقلی همون کوچه ی باباش اجاره کرده و زندگی میکنه……دلم برای سیمین خیلی سوخت……اما خودم مستقیم نمیتونستم برم سراغش….بخاطر همین به دوستم گفتم:میشه خواهرت بره و با سیمین حرف بزن و نظرشو بپرسه؟؟؟اینطوری راحتتر میتونم پا پیش بزارم……دوستم قبول کرد و گفت:بهت خبر میدم…..تشکر کردم و ازش جدا شدم……چند روز گذشت اما خبری از دوستم نشد….نمیدونم چرا اونچند روز هوایی شده بودم و همش به سیمین فکر میکردم……میدونستم گناهه و من متاهلم و نباید بهش فکر کنم اما دست خودم نبود…..وقتی دیدم خبری نشد رفتم مسجد شاید ببینمش و ازش بپرسم……اما مسجد هم نبود….تا یک هفته هر روز برای نماز مغرب میرفتم مسجد تا زودتر از سیمین خلردار بشم اما دوستم نبود…روم هم نمیشد برم دنبالش خونشون……بالاخره روز دهم دوستم رو توی مسجد دیدم و رفتم سمتش……..دوستم تا منو دید با خنده سلام و احوالپرسی کرد و قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:حسین بیا بشین که خبرای خیلی خوب دارم برات…..با این حرفش روحیه گرفتم و یادم رفت که میخواستم دعواش کنم و گفتم:همیشه خوش خبر باشی؟؟؟بگوببینم چیکار کردی؟؟؟دوستم گفت:خواهرم سه روز پیش رفت خونه ی سیمین و باهمدیگه از ایام قدیم و مدرسه و غیره حرف زدند تا رسیدند به شهادت دکتر و سختیهایی که سیمین کشیده و در نهایت خواهرم بهش گفته که اگه خواستگار خوب برات پیدا بشه قبول میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوستم به اینجای حرفش که رسید گفت:میدونی سیمین خانم چی گفت؟؟؟با ذوق گفتم:نمیدونم….چی گفت….؟؟؟دوستم یه قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:سیمین خانم به خواهرم گفته فقط با داداشت ازدواج میکنم هر چند متاهل باشه….اینو که گفت قهقهه زد و خندید ….یه مشت کوبیدم شکمشو و گفتم:درست حرف بزن ببینم سیمین چی گفت..؟؟؟دوستم گفت:شوخی کردم…..سیمین خانم به خواهرم گفته تا ببینم طرف کی باشه….باید باهاش حرف بزنم بعد جواب بدم…..گفتم:خب حالا باید چیکار کنیم؟؟؟دوستم گفت:سیمین قراره یه روز بچه هاشو ببره بسپاره به مامانش تا بدون حضور بچه ها منو خواهرم و تو بریم خونشون و شما باهم صحبت کنید………
گفتم:خب!!!حالا کی بریم؟؟؟دوستم گفت:فردا عصر خوبه؟؟؟؟گفتم:باشه،،،من چند ساعت مرخصی ساعتی میگیرم و زودتر از کارخونه میام بیرون….دوستم(علی)گفت:خوبه،،،،فردا که مرخصی گرفتی بیا فلان آدرس ،،،،منو خواهرم زودتر میریم و اونجا منتظرت هستیم…..الان هم من میرم به خواهرم میگم که برای فردا با سیمین هماهنگ کنه…………….از علی که جدا شدم زود رفتم آرایشگاه و یه دستی به سر و صورتم کشیدم……….از آرایشگاه مستقیم رفتم خونه و یه دوش گرفتم چون فردا باید از محل کارم مستقیم میرفتم خونه ی سیمین دیگه فرصتی برای این کارا نداشتم …..از حمام که اومدم بیرون معصومه چپ چپ نگاه کرد و گفت:چیه؟؟خوشگل کردی؟؟؟گفتم:تورو خدا ول کن معصومه….بعد ته دلم گفتم:اون موقع که من سفت و محکم چسبیده بودم به زندگیم کچلم کرده بود،،،الان ناراحت میشه و چپ و راست بهم متلک میندازه……..عجب گیری کردم هاااا از دست این زن….اون شب حرف زیادی با معصومه نزدم…..معصومه هم یه جورایی گرفته و ناراحت بود و سعی میکرد کلا نگاهم نکنه…..از وقتی که تلاشمون برای بچه دار شدن بی نتیجه مونده بود و معصومه همش دنبال بهانه و بحث و دعوا بود رابطمون سرد شده بود...معصومه از اتاق خواب رفت پذیرایی و
۸:۴۱
عاشقونه هٓایِ حَلٰالِمُون🌷
داستان کوتاه اما زیبای #عشققدیمی
همین شد که دیگه اکثروقتها از من جدا میخوابید و همین جدایی باعث سرد شدن من شده بود…اون شب هم بالاخره من توی اتاق خوابیدم و معصومه همچنان پذیرایی…..صبح زود بیدار شدم …..هزار تا فکر توی سرم بود آخه برای اولین بار بود که میخواستم رو در رو با عشق قدیمی برخورد کنم و باهاش حرف بزنم…………مونده بودم چی بپوشم…..اگه کت و شلوار میپوشیدم معصومه شک میکرد و بهم گیر میداد برای همین یه لباس معمولی پوشیدم و رفتم کارخونه…..تا ظهر سرکارم بودم و بعداز ناهار رفتم پیش مدیر و ازش مرخصی گرفتم و با سرعت رفتم بازار و یه دست کت و شلوار شیک خریدم و همونجا داخل مغازه پوشیدم……بعدش یه ادکلن گرونقیمت و خوشبو هم گرفتم تا اولین دیدار خوش عطر و بو باشم……اون موقع وضع مالیم خوب شده بود و حتی ماشین و خونه هم خریده بودم…..احساس عجیبی داشتم حس یه نوجوون عاشق که با عشقش قرار داره…..اون روز کل زندگیمو فراموش کرده بودم و تصور میکردم برای اولین بار میخواهم برم خواستگاری……شوق و ذوقم از روز خواستگاری معصومه صددرصد بیشتر بود و حس خوشایندی داشتم انگار که روی ابرا باشم و لحظه ی رسیدن به آرزوم باشه..…………..حس اون روز رو نمیتونم توصیف کنم شاید مثل مجنون بودم که لیلی در انتظارم بود…..در کل اون روز معصومه به کل از ذهنم رفته بود انگار اصلا وجود نداشت…..لباسهایی که صبح پوشیده بودم رو انداختم داخل ماشین و گاز دادم بسمت خونه ی سیمین……وقتی رسیدم نمیدونم چرا استرس تمام وجودمو گرفت….انگار میترسیدم جواب منفی بشنوم…………زنگ زدم …..خواهر علی در رو باز کرد…..در که باز شد قلبم به تالاپ و تولوپ افتاد مثل همون روزایی که ۲۰ساله بودم و سیمین رو میدیدم.،…پاهام داشت میلرزید….با همون لرزش وارد حیاط شدم…..حیاطشون پر از گل سرخ بود…..سرم پایین بود که یه وقت بخاطر لرزش پاهام نیفتم…..با صدای خوش اومدید بفرمایید سرمو بلند کردم و سیمین رو دیدم……سیمین یه چادر حریر سفید سرش بود که لباسهاش مشخص بود ……یه کت قرمز و دامن مشکی و روسری زرشکی سرش کرده بود و یه آرایش ملیح هم داشت……..اون روز برای اولین بار متوجه شدم که رنگ چشمهاش سبزه و چون بیرون همیشه چادر مشکی سر میکرد رنگ چشمش تیره بنظر میومد و شاید هم از شرمم با دقت بهش نگاه نکرده بودم ...
#ادامهدارد ...
┈•❀✾• @asheghooneee ⃟
#ادامهدارد ...
┈•❀✾• @asheghooneee ⃟
۸:۴۱
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
بازارسال شده از گسترده تبلیغات برند🎖
۱۳:۲۵
بازارسال شده از tablighat...🦋🌷
۱۳:۴۰
۱۳:۴۰
بازارسال شده از گسترده تبلیغات برند🎖
۱۳:۴۱
بازارسال شده از tablighat...🦋🌷
۱۳:۴۱
۱۳:۵۶
۱۳:۵۶
بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده محتوایی
۱۳:۵۷