تقریبا بیست و پنج ساع
ت بود که نخوابیده بودم. خسته و ڪلافه بودم. نوشابه و قه
️وه ڪنارم بودند و هر از گاهے ڪمے در بیدار ماندن ڪمڪ می ڪردند. نباید مے خوابیدم.چون تقریبا یڪ روز مشغول آماده ڪردن خ
انه ، برای آمدن برادرم بودم ، نخوابیدم .و حالا هم او تا یڪ ساعت دیگر میخواست چشمان من و مادر و پدر را به آمدنش روشن ڪند . آن یڪ ساعت را هم با همان سختی چشمانم را از خواب محروم کردم . با صداے زنگ به سمت درب خانه دویدم . در را ڪه باز ڪردم شڪ شدم .سر و رویش خاڪے بود . و ظاهرش گویا بود که دست چپش را در سوریه جا گذاشته است . با این حال جنونش رنگ قرار نگرفته بود و قصد داشت دوباره راهی شود. این چند ساعت که کنارمان بود مانند برق گذشت و دوباره رفت . هر وقت میرفت ، دل تنگ من هم همراه او به کیلوم_______تر ها دورتر روانه می شد. هنگام خداحافظی باز بغض بی صدایے در سینه ی همه اعضای خانواده نشسته بود . و من از آن میترسیدم ڪه این بار آسمان تیرگی ڪند و .... . و همین شد . آسمان تیرگی کرد و خبر شهادتش به گوشمان رسید ... .
#محدثه_خاموشی
#نویسندگی#آموزش#تمرین#دخترانه#انجمن_ادبی_آیه
کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi
کانال ایتا:http://eitaa.com/aye_adabi
#محدثه_خاموشی
#نویسندگی#آموزش#تمرین#دخترانه#انجمن_ادبی_آیه
۸:۰۵
تقریبا بیست و پنج ساعت بود که نخوابیده بودم. خسته و کلافه بودم. نوشابه و قهوه کنارم بودند و هر از گاهی کمی در بیدار ماندن کمک می کردند. نباید میخوابیدم هر لحظه ممکن بود بدون اینکه بفهمم منو ببرن یه جای دیگه میخواهم بدانم چرا من برای این کار انتخاب شده بودم آخه من یه تازه کار بودم که از شمال غربی ایران پناهنده شده بودم به مرز ترکیه و اونجا بود که یه نفر آمد سمتم ازم درخواست همکاری کرد با موساد منم که زیادی خنگ بودم قبول کردم بدون اینکه بدونم منو کجا می برن اصلاً چرا حرفشو قبول کردم اصلا چرا اومدم اینجا اصلاً چی شد که فرار کردم هیچی یادم نمیاومد به خودم گفتم تهش میمیری ول کن بزار بکشنت ولی همش تو فکر مادرم بودم وقتی توی بیمارستان ازش خداحافظی کردم پرسید مگه کجا میری ؟اخه خداحافظی ام زیادی طول کشید نمی تونستم دل بکنم جواب دادم :چیزی نیست اما اگه منو ندیدی حلالم کن. یه جوری زدم بیرون که یه وقت نخواد سوالی بپرسه نمیدونست می خوام برم لب مرز . چه وضعی شده از بس قهوه خوردم دل درد گرفتم مدام میرفتم دستشویی معده ام کاملا خالی بود فقط نوشابه و قهوه خورده بودم وقتی که پرتم کردن تو اتاق نمی دونستم چرا اینجام ده ساعت میشد که تنها توی اتاق بودم اتاق خیلی کوچک بود کل اتاقک خلاصه میشد در یه پنجره سمت راست که با کیسه های مشکی از بیرون پوشیده شده بود و البته دستگیره هن نداشت بغل پنجره یه یخچال هم بود که توش پر نوشابه کوکا بود البته میشد چند تا از اون اسپ..از اون بی رنگا پیدا کرد سمت چپ هم یه میز و صندلی بود که به نظر قدیمی می آمد ولی قابل استفاده بود همین که اتاق رو نگاه می کردم یه لبتاب دیدم که روی صندلی بود چرا از اول ندیده بودمش نمیدونستم چرا اینجا فقط دیگه بعد ۱۰ ساعت داشت حوصله ام سر می رفت همین که داشتم به طرف میز می رفتم تا نگاهی به لبتاب اپل که از دور آرمش روشن بود بندازم با صدای کوبیده شدن در به خودم آمدم چند نفر با لباس نظامی و مسلح توی اتاق ریختن نمیدونستم ایرانین یا ترکیهای شایدم اصلاً از طرف موساد باشد هر کی که بود الان فقط می خواستم چشم هام رو ببندم و وقتی باز می کنم بغل مادرم توی بیمارستان باشم.
#زینب_خزعلی
#زینب_خزعلی
۱۸:۱۷
تقریبا بیست و پنج ساعت بود که نخوابیده بودم. خسته و کلافه بودم. نوشابه و قهوه کنارم بودند و هر از گاهی کمی در بیدار ماندن کمک می کردند. کتابی را گرفته بودم دستم و داشتم میخواندم ، این چند روز یک خواب درست و حسابی نداشتم ، ولی به هر حال باید با آن همه مشقت کنار می آمدم.
البته من در طول این سال ها سعی کردم خودم را فردی شکست خورده تصور نکنم چون ذهنم پیوسته می کوشد تا این تصویر را از خودم کامل کند. چون همیشه انسان هایی که فکر میکنند شکست خورده هستند می ترسند که یک قدم روبه جلو در زندگی یشان بردارند ، زندگی برای ما تره هم خرد نمی کند .فقط کسی که هر روز صبح در آیینه میبینی میتواند بهت کمک کند.
درست است که دیگر واقعا خسته شده بودم ولی نباید می خوابیدم ، امشب شب مهمی بود ، نباید از دستش می دادم.
دیگر ساعت ۳ صبح بود و میترسیدم نماز صبح خواب بمانم . چشمانم نا نداشتند و قرمز شده بودند. سرم گیج میرفت . ولی باید بیدار می ماندم. نمیدانم چرا عقربه های ساعت آنقدر اذیت می کردند. احساس میکردم با من سر لج افتادند . کمی گذشت و ساعت ۳:۳۰ شد .تقریبا یکم دیگر اذان صبح می شد . صدای آواز پرنده ها می آمد . صدای خرچ خرچ پای رفتگر که روی برگ ها می رفت .باد خنکی که به آرامی می وزید و درخت هارا به رقص در می آورد . باز هم پاییز رسیده بود . باران گرفت . پنجره را باز کردم و سرم را بیرون آوردم. چشمانم را بستم و هوا را خوب استشمام کردم . نمیدانستم امسال قرار بود چه اتفاق هایی بیفتد . ....
هوا گرگ و میش بود . ماه در بین آنهمه ستاره خودنمایی می کرد . ناگهان ستاره ای دنباله دار رد شد و گیسوی ماه را کشید ولی از ترسش زود فرار کرد . آسمان بیش از اندازه زیبا و وسیع بود . صدای اذان می آمد...حالا دیگر باید میرفتم...
#زهرا_کرمی
#نویسندگی#آموزش#تمرین#دخترانه#انجمن_ادبی_آیه
کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi
کانال ایتا:http://eitaa.com/aye_adabi
البته من در طول این سال ها سعی کردم خودم را فردی شکست خورده تصور نکنم چون ذهنم پیوسته می کوشد تا این تصویر را از خودم کامل کند. چون همیشه انسان هایی که فکر میکنند شکست خورده هستند می ترسند که یک قدم روبه جلو در زندگی یشان بردارند ، زندگی برای ما تره هم خرد نمی کند .فقط کسی که هر روز صبح در آیینه میبینی میتواند بهت کمک کند.
درست است که دیگر واقعا خسته شده بودم ولی نباید می خوابیدم ، امشب شب مهمی بود ، نباید از دستش می دادم.
دیگر ساعت ۳ صبح بود و میترسیدم نماز صبح خواب بمانم . چشمانم نا نداشتند و قرمز شده بودند. سرم گیج میرفت . ولی باید بیدار می ماندم. نمیدانم چرا عقربه های ساعت آنقدر اذیت می کردند. احساس میکردم با من سر لج افتادند . کمی گذشت و ساعت ۳:۳۰ شد .تقریبا یکم دیگر اذان صبح می شد . صدای آواز پرنده ها می آمد . صدای خرچ خرچ پای رفتگر که روی برگ ها می رفت .باد خنکی که به آرامی می وزید و درخت هارا به رقص در می آورد . باز هم پاییز رسیده بود . باران گرفت . پنجره را باز کردم و سرم را بیرون آوردم. چشمانم را بستم و هوا را خوب استشمام کردم . نمیدانستم امسال قرار بود چه اتفاق هایی بیفتد . ....
هوا گرگ و میش بود . ماه در بین آنهمه ستاره خودنمایی می کرد . ناگهان ستاره ای دنباله دار رد شد و گیسوی ماه را کشید ولی از ترسش زود فرار کرد . آسمان بیش از اندازه زیبا و وسیع بود . صدای اذان می آمد...حالا دیگر باید میرفتم...
#زهرا_کرمی
#نویسندگی#آموزش#تمرین#دخترانه#انجمن_ادبی_آیه
۱۳:۴۲
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
بریم برای تمرین جدید؟ موافقید؟
۱۳:۴۷
پیرمرد با صفایی بود. مغازه اش اما باصفاتر. هر روز که از جلوی مغازه اش رد می شدم، بلند به من سلام می کرد و هر روز هم می گفت: «کی مهندس میشی بیای مغازه ی من رو درست کنی؟» من هم با خنده می گفتم:« دخترا که مهندس نمیشن! خانم دکتر میشن...» دوست داشتم زودتر بزرگ شوم. نه برای اینکه مهندس شوم یا دکتر. دوست داشتم کار کنم و پول دربیاورم تا بتوانم آن مغازه ی قدیمی را باز سازی کنم. یک روز که طبق معمول با دوستانم از مدرسه به خانه می آمدیم، ناگهان دیدم........#تمرین#نویسندگی#دخترانه#آموزش#انجمن_ادبی_آیه
کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi
کانال ایتا:http://eitaa.com/aye_adabi
۱۵:۱۵
📚انجمنادبیآیٰـه✏
پیرمرد با صفایی بود. مغازه اش اما باصفاتر. هر روز که از جلوی مغازه اش رد می شدم، بلند به من سلام می کرد و هر روز هم می گفت: «کی مهندس میشی بیای مغازه ی من رو درست کنی؟» من هم با خنده می گفتم:« دخترا که مهندس نمیشن! خانم دکتر میشن...» دوست داشتم زودتر بزرگ شوم. نه برای اینکه مهندس شوم یا دکتر. دوست داشتم کار کنم و پول دربیاورم تا بتوانم آن مغازه ی قدیمی را باز سازی کنم. یک روز که طبق معمول با دوستانم از مدرسه به خانه می آمدیم، ناگهان دیدم........ #تمرین #نویسندگی #دخترانه #آموزش #انجمن_ادبی_آیه
کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi
کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
پیرمرد با صفایی بود. مغاره اش اما باصفاتر. هر روز که جلوی مغازه اش رد می شدم، بلند به من سلام می کرد و هر روز هم می گفت: «کی مهندس میشی بیای مغازه ی من رو درست کنی؟» من هم با خنده می گفتم:« دخترا که مهندس نمیشن! خانم دکتر میشن...» دوست داشتم زودتر بزرگ شوم. نه برای اینکه مهندس شوم یا دکتر. دوست داشتم کار کنم و پول دربیاورم تا بتوانم آن مغازه ی قدیمی را باز سازی کنم. یک روز که طبق معمول با دوستانم از مدرسه به خانه می آمدیم، ناگهان دیدم مغازه اش خالی است . نه کسی داخل مغازه هست نه اسباب بازی نگرانش شده بودم چون او میشه این موقع مغازه بود یا حتی اگر هم نبود کرکره مغازه اش پایین بود در همین فکر و خیال ها بودم که یکی نوه هایش یعنی سارا به سر زنان تو ی خیابون داشت راه میرفت گفتم چی شده گفت ساواکی ها بخاطر این که بابا بزرگم به بچههای یتیم اسباب بازی هدیه میده و ازشون پول نمیگیره گرفتنش !نگرانش شدم . یاد حرفش افتادم که می گفت کی بزرگ میشی مهندس بشی . الان هم وقتی شده بود که مهندس نجات جانش بشم .با دوستامون یه نقشه راه ورود به اونجایی که بابابزرگم بود کشیدیم و رفتیم البته با باباهامون . دیدیم صدای فریاد هاش بلند شد . کاری نمیتوانستیم بکنیم. زنگ زدیم شوهر عمه ام که پلیس بود تا بیاد اینجا . خیلی طول کشید تا بیان ولی بالاخره آمدن و دستگیرشون کردن . اما بابا بزرگ سارا نفس نمیکشید بردیم بیمارستان اما کار از کار گذشته بود......بزرگ شدم و دکتر شدم هربار که از جلوی مغازه اش که تبدیل شده بود خرازی رد میشدم میگفتمکجایی ببینی دکترشدم . کاش اون موقع دکتر بودم و هرجور شده بود زنده ات میکردم 

#یگانه_زهرا_جعفرپور
#تمرین#نویسندگی#دخترانه#آموزش#انجمن_ادبی_آیه
کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi
کانال ایتا:http://eitaa.com/aye_adabi
#یگانه_زهرا_جعفرپور
#تمرین#نویسندگی#دخترانه#آموزش#انجمن_ادبی_آیه
۱۵:۱۷
📚انجمنادبیآیٰـه✏
پیرمرد با صفایی بود. مغازه اش اما باصفاتر. هر روز که از جلوی مغازه اش رد می شدم، بلند به من سلام می کرد و هر روز هم می گفت: «کی مهندس میشی بیای مغازه ی من رو درست کنی؟» من هم با خنده می گفتم:« دخترا که مهندس نمیشن! خانم دکتر میشن...» دوست داشتم زودتر بزرگ شوم. نه برای اینکه مهندس شوم یا دکتر. دوست داشتم کار کنم و پول دربیاورم تا بتوانم آن مغازه ی قدیمی را باز سازی کنم. یک روز که طبق معمول با دوستانم از مدرسه به خانه می آمدیم، ناگهان دیدم........ #تمرین #نویسندگی #دخترانه #آموزش #انجمن_ادبی_آیه
کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi
کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
ناگهان دیدم آمبولانس جلوی مغازه ایستاده است و دو نفر مامور اورژانس پیرمرد مهربان محل را روی تخت خوابانده اند و داخل ماشین میبرند. انگار حالش خیلی بد بود. من هر روز از جلوی مغازه رد می شدم تا ببینم کی پیرمرد می آید. اما یک روز صبح دیدم پارپه ی سیاهی روی در مغازه کشیده اند.سالها گذشت و پسر پیرمرد مغازه را فروخت به یک کتاب فروش. حالا تنها کتاب فروشی محل بوی همان پیرمرد مهربان را می دهد.
#نورا_کمالی
#تمرین#نویسندگی#دخترانه#آموزش#انجمن_ادبی_آیه
کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi
کانال ایتا:http://eitaa.com/aye_adabi
#نورا_کمالی
#تمرین#نویسندگی#دخترانه#آموزش#انجمن_ادبی_آیه
۱۵:۲۳
ناگهان دیدم مغازه به هم ریخته است. انگار زلزله آمده بود. گویا به خاطر باران تند دیشب سقف قدیمی و درب و داغون مغازه فرو ریخته بود. دلم برای مغاره دار سوخت. کاش زودتر مهندس می شدم و مغازه اش را از نو می ساختم. کاش. #مرضیه_شکری
#تمرین#نویسندگی#دخترانه#آموزش#انجمن_ادبی_آیه
کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi
کانال ایتا:http://eitaa.com/aye_adabi
#تمرین#نویسندگی#دخترانه#آموزش#انجمن_ادبی_آیه
۱۴:۴۹
آدم های موفق از ساده ترین کارها شروع می کنند تا امروزشان مثل دیروز نباشد! کاری مثل انتقال تجربیات کتاب خوانی
به دوستان شان
دعوتتون می کنم به کانال یکی از همراهان انجمن ادبی آیه در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/chiiibekhoonim
دعوتتون می کنم به کانال یکی از همراهان انجمن ادبی آیه در پیام رسان ایتا
۱۴:۳۰
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
۱۳:۱۴
این کتاب را برای اولین بار از کتابخانهی مادرم امانت گرفتم. شاید تعجب کنید! اما در خانهی ما علاوه بر قانونهای رایج در بقیهی خانهها، قانونهایی هم دربارهی کتاب و کتابخانه هست! یکی از غمانگیزترینشان این است که من نمیتوانم از کتابخانه، خودسرانه کتاب بردارم حتی اگر زندگینامهی شهدا باشد! کتابخانهی من جداست! که البته دربارهی دلایلش هزار بار با مادرم صحبت کردهایم، اما هر بار که کتابهای خواندنیام تمام میشود، دوباره صحبت میکنیم🥴 بگذریم!این کتاب را هفتهی پیش در کتابخانه دیده بودم و با اولین گفتگو اجازهاش را گرفتم. قبل از آمدن چند صفحهای از کتاب را خواندم و برای آوردنش مطمئن شدم! خیلی کار سختی است که شما برای شش روز، فقط دوتا کتاب همراه خودتان داشته باشید، آن هم وقتی میدانید که چند روزی را در موکب حدود ۱۲ساعت به صورت افقی هستید!واقعیت این کتاب همه جا همراه من بود؛ و خیلی دلم میخواست عکس قشنگی از کتاب در بینالحرمین میگرفتم اما در حرم امام حسین(ع) یا بینالحرمین دلم به دوربین و عکس گرفتن نرفت! به همین خاطر عکس کتاب را با بکگراند ملافههای موکب و آلوهای طریق گرفتم و به جایش برای نویسندهی کتاب، خانم غفارحدادی و بقیهی دوستانم حسابی دعا کردم!
#زهرا_تفرشی
#اربعین۱۴۰۳#سر_بر_خاک_دهکده#فائضه_غفار_حدادی#موسسه_شهید_کاظمی
@chiiibekhoonim
#زهرا_تفرشی
#اربعین۱۴۰۳#سر_بر_خاک_دهکده#فائضه_غفار_حدادی#موسسه_شهید_کاظمی
@chiiibekhoonim
۳:۳۵
این روزها خیلی ها عصبی و ناراحتند. بی بهانه فریاد می زنند. بی بهانه قهر می کنند. این روزها خیلی ها بی حوصله اند... درک کنید.. این روزها خیلی ها راهی #سفر عشق نشدند. در حسرت #کربلا هستند و شاید به خود نهیب می زنند که: وای بر توی بی لیاقت! وای بر توی اسیر دنیا! وای بر توی... این روزها همدیگر را درک کنیم! بعضی ها پایشان محکم چسبیده به زمین و بعضی ها آزاد و رها در حال پروازند...
#دلتنگی#دنیا#اربعین#نویسندگی#آموزش#دخترانه#انجمن_ادبی_آیه
#خانوم_اجازه
۶:۵۸
مگه مجبوری به زور و آن هم به غلط بنویسی: ضرس قاطع! 
زرص غاتع
ظرس قاتع
ظرص غاطع
خب یک کلمه بنویس: بی شک
لازم نیست برای اینکه نشون بدیم خیلی باسوادیم از کلمات قلمبه و سلمبه
استفاده کنیم.
#خانوم_اجازه
#آموزش


https://eitaa.com/khanomejaze
زرص غاتع
خب یک کلمه بنویس: بی شک
لازم نیست برای اینکه نشون بدیم خیلی باسوادیم از کلمات قلمبه و سلمبه
#خانوم_اجازه
#آموزش
۶:۴۸
کنگره ملی شعر و نثر "مدافع هجده ساله"
همراه با :
۲:۲۰
۱۵:۱۴
۱۵:۱۴
۱۵:۱۴
#انواع_داستان
═.
داستانا | داستان نویسی آسان
۲۱:۴۴