عکس پروفایل تاریخ شفاهی آذربایجانت

تاریخ شفاهی آذربایجان

۱,۰۱۴عضو
thumnail

۱۹:۳۳

thumnail

۱۹:۳۳

thumnail

۱۹:۳۳

thumnail
#خاطره_خوانی
undefined هواپیمای آمریکایی ساخت چین، سرباز مقاومت!
این یک هواپیمای جنگیyf-23 متعلق به ارتش آمریکاست که رویش نوشته: «!made in china» مرتضی که با خانواده‌اش برای پرواز تبریز - مشهد به فرودگاه آمده بود، تا چشمش به آن افتاد دلش رفت. جلو رفت و قیمتش را پرسید. گران‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد. پول توجیبی‌هایی که جمع کرده بود تا از مشهد برای خودش یادگاری بخرد کمتر از قیمت آن اسباب بازی قشنگ بود. پدر با خریدش مخالفت کرد. می‌توانستند بیرون از فرودگاه، با قیمت مناسب‌تری آن را تهیه کنند. برف طوری می‌بارید که انگار فقط همین امروز را فرصت دارد و تا دانۀ آخر باید ببارد. پروازها کنسل شدند. قبل از برگشتن به خانه باید مدتی در فرودگاه منتظر می‌ماندند تا شهرداری فکری به حال خیابان‌ها بکند. یکی از آشنایانشان که در فرودگاه مسئولیتی داشت، مرتضی و خانواده‌اش را دید. متوجه اصرار پسرک برای خرید هواپیما شد. گفت: «مرتضی جان! بیا من برات تخفیف می‌گیرم.» مرتضی که انگار دنیا را به او داده باشند، هواپیما را با تخفیف خرید و با ذوق گفت: «امام رضا ممنون به خاطر هدیه‌ات!» کمتر از یکسال از خرید هواپیما گذشته و مرتضی در خانه پیشنهاد ارسال اسباب بازی به بچه‌های لبنان را می‌دهد. اما به اعتقاد مادرش اهدای پول بهتر است. گفت‌وگویی که میان مرتضی، مادر و خواهر کوچکش حسنا شکل می‌گیرد، ایدۀ جدیدی را شکل می‌دهد. مرتضی مقوایی می‌آورد و رویش می‌نویسد: «هرمقداری که از فروش اسباب بازی‌هایم درمی‌آورم، به کودکان فلسطین و لبنان هدیه می‌کنم.»چهارم آبان 1403 است. مردم برای اهدای طلا و کمک‌های نقدی و غیرنقدی آمده‌اند به مصلی. مرتضای یازده ساله، با خواهرو برادرش، اسباب بازی‌ها را روی یک پارچۀ سفید، گوشه‌ای از مصلی پهن کرده‌اند. مادر زیرچشمی به مرتضی نگاه می‌کند. تعجب می‌کند که مرتضی، هواپیمای عزیز و گرامی‌اش را هم برای فروش گذاشته است. مرتضی در جواب کسانی که قیمت اسباب بازی‌ها را می‌پرسند می‌گوید: «هرچقدر دوست دارید بدین! هرچی بدین خرج جبهۀ مقاومت میشه!» ته دل مرتضی راضی نیست کسی آن هواپیما را بخرد. مادر تردید مرتضی را، وقتی که کسی دست به سمت هواپیما می‌برد، می‌بیند؛ اما مرتضی قصد ندارد به خاطر علاقه‌اش، هواپیما را از صف فروش خارج کند. دستی می‌آید و هواپیمای سبز رنگ را برمی‌دارد. مرتضی هواپیمایش را راهی می‌کند. تکرار می‌کند: «هرچقدر دوست دارین بدین. همش خرج جبهه مقاومت میشه.»
undefined فاطمه محمدی
تاریخ شفاهی آذربایجان@azarhistory1

۱۹:۳۳

بازارسال شده از جشنواره مردمی فیلم عمار
thumnail
#ببینید| پیامی از دل غزه به جشنواره عمار
undefined پیام «سعود منها» رئیس انجمن فیلم فلسطین از خان یونس برای جشنواره عمار
undefined جشنواره مردمی فیلم عمارundefined @AmmarFest

۸:۲۰

thumnail
#کلیپ
undefinedباشیوا دولانیم بالا...
undefinedدیروز حاج خانم اکرم بیانی مادر بزرگوار شهید والامقام صمد فاتح‌نژاد به دیار باقی شتافت. صمد فاتح‌نژاد در سال ۱۳۹۳ در راه مبارزه با نیروهای تکفیری در استان تکریت عراق قطع نخاع شده بود و در سال ۱۴۰۰ به درجه رفیع شهادت نائل شد.
undefinedمصاحبه: حاج بهزاد پروین قدس
@Azarhistory1

۵:۲۸

thumnail
#خاطره_خوانی
جلساتِ شنبه‌های هر هفته، بعد از شهادت سیدحسن نصرالله شروع شده بود. خانم خسروی از طرف سازمان تبلیغات در مسجد خاتم‌الانبیاء(ص) زعفرانیه سخنرانی می‌کرد. من رسیده بودم به جلسه سوم. وسط تفسیر حدیثی از پیامبر، برای پیروزی جبهه مقاومت صلوات ختم می‌شد. آخر سخنرانی هم رسید به اجر و ثواب انفاق برای دستگیری از نیروهای جبهه مقاومت.حدود پنجاه نفر خانم، در قسمتی از حسینیه‌ی بزرگِ طبقه همکفِ مسجد، دور هم نشسته بودند و با دقت به صحبت‌ها گوش می‌دادند. صدی نودشان پنجاه سال به بالا با حجاب کامل و سر و وضع مرتب و از قشر متوسط جامعه به نظر می‌رسیدند. انگار از صبح کارهای خانه را رو به راه کرده و تدبیر غذای شام را کرده باشند و برای صفای جان و دلشان راهی مسجد شده باشند. وسط مراسم دو نفر خانم مسن با چایی و شیرینی از حضار پذیرایی کردند. آخرسر، مسئول پایگاه که نزدیک سخنران نشسته بود انگشتر طلایی را نشان جمع داد و گفت: «این را خانومی به فلسطین هدیه کرده و سپرده اسمش در جمع برده نشود». بعد هم عده‌ای بی سر و صدا رفتند سراغ مسئول پایگاه و در ازای کمک نقدی از او قبض گرفتند. قبض‌ها کاغذهای روغنی براقی بودند که عکس گنبد حرم حضرت زینب رویشان چاپ شده بود. بهترین جمله‌ای هم که می‌شد نوشت "کلنا عباسک یا زینب" بود. روی عکس و زیر گنبد طلایی هم نوشته بود "السلام علیک یازینب‌الکبری". کنار قبض هم آرم و نوشته مخصوص ستاد پشتیبانی مدافعین حرم دیده می‌شد. خانمِ بغل دستِ من هنوز فکرش درگیر انگشتر طلا بود. به آرامی گفت: «آخه اکثر خانوما نمیتونن بدون اجازه شوهرشون طلاهاشون رو اهدا کنن. شاید همسرشون راضی به این کار نباشه". بعد از مدتی خانم‌ها پراکنده شدند. حالا من کنجکاو شده بودم تا ببینم پویش اهدای طلا بالاخره در تبریز گر می‌گیرد یا نه. یکی دو روز بعد در گروه‌های مجازیِ بانوان خانه‌دار گشت می‌زدم که عکس‌نوشته‌ای به چشمم خورد. خانمِ جوانی با خط زیبا نوشته بود: "به نام او. همه چیزِ این دنیا فانی است. این انگشتر را پس‌انداز می‌کنم برای آخرتم. هدیه تولدم است که همسرم با وسواس زیاد انتخابش کرده، تقدیم به جبهه مقاومت." خانم صف اولیِ مسجد میرداماد نوشته بود: «توجه توجه، طوفان بانوان ایران باید تندتر باشد. لبنان اگر در این جنگ پیروز میدان نشود، نوبت ایران خواهد بود. خواهران بزرگوار، آنان که چند تکه طلا دارند، بدون تردید فرزندان آواره لبنان را در بخشی از دارایی خود سهیم کنند تا بتوانیم پوزه سگ هار صهیون را به خاک بمالیم. خودم طلایی به ارزش سی میلیون اهدا کردم. خواهرانی که در این پویش ما را یاری کنند، نام و عکس طلایشان را در گروه خواهیم گذاشت تا دوباره رسم احسان را زنده کنیم.» پشت‌بندش عکس‌ طلاهای اهدایی بود که با ذکر ارزش ریالی یا گرمی در گروه ارسال می‌شد. مثلا برای عکسی از یک مدال طلا و یک مدال جواهر با سنگ قیمتی زمرد سبز نوشته بودند: «دست حاج خانم طلا. هدیه به مردم مقاوم لبنان. ارزش ریالی 54 میلیون تومان.» در پیام بعدی نوشته بود: «ولنبلونکم بشیء من الاموال و الانفس و الثمرات... کسی که دلِ گذشتن از مالش را ندارد، چگونه در راه یاری دین از جان خواهد گذشت.» یا «و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیل الله.» یکی از زیباترین پیام‌ها مربوط می‌شد به انگشتری با طرحِ برگ‌های زیتون. اهدا کننده‌اش روی عکس نوشته بود «این انگشتر برام خیلی خیلی عزیز بود. نشونه‌ی آرمان من بود. از بوسنی تا کربلا، از مشهد تا ته قنات ملک، همیشه و همه جا باهام بود. از روزی که خریدمش به جای حلقه‌ام انداختمش توی دستم. امروز وقتی فائضه انگشتر عزیزش رو تقدیم کرد، دیدم نمی‌تونم تماشاچی باشم. نمی‌تونم انگشتر زیتون به دست کنم وقتی سرزمین زیتون و کاج، امروز داره هل من ناصر میگه... برگ زیتونم رو تقدیم کردم به سرزمین زیتون و کاج، فقط به این امید که فردا روز قیامت، وقتی خیل زنان سربلند سرزمینم جلوی حضرت زهرا ایستادن و چشماشون برق زد که یه روزی از مالشون گذشتن به عشق خواهران لبنانیشون، منم بتونم اون ته ته ته صف، بایستم و به مادرمون بگم من بی‌تفاوت نبودم...» همسر یکی از جانبازان دفاع مقدس هم ست طلایش را هدیه کرده بود با این تاکید که «برای تهیه موشک علیه اسرائیل هزینه شود.»همینطور خبرهای گاه و بی‌گاهِ اهدای طلا به گوشم می‌رسید تا اینکه رسیدیم به جمعه‌ی چهارم آبان. قرار بود مردم کمک‌هایشان را به سنگ فرش مصلی بیاورند. غرفه اهداءِ طلا مانند ویترین مغازه‌های طلا فروشی خودنمایی می‌کرد.
undefined صنم محمدرضائی
undefinedتاریخ شفاهی آذربایجان@Azarhistory1

۹:۵۳

thumnail

۹:۵۳

thumnail

۹:۵۳

thumnail

۹:۵۳

thumnail
#میزکتاب
تاریخ شفاهی آذربایجان@azarhistory1

۱۱:۰۷

thumnail
#کلیپ
undefined «حاج قاسم آنجا بود»undefined بریده‌ای از قسمت اول برنامه #جان_ایران
undefinedزمانی که حلب در محاصره نیروهای داعش بود، حاج جعفر راستی همراه چند نفر از همرزمانش به دنبال کمین گذاشتن برای داعشی‌ها بودند تا اینکه...
قسمت اول برنامه جان ایران را می‌توانید در کانال آپارات تماشا کنید.https://www.aparat.com/v/yievh4i
@Azarhistory1

۱۰:۰۰

thumnail
#کلیپ
undefined «کار تمام شده بود»undefined بریده‌ای از قسمت اول برنامه #جان_ایران به روایت حاج جعفر راستی
undefined وقتی حاج قاسم و دوستانش می‌خواستند در سوریه فرود بیایند، فرودگاه دست داعشی‌ها بود. حاج قاسم انتهای فرودگاه سوریه فرود آمد و...
undefined قسمت اول برنامه جان ایران را می‌توانید در کانال آپارات تماشا کنید.https://www.aparat.com/v/yievh4i
@Azarhistory1

۵:۲۰

thumnail
undefined تو مرا جان و جهانی
undefinedشب‌ها وقتی سرم را روی بالشت می‌گذاشتم، یواشکی گریه می‌کردم، می‌گفتم: من داخل خانه روی بالشت خوابیدم ولی جعفر بیرون مانده است.
undefinedروایت مادر شهیدان جهانی از شهادت فرزندانش و ۱۷سال چشم انتظاری
جهت مشاهده این اثر با کیفیت HD می‌توانید به کانال آپارات تاریخ شفاهی آذربایجان مراجعه کنید.https://www.aparat.com/v/rwft689
@Azarhistory1

۱۶:۰۱

thumnail
undefinedما یکبار گفتیم لبیک یا خمینی و تا آخر پای آن هستیم
undefined۲۶آذر سال۱۳۶۲، کامیون‌داران و رانندگان سرتاسر کشور، با لبیک‌ به فرمان امام خمینی(ره) به جنوب کشور اعزام شدند تا برای تخلیه بار کشتی‌های بنادر جنوب مجاهدت کنند. به همین مناسبت این روز، روز حمل‌و‌نقل نامگذاری شده است. به همین بهانه روایتی از علی‌ نجف قلی‌زاده، از رزمندگان روستای #ورجوی در ایام جبهه را مرور می‌کنیم که مدتی مشغول رانندگی کامیون بوده‌ است.
پ.ن: تصاویر بازسازی شده‌اند.
@Azarhistory1

۱۶:۱۴

thumnail

۱۶:۱۴

thumnail

۱۶:۱۴

تاریخ شفاهی آذربایجان
undefined تصویر
بار کامیون مهمات بود. همین که رسیدم سر سه‌راهی، همه‌ی چرخ‌هایش پنچر شدند. عراقی‌ها اکثرِ ماشین‌هایی که از آنجا رد میشدند را میزدند. مشهور شده بود به سه‌راهی مرگ. به ناچار ماشین را ول کردم به امان خدا و پای پیاده برگشتم. دفعه بعد که راهم به آن سه راهی افتاد عراقی‌ها با گلوله توپ آمدند به استقبالم. گرد و خاک بلند شده بود. بعد از چند لحظه دیدم آمپر بنزین دارد پایین می‌آید. بیرون را که نگاه کردم دیدم باک سوراخ شده. سریع از ماشین پیاده شدم و بدوبدو برگشتم عقب. فرمانده پرسید: «ماشینت چی شد؟» گفتم: «موند سه راهی مرگ».همان حوالی یک خاور شخصی دیدم که راننده‌اش می‌ترسید جلوتر برود. رفتم و به او گفتم: «اجازه می‌دی من با ماشنت جلو برم؟» گفت: «عیبی نداره.» گفتم: «اگر ماشینتو بزنن چی؟» گفت: «ماشینم فدای سرت.» یکی از بچه‌های اطلاعات هم به عنوان بلدچی کنار من نشست و حرکت کردیم. وسط راه برگشتم و به او گفتم: «می‌دونی بار ماشین چیه؟» گفت: «نه.» گفتم: «گلوله مینی کاتیوشا.» با صدای لرزان گفت: «پس اگه ترکش به ماشین بخوره...» قبل از اینکه بخواهد جمله‌اش را تمام کند گفتم: «هیچی پودر می‌شیم!» بعد از مدتی هلی‌کوپتر عراقی را دیدیم که بالای خاکریز پرواز می‌کرد. به نظر می‌رسید قصد دارد ما را بزند. واقعا ترسیده بودم. سرعتم را کم کردم. با خودم فکر کردم شاید این بار هم بهتر است ماشین را بگذاریم و جان خودمان را نجات بدهیم. بلدچی گفت: «سریع‌تر حرکت کن. اگه نگه داری حتما می‌زندمان.» فورا حرکت کردم. چند متر بیشتر نرفته بودیم که راکت خورد به همان جایی که قصد توقف داشتم. بالاخره به هر نحوی بود رفتیم و مهمات را خالی کردیم و برگشتیم. صاحب ماشین آمد سراغم. از روی آرم لباسم فهمیده بود که پاسدار رسمی هستم. پرسید «شما نمی‌ترسید؟» گفتم: «چرا نمی‌ترسیم. مگه ما آدم نیستیم؟!» گفت: «پس چرا به همچین ماموریتی می‌رید؟» گفتم: «ما یک بار گفتیم لبیک یا خمینی و تا آخر پای آن هستیم. مابقی دست خداست. هر چه او بخواهد همان می‌شود.»

۱۶:۱۴

thumnail
undefined مستند «نشان مقاومت»
undefinedسال 1363، سپاه پاسداران چند نیروی فرهنگی به لبنان اعزام می‌کند. یکی از آنها مجید دلدوزی، طراح و گرافیست تبریزی است. او که در کارنامه خود، طراحی آرم و پوسترهای زیادی دارد، در روزنامه العهدِ حزب‌الله لبنان شروع به کار می‌کند. در این برهه حزب‌الله هنوز نشانِ مخصوصی برای خودش ندارد تا اینکه...
undefined جهت مشاهده این اثر با کیفیت HD به کانال آپارات تاریخ آذربایجان مراجعه کنید.https://www.aparat.com/v/zuj68j2
@Azarhistory1

۱۰:۳۴

تاریخ شفاهی آذربایجان
undefined undefined مستند «نشان مقاومت» undefinedسال 1363، سپاه پاسداران چند نیروی فرهنگی به لبنان اعزام می‌کند. یکی از آنها مجید دلدوزی، طراح و گرافیست تبریزی است. او که در کارنامه خود، طراحی آرم و پوسترهای زیادی دارد، در روزنامه العهدِ حزب‌الله لبنان شروع به کار می‌کند. در این برهه حزب‌الله هنوز نشانِ مخصوصی برای خودش ندارد تا اینکه... undefined جهت مشاهده این اثر با کیفیت HD به کانال آپارات تاریخ آذربایجان مراجعه کنید. https://www.aparat.com/v/zuj68j2 @Azarhistory1
لطفا به مجله بله پیشنهاد کنید undefinedundefined

۱۳:۰۴