از جعبههای مقوایی به درد نخور با کمک بچهها چند تکه مقوای بزرگ جدا میکنیم. مقواها را روی یک قسمتی از چمن باغچه حیاط میچینیم. روی هر یک از مقواها یک سنگ یا آجر میگذاریم تا ثابت بماند. بعد از چند روز مقواها را بلند میکنیم و چمن زیر آن را با بچهها مشاهده میکنیم؛ چمنهای زیر مقواها زرد به نظر میآیند. سپس چمن را آب میدهیم تا به حالت اولیه خود درآید. این فعالیت را به عنوان فعالیت منزل نیز میتوانیم در نظر بگیریم. از طریق این فعالیت یکی از کارکردهای خورشید و نور آفتاب که سبب رشد گیاهان میشود، مشخص میگردد.
۱۲:۴۳
میتوانیم در حیاط مدرسه یک حصیر یا فرش پهن کنیم؛ بچهها دراز بکشند و آسمان را نگاه کنند؛ به بچهها بگوییم میتوانید حساب کنید آسمان بالای سرتان که الان آن را میبینید چند متر است؟ و بعد آسمان از اینجا تا خانه چند متر است؟ ابرهای آسمان امروز چه شکلی هستند؟ ابرهای آسمان فردا و پسفردا چه شکلی میشوند؟ توجه آنها را به سرعت حرکت ابرها جلب کنیم و بپرسیم چه چیزی باعث میشود این ابرها به حرکت درآیند؟ وقتی هوا تاریک بشود آسمان چه تغییری خواهد کرد؟
۱۲:۴۳
این فعالیت که در آزمایشهای کتاب علوم نیز رایج است، از بهترین فعالیتها برای نشان دادن یک چرخه است. میتوانیم لوبیا را در سه ظرف جداگانه بکاریم و شرایط رشد آن سه را بهگونهای قرار دهیم که توجه دانشآموزان را به اثر پدیدههای چرخه لوبیا یعنی نور و آب و خاک جلب کند. یک ظرف را در تاریکی میگذاریم ولی به آن آب میدهیم؛ یک ظرف را در روشنایی قرار داده اما آب نمیدهیم؛ و به ظرف سوم نیز هم آب میدهیم و هم نور. مقایسه نوع رشد این سه لوبیا، میزان اثرگذاری نور و آب را در این چرخه نشان خواهد داد.
۱۷:۰۸
با کاسهای پر از آب وارد کلاس میشویم. از قبل هم اشیاء متفاوتی به لحاظ وزن در کلاس قرار میدهیم؛ مانند سیب، مداد، کاغذ، پر و ... . هر یک از اجسام را درون آب میاندازیم و از بچهها میپرسیم چه چیزی مشاهده میکنند؟ چرا چنین است؟ پس از گفتگو جواب صحیح را به آنها میگوییم؛ اشیائی که سنگینتر از آب هستند در آب فرو میروند و اشیائی که سبکترند، روی آب باقی میمانند. بعد شعار سوره را با هم میخوانیم و میگوییم خداوند وزن اشیاء را متفاوت خلق کرده و همه اجسامی که در عالم قرار دارند، وزنهای مختلف دارند.
۱۷:۱۰
#سوره_حمد
عنوان کتاب: کیسهی شادینویسنده و تصویرگر: کلر ژوبرترده سنی: الف و بنشر: داستان جمعه
توضیحات: هدف سوره مبارکه حمد در مقطع ابتدایی، دیدن زیباییها و خوبیها و جلب شدن توجه دانشآموزان به آنهاست. کتاب کیسهی شادی، دقیقا توجه شخصیت داستان را به این سمت و سو میبرد. دوزدوزک، شخصیت اول داستان که بیحوصله است و حتی انگیزه بازی کردن هم ندارد، توسط دوستش پینَک، توجهش به زیباییها و نعمتهای اطرافش جلب میشود و با دیدن آنها لبخند میزند و نوع نگاهش تغییر میکند.
۱۷:۱۱
کلاس را گروهبندی کنیم. کاری مانند کاشت یک بذر در گلدان یا یک نقاشی گروهی و ... برایشان در نظر بگیریم که به شکل گروهی یا به تنهایی اما در گروه آن را انجام دهند. چشمان همه اعضای گروه را ببندیم. برای نیمی از گروهها رهبر و سرگروه تعیین کنیم و بقیه گروهها بیسرپرست بمانند. اکنون زمان بدهیم تا آن کار را انجام دهند. دانشآموزان باید ببینند که گروههایی که رهبر داشته و مدیریت شده، راحتتر و درستتر آن را به انجام رساندهاند و گروههای بدون رهبر به دلیل نداشتن مدیریت و نظم، یا نتوانستهاند و یا به مشکل برخورد کردهاند. گروهها را به گونهای تقسیم کنیم که در هر گروه یک دانشآموز که مدیریت قویتری دارد به عنوان سرگروه قرار گیرد.
۶:۳۷
قرائت سوره حمد.m4a
۰۱:۰۷-۱.۰۸ مگابایت
#سوره_حمد
#قرائت_سوره
#صوت
#قرائت_سوره
#صوت
۸:۵۴
شعر معنی سوره حمد.m4a
۰۰:۴۷-۷۸۲.۷۷ کیلوبایت
#سوره_حمد
#معنی_خوانی
#شعر
#صوت
#معنی_خوانی
#شعر
#صوت
۸:۵۵
۱. #صوت متن و ترجمه شعری سوره۲. داستان کیسه شادی۳. دیدن تصاویر زیبا۴. صحبت درباره زیبایی های اطراف۵. کشیدن نقاشی گل
#تکلیف: #فعالیت.۲: کشیدن/ نوشتن درباره زیبایی های اطراف
۸:۵۷
از قبل چند تصویر از حیوانات مختلف تهیه میکنیم. تصاویری که بتوانیم روی تخته کلاس بچسبانیم و بچهها به راحتی ببینند. همچنین تصاویری از لانهها یا خوراکیهای همان حیوانات را نیز تهیه میکنیم. همه تصاویر را به صورت پراکنده روی تخته میچسبانیم و از بچهها میخواهیم به نوبت بیایند و به وسیله ماژیک یا گچ روی تخته هر کدام از حیوانات را به لانه یا غذایشان برسانند.
۱۰:۳۵
محتوای فهم قرآن دبستان
#سوره_حمد
نمونه #فعالیت.۴: نور خورشید از جعبههای مقوایی به درد نخور با کمک بچهها چند تکه مقوای بزرگ جدا میکنیم. مقواها را روی یک قسمتی از چمن باغچه حیاط میچینیم. روی هر یک از مقواها یک سنگ یا آجر میگذاریم تا ثابت بماند. بعد از چند روز مقواها را بلند میکنیم و چمن زیر آن را با بچهها مشاهده میکنیم؛ چمنهای زیر مقواها زرد به نظر میآیند. سپس چمن را آب میدهیم تا به حالت اولیه خود درآید. این فعالیت را به عنوان فعالیت منزل نیز میتوانیم در نظر بگیریم. از طریق این فعالیت یکی از کارکردهای خورشید و نور آفتاب که سبب رشد گیاهان میشود، مشخص میگردد.
۱۰:۳۵
محتوای فهم قرآن دبستان
#سوره_حمد
نمونه #فعالیت.۵: دیدن آسمان در مدرسه میتوانیم در حیاط مدرسه یک حصیر یا فرش پهن کنیم؛ بچهها دراز بکشند و آسمان را نگاه کنند؛ به بچهها بگوییم میتوانید حساب کنید آسمان بالای سرتان که الان آن را میبینید چند متر است؟ و بعد آسمان از اینجا تا خانه چند متر است؟ ابرهای آسمان امروز چه شکلی هستند؟ ابرهای آسمان فردا و پسفردا چه شکلی میشوند؟ توجه آنها را به سرعت حرکت ابرها جلب کنیم و بپرسیم چه چیزی باعث میشود این ابرها به حرکت درآیند؟ وقتی هوا تاریک بشود آسمان چه تغییری خواهد کرد؟
۱۰:۳۶
کلاس را به دو گروه تقسیم میکنیم. از یک گروه میخواهیم بدون انگشت شصت خود چند کار انجام دهند؛ مثلا دکمههای لباس خود را ببندند، بدون استفاده از انگشت شصت نقاشی بکشند، بند کفش خود را ببندند، زیپ کیف خود را باز و بسته نمایند و ... . گروه دیگر نیز همزمان همین کارها را انجام دهند اما از انگشت شصت خود استفاده کنند. این کار سبب میشود یکی از فواید این انگشت برای بچهها مشخص شود و درحقیقت با حذف یک نعمت به قدرت خداوند و ارزش آن نعمت و خلقت عجیب دست و توانایی انگشت دست پی میبریم.
۷:۰۶
یک دانشآموز را انتخاب کنیم و از او بخواهیم بدون این که از زبان و دهان و کلمات استفاده کند، با بچههای کلاس سخن بگوید. هر کدام از بچهها خواستند میتوانند این کار را امتحان کنند. این فعالیت سبب افزایش هیجان و نشاط دانشآموزان در کلاس خواهد شد. در نهایت به بچهها اهمیت و کارکرد زبان، دهان، کلمات و تکلم را یادآور شویم و با هم خدا را به خاطر این نعمتها شکر کنیم.
۴:۵۶
پس از تدریس هدف سوره توحید در این پایه، از دانشآموزان بخواهیم با توجه به چرخههایی که در طبیعت موجود هستند، یک نقاشی بکشند و قسمتی از زنگ تدریس سوره توحید را به نقاشی کشیدن دانشآموزان اختصاص دهیم. میتوانیم تصویری از یک چرخه را روی تخته بچسبانیم که آن را بکشند و یا از طریق تخته هوشمند تصویر یک چرخه را به همین منظور نمایش دهیم.همچنین میتوانیم تصویر یک چرخه را انتخاب کنیم؛ زمان بگیریم تا آن را نگاه کنند و مراحل آن را به خاطر بسپارند؛ سپس تصویر را برداریم و از آنها بخواهیم آنچه را که در خاطرشان مانده به تصویر بشکند و روی کاغذ بیاورند.
۸:۰۰
در این بازی نام چند قانون را پشت سر هم و سریع به هر دانشآموز میگوییم و او باید آنها را دقیقا به همان ترتیبی که گفته شده تکرار کند. هرکس نتوانست نوبت نفر بعدی میشود؛ مانند قانون جاذبه، قانون فتوسنتز، قانون جزر و مد و ... .
۱۱:۴۶
از جمله فعالیتهایی که در آن نقش رهبر به خوبی دیده میشود، تشکیل گروه سرود است؛ خصوصا اگر مدیریت گروه را به دانشآموزی بدهیم که مهارت بیشتری در این امر دارد. به طور کلی هر نوع کار گروهی که رهبری و مدیریت گروه در پیشبرد کار، موثر باشد و این اثر برای دانشآموزان ملموس و محسوس باشد، به عنوان فعالیت پایه ششم سوره توحید مناسب است.
۱۱:۴۶
#سوره_حمد
#داستان
داستان دوچرخه و مازیار
حسین با صدای آیفون چشمهایش را باز کرد. از رختخواب بلند شد. به مادرش سلام کرد و گفت: «مامان جون، بابا آیفون را زد؟» مامان گفت: «بله عزیزم.» بابا که در را باز کرد، حسین و خواهرهای کوچکترش بلند شدند و سلام کردند. بابا هم سلام کرد و به بچهها لبخند زد. بعد مامان به بچهها گفت: «بیایید با هم صبحانه بخوریم تا من و بابا یک خبر خوب به شما بدهیم.» بعد از خوردن صبحانه بابا گفت: «حالا همگی چشمهایتان را ببندید و تا ده بشمارید.» وقتی بچهها چشمهایشان را بازکردند، مهدیه و مریم از خوشحالی از جا پریدند. مامان یک کیک خوشمزه درست کرده و روی میز گذاشته بود و دو تا عروسک جلوی مهدیه و مریم بود. بابا گفت: «امروز تولد امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف است و این هدیهها همانهایی هستند که قبلا در مغازه دیده بودید. من و مامان قول داده بودیم بعد از تعطیل شدن مدرسهها آنها را برای شما بخریم. یک دوچرخه هم برای حسین خریدیم که در حیاط است.» حسین خیلی خوشحال شد و حسابی از پدر و مادرشان تشکر کرد. سریع بلند شد که برود دوچرخهاش را ببیند. مامان گفت: «حسین جان بیا اول کیک بخوریم؛ بعد میتوانید بروید و با وسایل جدیدتان بازی کنید.» حسین زود برگشت، کیکش را سریع خورد و رفت تا با دوچرخهاش به کوچه برود و با هدیه جدیدش بازی کند. همه دوستانش وقتی دوچرخه او را دیدند گفتند خیلی قشنگ است. حسین با دوستانش چند بار مسابقه دوچرخهسواری داد و خیلی خوشحال بود که او هم الان دوچرخهای دارد تا بتواند با دوستانش مسابقه بدهد. وقتی حسابی بازی کردند و خسته شدند، رفت که دوچرخه را در خانه بگذارد و استراحت کند تا دوباره فردا بتواند با دوستانش بازی کند. وقتی به نزدیک خانه رسید، دوست صمیمیاش مازیار را دید که پیاده به سمت او میآمد. بعد از کمی گپوگفت، با او خداحافظی کرد و به خانه رفت. حسین آن شب بعد از شام به مازیار فکر میکرد. او میدانست که مازیار خیلی دوچرخه دوست دارد و مدتهاست که پولهایش را جمع میکند تا بتواند یک دوچرخه بخرد؛ اما هنوز پولش حتی به اندازه نصف قیمت دوچرخه هم نرسیده و نمیتواند به این زودیها دوچرخه بخرد. حسین با خودش فکر میکرد دوچرخهاش خیلی قشنگ است و خیلی دوستش دارد. او دوست داشت دوچرخهاش همیشه فقط برای خودش باشد و اگر بخواهد اجازه بدهد که مازیار با آن بازی کند، ممکن است به جایی بخورد و خراب شود؛ از طرفی هم دوست دارد از صبح تا شب خودش تنهایی با دوچرخه بازی کند و خیلی سخت است که حتی یک لحظه از دوچرخهاش جدا شود. اما دوباره به یاد خوبیهایی که مازیار در حقش کرده بود، افتاد. زمانی که مریض شده بود و نمیتوانست به مدرسه برود و مازیار درسهایی را که یاد گرفته بود، به او یاد داده بود؛ یا زمانی که وسط فوتبال پایش زخمی شده بود و مازیار زیر شانهاش را گرفته بود و او را تا خانه آورده بود. همینطور خوبیهای مازیار را در ذهنش مرور میکرد و به دوچرخهاش فکر میکرد تا اینکه به خواب رفت. صبح با خوشحالی از خواب بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه، از مادر خداحافظی کرد و با دوچرخهاش به در خانه مازیار رفت. وقتی مازیار در را باز کرد، حسین گفت: «میآیی با هم دوچرخه سورای کنیم؟» چشمان مازیار از خوشحالی برق زد و رفت و زود آماده شد و هر دو با هم به دوچرخهسواری رفتند. آن روز به حسین و مازیار خیلی خوش گذشت. حسین وقتی به خانه آمد به مادرش گفت: «مامان جون من با اینکه دوچرخهام را خیلی دوست داشتم و خیلی برایم سخت بود که اجازه بدهم کسی سوار آن شود، وقتی دیدم مازیار هم مثل من خیلی دوچرخهسواری دوست دارد و به خوبیهای مازیار فکر کردم، تصمیم گرفتم به او این اجازه را بدهم که با دوچرخهام بازی کند و الان خیلی از کاری که کردهام خوشحال و راضیام.» مامان لبخند رضایتی زد و گفت: «آفرین پسرم؛ من به تو افتخار میکنم. تو آنقدر بزرگ شدی که توانستی تصمیمی به این بزرگی بگیری و خودت، مازیار، من و پدرت را خوشحال کنی. الحمدلله که خدا همچین پسری به من داده که حتی با وجود سختیهای یک کار خوب، سعی میکند آن کار را به زیباترین شکل انجام دهد.»
نویسنده: فاطمه هاشمیدمنه
#داستان
حسین با صدای آیفون چشمهایش را باز کرد. از رختخواب بلند شد. به مادرش سلام کرد و گفت: «مامان جون، بابا آیفون را زد؟» مامان گفت: «بله عزیزم.» بابا که در را باز کرد، حسین و خواهرهای کوچکترش بلند شدند و سلام کردند. بابا هم سلام کرد و به بچهها لبخند زد. بعد مامان به بچهها گفت: «بیایید با هم صبحانه بخوریم تا من و بابا یک خبر خوب به شما بدهیم.» بعد از خوردن صبحانه بابا گفت: «حالا همگی چشمهایتان را ببندید و تا ده بشمارید.» وقتی بچهها چشمهایشان را بازکردند، مهدیه و مریم از خوشحالی از جا پریدند. مامان یک کیک خوشمزه درست کرده و روی میز گذاشته بود و دو تا عروسک جلوی مهدیه و مریم بود. بابا گفت: «امروز تولد امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف است و این هدیهها همانهایی هستند که قبلا در مغازه دیده بودید. من و مامان قول داده بودیم بعد از تعطیل شدن مدرسهها آنها را برای شما بخریم. یک دوچرخه هم برای حسین خریدیم که در حیاط است.» حسین خیلی خوشحال شد و حسابی از پدر و مادرشان تشکر کرد. سریع بلند شد که برود دوچرخهاش را ببیند. مامان گفت: «حسین جان بیا اول کیک بخوریم؛ بعد میتوانید بروید و با وسایل جدیدتان بازی کنید.» حسین زود برگشت، کیکش را سریع خورد و رفت تا با دوچرخهاش به کوچه برود و با هدیه جدیدش بازی کند. همه دوستانش وقتی دوچرخه او را دیدند گفتند خیلی قشنگ است. حسین با دوستانش چند بار مسابقه دوچرخهسواری داد و خیلی خوشحال بود که او هم الان دوچرخهای دارد تا بتواند با دوستانش مسابقه بدهد. وقتی حسابی بازی کردند و خسته شدند، رفت که دوچرخه را در خانه بگذارد و استراحت کند تا دوباره فردا بتواند با دوستانش بازی کند. وقتی به نزدیک خانه رسید، دوست صمیمیاش مازیار را دید که پیاده به سمت او میآمد. بعد از کمی گپوگفت، با او خداحافظی کرد و به خانه رفت. حسین آن شب بعد از شام به مازیار فکر میکرد. او میدانست که مازیار خیلی دوچرخه دوست دارد و مدتهاست که پولهایش را جمع میکند تا بتواند یک دوچرخه بخرد؛ اما هنوز پولش حتی به اندازه نصف قیمت دوچرخه هم نرسیده و نمیتواند به این زودیها دوچرخه بخرد. حسین با خودش فکر میکرد دوچرخهاش خیلی قشنگ است و خیلی دوستش دارد. او دوست داشت دوچرخهاش همیشه فقط برای خودش باشد و اگر بخواهد اجازه بدهد که مازیار با آن بازی کند، ممکن است به جایی بخورد و خراب شود؛ از طرفی هم دوست دارد از صبح تا شب خودش تنهایی با دوچرخه بازی کند و خیلی سخت است که حتی یک لحظه از دوچرخهاش جدا شود. اما دوباره به یاد خوبیهایی که مازیار در حقش کرده بود، افتاد. زمانی که مریض شده بود و نمیتوانست به مدرسه برود و مازیار درسهایی را که یاد گرفته بود، به او یاد داده بود؛ یا زمانی که وسط فوتبال پایش زخمی شده بود و مازیار زیر شانهاش را گرفته بود و او را تا خانه آورده بود. همینطور خوبیهای مازیار را در ذهنش مرور میکرد و به دوچرخهاش فکر میکرد تا اینکه به خواب رفت. صبح با خوشحالی از خواب بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه، از مادر خداحافظی کرد و با دوچرخهاش به در خانه مازیار رفت. وقتی مازیار در را باز کرد، حسین گفت: «میآیی با هم دوچرخه سورای کنیم؟» چشمان مازیار از خوشحالی برق زد و رفت و زود آماده شد و هر دو با هم به دوچرخهسواری رفتند. آن روز به حسین و مازیار خیلی خوش گذشت. حسین وقتی به خانه آمد به مادرش گفت: «مامان جون من با اینکه دوچرخهام را خیلی دوست داشتم و خیلی برایم سخت بود که اجازه بدهم کسی سوار آن شود، وقتی دیدم مازیار هم مثل من خیلی دوچرخهسواری دوست دارد و به خوبیهای مازیار فکر کردم، تصمیم گرفتم به او این اجازه را بدهم که با دوچرخهام بازی کند و الان خیلی از کاری که کردهام خوشحال و راضیام.» مامان لبخند رضایتی زد و گفت: «آفرین پسرم؛ من به تو افتخار میکنم. تو آنقدر بزرگ شدی که توانستی تصمیمی به این بزرگی بگیری و خودت، مازیار، من و پدرت را خوشحال کنی. الحمدلله که خدا همچین پسری به من داده که حتی با وجود سختیهای یک کار خوب، سعی میکند آن کار را به زیباترین شکل انجام دهد.»
نویسنده: فاطمه هاشمیدمنه
۱۱:۳۸
#سوره_حمد
#داستان
داستان کفش زمستانی
من ستاره هستم و ده سالهام. من عاشق کتاب خواندنم و معمولا هر روز قسمتی از پول تو جیبیام را پسانداز میکنم برای خریدن کتاب داستان جدید. یک قلک فیلی پلاستیکی دارم که گذاشتمش جلوی آینه و هر روز کمی پول میاندازم تویش تا به اندازه خرید کتاب جمع بشود.هم زمان، مادرم هم میرود طرف کیف خوشگل قرمز رنگی که با یک روبان پهن سفید، به دیوار هال آویزان شده است و او هم هر روز توی کیف قرمزش پول میگذارد و بعدش دستهایش را میبرد بالا و آهسته خدا را شکر میکند. قبلا متوجه این رفتار مادرم نبودم، تا اینکه یک روز برایم سوال پیش آمد چرا او هر روز توی کیف قرمزش پول میگذارد. اولش فکر کردم شاید آن کیف، قلکش است و برای چیزهایی که دلش میخواهد داشته باشد، پسانداز میکند. اما با خودم گفتم، مگر مادرم بچه است که مثل من، کم کم پول جمع کند تا یک چیزی برای خودش بخرد.
یک روز صبح از مادرم سوال کردم: «این کیف را برای چه آویزان کردهاید به دیوار و هر روز صبح تویش پول میگذارید؟» مادرم اول خیلی دلش نمیخواست جوابم را بدهد، اما با اصرار من گفتند: «این یک کاری هست که خدا دوست دارد، اما انجام دادنش برای بچهها ممکن است کمی سخت باشد.»
بلافاصله گفتم: «پس انداز کردن که سخت نیست! خیلی هم راحت است! شما خودتان یادم دادید که اگر هر روز کمی از پول تو جیبیام را جمع کنم، ماهی یک کتاب داستان جدید میتوانم برای خودم بخرم.»قلکم را نشان مادرم دادم و گفتم: «دارم پس انداز میکنم، کتاب داستانی را که معلممان از آن خیلی تعریف کردهاند، بخرم.»مادرم گفتند: «کار تو هم خوب است، در واقع هر دو داریم یک جورهایی پسانداز میکنیم. اما باز هم کار من با کار تو فرق دارد.» پرسیدم: «آخر چه فرقی دارد؟» مادرم گفتند: «تو داری پولهایت را جمع میکنی که برای خودت چیزی بخری، اما من این پولها را برای کمک به یک خانواده کم درآمد دارم جمع میکنم.»خیلی کنجکاو شدم. پرسیدم: «آن خانواده را میشناسم؟ چرا شما به آنها کمک میکنید؟» مادرم گفتند: «بهتر است که اسم نیاورم اما همینقدر بدان که قصد دارم با این پولها یک کفش زمستانی برای بچه آنها بخرم. چون میدانم چکمه پارسالش برایش کوچک شده و خانوادهاش هم نمیتوانند امسال برای او کفش دیگری بخرند.» آن شب توی رختخواب به حرفهای مادرم خیلی فکر کردم. میدانستم او ممکن است مثل من به چیزهایی احتیاج داشته باشد و میتواند با کمی پسانداز کردن برای خودش آن چیزها را بخرد. اما چرا خانوادهای را که پول خرید کفش برای بچهشان ندارند، بیشتر از خودش دوست دارد و میخواهد با کمکی که به آنها میکند خدا هم خوشحال بشود؟ دلم میخواست من هم مثل مادرم میتوانستم به آدمهایی که پولشان کم است و نمیتوانند هر چه احتیاج دارند بخرند، کمک کنم؛ اما یاد کتاب داستان قشنگی افتادم که توی فروشگاه نزدیک مدرسه دیده بودم و چون معلممان تعریفش را کرده بود، میخواستم هرطور شده به زودی آن کتاب را بخرم و بخوانم. با خودم گفتم دو ماه است دارم پولهایم را جمع میکنم. یعنی میشود منصرف بشوم و پساندازم را به یک آدم دیگری بدهم؟ مثلا به شادی که جعبه مداد رنگیهایش را گم کرد و گفت دیگر خانوادهاش نمیتوانند به این زودیها برایش مداد رنگی بخرند. توی این فکرها بودم که یک دفعه خوابم برد و دیگر به این مسئله فکر نکردم.هر روز به طرف قلکم میرفتم. مادرم هم یک اسکناس میگذاشت تو کیف قرمز و دوباره دستهایش را میبرد بالا و آهسته خدا را شکر میکرد. او حتی یک روز هم این کار را فراموش نمیکرد.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، هوا ابری بود. ته دلم خوشحال بودم، چون آن روز، روزی بود که با پولهای قلکم میخواستم کتاب داستان جدیدم را بخرم. زنگ مدرسه خورد، وقتی از مدرسه بیرون آمدم به شدت باران میبارید. چتر نداشتم، کتاب فروشی در مسیر خانه بود و میخواستم ببینم هنوز کتاب داستانم پشت شیشه هست یا فروخته شده است. خیس خیس شده بودم. حتی توی کفشهایم هم آب رفته بود. وقتی میخواستم از جدول کنار خیابان رد شوم، نوک کفشم گیر کرد به لبه بلوک سیمانی جوب آب و لنگه کفش راستم از پایم درآمد و به سرعت روی آب شناور شد. به دنبال کفشم چند متری دویدم. یک لحظه آب شتاب گرفت و آن را مثل یک تکه غذا قورت داد و دیگر ندیدمش. با ناامیدی ایستادم و به جورابهای خیسم نگاه کردم. احساس سرما و سِر شدن انگشت پاها، مجبورم کرد تا خود خانه یک نفس بدوم. شب شده بود. توی رختخواب، به ماجرای باران و گم شدن کفشم و پابرهنه توی سرما دویدن تا خانه، فکر میکردم. مادرم گفته بود چون باران میآید، صلاح نیست برویم کتاب بخریم و گفته بود که فردا حتما با هم میرویم و میخریمش. یک تصمیم خوب توی فکرم میچرخید. زیر چشمی به قلکم نگاه کردم، شکم فیلَم پر از پول بود. خوشحال بودم از اینکه باران امروز باعث شد به آن پولها دست نزدم. من یک تصمیم
#داستان
من ستاره هستم و ده سالهام. من عاشق کتاب خواندنم و معمولا هر روز قسمتی از پول تو جیبیام را پسانداز میکنم برای خریدن کتاب داستان جدید. یک قلک فیلی پلاستیکی دارم که گذاشتمش جلوی آینه و هر روز کمی پول میاندازم تویش تا به اندازه خرید کتاب جمع بشود.هم زمان، مادرم هم میرود طرف کیف خوشگل قرمز رنگی که با یک روبان پهن سفید، به دیوار هال آویزان شده است و او هم هر روز توی کیف قرمزش پول میگذارد و بعدش دستهایش را میبرد بالا و آهسته خدا را شکر میکند. قبلا متوجه این رفتار مادرم نبودم، تا اینکه یک روز برایم سوال پیش آمد چرا او هر روز توی کیف قرمزش پول میگذارد. اولش فکر کردم شاید آن کیف، قلکش است و برای چیزهایی که دلش میخواهد داشته باشد، پسانداز میکند. اما با خودم گفتم، مگر مادرم بچه است که مثل من، کم کم پول جمع کند تا یک چیزی برای خودش بخرد.
یک روز صبح از مادرم سوال کردم: «این کیف را برای چه آویزان کردهاید به دیوار و هر روز صبح تویش پول میگذارید؟» مادرم اول خیلی دلش نمیخواست جوابم را بدهد، اما با اصرار من گفتند: «این یک کاری هست که خدا دوست دارد، اما انجام دادنش برای بچهها ممکن است کمی سخت باشد.»
بلافاصله گفتم: «پس انداز کردن که سخت نیست! خیلی هم راحت است! شما خودتان یادم دادید که اگر هر روز کمی از پول تو جیبیام را جمع کنم، ماهی یک کتاب داستان جدید میتوانم برای خودم بخرم.»قلکم را نشان مادرم دادم و گفتم: «دارم پس انداز میکنم، کتاب داستانی را که معلممان از آن خیلی تعریف کردهاند، بخرم.»مادرم گفتند: «کار تو هم خوب است، در واقع هر دو داریم یک جورهایی پسانداز میکنیم. اما باز هم کار من با کار تو فرق دارد.» پرسیدم: «آخر چه فرقی دارد؟» مادرم گفتند: «تو داری پولهایت را جمع میکنی که برای خودت چیزی بخری، اما من این پولها را برای کمک به یک خانواده کم درآمد دارم جمع میکنم.»خیلی کنجکاو شدم. پرسیدم: «آن خانواده را میشناسم؟ چرا شما به آنها کمک میکنید؟» مادرم گفتند: «بهتر است که اسم نیاورم اما همینقدر بدان که قصد دارم با این پولها یک کفش زمستانی برای بچه آنها بخرم. چون میدانم چکمه پارسالش برایش کوچک شده و خانوادهاش هم نمیتوانند امسال برای او کفش دیگری بخرند.» آن شب توی رختخواب به حرفهای مادرم خیلی فکر کردم. میدانستم او ممکن است مثل من به چیزهایی احتیاج داشته باشد و میتواند با کمی پسانداز کردن برای خودش آن چیزها را بخرد. اما چرا خانوادهای را که پول خرید کفش برای بچهشان ندارند، بیشتر از خودش دوست دارد و میخواهد با کمکی که به آنها میکند خدا هم خوشحال بشود؟ دلم میخواست من هم مثل مادرم میتوانستم به آدمهایی که پولشان کم است و نمیتوانند هر چه احتیاج دارند بخرند، کمک کنم؛ اما یاد کتاب داستان قشنگی افتادم که توی فروشگاه نزدیک مدرسه دیده بودم و چون معلممان تعریفش را کرده بود، میخواستم هرطور شده به زودی آن کتاب را بخرم و بخوانم. با خودم گفتم دو ماه است دارم پولهایم را جمع میکنم. یعنی میشود منصرف بشوم و پساندازم را به یک آدم دیگری بدهم؟ مثلا به شادی که جعبه مداد رنگیهایش را گم کرد و گفت دیگر خانوادهاش نمیتوانند به این زودیها برایش مداد رنگی بخرند. توی این فکرها بودم که یک دفعه خوابم برد و دیگر به این مسئله فکر نکردم.هر روز به طرف قلکم میرفتم. مادرم هم یک اسکناس میگذاشت تو کیف قرمز و دوباره دستهایش را میبرد بالا و آهسته خدا را شکر میکرد. او حتی یک روز هم این کار را فراموش نمیکرد.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، هوا ابری بود. ته دلم خوشحال بودم، چون آن روز، روزی بود که با پولهای قلکم میخواستم کتاب داستان جدیدم را بخرم. زنگ مدرسه خورد، وقتی از مدرسه بیرون آمدم به شدت باران میبارید. چتر نداشتم، کتاب فروشی در مسیر خانه بود و میخواستم ببینم هنوز کتاب داستانم پشت شیشه هست یا فروخته شده است. خیس خیس شده بودم. حتی توی کفشهایم هم آب رفته بود. وقتی میخواستم از جدول کنار خیابان رد شوم، نوک کفشم گیر کرد به لبه بلوک سیمانی جوب آب و لنگه کفش راستم از پایم درآمد و به سرعت روی آب شناور شد. به دنبال کفشم چند متری دویدم. یک لحظه آب شتاب گرفت و آن را مثل یک تکه غذا قورت داد و دیگر ندیدمش. با ناامیدی ایستادم و به جورابهای خیسم نگاه کردم. احساس سرما و سِر شدن انگشت پاها، مجبورم کرد تا خود خانه یک نفس بدوم. شب شده بود. توی رختخواب، به ماجرای باران و گم شدن کفشم و پابرهنه توی سرما دویدن تا خانه، فکر میکردم. مادرم گفته بود چون باران میآید، صلاح نیست برویم کتاب بخریم و گفته بود که فردا حتما با هم میرویم و میخریمش. یک تصمیم خوب توی فکرم میچرخید. زیر چشمی به قلکم نگاه کردم، شکم فیلَم پر از پول بود. خوشحال بودم از اینکه باران امروز باعث شد به آن پولها دست نزدم. من یک تصمیم
۱۱:۴۴
خیلی خوب گرفته بودم و خدا خدا میکردم زود صبح بشود.صبح فردا از خواب بلند شدم. سرحال و خوشحال به طرف قلک فیلیام رفتم. مادرم داشت از کیف دستی اش پول بر میداشت که بگذارد توی کیف قرمز رنگ. قلکم را بدون هیچ حرفی روبرویش گرفتم. خندید. من هم خندیدم. مادرم با خوشحالی گفتند: «پس تو هم میخواهی کاری را که خدا دوست دارد، اما کمی سخت است، انجام بدهی؟! درست است ستاره جان؟»قلک را گذاشتم توی دستهایش و گفتم: «آره، حالا دیگر این کار برایم سخت نیست. فکر میکنم یک مقداری از پول کفشی که میخواهید برای آن بچه بخرید بشود.»از مدرسه که برگشتم، جعبه کفش بچهگانهای را روی میز هال دیدم. ذوق کردم، مادرم را بوسیدم و بعد دستهایم را بردم بالا و از اینکه پولهای قلکم را برای کمک به یک بچه که کفش نداشت، بخشیده بودم خدا را شکر کردم.
نویسنده: سهیلا سرداری
نویسنده: سهیلا سرداری
۱۱:۴۴