عکس پروفایل ‌⚝ 360 ♱ V̸!bə ɔoRe -‌ ‌

‌⚝ 360 ♱ V̸!bə ɔoRe -‌ ‌

۲۴۵عضو
thumnail

۱۳:۳۴

تو به طرز وحشتناکی فرشته بودی،و منم به طرز حال بهم زنی ساده بودم که صاحب جهنم رو فرشته میدیدم.

۱۳:۳۵

thumnail

۱۳:۳۵

تو اون ماهی هستی:)که یکی منتظره توی آسمونش خودش ببینه.

۱۳:۳۷

نمی‌دانم آیا تو هم من را احساس می‌کنی؟ اصلا می‌توانی من را ببینی و وجودم را با استخوان هایت حس کنی؟ شاید اصلا برایت اهمیتی ندارد.. شاید تمام تلاش هایم بیهوده بوده است. بااینکه شاید گاهی از تو دلخور شوم، باز هم در اعماق وجودم، با تمام جان و دلم عاجزانه دوستت دارم. اما تو نمی‌دانی.. نمی‌دانی و یا شاید آگاه هستی و سعی می‌کنی خودت را نادان نشان بدهی؟نمی‌خواهم گسترده اش کنم.. اما همچنین نمی‌توانم وزن این حرف هارا در سینه ام تحمل کنم.
اکثر اوقات در تلاشم..سعی می‌کنم خودم را به جای او بگذارم.فکر می‌کنم فهمیدنش سخت است.. یا شاید تلاشم برای نشان ندادنش دارد نتیجه می‌دهد؟درست مانند ساحلی بی آب؛ توخالی و درمانده شده ام، طوری که حتی خودم هم نمی‌توانم افکار بی انتهایم را درک نمایم. درست است.. شاید در آن مورد کوچک به تو دروغ گفته باشم. شاید.. شاید و شاید و شاید. اما این راه بی پایان.. این مسیر خالی از سکنه، انتهایی دارد؛ شاید آباد باشد و شاید هم مانند مسیری که از آن گذشتیم.

۱۵:۱۷

thumnail

۱۵:۱۸

my heart is yours..

۱۵:۱۸

it's you that I hold on to

۱۵:۱۸

گوشه ای از دنیا و مردمانی که فقط خودشان را می‌بینند. در ذهنشان چه می‌گذرد؟ آیا افکارشان با چهره هایشان مطابقت دارند؟.. کسی چه می‌داند..

۱۵:۱۸

نمی‌توانیم خود را فریب دهیم، چیزهایی نشدنی‌ست. مانند رسیدن مردی در انتظار رسیدن به معشوقش، که شکل گرفته در ذهن کهنه‌اش، درحالی که سال ها در حسرت دیدن او مانده است. وقت هایی‌ست که دلت می‌خواهد، آرزوی توست.. اما، امکانش نیست. به هرحال در انتها مرگ را ملاقات خواهیم کرد، این طولش است که مهم است.

۲۳:۱۷

thumnail

۲۳:۱۷

خودت که باشی، بی غل و غش؛ احساساتت فوران می‌کند. گاهی در سکوت، گاهی در هیاهو، گاهی غم و درد، گاهی شادی و شعف. و تو، بی محابا همه را بروز می‌دهی. بدون نیاز به خودداری و نقش بازی کردن؛ بی ریا، بی پروا، بی محابا؛ و این اوج زیبایی در ابراز احساسات درونی‌ات است؛ چون زلال، پاک و خالص است. لحظاتی از غم و درد ناملایمات، به سکوت لاک تنهایی خودت پناه میبری. و گاه از هیجان شادی و عشقی که دریافت میکنی، از هرانچه در نظرت زیباست، در پوست خود نمیگنجی؛ و انگاه در آغوش می‌کشی عزیزی را، فریاد می‌زنی دوستت دارم. می‌رقصی، می‌دوی و هرانگونه که درتوان داری، خود را از بند ها رها و رها و رهاتر میسازی. و منِ خود را آشکارتر نمایان می‌سازی. زلال تر، مانند دریا. و امواجت کیلومترها، با همان شدت و هیجان پیش می‌روند، و هرانگاه که ساحل امن و ارام خود را دریابند، ارام میگیرند و به سرانجام مسیر زیبای بروز من خود می‌رسند. گاه آن ساحل امن منم، گاه تویی و گاه ما. گاه آرامش لاک تنهایی ام را تو می‌شکنی، با عشق ورزیدن. محبت کردن، منِ خود را رها کردن از زنجیرهای باید و شاید. و گاه سکوت دردناک لاک تنهایی‌ تو را می‌شکنم.. با فریادم برای بیدار شدن منِ تو، که گاه خودت خواباندی اش، که نبیند و نشنود. بی انصاف و بی مهر، هرآنچه عشق و محبت بسویش شتافته اند را با سردی و غربت اغوش بسته اش بر زمین بکوبد؛ و این اوج درد است برای تو، برای من. و برای منِ خود که ناباورانه در حالی‌که اشک بر گونه های سرخش جاری شده، با خود می‌گوید: "ای من، تو با من چه می‌کنی؟" رها شو، بگذر، و بگذار نفس بکشم. بندهایت گلویم را می‌فشرد. تا به کی و به کدامین سو مرا بدنبال منِ سرگردانِ آشفته حال که برای چشمانش تشعشع نور زندگی و درخشش اینهمه زیبایی را منع کرده؛ و عینکی ذره بینی بر کاستی ها، تیرگی ها و دردها بر چشم ها نهاده می‌کشانی. تا کجا؟ تا کی؟ اگر برحال خود بگذارمت، این ذره بین مرا واقف بر تاریکی مطلق گوری خواهد کردکه تو با بندهایت مرا به سمتش هدایت کرده ای. خسته ام. از بندها، باید ها، نباید ها، و هرانچه منِ خود را از شادی و خوشحالی دور کرده است. خسته ام، و رهایی آرزوی من است. برای خود. و تنها خود می‌توانم این منِ بیچاره‌ی خسته‌ی رنجیده را از لبه گور نابودی و یاس و تاریکی به اغوش پرمهر و گرم زیبایی و مهر و امید، و زندگی برگردانم. ای من، برگرد. و در اغوش پر مهر زندگی خوشبختی را لمس کن. نفس بکش و بگذار نفس بکشم. درد سینه ام را فشرده و این من باید عمیق و عمیق تر زندگی را نفس بکشم، با ذرات خوشبختی، باذرات مهر، با ذرات معرفت و با ذره ذره عشق به دیگری که خود مرا زنده میکند. ای من، لطفا مرا به حال خود بگذار. من بودن اینگونه را نمی‌خواهم. این من بودن درد دارد. من‌ِ رها زیباست.رها از کینه ها، تاریکی ها،کاستی ها و از دردها که گاه راه نفس را میبندند. من، رها قدرتمندترین است. چون می‌بیند تمام زیبایی ها، را واضح تر پررنگ تر و شفاف تر از آنچه هستند. لمس می‌کند عشق را، حتی به اندازه دانه ی برف، حتی به اندازه قطره باران قدرت دارد. با قطره لمس میکند تمام مهر و محبت و عشقی که در دریا نهفته؛ و نمی, نالد که "من دریا ندیدم!" در پوست‌ِ خود نمی‌گنجد، چون قطره را لمس کرده. و دراوج قدرت، این برایش کافی‌ست، قدرت است و بس.نمی‌گنجد. رهایی قدرت است و بس. دراوج آگاهی رها باش، دراوج بیداری رها باش، دراوج هوشیاری و زیرکی رها باش. ببین اما رها، بشنو اما رها، لمس کن حس واقعی زندگی را. ای من، تو کامل نیستی. چرا مرا بدنبال کمال در دیگری گمراه می، کنی، و اینگونه کاستی و ناتوانی خود را نادیده میگیری؟ منِ اگاه، منِ رها، منِ بینا، منِ بیدار. انتخاب کرده ای که اینگونه باشی. وگرنه بسیارند من ها، که خود را برخواب زده اند. اوج لذت زندگی در رهایی ست. من این را با تمام وجودم، با تک تک سلول‌های بدنم، ثانیه های عمرم، اشک هایم، لبخندهایم، دردهایم، با تمام وجودم لمس کردم. و به این کلمه ایمان دارم. رهایی در اوج اگاهی. گاهی من‌ِ ادمها اینقدر قوی است که هیچ‌چیز نمی‌تواند خسته‌اش کند؛ چون رهایی را یاد گرفته است. رهایی اوج قدرت یک انسان اگاه است.

۲۳:۱۸

‌⚝ 360 ♱ V̸!bə ɔoRe -‌ ‌
خودت که باشی، بی غل و غش؛ احساساتت فوران می‌کند. گاهی در سکوت، گاهی در هیاهو، گاهی غم و درد، گاهی شادی و شعف. و تو، بی محابا همه را بروز می‌دهی. بدون نیاز به خودداری و نقش بازی کردن؛ بی ریا، بی پروا، بی محابا؛ و این اوج زیبایی در ابراز احساسات درونی‌ات است؛ چون زلال، پاک و خالص است. لحظاتی از غم و درد ناملایمات، به سکوت لاک تنهایی خودت پناه میبری. و گاه از هیجان شادی و عشقی که دریافت میکنی، از هرانچه در نظرت زیباست، در پوست خود نمیگنجی؛ و انگاه در آغوش می‌کشی عزیزی را، فریاد می‌زنی دوستت دارم. می‌رقصی، می‌دوی و هرانگونه که درتوان داری، خود را از بند ها رها و رها و رهاتر میسازی. و منِ خود را آشکارتر نمایان می‌سازی. زلال تر، مانند دریا. و امواجت کیلومترها، با همان شدت و هیجان پیش می‌روند، و هرانگاه که ساحل امن و ارام خود را دریابند، ارام میگیرند و به سرانجام مسیر زیبای بروز من خود می‌رسند. گاه آن ساحل امن منم، گاه تویی و گاه ما. گاه آرامش لاک تنهایی ام را تو می‌شکنی، با عشق ورزیدن. محبت کردن، منِ خود را رها کردن از زنجیرهای باید و شاید. و گاه سکوت دردناک لاک تنهایی‌ تو را می‌شکنم.. با فریادم برای بیدار شدن منِ تو، که گاه خودت خواباندی اش، که نبیند و نشنود. بی انصاف و بی مهر، هرآنچه عشق و محبت بسویش شتافته اند را با سردی و غربت اغوش بسته اش بر زمین بکوبد؛ و این اوج درد است برای تو، برای من. و برای منِ خود که ناباورانه در حالی‌که اشک بر گونه های سرخش جاری شده، با خود می‌گوید: "ای من، تو با من چه می‌کنی؟" رها شو، بگذر، و بگذار نفس بکشم. بندهایت گلویم را می‌فشرد. تا به کی و به کدامین سو مرا بدنبال منِ سرگردانِ آشفته حال که برای چشمانش تشعشع نور زندگی و درخشش اینهمه زیبایی را منع کرده؛ و عینکی ذره بینی بر کاستی ها، تیرگی ها و دردها بر چشم ها نهاده می‌کشانی. تا کجا؟ تا کی؟ اگر برحال خود بگذارمت، این ذره بین مرا واقف بر تاریکی مطلق گوری خواهد کرد که تو با بندهایت مرا به سمتش هدایت کرده ای. خسته ام. از بندها، باید ها، نباید ها، و هرانچه منِ خود را از شادی و خوشحالی دور کرده است. خسته ام، و رهایی آرزوی من است. برای خود. و تنها خود می‌توانم این منِ بیچاره‌ی خسته‌ی رنجیده را از لبه گور نابودی و یاس و تاریکی به اغوش پرمهر و گرم زیبایی و مهر و امید، و زندگی برگردانم. ای من، برگرد. و در اغوش پر مهر زندگی خوشبختی را لمس کن. نفس بکش و بگذار نفس بکشم. درد سینه ام را فشرده و این من باید عمیق و عمیق تر زندگی را نفس بکشم، با ذرات خوشبختی، باذرات مهر، با ذرات معرفت و با ذره ذره عشق به دیگری که خود مرا زنده میکند. ای من، لطفا مرا به حال خود بگذار. من بودن اینگونه را نمی‌خواهم. این من بودن درد دارد. من‌ِ رها زیباست. رها از کینه ها، تاریکی ها،کاستی ها و از دردها که گاه راه نفس را میبندند. من، رها قدرتمندترین است. چون می‌بیند تمام زیبایی ها، را واضح تر پررنگ تر و شفاف تر از آنچه هستند. لمس می‌کند عشق را، حتی به اندازه دانه ی برف، حتی به اندازه قطره باران قدرت دارد. با قطره لمس میکند تمام مهر و محبت و عشقی که در دریا نهفته؛ و نمی, نالد که "من دریا ندیدم!" در پوست‌ِ خود نمی‌گنجد، چون قطره را لمس کرده. و دراوج قدرت، این برایش کافی‌ست، قدرت است و بس. نمی‌گنجد. رهایی قدرت است و بس. دراوج آگاهی رها باش، دراوج بیداری رها باش، دراوج هوشیاری و زیرکی رها باش. ببین اما رها، بشنو اما رها، لمس کن حس واقعی زندگی را. ای من، تو کامل نیستی. چرا مرا بدنبال کمال در دیگری گمراه می، کنی، و اینگونه کاستی و ناتوانی خود را نادیده میگیری؟ منِ اگاه، منِ رها، منِ بینا، منِ بیدار. انتخاب کرده ای که اینگونه باشی. وگرنه بسیارند من ها، که خود را برخواب زده اند. اوج لذت زندگی در رهایی ست. من این را با تمام وجودم، با تک تک سلول‌های بدنم، ثانیه های عمرم، اشک هایم، لبخندهایم، دردهایم، با تمام وجودم لمس کردم. و به این کلمه ایمان دارم. رهایی در اوج اگاهی. گاهی من‌ِ ادمها اینقدر قوی است که هیچ‌چیز نمی‌تواند خسته‌اش کند؛ چون رهایی را یاد گرفته است. رهایی اوج قدرت یک انسان اگاه است.
میدونم خیلی زیاده

۲۳:۱۸

She looks just like a dreamthe اشغال est girl I've ever seen

۲۳:۲۰

نمی‌دانستم یک نفر می‌تواند کاری کند که چیزهای کهنه، نو به نظر برسند.

۲۲:۲۰

thumnail

۲۲:۲۰

خیلی رندوم بدون هیچ دلیلی اینجا فعالیت می کنم.

۲۲:۲۱

16 - Time - GRLwood (320).mp3

۰۳:۳۹-۸.۵۲ مگابایت

۲۲:۴۰

یا خدا

۲۱:۴۰

چرا اینجا هنوز هست؟

۲۱:۴۰