۵:۴۲
۲۰:۰۷
۲۰:۱۳
۲۰:۲۰
۲:۳۹
ام الادب، ام البنینی.mp3
۰۴:۱۷-۱۰.۸۱ مگابایت
۲:۵۳
۱۳:۲۴
بر اساس حکمت ۳۱ نهجالبلاغه
روزی مردی فقیر نزد حکیمی آمد و گفت:– ای حکیم، چرا مردم مرا کوچک میشمارند؟ چرا به من احترام نمیگذارند؟حکیم لحظهای اندیشید و کیسهای کوچک از جیبش بیرون آورد. سنگی قیمتی در آن بود. آن را به مرد داد و گفت:– این سنگ را بگیر و به بازار برو. بپرس چقدر میخرند، اما آن را نفروش.مرد به بازار رفت. ابتدا به سبزیفروشی رسید. سبزیفروش گفت:– این سنگ ارزش خاصی ندارد. حاضرم یک کیلو سبزی به تو بدهم.سپس به آهنگری رفت. آهنگر گفت:– شاید برای کوبیدن چیزی به کار آید. در عوضش یک تکه آهن به تو میدهم.سرانجام مرد به جواهرفروشی رفت. جواهرفروش با دقت به سنگ نگاه کرد و گفت:– این سنگ بسیار گرانبهاست. حاضرم تمام داراییام را برایش بدهم.مرد حیران نزد حکیم بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. حکیم لبخندی زد و گفت:– ارزش تو مانند این سنگ است. اگر خودت را نزد کسانی ببری که قدر تو را نمیدانند، کوچک میشوی. اما اگر نزد دانایان و آگاهان باشی، ارزش واقعیات نمایان میشود.سپس افزود:"ارزش هر انسان، بهاندازه چیزی است که آن را نیکو میداند."┈┈••••✾••✾•••┈
روزی مردی فقیر نزد حکیمی آمد و گفت:– ای حکیم، چرا مردم مرا کوچک میشمارند؟ چرا به من احترام نمیگذارند؟حکیم لحظهای اندیشید و کیسهای کوچک از جیبش بیرون آورد. سنگی قیمتی در آن بود. آن را به مرد داد و گفت:– این سنگ را بگیر و به بازار برو. بپرس چقدر میخرند، اما آن را نفروش.مرد به بازار رفت. ابتدا به سبزیفروشی رسید. سبزیفروش گفت:– این سنگ ارزش خاصی ندارد. حاضرم یک کیلو سبزی به تو بدهم.سپس به آهنگری رفت. آهنگر گفت:– شاید برای کوبیدن چیزی به کار آید. در عوضش یک تکه آهن به تو میدهم.سرانجام مرد به جواهرفروشی رفت. جواهرفروش با دقت به سنگ نگاه کرد و گفت:– این سنگ بسیار گرانبهاست. حاضرم تمام داراییام را برایش بدهم.مرد حیران نزد حکیم بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. حکیم لبخندی زد و گفت:– ارزش تو مانند این سنگ است. اگر خودت را نزد کسانی ببری که قدر تو را نمیدانند، کوچک میشوی. اما اگر نزد دانایان و آگاهان باشی، ارزش واقعیات نمایان میشود.سپس افزود:"ارزش هر انسان، بهاندازه چیزی است که آن را نیکو میداند."┈┈••••✾••✾•••┈
۶:۱۰
۱۳:۲۱
۱۳:۲۱
۱۳:۲۵
۱۳:۳۳
۲۰:۱۲
۲۰:۲۱
۲۰:۲۴
۲۰:۳۷
۱۱:۵۱
۱۶:۲۵
۱۶:۲۰
۲۰:۱۰