۲۳ آبان
۱۹:۲۰
۲۴ آبان
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
04.Nisa_.116.mp3
۰۵:۴۵-۱.۶۹ مگابایت
۵:۱۰
مصاحبهی من با یک زن مُرده
قسمت اول
من مجری یک برنامهی گفتگو محور هستم. از این برنامهها که یک طرف مجری و یک طرف روبه روی او مهمان برنامه نشسته است.
تیتراژ برنامه پخش میشود و من دعوت میکنم از مهمان برنامه امشب. کادر روی دستهای زن تازه وارد بسته میشود و بعد از سلام و احوال پرسی از این حرف میزنم که با هزار بدبختی این زن را به برنامه دعوت کردم و زن اصلا راضی نمیشد که بیاید و حالا هم که آمده خواسته چهرهاش را نشان ندهیم.
خوب برویم سر اصل مطلب، سوال اولم را اینطوری از مهمانم میپرسم؛ کمی از خودتان تعریف کنید تا شما را بشناسیم.
زن گفت: خیلی دوست ندارم از خودم بگم قبلا هم بهتون گفتم.
گفتم: بله پس درباره اون ماجرا میپرسم.زن تایید کرد و ادامه دادم: خیال کنید توی خانه نشستید، دارید برای بچهها غذا آماده میکنید. ناگهان صدای در خانهات بلند میشود. میروید سمت در و میبینید؛ خانم همسایه با چند بچهی کوچک جلوی در ایستاده است. شما چه کاری میکنید؟!
زن اصلا خیال نمیکرد موضوع بحثمان اینطوری ساده شروع شود. دستهایش را با اعتماد به نفس تکان داد و گفت: خوب معلوم است ما مهماننواز هستیم دعوتش میکنم توی خانه تا ببینم برای چه کاری آمده.
نفس عمیقی میکشم و ادامه میدهم:
فکر کنید خانم پشت در، آمده برای یادآوری جریانی از همین چند ماه قبل. شما آن جریان را خوب یادتان هست با جزئیات، خودتان آنجا کنار خانم همسایه ایستاده بودید که تشت آب آوردند و دستتان را گذاشتید توی آب به نشانهی اینکه حرفهایی که آن روز شنیدید را قبول داشتید. شما چرا همان روز کنار برکه مخالفت نکردید؟!
زن دستهایش را برد زیر عبا و گفت: اونجا همه موافق بودند. نمیشد خودمون رو رسوا کنیم و با جماعت مخالفت کنیم. بعدش هم پدر خانم همسایه، خیلی برامون مهم بود، کی جرئت مخالفت باهاش داشت.
برگههای توی دستم را نگاه میکنم و میگویم بذارید اینطوری بپرسم؛ خانم همسایه که پشت در خانه شما آمد در نگاه اول تمام جزئیات ایستادنتان کنار آن برکه را به یاد آوردید ولی خودتان را به فراموشی زدید، حتی عرقهای روی پیشانی خانم همسایه را دیدید و یک تعارف نکردید داخل خانه بیاید تا جرعهای آب برای او و بچههای کوچکش بیاورید. شما گفتید مهماننواز هستید، این طور نیست؟!
زن داد زد: برای مهمانی نیامده بود، آمدنش بوی دردسر میداد.
گفتم: چه دردسری؟! خانم همسایه از شما کمک میخواست، کمک زیادی هم نبود، فقط میخواست تایید کنید که آن روز کنار برکه چه اتفاقی افتاده بود؟! فقط میخواست برای پس گرفتن حقی که از او و همسرش گرفتهاند به عنوان شاهد حضور داشته باشید، همین.
زن گفت: دِ نشد. همین! من دنبال دردسر نمیگشتم، یک زندگی معمولی داشتن، حق زیادی ست؟! بعد چه کسی شهادت ما زنها را قبول میکرد.
سعی کردم آرام باشم، توی زندگی معمولی رسم همسایگی را رعایت نمیکنند و خانم همسایه را دست خالی میفرستند خانهی بعدی؟!
شما گوش تیزکردید و فهمیدید که همسایهی کناری هم کار شما را تکرار کرد و لبخند روی لبتان آمد. اینطور نیست؟!
زن از کادر بیرون رفت و بلند شد؛ اصلا شما این حرفها را از کجا درآوردید، شوهر و پدر اون خانم جنگ طلب بودند، ما نمیخواستیم شوهرهامون به جا پول درآوردن هر روز وسط جنگ باشند.
گفتم: لطفا بشنید حرفما هنوز تموم نشده، این نکاتی که گفتم رو ما توی کتابها خوندیم ولی شما زندگی کردید. معلوم نیست ما هم اگه بودیم بهتر از شما عمل میکردیم!
زن کمی آرام شد و دوباره نشست و زیر لب گفت؛ ها منم میگم الکی ما رو قضاوت نکنید.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/bibliophil https://ble.ir/bibliophils
قسمت اول
من مجری یک برنامهی گفتگو محور هستم. از این برنامهها که یک طرف مجری و یک طرف روبه روی او مهمان برنامه نشسته است.
تیتراژ برنامه پخش میشود و من دعوت میکنم از مهمان برنامه امشب. کادر روی دستهای زن تازه وارد بسته میشود و بعد از سلام و احوال پرسی از این حرف میزنم که با هزار بدبختی این زن را به برنامه دعوت کردم و زن اصلا راضی نمیشد که بیاید و حالا هم که آمده خواسته چهرهاش را نشان ندهیم.
خوب برویم سر اصل مطلب، سوال اولم را اینطوری از مهمانم میپرسم؛ کمی از خودتان تعریف کنید تا شما را بشناسیم.
زن گفت: خیلی دوست ندارم از خودم بگم قبلا هم بهتون گفتم.
گفتم: بله پس درباره اون ماجرا میپرسم.زن تایید کرد و ادامه دادم: خیال کنید توی خانه نشستید، دارید برای بچهها غذا آماده میکنید. ناگهان صدای در خانهات بلند میشود. میروید سمت در و میبینید؛ خانم همسایه با چند بچهی کوچک جلوی در ایستاده است. شما چه کاری میکنید؟!
زن اصلا خیال نمیکرد موضوع بحثمان اینطوری ساده شروع شود. دستهایش را با اعتماد به نفس تکان داد و گفت: خوب معلوم است ما مهماننواز هستیم دعوتش میکنم توی خانه تا ببینم برای چه کاری آمده.
نفس عمیقی میکشم و ادامه میدهم:
فکر کنید خانم پشت در، آمده برای یادآوری جریانی از همین چند ماه قبل. شما آن جریان را خوب یادتان هست با جزئیات، خودتان آنجا کنار خانم همسایه ایستاده بودید که تشت آب آوردند و دستتان را گذاشتید توی آب به نشانهی اینکه حرفهایی که آن روز شنیدید را قبول داشتید. شما چرا همان روز کنار برکه مخالفت نکردید؟!
زن دستهایش را برد زیر عبا و گفت: اونجا همه موافق بودند. نمیشد خودمون رو رسوا کنیم و با جماعت مخالفت کنیم. بعدش هم پدر خانم همسایه، خیلی برامون مهم بود، کی جرئت مخالفت باهاش داشت.
برگههای توی دستم را نگاه میکنم و میگویم بذارید اینطوری بپرسم؛ خانم همسایه که پشت در خانه شما آمد در نگاه اول تمام جزئیات ایستادنتان کنار آن برکه را به یاد آوردید ولی خودتان را به فراموشی زدید، حتی عرقهای روی پیشانی خانم همسایه را دیدید و یک تعارف نکردید داخل خانه بیاید تا جرعهای آب برای او و بچههای کوچکش بیاورید. شما گفتید مهماننواز هستید، این طور نیست؟!
زن داد زد: برای مهمانی نیامده بود، آمدنش بوی دردسر میداد.
گفتم: چه دردسری؟! خانم همسایه از شما کمک میخواست، کمک زیادی هم نبود، فقط میخواست تایید کنید که آن روز کنار برکه چه اتفاقی افتاده بود؟! فقط میخواست برای پس گرفتن حقی که از او و همسرش گرفتهاند به عنوان شاهد حضور داشته باشید، همین.
زن گفت: دِ نشد. همین! من دنبال دردسر نمیگشتم، یک زندگی معمولی داشتن، حق زیادی ست؟! بعد چه کسی شهادت ما زنها را قبول میکرد.
سعی کردم آرام باشم، توی زندگی معمولی رسم همسایگی را رعایت نمیکنند و خانم همسایه را دست خالی میفرستند خانهی بعدی؟!
شما گوش تیزکردید و فهمیدید که همسایهی کناری هم کار شما را تکرار کرد و لبخند روی لبتان آمد. اینطور نیست؟!
زن از کادر بیرون رفت و بلند شد؛ اصلا شما این حرفها را از کجا درآوردید، شوهر و پدر اون خانم جنگ طلب بودند، ما نمیخواستیم شوهرهامون به جا پول درآوردن هر روز وسط جنگ باشند.
گفتم: لطفا بشنید حرفما هنوز تموم نشده، این نکاتی که گفتم رو ما توی کتابها خوندیم ولی شما زندگی کردید. معلوم نیست ما هم اگه بودیم بهتر از شما عمل میکردیم!
زن کمی آرام شد و دوباره نشست و زیر لب گفت؛ ها منم میگم الکی ما رو قضاوت نکنید.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/bibliophil https://ble.ir/bibliophils
۹:۵۸
دامانِ در میسوخت، اما داشت میسوخت......در کربلا دامان چندین نازدانه
افتاد یک دانه از آن دو گوشوارهدر کربلا افتاد اما دانه دانه
شبهای جمعه فاطمه بالای گودالبا ناله، آنهم نالههای مادرانه...
...گوید حسینم کشته شد ای داد بیدادنور دو عینم کشته شد ای داد بیداد
#فاطمیه #شب_جمعه
#علی_اکبر_لطیفیان
https://eitaa.com/bibliophil https://ble.ir/bibliophils
افتاد یک دانه از آن دو گوشوارهدر کربلا افتاد اما دانه دانه
شبهای جمعه فاطمه بالای گودالبا ناله، آنهم نالههای مادرانه...
...گوید حسینم کشته شد ای داد بیدادنور دو عینم کشته شد ای داد بیداد
#فاطمیه #شب_جمعه
#علی_اکبر_لطیفیان
https://eitaa.com/bibliophil https://ble.ir/bibliophils
۱۵:۰۲
مىتوانيم صداى حزن آلود على (عليهالسلام) را از مدينهى رسول بشنويم كه با چشم اشك و نواى غربت مىگويد: «اما حزنى فسرمد و اما ليلى فمسهد»؛اندوه من همیشگی شد و شب من به بیداری میگذرد.
راستى اين فاطمه (سلاماللهعلیها) در كجا ايستاده كه على (عليهالسلام) اين گونه از او مىگويد؟
اين چه انس عميقى است كه اين گونه حزن سرمد مىآورد؟ اين چه خورشيد در خاك نشستهاى است كه اين گونه شام ديجور به دنبال مىكشد؟
من از فرزندان فاطمه (سلاماللهعلیها)، از آن كهكشانهاى حلم و حماسه و فرياد و از آن خانهى مبارك، حرفى نمىزنم. من فقط از فاطمه (سلاماللهعلیها) مىپرسم!
راستى در او چه درخششى است كه تا امروز در چشمها و دلهاى ما نشسته است و راهها را نشانه مىزند؟
اين همه ارزش آيا از معرفت و شناخت و يا عشق و ايمان و يا عمل و تقوا، از كدامين ريشه، سر برگرفته است؟
روزهای فاطمه(سلاماللهعلیها) عین صاد
#فاطمیه #کتابخوانی #بغض_قلم
https://eitaa.com/bibliophil https://ble.ir/bibliophils
راستى اين فاطمه (سلاماللهعلیها) در كجا ايستاده كه على (عليهالسلام) اين گونه از او مىگويد؟
اين چه انس عميقى است كه اين گونه حزن سرمد مىآورد؟ اين چه خورشيد در خاك نشستهاى است كه اين گونه شام ديجور به دنبال مىكشد؟
من از فرزندان فاطمه (سلاماللهعلیها)، از آن كهكشانهاى حلم و حماسه و فرياد و از آن خانهى مبارك، حرفى نمىزنم. من فقط از فاطمه (سلاماللهعلیها) مىپرسم!
راستى در او چه درخششى است كه تا امروز در چشمها و دلهاى ما نشسته است و راهها را نشانه مىزند؟
اين همه ارزش آيا از معرفت و شناخت و يا عشق و ايمان و يا عمل و تقوا، از كدامين ريشه، سر برگرفته است؟
روزهای فاطمه(سلاماللهعلیها) عین صاد
#فاطمیه #کتابخوانی #بغض_قلم
https://eitaa.com/bibliophil https://ble.ir/bibliophils
۱۷:۱۲
۲۵ آبان
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
04.Nisa_.117.mp3
۰۷:۲۴-۲.۱۴ مگابایت
۱۰:۲۲
۱۳:۰۳
۲۶ آبان
1_14299445947.mp3
۰۹:۵۱-۱۳.۵۵ مگابایت
۳:۱۱
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
04.Nisa_.118-119.mp3
۱۲:۵۲-۳.۸۳ مگابایت
۴:۴۹
بازارسال شده از دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
۱۳:۲۹
۲۷ آبان
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
04.Nisa_.120-121_0.mp3
۱۲:۱۷-۳.۷ مگابایت
۶:۳۸
۱۶:۵۹
۲۸ آبان
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
04.Nisa_.122.mp3
۰۶:۲۷-۱.۹۳ مگابایت
۱۳:۲۱
۱۵:۵۴
۱۸:۳۴