خوشه های مهتابحمیده جاوید موسوی
۱۷:۲۰
۱۷:۲۰
بیکران''
()
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
خاله در راباز کرد و گفت:« سلاام! دستتان درد نکند. راضی به زحمتتان نبودیم. بفرمایید داخل»
این را گفت و میخواست جوابی از آقای مرادی بشنود که چشمش به تابلوی کنار در افتاد.
+ این چیست؟
آقای مرادی پاسخ سوال قبل را به فراموشی سپرد و پاسخ داد:« هدیه ای ناقابل. حقیقتا امروز که نتوانستید از نمایشگاه بازدید کنید با خود گفتم بخشی از نمایشگاه را برایتان بیاورم. البته اصلا قابل دار شما نیست ولی امیدوارم به عنوان هدیه بپذیرید.»
خاله اصلا به تابلو توجهی نکرد. فکر نمیکنم هدیه دادن تابلویی رنگ روغن به یک نقاش حرفه ای ایده ی زیاد جالبی باشد. مثل این است که صاحب یک کبابی زنگ بزند و برای شام کباب لقمه سفارش دهد. خاله درب را کمی بیشتر باز کرد و گفت:« از لطف شماست. بفرمایید شام در خدمتتان باشیم.»
اقای مرادی لبخند عمیقی زد و گفت:« نه... تشکر. گفتم که.. برای شام جای دیگری باید بروم. فعلا خدا نگهدارتان»
این را گفت و به طرف ماشین رفت. خاله متقابلا خداحافظی کرد. آقای مرادی با دستانی که از جیب شلوار کتانش رهایی نمیافتند به طرف خوردو شخصی اش رفت و سوارش شد. چراغ های خوردو که روشن شدند چرخ هایش به حرکت در آمدند و مسیر آمدنشان را روی گل ها حک کردند.
تا محو شدن نور چراغ ها در جاده بیرون منزل ایستادیم. وقتی نه نوری دیده میشد نه صدای خوردویی شنیده، وارد خانه شدیم. خاله در را نبسته بود که یادش آمد تابلو را پشت در جا گذاشته.
+ آخ آخ تابلو!
بیرون رفت و تابلو را داخل اورد. +بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
()«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
مقابل تابلو ایستادم. میشد گفت زیبا بود. روی دیوار خانه دنبال جای خالی میگشتم. کنار مبلمانِ پذیرایی جای خوبی بود اما میشد در راهروی طبقه بالا هم دنبال جای مناسب گشت. بوی دَمی استَنْبولی مشامم را قلقلک داد. جای تابلو باشد برای بعد، دمی های خاله را نمیشد از دست داد. وارد آشپزخانه شدم و روی صندلی نشستم که چشمم به بشقاب سومی خورد. از دیس برای خودم غذا کشیدم و گفتم«روی آمدنش حساب کرده بودی؟»بشقاب را برداشت و توی کابینت گذاشت و سرسنگین گفت:« نه. صرفا برای احتیاط بود.»پوزخندی ناخودگاه روی لبم نقش بست. گفتم:«کاملا مشهود هست»
+بیکران#ماه#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
مقابل تابلو ایستادم. میشد گفت زیبا بود. روی دیوار خانه دنبال جای خالی میگشتم. کنار مبلمانِ پذیرایی جای خوبی بود اما میشد در راهروی طبقه بالا هم دنبال جای مناسب گشت. بوی دَمی استَنْبولی مشامم را قلقلک داد. جای تابلو باشد برای بعد، دمی های خاله را نمیشد از دست داد. وارد آشپزخانه شدم و روی صندلی نشستم که چشمم به بشقاب سومی خورد. از دیس برای خودم غذا کشیدم و گفتم«روی آمدنش حساب کرده بودی؟»بشقاب را برداشت و توی کابینت گذاشت و سرسنگین گفت:« نه. صرفا برای احتیاط بود.»پوزخندی ناخودگاه روی لبم نقش بست. گفتم:«کاملا مشهود هست»
+بیکران#ماه#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
۲۱:۰۷
خب خب خب...یه فوتی باید کرد. غبار هارا باید برد، جور دیگر باید خواند
۶:۵۵
کمربندش را بست. سر تا پا سیاه پوش شده بود. در کمد را باز کرد. اسلحه مخصوصش را برداشت و خشاب جدیدی در ان گذاشت. کیف میکردی از دیدنش. رشید، مقتدر، شجاع... تنفگش را برانداز کرد. زیر لب که مداحی میخواند لرزه می انداخت بر دل دشمن...کلاه لبه دار سیاه رنگ روی سرش را کمی جلوی آینده جا بجا کرد.گفتم: کمی رحم کن...از دهانم پرید. نباید میگفتم. یعنی جایگاهش را نداشتم که بخواهم به ستایش از اباهتش بپردازم. گفت: چی؟+ هیچی... ادامه بده. تنفگش را به کمر بست و نقاب روی صورتش کشید. زیر لب باز همان مداحی را زمزمه کرد. این پسر چه بی رحم بود. نه فقط با دشمن. با دل من هم... + منم ایرانی.. تو حساب کن روی شیعه های سلمانی.. منم ایرانی.. بی قرار حمله به لشکر سفیانی.. منم ایرانی.. از کنار حرم شاه خراسانی.. اگر قراره عضو لشکر باشم، مدافع دختر حیدر باشم.. اگه سر اقام رو نیزه بوده، منم باید برا تو بی سر باشم.. منم باید برای تو بی سر باشم. اندکی مکث کرد. فکر کنم قلب من هم از تپیدن ایستاد. ضربانم به کلامش وصل بود. به مداحی هایش. به این عظمت و شکوه مردانه اش. +حاضری؟به خودم که نگاه کردم دیدم فقط چادری معمولی به سر دارم. وقتی میخواستی او را مخاطب قرار بدهی کلمات کنارهم چیده نمی شدند. مثل یک خارجی که فارسی بلد نیست گفتم: عام..عا...+ زود. جلو در منتظرم.اصلا نفهمیدم چطور حاضر شدم. فقط میدانم تفنگ به کمر بستم و پوتین هایم را محکم کردم. کیفم را برداشتم. از در خارج نشده بودم که صدای استارت متورش از پنجره امد. هوای زمستانیِ سرد.. سرمایی بودنش را دوست داشتم. باعث میشد در زمستان با ژاکث مشکی اش دست به سینه به موتور لم بدهد. مردان با دست های بسته دست یافتنی ترند... ایکاش زمستان چند ماه دیگر طول میکشید. کلاهش را جلو صورتش داد. وقتی نگاهش را از نگاه دزدید تازه فهمیدم گره نگاهمان از اولی که لب پنجره امدم به هم دوخته شده بود. «هم ز دل دزدیده صبر و هم دل دیوانه را |یار ما با خانه میدزدد متاع خانه را»به در پناه بردم. دور از چشمانی که ممکن بود پشت پنجره مرا در تله خویش بیاندازد. علی و آرمیتا هم امدند. نمیشد به عملیات فکر کنم. فکرم شده بود او. او،او و فقط او....دلم میخواست کلا بزنم زیر همه چیز. زیر عملیات، زیر دشمنی ها، زیر دوستی ها.. دوست داشتم او بیاید دستم را بگیرد ببرد یک جای دور. جایی که خیالم راحت باشد سالم میماند. کنارم حسش کنم. اما وضعیت فعلی، چیزی جز نگرانی برایم نداشت. در خانه را بستم. سوار موتور شد. ترک موتور نشستم. دسته های موتور را گرفت و خلاص کرد.+ نگرانی؟- یه کم+ نگران نباش. اتفاقی بیوفته کنارت هستم.میخواستم ان لحظه جان دهم. نمیداست نگرانی من به خاطر عملیات نیست. بخاطر شکست نیست. بخاطر اسارت نیست. بخاطر نابودیَم نیست. تنها خراش کوچکی که او را بیازارد مرا نگران کرده بود.
+بیکرانتکه های گمشده از یک داستان
1402.6.3@biekaran
+بیکرانتکه های گمشده از یک داستان
1402.6.3@biekaran
۶:۵۵
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
و او یک هنرمند بود
صدای قلمو های آغشته به رنگ. صدای دم و بازدهم های منظم. هنر را در نفس هایش میجویم نه در دستانش. هنر یعنی وجودی که در طوفان های زندگی، هنوز دم و باز دمش منظم باشد. یعنی نور باشی در عمق گودال رنج ها و آب باشی که از سینه ی سنگی می جوشد. و هنرمند کسی خواهد شد که هنرش را به دیگران بیاموزد. و او یک هنرمند بود
1402.7.12+بیکران
در میان دشت بی گل@biekaran
صدای قلمو های آغشته به رنگ. صدای دم و بازدهم های منظم. هنر را در نفس هایش میجویم نه در دستانش. هنر یعنی وجودی که در طوفان های زندگی، هنوز دم و باز دمش منظم باشد. یعنی نور باشی در عمق گودال رنج ها و آب باشی که از سینه ی سنگی می جوشد. و هنرمند کسی خواهد شد که هنرش را به دیگران بیاموزد. و او یک هنرمند بود
1402.7.12+بیکران
در میان دشت بی گل@biekaran
۱۵:۱۹
چه خااااکی گرفته بله رو...
۱۵:۱۹
چند وقته نیومدم اینجا؟؟
۱۵:۲۰
در پی انکار وجودیم...در رفتار کمی تلقید میکنیم تاجای وجود گمشده مان را کمتر حس کنیم. در لابه لای خستگی هایمان صدای موزیک را تا انتها بالا میبریم تا صدای منِ سرکوب شده مان را نشنویم. قبل از خواب یک قرص را با جرعه ای آب فرو میبلعیم تا نفهمیم چیزی باید باشد و نیست...تا کی چنین از خود گریزانیم؟
+بیکرانبا اندکی آه1402.7.12
@biekaran
+بیکرانبا اندکی آه1402.7.12
@biekaran
۱۵:۲۰
بوی پاییز رااخرین قاصدک تابستان به مشامم رساندو وظیفه ی حمل پیام رابه برگ خسته ایکه از شاخه جدا شده بود گذاشت
+بیکران«اغاز سه ماه زیبایی از جنس نم باران»@biekaran
+بیکران«اغاز سه ماه زیبایی از جنس نم باران»@biekaran
۱۵:۲۱
https://harfeto.timefriend.net/16964334954686یه کم برام از پاییز بگید ببینم چه شکلیه
۱۵:۳۲
امروز امتحان تاریخ معاصر داشتیم. زنگ تفریح کتابم را برداشتم و گوشه حیاط به مرور مطالب پرداختم. یکی از آشنایان کنارم ایستاد و از حال و روزم پرسید. گفتم:« داغون! امتحان تاریخ داریم! قشنگ داریم به فنا میریم.»چند لحظه بعد که گفته های چند دقیقه قبلم را مرور میکردم گفتم:« اما من که تاریخ رو دوست دارم! امادگی بالایی هم برای امتحان دارم. پس چرا اون حرف هارو زدم؟»القصه. زنگ تفریح خورد. سلانه سلانه به سمت کلاس رفتم. وارد کلاس شدم و در همهمه ای که کلاس را پر کرده بود شنیدم:«عه! این تاریخ هم آخه درسه که بخوایم سرش زجر بکشیم؟ خدایا چرا نمیمیریم راحت شیم؟» شاید ریشه ی خیلی از حرف ها و رفتار هایمان اطرافیانمان باشند که اتفاقی کنار انها زندگی میکنیم. فقط یک لحظه چشم ببنیدم و گوش بگیریم، خود واقعی مان را میبینیم؟ یا پازلی شدیم از تکه های پوچ و بی محتوای اطرافیانمان؟
+بیکران
تلنگری که «تاریخ» به من زد1402.8.9
@biekarab
+بیکران
تلنگری که «تاریخ» به من زد1402.8.9
@biekarab
۲۰:۱۸
بازارسال شده از انیسی
۱۴:۳۳
عجب صاحب مجلس باکرمی ست خدا!هم مهمانی را به خانه ی مهمان میبرد، هم رخت شادی بر تن مهمان میکند،هم بساط شادی حقیقی را برایش محیا...لحظه به لحظه ی مهمانی، ثواب اخروی برای مهمان دارد.دعا ها بی واسطه به دست خدا می رسد. خدا را نزدیک تر از قبل احساس میکنی...و عجب مهمانی شیرینی است رمضان
+بیکرانرمضان، فرصتی برای طراوت دوباره روح۱۴۰۲.۱۲.۱۹@biekaran
+بیکرانرمضان، فرصتی برای طراوت دوباره روح۱۴۰۲.۱۲.۱۹@biekaran
۱۹:۰۹
دم دمای رمضان است...ماه مهمانی خدا...صدای دعوت ملائک را می شنوی؟گرد گناه را از شانه های روحت بتکان...دیگر شیطانی نیست که رویش نشسته باشد. اکنون روح نور پرور توست و نور بی انتهای خداوند. تعلل جایز نیست، از فرصت رمضان استفاده باید کرد
+بیکرانرمضان، فرصتی برای طراوت دوباره روح۱۴۰۲.۱۲.۱۹@biekaran
+بیکرانرمضان، فرصتی برای طراوت دوباره روح۱۴۰۲.۱۲.۱۹@biekaran
۱۹:۱۰
میدونی...داشتم به این فکر میکردم که...(خطاب به گذر زمان)هی رفیق! من تازه داشتم عادت میکردم بجای ۱۴۰۰ بنویسم۱۴۰۲تو چیجوری یهویی شدی ۱۴۰۳؟؟اصلا چطوره وایسی باهم بریم؟!من نه سالگی اندازه دو سال صبر میکردم تولدم شه...بعد تو الان داری ازم جلو میزنی؟تقویتی یی، انرژی زایی، چیزی خوردی؟نمیدونم این گیتی خانم چی داده تو خوردی؟! بعد چرا از اون معجون های میگ میگ کننده به ما نداده؟شدیم شبیه اخرین اسب مسابقات اسب دوانی!!!دیگه نااااا نداره خط پایان رو رد کنهخدایی هووووههه!!!!(صوتی برای ابراز تعجب)ساعت شد ۳؟؟؟؟ ناموسااااا؟؟؟؟الان ساعت ۲ بودیهو شد سهجان گیتی خانم صبر کن برسم...حس پاندای کنگ فو کار رو دارم وقتی از پله های قلعه یشم بالا میومد.میخوای اصلا تا ده بشمورم ببینم موهام سفید شده؟ راحت...هان؟ نمیدونم این حافظ چی با خودش فکر کرده بود که گفته بود:«بنشین لب جوی و گذر عمر ببین» حافظ جان! شما کنکور نداشتی؟ امتحان چطور؟ یا شاید فکر رو رویا نمیکردی که یهو ببینی تو سن ۲۰ سالگی هیچی نیستی!!!!البته الان ۱۸ سالمه...نه نه...۱۷...ولی خب همونه... یه چشم بر هم زدن دیگه میخواد که یوهویی(!!!!!) بشم ۲۱ ساله! بعد یهو ببینم دانشگاه قبول شدم و یهووووویییی بفهمم ته حسابم هیچی نیست. حاجی من تازه داشتم خودم رو بجای شبکه پویا عادت میدادم به شبکه امید! این نوجونی و فرصت ناب و اینا تموم شد واقعا؟؟؟؟ خیلی تاثیر گذار بودااااااهعی هعی....تا ابد(نه...ولی) هعیییییبزار تو این یه دقیقه ی مونده تا شروع سال ۱۴۰۴ یه کاری برای آینده ام بکنم. بزار قوی تر بشم و بتونم یه جایی از آینده ی این مملکت رو، این دنیا رو بگیرم. انشاءالله امسال(۱۴۰۳) برکتش بیشتر از پارسال(۱۴۰۲) باشه...
+بیکران۱۴۰۲...نه نه!۱۴۰۳.۱.۱@biekaran
+بیکران۱۴۰۲...نه نه!۱۴۰۳.۱.۱@biekaran
۰:۱۰
۰:۱۲
«به احترامِ آفتاب»
قلمو را برداشت. اما پشیمان شد و انرا سر جایش گذاشت. به کف دستش نگاه کرد. یک لکه رنگ آبی... درست به آبی آسمان. اصلا چرا باید به قلمو دست میزد؟! شاید دریای هنر، با موج لطافتش او را سمت خود میکشید. او که زمانی بیمارِ غرق شدن در هنر بود، چرا به این حال افتاده بود؟!به یاد روز هایی افتاد که هیچ چیز برایش مهم نبود. ناتوانی هایش، مهارت اندک اش، حتی نبود لوازم نقاشی اش...همان یک ثانیه لمس قلمو او را از زمان جدا کرد و برد جایی میانِ آسمان. بالای ابر ها. انجا که اصلا زمین و مشقت هایش دیده نمیشدند. نه تنها زمین، بلکه گوش ها هم صدای هیچ چیزی را نمیشنوند. فقط زل میزنی به یک نقطه و در عمق نور، غرق میشوی. دوردست هایی خیلی زود از دست رفته اند. لذت هایی که گذشتند و شاید بخش غمانگیزش همین باشد. لذت هایی که گذشتند بی آنکه از انها لذت برده باشیم. صدایی وجودش را از اقیانوس منجمد افکارش گرفت و به تن خسته اش کوفت. «اقا؟!»جسمش مانند لباسی گلی به تنش سنگینی کرد. «بله؟!»دانشجویی تازه کار را روپوش نقاشی به تن مقابلش یافت. جوانی که با صلابت یک حاکم در برابرش ایستاده بود. افتابی که از پنجره میتابید چون تاجی بر سرش افتاده بود. دست هایش را مثل یک پادشاه در کنارش قرار داده بود. مثل یک پادشاه! مرد با دیدن جوان، نگاهی حسرتآلود به او انداخت. چقدر مانند او بود. یک لحظه احساس کرد مقابل خودِ جوانش قرار گرفته. ساده، شاداب، امیدوار و خوش ذوق...اگر خودِ گذشته اش را میدید چه باید میگفت؟! پس لبخندی زد و گفت:« این بوم زیبا برای شماست؟!»
+ییکران
@biekaran
قلمو را برداشت. اما پشیمان شد و انرا سر جایش گذاشت. به کف دستش نگاه کرد. یک لکه رنگ آبی... درست به آبی آسمان. اصلا چرا باید به قلمو دست میزد؟! شاید دریای هنر، با موج لطافتش او را سمت خود میکشید. او که زمانی بیمارِ غرق شدن در هنر بود، چرا به این حال افتاده بود؟!به یاد روز هایی افتاد که هیچ چیز برایش مهم نبود. ناتوانی هایش، مهارت اندک اش، حتی نبود لوازم نقاشی اش...همان یک ثانیه لمس قلمو او را از زمان جدا کرد و برد جایی میانِ آسمان. بالای ابر ها. انجا که اصلا زمین و مشقت هایش دیده نمیشدند. نه تنها زمین، بلکه گوش ها هم صدای هیچ چیزی را نمیشنوند. فقط زل میزنی به یک نقطه و در عمق نور، غرق میشوی. دوردست هایی خیلی زود از دست رفته اند. لذت هایی که گذشتند و شاید بخش غمانگیزش همین باشد. لذت هایی که گذشتند بی آنکه از انها لذت برده باشیم. صدایی وجودش را از اقیانوس منجمد افکارش گرفت و به تن خسته اش کوفت. «اقا؟!»جسمش مانند لباسی گلی به تنش سنگینی کرد. «بله؟!»دانشجویی تازه کار را روپوش نقاشی به تن مقابلش یافت. جوانی که با صلابت یک حاکم در برابرش ایستاده بود. افتابی که از پنجره میتابید چون تاجی بر سرش افتاده بود. دست هایش را مثل یک پادشاه در کنارش قرار داده بود. مثل یک پادشاه! مرد با دیدن جوان، نگاهی حسرتآلود به او انداخت. چقدر مانند او بود. یک لحظه احساس کرد مقابل خودِ جوانش قرار گرفته. ساده، شاداب، امیدوار و خوش ذوق...اگر خودِ گذشته اش را میدید چه باید میگفت؟! پس لبخندی زد و گفت:« این بوم زیبا برای شماست؟!»
+ییکران
@biekaran
۱۹:۵۲
نوشتم. صرفا برای اینکه یادم نره.به دوردست میرسیم
به جایی که خیلی دیر میفهمیم،
چقدر زود عوض شدیم(:
به جایی که خیلی دیر میفهمیم،
چقدر زود عوض شدیم(:
۱۹:۵۶