عکس پروفایل رمان ماده تاریک 🖤♠️ر

رمان ماده تاریک 🖤♠️

۳۹۲عضو
من یک کاری برام پیش اومده ممکنه تا شب نباشم

۱۲:۱۱

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۱۵اشکامون بی‌اختیار پایین میومد نمی‌تونستیم اونا رو نگه داریم حتی سامان هم با اون ابهت و اون همه قدرت داشت گریه می‌کردانقدر گریه‌هامون شدید شد که نفهمیدیم کی جفتمون اونجا افتادیم و خوابمون برد
#نیما-یعنی چی در بسته شده یعنی چی نمی‌تونیم پیداشون کنیم ؟ ^دیگه کاری که شده از دست ما کاری بر نمیاد فقط باید دعا کنیم که زنده مونده باشن-اما اینطوری نمی‌شه فکر کنم اونا رفتن ... پیش مادر پدرشون
چنلمون undefined :@black_matter

۱۵:۱۱

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۱۶


~من سامان می‌شناسم میشه گفت حدوداً تو تنها کسی هستی که بین ما خیلی ازمون اطلاعاتی نداری اونا وقت خیلی کوچیک بودن مادر پدرشون توی یه تصادف از این دنیا میرن ...-پس دلیل گریه‌هاشون همین بود دلیل اینکه اشک تو چشم سارا و سامان جمع میشه این بود احتمالاً بخوان تو اون دنیا بمونن^اگر این اتفاق بیفته که بار از رو دوش ماها برداشته می‌شه اینجوری برنده زودتر مشخص میشه-ولی ما که نمی‌خوایم کسی از گروهمون بره ما نمی‌دونیم پشت اون درا چی می‌گذره ولی یه چیزی عجیبه

چنلمون undefined :@black_matter

۱۵:۱۱

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۱۷

اهورا سرشو خم کرد و با یه حالت خیلی سوالی داشت به چشمام نگاه می‌کرد و می‌گفت که چی عجیبه ؟ آهی کشیدم و ادامه دادم :-اینکه در را با توجه به احساساتمونن~منظورت چیه ؟ -حقیقتاً ببینید وقتی که درو باز کردم احساس آشفتگی و شلوغ بودن داشتم دیدید چقدر اون شهر شلوغ بود دیدید چقدر همه چیز توش برعکس و درهم ورهم بود ؟^عاا ، آره یه جورایی-سارا هم داشت به پدر مادرش فکر می‌کرد به اینکه شاید اگر اونا الان اینجا بودن نمیومد سراغ این بازی احتمالاً افکارش اینطوری بود .

چنلمون undefined :@black_matter

۱۵:۱۱

برای ادامه ۴ تا لایک

۱۵:۱۱

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۱۸


~یعنی میگه اگر بخواهیم سارا و سامانو پیدا کنیم باید بهشون فکر کنیم ؟-احتمالاً^خب من که افکارم به قدری پیچیده است که اصلاً امکان نداره بتونم یه لحظه ثابت به یه چیزی فکر کنم پس اصلاً باز کردن درا رو به من نسپارید !-من نمی‌خوام از خودم تعریف کنم ولی افکارم مرتبه احتمالاً بتونم پیداشون کنم

چنلمون undefined :@black_matter

۱۴:۴۵

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۱۹

#سارابیدار شدم و نگاهی به سامان انداختم مثل همیشه روی تختش لم داده بود و صدای خروپفش تا آسمون می‌رفت . تک خنده ای کردم و از جام بلند شدم . اینجا یه زندگی جدید بود زندگی که پدر مادرمون توش زنده بودن زندگی که توش با آرامش به هم نگاه می‌کردیم و خونه قدیمی خودمون سر جاش بود. پشت میز آرایشم نشستم و مشغول خوشگل کردن خودم شدم چون که امروز قرار بود یکی از دوستامو ببینم وای که چقدر ذوق داشتم . با صدای مامانم به خودم اومدم :€عسل مامان حالش چطوره ؟ ☆خوبم مامانی€چه عجب انقدر زود پاشدی ! ☆برای امروز خیلی ذوق دارم !مادرمو در آغوش گرفتم با هم رفتیم پایین تا صبحونه بخوریم ...

چنلمون undefined :@black_matter

۱۴:۴۵

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۲۰


با دیدن در قرمزی که جلوم بود کل دنیا رو سرم خراب شد دویدم بالا و به صدا زدنای مامانم که داشت پشت سر هم می‌گفت 《سارا !سارا !》هیچ اهمیتی ندادم و فقط رفتم با هر زوری بود سامانو بیدار کردم¥چته چیشده ؟ ☆در ! در ! در پدیدار شده !¥الان وقت شوخی نیست !

#نیمانفس عمیقی کشیدم فکر نمی‌کردم بتونم در درست رو پیدا کنم به تنها چیزی که بهش فکر می‌کردم قیافه معصوم سارا و چهره پر ابهت سامان بود . درو باز کردم با دیدن سارا ای که جلوم وایساده و با سرعت از پله‌ها میره بالا فهمیدم در دروستو پیدا کردم .

چنلمون undefined :@black_matter

۱۴:۴۶

برای ادامه ۵ تا گل

۱۵:۴۵

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۲۱


رومو به سمت بچه‌ها برگردوندم-در درسته سارا خودش بود با دیدن من تو جاش خشکش زده بود پس معلومه منو می‌شناسه^جالبه نیما تو آدم باهوشی هستی ولی اصلاً تو چیکاره‌ای شغلت چیه چه جور آدمی هستی~با حرفش موافقم تو به طرز عجیبی هوش بالایی داری و بیشتر از همه‌مون داری از اینجا سر در میاری-خب وقتی رشتت فیزیک باشه همینه دیگه !^تو با رشته فیزیک پاشدی اومدی تو بازی ای که جایزه‌اش پوله ؟ -خب نه می‌دونی یکم زندگی داشت سخت می‌گرفت و من شغلم خوبه پولمم خوبه من فقط دنبال هیجان بودم ...~و الان این هیجانیه که داره با جونت بازی می‌کنه نیما‌...

چنلمون undefined :@black_matter

۱۳:۱۸

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۲۲

#سارا☆یعنی چی که در پیدا شده اصلاً معنی نداره باید همین الان اون درو از اینجا ببریم مادر پدرمون ما اینجا داریم یه زندگی خوبو تجربه می‌کنیم نمی‌خوام دوباره کابوس ببینم¥سارا آروم باش آروم باش☆چطوری آروم باشم ؟ من نمیخوام از اینجا بریم !¥نمیریم فقط باید درو بشکنیم☆من میرم بابا رو سرگرم می‌کنم درو یه جوری بشکون باشه ؟

چنلمون undefined :@black_matter

۱۳:۱۸

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۲۳
#نیما-وای خسته شدم چرا نمیان~ولشون کن از نظرم وقتی تو بازی نباشن کار خودمون راحت‌تره سارا پر دردسره و سامانم ادعای رئیس بودن داره-ولی دلیل نمی‌شه اونا هم آدمن معلوم نیست تو این دنیا چی می‌گذره^بازی به نظرم سه نفره اش راحت‌تر از ۵ نفرش باشه-انقدر اذیت نکنید ما نمی‌تونیم سارا و سامانو همینجا ول کنیمبا کوبیده شدن در و دیدن سامانی که داره به در مشت می‌زنه به شدت متعجب شدیماون ... اون ... میخواست درو بکشنه ؟ ...

چنلمون undefined :@black_matter

۱۳:۲۱

برای ادامه ۳ تا گل

۱۳:۲۱

ببخشید چند روز نبودم undefined

۱۴:۵۱

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۲۴

در ! نگران بودم اگه در بشکنه چی میتونست رخ بده ! اگر همه ما اینجا گیر میکردیم چی ؟ اگر راهرو ناپدید میشد چی ؟ اگر راه پیدا کردن سارا و سامان رو گم میکردیم چی ؟؟ تنها چیزی که داشتم میدیدم دری بود که داشت ترک میخورد ؛ -سامان آروم باش داری چیکار میکنی ؟ ترسیده بودم ، همه ترسیده بودیم . انگاری هممون نگران شده بودیم ؛ اهورا بلند داد زد ~چه غلطی میکنی سامان ! نفهم آروم باش !¥نم...نمیخوام برگردم به جهانی که توش لقب بچه یتیم رو بهم میدن !اشک تو چشماش حلقه زده بود و انگار به یه تلنگر نیاز داشت تا مثل ابر بهاری بباره ...

چنلمون undefined :@black_matter

۱۴:۵۱

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۲۵

~کی گفته قراره دوباره اینجوری صدا شی مرد ؟ قوی باش ! این دنیا مال تو و سارا نیست ؛ باید فراموشش کنید☆سامان برای چی وایستادی ! درو بشکن !-سارا به خودت بیا ! نمیبینی اونا مادر و پدرت نیستن ؟ ☆دارم با چشم های خودم میبینمشون ! مادر پدرمونن و مارو دوست دارنچی ؟ چطور به اون انگلا میگفت مادر و پدر ؟ یعنی نمیدید ؟ تاثیر معجونا بود ؟ یا شاید باید از داخل میدیدشون ؟¥سارا ، اهورا راست میگه ؛ این دنیا دنیای ما نیست !سامان یک ضرب بلند شد و وارد در شد و وقتی برگشت ، اونم دید پیش کیا زندگی میکرد :¥اونا ... اونا دیگه چه کوفتین ؟ ☆داداش ... چیزی شده ؟ داری چیزی میبینی که من نمیبینم ؟ ¥باید بیای تو همین الان ! جونت در خطره !ناگهان یکی از اون انگلا پرید پشت سارا و زبون درازشو به سمت صورت سارا گرفت ....


چنلمون undefined :@black_matter

۱۵:۵۰

به نام خالق زیبایی ها undefined

۶:۰۰

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۲۶
#ساراتازه چشمم باز شده بود . اونا چی بودن ؟ مامان بابام ؟ نه نه اینطور نبود . کاش از اول پامو تو این دنیا نمیذاشتم . اون موجود مشکی دستشو انداخته بود رو گردنم و قفلش کرده بود . احساس میکردم هر لحطه چشمام ممکنه سیاهی بره که یهو یاد چیزی افتادم ...
#دیروزداشتم رو راهرو راه میرفتم که یهو چیزی توجهم رو جلب کرد . یه اتاق اضافه بود . آروم درشو باز کردم ... چیزی جز چندتا پرونده که روی یه میز وسط اتاق ول شده بود وجود نداشت . رفتم سر میز که یهو متوجه یه کسو مخفی شدم . با باز کردنش یه اسلحه دیدم ...
چنلمون undefined :@black_matter

۶:۰۲

꒦ ͝ ꒷undefinedماده تاریکundefined꒷ ͝͝ ꒦#پارت_۲۷
#حال ☆اس...اسلحه ! میز ! اتاق ۴ !با تمام وجود اینو گفتم و آروم آروم چشمام سنگین شد ...
#نیما☆اس...اسلحه ! میز ! اتاق ۴ !چی میگفت ؟ هزیون ؟ فکر نمیکنم ولی فهمیدم یه اسلحه اینجاست پس دویدم طبقه بالا . با شمردن در اتاق ها اتاقی رو پیدا کردم که چیزی جز یک میز و چندتا کاغذ که انگاری پرونده بود اونجا وجود نداشت . یکم گشتم تا بلاخره کشو مخفی رو پیدا کردم . اسلحه رو برداشتم و دویدم پایین و با دیدن سارایی که از حال رفته با عجله یه تیر حروم اون انگل کردم . سریع سارایی که رنگ به روش نبود کول کردم و رفتیم داخل در ...^ای احمقا ! چرا به این جهان ها اعتماد میکنید ؟ معلوم نیست اصلا اون دنیا چه شکلی هست !¥من وسوسه شدم میفهمی ؟-بسه ! دعوا نکنید ...
چنلمون undefined :@black_matter

۶:۰۲

برای پارت بعد ۴ تا گل

۶:۰۳