در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
🕯️ℬ𝗅︎𝖺𝖼︎𝗄︎ 𝒮𝗐𝗈𝗋𝖽🕯️
#شمشیر_سیاه
#𝖻︎𝗅︎𝖺𝖼︎𝗄︎_𝗌𝗐𝗈𝗋𝖽 🫧#پارت_5 ملکه ژاکلین که به خواسته ی خود رسیده بود ، دستور داد تا خانم نینت را از سیاهچاله بیرون بیاورند . آنائل با دیدن چهره ی رنگ پریده و ضعیف خانم نینت صدای خرد شدن قلب کوچکش را شنید .. آنائل به سمت او دوید سپس خانم نینت جثه ی ریز دخترک را در آغوش گرفت . ناخواسته قطره ی اشک سمجی بر گونه ی دخترک جاری شد . خانم نینت با صدای ضعیفی گفت : گریه نکن ، دخترم .. تو دیگر بزرگ شدهای ، آدم بزرگها که گریه نمیکنند .. خانم نینت خوب میدانست که حرفش حقیقت ندارد .. بزرگتر ها اشکها و دلیلهای بیشتری برای گریستن دارند .. اما در خیال خود فکر کرد که این حرف میتواند گریه ی دخترکی که میخواهد هرچه زودتر بزرگ شود را بند بیاورد .. در هنگام شب ، آنائل در اتاق تاریک خود -که برایش مانند زندان بود- از پنجره به ماه که تنها منبع نور بود خیره شده بود . در آن لحظه افکار اش در حال بلعیدن او بودند . ذهن او مانند یک اقیانوس وسیع و او مانند یک ماهی کوچک بود .. این مبارزه هیچ برای دخترک عادلانه نبود . چرا او نمیتوانست مانند دخترهای دیگر قصر آزادانه زندگی کند ؟ این محدودیتها باعث شد که او حتی نتواند برای یک بار هم که شده مادر واقعیاش را در آغوش بگیرد . عذابی که دخترک از تنهایی و بیکسی کشیده بود برایش تبدیل به دلیل محکمی شد که او بخواهد با جون و دل از خانم نینت محافظت کند . او در همین فکر ها بود که از خستگی زیاد به خواب فرو رفت .. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دخترک با شنیدن صدای نا آشنایی که او را صدا میزند ، برخلاف میل باطنیاش از خواب بیدار شد و چشمان خود را باز کرد .. بهجای دیدن چهره ی لطیف و مهربان خانم نینت ، یک خدمتکار جدید را دید . او با تعجب لب زد : مادربزرگ نینت کجا رفته است ؟ خدمتکار کمی مکث کرد ، سپس گفت : ایشان به قسمت آشپزخانه منتقل شدند .. از امروز به بعد ، من خدمتکار شخصی شما هستم . چشمان آنائل درشت شدند . دخترک فکر نمیکرد که ملکه ژاکلین تا این حد پیش برود .. او خواست چیز دیگری به نشانه ی اعتراض بگوید اما خدمتکار حرف او را قطع کرد : ملکه ژاکلین گفتند بعد از میل کردن صبحانه ، شما را تا اتاق ایشان همراهی کنم .. ادامه دارد . . . ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯
︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯ 𝒥𝗈𝗂𝗇︎ ? @black_sword
ادامه دارد . . . ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯
۱۰:۴۹
🕯️ℬ𝗅︎𝖺𝖼︎𝗄︎ 𝒮𝗐𝗈𝗋𝖽🕯️
#شمشیر_سیاه
#𝖻︎𝗅︎𝖺𝖼︎𝗄︎_𝗌𝗐𝗈𝗋𝖽 🫧#پارت_6 روح خسته ی دخترک اشتها را از او گرفته بود . او فقط با غذایش بازی میکرد و هیچچیزی نمیخورد .. اخیرا غذا در دهانش مزه ی ماسه میداد ، چهکسی دوست دارد که هر روز ماسه بخورد ؟ آنائل بعد از کمی درنگ رو به خدمتکار جدید اش کرد و لب زد : حالا میتوانیم به اتاق ملکه ژاکلین برویم ؟ خدمتکار با تعجب گفت : اما شما که چیزی میل نکردید ، بانو آنائل .. آنائل آهی کشید و با صدای بچهگانه و نازکش گفت : من احساس گرسنگی نمیکنم ، میشود برویم ؟ خدمتکار با تردید درخواست دختر را قبول کرد . به سمت اتاق ملکه ژاکلین راه افتادند . بعد از چند دقیقه به آن اتاق بزرگ و باشکوه رسیدند ، خدمتکار کمی جلو رفت و آرام گفت : ملکه ژاکلین ، بانو آنائل را آوردم .. بعد از تایید ملکه ژاکلین وارد شدند و ملکه ژاکلین و یک زن دیگر را دیدند . ملکه ژاکلین لبخند مهربانی زد و به آنائل نزدیک شد . دستش را روی شانه ی آنائل گذاشت و گفت : درست بهموقع امدی دخترم ! با معلم جدید ات آشنا شو . ایشون خانم بریژیت هستند . آنائل کمی ترسیده بود ، حال ژاکلین تظاهر میکرد که مادر مهربان او است ؟ ادامه دارد . . . ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯
︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯ 𝒥𝗈𝗂𝗇︎ ? @black_sword
پارت ۶ تقدیم نگاه هاتون
جبران پارت دوم دیروز
منتظر پارت ۷ و ۸ باشید
۱۱:۳۴
نظراتون رو درباره رمان ، حتما توی کامنتا و [ناشناس](https://daigo.ir/secret/21090364901 ) بگیدمنتظر پیام های شما هستم
ـ رایان و آرتور
۱۲:۱۸
🕯️ℬ𝗅︎𝖺𝖼︎𝗄︎ 𝒮𝗐𝗈𝗋𝖽🕯️
نظراتون رو درباره رمان ، حتما توی کامنتا و [ناشناس](https://daigo.ir/secret/21090364901 ) بگید منتظر پیام های شما هستم
ـ رایان و آرتور
نظری ندارین ؟- آرتور
۱۷:۰۲
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
ادامه دارد . . . ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯
۱۷:۲۳
اینم از پارت ۷ ، امیدوارم خوشتون بیاد
ریاکت یادتون نرههه
۱۷:۴۱
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
1_مهربونعلی باشهههه ؟
2_گذاشت-3_د اخه بچمو نگاه کننن گگگگ :) 4_قربونتتتت ، نمیدون-5_فداتشمم نظر لطفتهه
︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯
︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯ 𝒥𝗈𝗂𝗇︎ ? @black_sword
۱۸:۴۱
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
1_مثل توووو 3>>> 2_مرسیسسسسسینبژمل
3_چشممم فرداااااا
4_ممنونممنننجازجارکاز :))) ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯
︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯ 𝒥𝗈𝗂𝗇︎ ? @black_sword
۱۸:۵۰
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
Rayan : من رمانو مینویسم و سناریوهاش و اینجور چیزاشم دست منه 3>Arthur : واقعا معلوم نیست من اینجا چی کارم اما بعضی وقتا کارای ویرایستاریش با منه و بقول رایان منیجر اما بیشتر نقش ویراستار دارم تا منیجر
:) ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯
︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯ 𝒥𝗈𝗂𝗇︎ ? @black_sword
۱۹:۲۲
درود بر همگی رایان هنوز پارت ننوشته
منتظر بمونید تا بنویسه
( از صبح بهش میگم پارتت بنویسسس )ـ آرتور
۱۸:۴۸
سلامممرایان بلاخره پارت نوشتت هورااااا
ـ آرتور
۱۶:۳۸
🕯️ℬ𝗅︎𝖺𝖼︎𝗄︎ 𝒮𝗐𝗈𝗋𝖽🕯️
#شمشیر_سیاه
#𝖻︎𝗅︎𝖺𝖼︎𝗄︎_𝗌𝗐𝗈𝗋𝖽 🫧#پارت_7 خانم بریژیت که بهنظر زنی مسن و بد اخلاق بود ، به آنائل نگاهی انداخت . او از سر تا پای دخترک را با چشمان تیزش بررسی کرد . در آن لحظه لرزی به ستون فقرات دخترک افتاد ، او اصلا نسبت به این ماجراها حس خوبی نداشت . دختری که هرگز محبت ندیده بود این محبت های الکی برایش وحشتناک بودند . در همان لحظه ملکه ژاکلین شروع به صحبت کرد : دختر عزیزم کلاسهایت از فردا بعد از صبحانه با خانم بریژیت شروع میشوند . سپس ارام دخترک را در اغوش گرفت و طوری که هیچکس متوجه نشود در گوشش زمزمه کرد : فکر نیامدن سر کلاسها به ذهنت خطور نکند .. هیچوقت حرفهای دیروزم را فراموش نکن .. آنائل خیلی متعجب شد . او حتی متوجه نبود که چه اتفاقهایی دارد میفتد . سپس به اتاقش رفت و کل روز ذهن کوچکش را توسط آن افکار بیپایان پر کرد . ــــــــــــــــــــــــــــــــ او دوباره آن صدای نا آشنا را شنید .. این به او ثابت میکرد که هیچکدام از اتفاقات دیروز فقط یک رویای پوچ نبودند .. او با اکراه چشمانش را باز کرد و باز بهجای خانم نینت آن خدمتکار جدید را دید . آهی کشید و بلند شد . مانند روز قبل فقط با صبحانهاش بازی کرد و سپس رفت تا لباس چروکیدهاش را با لباس های نو عوض کند . دخترک از خدمتکار درخواست کمک کرد تا لباسش را تن او کند . سکوت کل فضا را پر کرده بود که ناگهان خدمتکار سکوت را شکست : میدانم که در افکارتان من فقط یک فرد منزجرکننده هستم که سعی میکند جای خانم نینت را بگیرد .. اما من هم جز اینکار چارهای نداشتم .. آنائل به چشمان خدمتکار خیره شد . حس بیاعتمادی میکرد ولی با خود گفت "آنائل نیازی نیست انقدر نگران باشی .. همه که نمیخواهند به تو آسیب بزنند .." سپس لب زد : اسم ات چیست ؟ خدمتکار لبخندی زد و با مهربانی گفت : نام من لیلین است ، بانو آنائل . آنائل کمی با خود فکر کرد و از آنجایی که خدمتکار بهنظر خیلی جوان میآمد گفت : میتوانم تو را خواهر لیلین صدا کنم ؟ خدمتکار خندهای کرد و گفت : البته ، بانو آنائل . برای حالا باید به کلاستان بروید ، مشتاقم بعدا باهاتون بیشتر صحبت کنم بانوی من . سپس لیلین دست دخترک را گرفت و او را تا کلاسش همراهی کرد . ادامه دارد . . . ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯
︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯ 𝒥𝗈𝗂𝗇︎ ? @black_sword
ادامه دارد . . . ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯
۱۶:۳۸
درود عیدتون مبارک
امیدوارم سالی پر از خوبی و سلامتی در پیش داشته باشید
منتظر پارت بعدی باشید
ـ آرتور
۱۰:۱۵
خب سلام سلام اومدم پارت جدید
ـ آرتور
۱۱:۳۰
🕯️ℬ𝗅︎𝖺𝖼︎𝗄︎ 𝒮𝗐𝗈𝗋𝖽🕯️
#شمشیر_سیاه
#𝖻︎𝗅︎𝖺𝖼︎𝗄︎_𝗌𝗐𝗈𝗋𝖽 🫧#پارت_8 ان دو وارد سالنی که کلاس دخترک در آن قرار داشت شدند و خانم بریژیت را دیدند . لیلین دست دخترک را رها کرد و به او اشاره کرد تا داخل سالن شود . آنائل به سختی آب دهانش را قورت داد و وارد شد : س-سلام خانم بریژیت .. خانم بریژیت لب زد : به اولین جلسه ی کلاستان خوش آمدید ، بانو آنائل . آنها کلاس را شروع کردند . این کلاس مانند کلاسهای عادی دخترک نبود .. درسها خیلی سختتر بودند .. او با خود زمزمه کرد "من میتوانم .. هیچکس توقع ندارد تا در درسهای اشرافزادگی بینقص باشم .. این تازه جلسه ی اول است فقط کافی است تمام تلاشم را بکنم .." او هرکاری که خانم بریژیت گفت را انجام داد ولی او واقعا در آنها خوب نبود که این نتیجه ی پیچاندن اکثر کلاسهای دیگرش بود . خانم بریژیت هربار که او اشتباه میکرد با شلاق ترسناک و چرمیاش به پشت پای دخترک میزد و دخترک از درد ناله میکرد . هر ثانیه درد بیشتر و بیشتر میشد ، او دیگر تحمل این درد طاقت فرسا را نداشت . آنائل هرگز با خود فکر نمیکرد کلاس هایش انقدر وحشتناک باشند ! افکار زیادش و وضعیت جسمی بدی که داشت باعث سرگیجه ی شدید او میشدند . لحظهای به مچ پاهای ظریفاش که خون از آنها جاری بود نگریست . پوست پاهایش کامل کنده شده بود . امکان داشت این زخم ها تا ابد پاهای دخترک را در آغوش بگیرند . خانم بریژیت گفت : کلاس امروز تمام است ، امیدوارم برای فردا بیشتر تمرین کنید ، بانوی من . خانم بریژیت سالن را ترک کرد . آنائل بر روی زمین افتاد و در همان لحظه خدمتکار لیلین با وحشتزدگی وارد شد و گفت : چه اتفاقی افتاده بانوی من ! لیلین به سمت دخترک دوید و زخمهای دخترک را بررسی کرد : بهنظر عمیق میایند بانوی من .. ادامه دارد . . . ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯
︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯ 𝒥𝗈𝗂𝗇︎ ? @black_sword
ادامه دارد . . . ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯⏝ْ︶ׂ࣭֯
۱۵:۰۸